میخوایم نگاهی به اولین متنهای فلسفیِ یونان میاندازیم.یونان جایی است که معمولاً در متونِ فلسفی یا تاریخی بعنوانِ آرمانشهری رویایی تعریف میشود.یونان رو مهدِ علم و عقل میدانند در زمانی که همه جهان خرافاتی و متعصب بود.یونان رو محلِ دمکراسی و آزادی میدونن در زمانی که بقیه جهان درگیرِ پادشاهیهایِ مستبدانه بود و خیلیها حتی فلسفه رو دستاوردِ یونانیها میدونن و معتقدند که هیچ تمدنِ دیگهای تواناییِ تفکرِ نقادانه رو نداشت و از دین فراتر نرفت.همه این جملات تا حدی درست و تا حدی غلط است.یونان تمدنِ برجستهای بود و بینِ تمدنهایِ اروپایی شاید هیچکدوم از نظرِ فکری به این اندازه ندرخشیدند ولی یونان به هیچ عنوان تنها مهدِ تفکر نبود ولی یونان اولین بار مفاهیمی مثلِ دمکراسی را مطرح کرد اما دمکراسی فقط برایِ زمینداران و ثروتمندانی بود که با سرکوبِ قشرهای فقیرتر،زنان و اقوامِ تمدنهایِ دیگهای که در یونانی بربر خطاب میشدند،قدرت و برتریِ خودشونو تضمین میکردند.یونان از بسیاری جهات البته جامعهای تحسینبرانگیز بود اما در عینِ حال از جِهاتِ دیگه گاهاً از جوامع و تمدنهایِ همعصرِ خودش هم عقبتر بود و تبدیل کردنِ آن به یک بُت اصلاً کارِ عاقلانهای نیست.معمولاً تاریخِ فلسفه یونانی رو با طالس شروع میکنن که در قرنِ ششمِ قبلمیلاد زندگی میکرد ولی تو این بحث ما از طالس کمی عقبتر میرم و در قسمتهایِ قبلی با بررسیِ قدیمیترین اسطورههایِ تمدنهایِ مختلف که با مسائلِ فلسفی سروکار داشتند رو بررسی کردیم.این مرحله رو اگرچه نشود که کاملاً فلسفی دانست اما سوالاتِ فلسفی در آن نقشِ مهمی داشتند و برایِ فهمیدنِ بِستری که اولین فلاسفه هر تمدن در آن ظاهر شدند ضروری بودند.در یونان نخستین متونی که با دغدغههایِ فلسفیِ مهم رودررو شدند ایلیادِ هومر و تِئوگُنیِ هزیود است.ایلیاد رو معمولاً به هومر شاعرِ نابینایی که حدودِ قرنِ هشتمِ قبلِمیلاد زندگی میکرد نسبت میدادن.با این حال افرادِ زیادی معتقدند که هومر نویسنده ایلیاد نیست یا حداقل اون رو کامل ننوشته و به باورِ این افراد هومر یک شخصیتِ کاملاً تخیلیه و یا فردی هست که این اشعار رو جمعآوری کرد و از اشعارِ خودش هم به آن اضافه کرد تا آنها رو کاملتر کند.موضوعی که باعثِ شککردن به هومر بعنوانِ شخصیتی تاریخی میشود،تفاوتِ گسترده سبک و دیدگاه در ایلیاد و اُدیسه است که به باورِ برخی با سه قرن اختلاف نوشته شدند و این امکان وجود ندارد که اثرِ یک شاعر باشند و این یه بحثِ طولانیه که ربطی به بحثِ ما ندارد و خودمونو درگیرش نمیکنیم.تو ایلیاد انسانها موجوداتی دارایِ پسوخه(سوخه)(ψυχή) هستند که ریشه کلمه سایکی(روح) psyche در زبانِ انگلیسی هست.سوخه نیرویی درونِ سینه افرادِ که آنها رو به انجامِ اعمالشون وامیدارد.انسانها اساساً موجوداتی دارایِ میل و اشتیاق هستند و این نیرویِ درونی چیزیه که باعثِ حرکتکردن،تلاشکردن و درد کشیدن در آنها میشود.خدایان در ایلیاد و تِئوگُنی موجوداتی کاملاً انسانی هستند و آنها مثلِ انسانها بدن دارند و به عواطف و زبان مجهزند و به هم عشق ورزیده و از هم خشمگین میشن و یا به هم حسادت میکنند و تنها تفاوتِ خدایانِ یونانی با انسانها اینه که خدایانِ یونانی مثلِ خدایانِ وداها عمرِ جاویدان و قدرتهای فرابشری و فراطبیعی دارند.در تفکرِ هومر و هزیود وظیفه خدایان توضیحِ خلقتِ جهان و شکلگیریِ موجودات نیست و خدایان بیشتر در توضیحِ عملکردِ جهان و رفتارهایِ انسانها مطرح میشوند.با اینحال نقشِ خدایان در این دو عملکرد به قدری کلیدیه که عملاً همهچیزِ زندگی و رفتارِ انسانها رو میشود به خواستِ آنها نسبت داد.در ایلیاد برتریِ یک جبهه به یک جبهه دیگر در جنگ توسطِ رقابتِ قدرتِ خدایان مشخص میشود.زمانی که هرا با موفقیت همسرش زئوس رو به خواب میبره،ترواییها در جنگ پیشی میگیرن و زمانی که زئوس بیدار میشه و میبینه و خشمگین میشود،یونانیها.مرگ و زندگیِ قهرمانان در نبرد بسته به حمایتِ خدایان از اونهاست و حتی گاهاً خودِ خدایان هم در قالبِ قهرمانانی انسانی واردِ میدانِ جنگ میشوند.در این جهانبینی،شناختِ فلسفی به معنیِ آشنایی با خدایِ هرچیزه.شناختِ دریا در گروِ شناختِ پوسایدِن،خدایِ دریا خلاصه میشود و شناختِ رعد و برق در شناختِ زئوس.خدایان همهچیز هستند و همهچیز رو تعیین میکنند و بشر چیزی جز بازیچه دستِ این موجودات نیست.علاوه بر این مفاهیمی مثلِ بهشت و جهنم در ایلیاد و تِئوگُنی وجود ندارند و انسانها بعد از مرگ به اِرِبوس یعنی سرزمینی زیرِ خاک که محلِ زندگیِ خدایِ عصبانی و خشمگینِ و بیرحم یعنی هادِس(تو انگلیسی هِیدِس تلفظ میشه) هست میرن.بسیاری از مردم سکولار راز تولد و موفقیتِ دین در جوامعِ ابتدایی رو تو ایجادِ احساسِ آرامش حاصل از زندگیِ ابدی در واکنش به حقیقت تلخ و تاریکِ مرگ میدونن.بعد از خواندنِ کتابهایی مثلِ ایلیاد این توضیحات کمی غیرِمنطقی و غیرِدقیق به نظر میرسه.در حقیقت در ادیانِ ابتدایی به ندرت میشه چیزی که مایه آرامش باشه پیدا کرد و معمولاً انسانها موجوداتی ضعیف و کوچک و بیاهمیت هستن که در دعواهایِ خانوادگیِ خدایان فدا میشوند.این خدایان خودشونم گاهاً برخلافِ اختیارشون تسلیمِ ارادهِ چیزِ قدرتمندتری از میلِ جنسی گرفته تا طبیعت میشوند.یکی از مهمترین نیروهایِ طبیعی که حتی خدایان هم دربرابرِ آن ناتوان هستند در تفکرِ ایلیادی خواب محسوب میشود که دیدیم که چطوری باعثِ پیشی گرفتنِ ترواییها در یکی از جنگها شد.علاوه بر این خدایان هم مثلِ انسانها جوابی برایِ سوالاتِ بزرگِ فلسفی مثلِ تقدیر و معنیِ زندگی ندارند.با گذشتِ زمان در شهرهایِ مختلفِ یونانی کمکم افرادی پیدا شدند که این دیدگاهِ اسطورهای را به چالش کشیدند و اینجاست که در کتابهایِ تاریخ فلسفه بعنوان تولدِ فلسفه ازشون یاد میشود.نخستین و معروفترینِ این جنبشها در شهرِ میلتوس،شهری که در غربِ ترکیه امروزی قرار داره رخ داد و امروزه فلاسفه اون شهر رو بعنوانِ فلاسفه آیونیایی میشناسیم.شاید بپرسید که شهرِ یونانی در غربِ ترکیه چیکار میکرده؟ کشورِ ترکیه از نظرِ تاریخی کشورِ نسبتاً جدیدیه و قومِ تُرک تا مدتها اصلاً تو مناطقی که امروز تُرکنشین هستند سکونت نداشت.علاوه بر این یونان که امروزه محدود به یک شبهجزیره کوچک است،در دورانِ باستان بسیار گستردهتر بود.البته یونان هرگز کشوری واحد و متحد نبود و همیشه در اون دولتشهرهایِ مستقل و در حالِ جنگ وجود داشت.این دولتشهرها که در سرزمین سخت و کوهستانیِ شبهجزیره بیش از حدِ خاصی قادر به رشد نبودند معمولاً وقتی با مشکلِ ازدحامِ جمعیت روبرو میشدند،تعدادی رو به نقاطِ دیگه میفرستادند تا کُلُنیِ جدیدی برایِ جمعیتِ اضافه ایجاد کنند و براین اساس یونانیها در اون زمان از غربِ ترکیه تا جنوبِ ایتالیا و حتی جنوبِ فرانسه هم ساکن بودند و البته در سواحلِ دریای سیاه.شهرِ مارسیلیا در جنوبِ فرانسه،سیراکیوز در سیسیل و تاراس(تارانتوم) در جنوبِ ایتالیا،سارد در غربِ ترکیه و تراپزوس در شمالِ شرقیِ ترکیه همه شهرهایِ بزرگ و مشهورِ یونانی بودند.دلیلِ وجودِ نامهایِ مختلف برایِ یونان،گستردگیِ آن در دوره باستان محسوب میشود.درحالی که خودِ یونانیها سرزمینِ اصلیشان رو «هِلاس» مینامیدند.ایرانیها که از منطقه شرق با منطقه آیونیا در ارتباط بودند این افراد رو «یونانی» نامیدند و رومیها که از غرب با منطقه ماگناگرایکیا همسایه بودند بررویِ این افراد اسمِ «گریک» رو گذاشتن که کلمه «گریس» در انگلیسی به معنیِ یونان باقیمانده از همین ریشه لاتین هست.تولدِ فلسفه به معنیِ رایجِ اون به منطقه آیونیا و سالِ 600 قبلمیلاد یعنی زمانی که طالس به شکوفایی رسید رخ داد به هیچعنوان به این معنی نیست که قبل از طالس کسی در یونان سوالاتِ فلسفی مطرح نکرده باشد بلکه فقط به این معناس که در متونِ باقیمانده از فرهنگِ یونان معمولاً خودِ یونانیهای مشهور مثلِ ارسطو و دیوگنس لائرتیوس، طالس رو اولین فیلسوف میدونن.از آثارِ طالس هیچچیز به جز سه جمله کوتاه باقینمانده هرچند کارهایی مثلِ پیشبینیِ موفقیتآمیزِ یک خورشیدگرفتگی در سالِ 585 قبلِمیلاد رو به آن نسبت میدهند.سه جمله باقیمانده از طالس چنین هستند:«آهنربا روح دارد» «همهچیز از آب است» «همهچیز پر از خدایان است».در نگاهِ اول اینها بیشتر شکل جملاتِ یه کودکِ 3ساله هستند تا تولدِ فلسفه.چطور میتونه همهچیز از آب باشه در حالیکه ما میبینیم که اطرافمون پر از چیزای دیگهاست؟ چرا باید تصور کنیم که یک تکه فلز که در طبیعت دارایِ روح است؟ یعنی چی که همهچیز پر از خدایانه؟ برایِ فهمیدنِ معنی این جملات لازمه که اونها رو در بِسترِ تاریخی و فرهنگی که مطرحشدن قرار بدیم و ببینیم که منظور طالس از اونها چه میتونسته باشه؟نکته اولی که باید مدنظر داشت اینه که در تفکرِ یونانی،تواناییِ آغازکردنِ حرکت به معنی داشتنِ روح بود و به باور رایجِ یونانیان، اجسام یا روح ندارند و غیرِ زنده هستند و یا دارایِ روح بوده و زنده محسوب میشوند که مهمترین ویژگیِ این موجوداتِ زنده تکون خوردنِ خودمختاره.براین اساس طالس که درکی از بارهایِ مغناطیسیِ مثبت و منفی نداشت،چارهای نمیدید جز اینکه نتیجه بگیره که آهنرباها دارایِ روح هستند.به این ترتیب طالس معتقد بود که آهنرباها هم مثلِ انسان داخلِ خودشون سوخه دارن و درنتیجه اِمپسوخوس یا زنده محسوب میشوند.البته زنده بودن لزوماً مشابه انسان بودن نیست.در باورِ طالس نهتنها آهنربا بلکه شاید کلِ جهان رو بشه دارایِ نوعِ خاصی از حیات تصور کرد.طبیعت دائماً در حالِ رشد و تغییر و تحوله و این تغییرات ظاهراً هیچ عاملی به جز خودِ طبیعت ندارن.براین اساس کلِ طبیعت رو میشه اِمپسوخوس تصور کرد و اینجاست که میتونیم درک کنیم که چرا طالس معتقد بود که همهچیز در جهان پر از خدایان است. اما در موردِ این که همهچیز از آبه قضیه کمی پیچیدهتر میشه.به باورِ ارسطو گزاره الف حاصل از ب است رو به پنج شکلِ مختلف میشود تفسیر کرد.ب مادهای است که الف از اون ساخته میشود همانطور که مجسمه از سنگ ساخته میشود.ب منشائی هست که الف از آن میاید همانطور که گیاهان از خاک میان.ب کسی هست که الف رو ایجاد کرده همانطور که فرزندان از والدین ایجاد میشوند.ب پدیدهای است که به الف ختم شده همانطور که یه توهین ممکنه به دعوا ختم بشه و در آخر اینکه الف جایگزینِ ب میشود همانطور که شب و روز جایگزینِ هم میشوند.اینکه طالس دقیقاً کدوم یک از این تفاسیر رو مدِنظر داشت یک سوالِ بازه اما میتوانیم با اطمینان بگیم که وقتی طالس میگه که همهچیز از آب است،منظورش این نیست که چیزی به جز آب وجود ندارد.شاید دقیقترین تفسیر این باشه که طالس آب رو عنصرِ اساسیِ طبیعت میدانست که بعداً همهچیز از آن مشتق میشه.طالس به این موضوع دقت کرده بود که آب تنها چیزیه که در هر سه حالتِ جامد و مایع و بخار وجود دارد و به احتمالِ زیاد این موضوع در ذهنِ او موضوعِ جالبی بود که به چنین دیدگاهی انجامید.همچنین طالس میدید که منشاء آب مشخص نیست و فقط هرجایی که آب باشه گیاهان و موجوداتِ زنده وجود دارند.این موضوع باعث شد که در کیهانشناسیِ طالس،آب نقشِ کلیدی پیدا کند و زمین بهعنوانِ سطحی مطرح بشه که بررویِ آب شناوره.آناکسیماندرُس همشهریِ دیگه طالس که حدود سالهای 610 تا 540 قبلِمیلاد زندگی میکرد برخلافِ طالس جهانبینی کاملاً متفاوتی ارائه داد.به باورِ آناکسیماندرُس،هیچکدام از چهارعنصرِ اساسی یعنی آب،هوا،خاک و آتش را نمیشه عنصرِ اصلی دانست چون که همه آنها بههم وابسته هستند.به باورِ آناکسیماندرُس،عنصری بسیار بنیادیتر و اساسیتر بهنامِ «آپِرون» یا نامحدود،اصل و منشاء هرچیزی که تویِ جهان وجود داره محسوب میشود.آناکسیماندرُس معتقد بود که در ابتدا تنها مجموعهی عظیمی از آپِرون وجود داشت و این عنصر که هیچ ویژگی و صفتی ندارد،بدونِ محدودیت در ابعاد همهجا رو گرفته بود و از ازل وجود داشت.از درونِ آپِرون و در اثرِ تغییر و تحولاتِ اون بود که عناصرِ دیگه شکل گرفتن و جهانهایی به صورتِ موازی بیرون آمدن و ما انسانها در یکی از این بینهایت جهانِموازی که همه ساخته آپِرون هستند وجود داریم و همهچیزهایی که اطرافمون میبینیم به اون وابسته است.زمین بهعنوانِ مرکزِ جهانِ ما شکل گرفت.دورِ زمین هوا بود و این هوا توسطِ پوششی از آتش محاصره شده بود و به مرورِ زمان این پوشش کمتر و کمتر شد و تنها حلقههایی از آتش باقیماندن که جز یک نقطه از آنها دیده نمیشد و این نقاط چیزهایی هستند که بهعنوانِ ستارگانِ آسمان میشناسیم و حلقهها مسیرِ حرکتشون به دورِ زمین رو مشخص میکنند.سطحِ زمین ابتدا پوشیده از آب بود اما به مرورِ زمان این آبها هم کمتر شدند و زمین به این حالتی که الان وجود دارد درآمد.اینجاست که دیدگاهِ آناکسیماندرُس بسیار جالب میشود.به باور او نخستین شکلهایِ حیات در آبها بوجود آمدند و به مرورِ زمان با کمترشدنِ آبِ زمین و شکلگیریِ خشکی موجوداتِ زنده بالغتر شدند و به خشکی آمدند.نخستین انسان به دلیلِ اینکه این موجود در دورانِ جنینی بسیار ضعیفه و قادر به بقا نیست در تخمِ یک نوع ماهی رشد پیدا کرد و سپس واردِ خشکی شد.افکارِ آناکسیماندرُس برایِ ذهنِعلم دوستانِ معاصر بسیار جالبه چرا که در آن سخن از جهانهایموازی و تئوریِ شکلگیریِ حیات در دریا و سیری تکاملی میبینیم.اما باید مراقب باشیم که تفسیر کردنِ عقاید و جملاتِ اندیشمندانی که قرنها قبل از ما زندگی میکردن با مفاهیمِ مدرن کارِ درست و دقیقی نیست.گرچه در تفکرِ آناکسیماندرُس با مفهومِ جهانهایموازی روبهرو هستیم اما این مفهوم ارتباطی به جهانهایموازی کوانتومی ندارد و اگرچه در توضیحِ حیات تکامل میبینیم اما این مسئله هم به تکاملِ داروین مرتبط نیست.تئوری تکاملی آناکسیماندرُس و مسئلهی جهانهایموازی ایدههایِ برجستهای بودند که اگرچه از ذهنیتِ همعصرانِ او فراتر میرفتن اما ارتباطی با چیزی که ما الان به اینا میگیم ندارد.بعدِ آناکسیماندرُس به آناکسیمنس که یکی دیگه از فیلسوفای میلتوسی هست میرسیم.آناکسیمنس از سال 585 تا 528 قبلمیلاد زندگی میکرد.بعد از ایدههایِ برجسته و جالبِ آناکسیماندرُس،معمولاً جهانبینیِ آناکسیمنس کوچک و پیشِپاافتاده به نظر میرسد هرچند که از نظرِ اهمیت،کمتر نیست و به باورِ افرادی مثلِ جاناتان بارنز حتی اصلاحِ بزرگی بر جهانبینیِ آناکسیماندرُس حساب میشد.به باورِ آناکسیمنس عنصرِ اصلی هواست چرا که همهجا وجود دارد.علاوه براین موجوداتِ زنده تا وقتی زنده هستند که در روندِ تنفس هوا رو به بدنِ خودشون وارد میکنند.آناکسیمنس معتقد بود که چهارعنصر مستقیماً در روندِ انقباض و انبساط به همدیگه تبدیل میشن.با انبساط،خاک به آب تبدیل میشه،آب به هوا و هوا به آتش.با انقباض این مراحل دقیقاً برعکس رخ میدهد.آناکسیمنس معتقد بود که هیچچیز نه بوجود میاد و نه از بین میره.همهچیز حالتهایِ مختلفی از هواست و همهعناصرِ دیگه از هوا مشتق شدند.آگاهی هم به باورِ آناکسیمنس حاصل از هواست چرا که تنها موجوداتِ زندهای که تنفس میکنند از اون بهرهمند هستند.آناکسیمنس رو معمولاً بعنوانِ یک مونیستِ مادیگرا توصیف میکنند.در بررسیِ اشعارِ جدیدترِ وداها به یه مونیسمِ فلسفی رسیدیم یعنی این ایده که همهچیز در جهان توسطِ اصلی به نامِ ریتا(آرتا) کنترل میشه.مونیسم(وحدت)آناکسیمنس مادیگرایانه است بهخاطرِ اینکه برخلافِ یک اصلِ ماورایی عنصری مادی یعنی هوا رو اساسیترین و اصلیترین عنصر مطرح میکند.البته تمامِ فلاسفه میلتوسی که بحث کردیم به یک عنصرِ خاص به عنوانِ عنصرِ اصلی نگاه میکنن اما شاید بکار بردن کلمه مونیست(وحدتگرا) در موردِ اونها درست نباشه چرا که نقشِ عنصرِ اصلی در تفکرِ این افراد به اندازه هوا در تفکرِ آناکسیمنس پررنگ نبود.علاوه بر این به باورِ ارسطو یکی از مهمترین ویژگیهای مونیستها اینه که به شکلگیری و نابودیِ مواد باور ندارن و همه چیز رو ناشی از تغییرِ عنصرِ اصلی میدانند و آخرینِ فیلسوفِ میلتوسی شخصی به نام زنوفانس است.زنوفانس در سال 570 قبلمیلاد متولد شد و بعد 95 سال زندگی در سال 475 قبلمیلاد فوت کرد.زنوفانس معمولاً بهخاطر نقدِ بیرحمانهاش از خدایان شناخته میشود.معروفترینِ جمله باقیمانده از اون چنین است «اگر گاوها یا اسبها یا شیرها دست داشتن و یا میتونستن مثلِ انسانها نقاشی بکشن و چیزی درست کنند اسبها تصویرِ خدایان رو مثلِ اسب میکشیدند و گاوها مثلِ گاو و هرکدوم دقیقاً به شکلی که بدنشون داشتن».در نگاهِ اول به نظر میرسه که زنوفانس به طورِ کلی منتقد مفهومِ خداست و آن را چیزی ساخته ذهنِ انسان میداند اما این تصور درست نیست و نقدِ زنوفانس از خدایان نباید باعث بشه که فکر کنیم که او یک ملحده بلکه برعکس او کسی بود که پایههایِ باور به خدایِ مشابهِ خدایِ ادیانِ ابراهیمی رو در فلسفهی یونان ریخت.او معتقد بود که خدایانِ اُلِمپی مخصوصاً به نحوی که در اشعارِ هومر و هزیود روایت میشن به هیچعنوان شایستگیِ خدایی ندارن و برمبنایِ الگوبرداریِ سادهلوحانهای از رفتارِ انسانی بنا شدند.برایِ مثال زنوفانس در جایی چنین مینویسد که «هومر و هزیود همهچیزهایی که برایِ انسان مایه شرم و فساد هستند رو به خدایان نسبت میدهند،مثلِ دزدی،زناکاری و فریبدادنِ یکدیگر»«خدایِ واقعی موجودیه که به هیچ عنوان به انسان شباهت نداشته»و رفتارهای انسانی خدایانِ اُلِمپی براش کاملاً بیمعنا هستند.به باورِ زنوفانس «خدا هفت ویژگی اساسی دارد:اون حرکت نمیکنه،توسطِ چیزی یا کسی ساخته نشده،واحده و از همه برتره،مشابه انسانها نیست،همهچیز رو به صورتِ کلیت درک میکند،با ذهنش چیزها رو تکون میدهد و از نظرِ اخلاقی کامله.».معنیِ این ویژگیها دقیقاً چیه؟ نکته اول اینکه خدا حرکت نمیکنه نه به این خاطر که همهجا هست بلکه برایِ اینکه اصلاً نیازی به تغییر و حرکت ندارد و حرکت و تغییر مخصوصِ انسانها و موجوداتِ ناکامله و کاملترینِ موجودات یعنی خدا دلیلی برایِ حرکت کردن ندارد و براین اساس زنوفانس میگه که «او همیشه در یک حالت میماند،به هیچشکل تغییر نمیکند و اصلاً در شانِ او نیست که گاهی به این طرف و آنطرف برود و این خدا طبیعتاً خلق نشده چون کاملتر از اون قابلِ درک نیست و به همین دلیل از همه موجودات هم برتره».درک کردنِ همهچیز بعنوانِ کلیت را شاید بشود به شکلهایِ مختلف تفسیر کرد.اما بهترین تفسیر احتمالاً دانایِ مطلق بودنِ خداست که برخلافِ بشر یعنی موجودی که همیشه همه مسائل رو از زاویه دیدی محدود نگاه میکند،همه مسائل رو کامل درک میکند.در حقیقت جایگاهِ انسان از نظرِ تواناییهایِ شناختی در فلسفه زنوفانس جایگاهِ چندان مطمئنی نیست و به باورِ او انسانها توانایی شناخت و درکِ خدا رو ندارند و حتی اگر به توضیحِ درست دست پیدا کنند راهی برایِ فهمیدنِ درستیِ توضیحشون وجود ندارد.پروژه آیونیایی گرچه خیلی زود پایان یافت اما به هیچوجه پایانِ فلسفه در یونان نبود و بهسرعت فیلسوفانِ دیگه تو شهرها و مناطقِ دیگه هم متولد شدند و سنتِ فلسفیِ بهجا مانده از آنها را ادامه دادند و درنهایت سنتِ فلسفیِ یونان با رسیدن به افلاطون و ارسطو،دو فردِ بزرگی که تاثیرشون برفلسفه غرب و خاورمیانه همچنان ادامه دارد به بلوغِ خودش رسید.
بقیه متن برداشته شده از بحثِ دیگری از آقایِ امید نائینی در بحث بررسیِ تطبیقی دیدگاههای دینی و البته فلسفی بین مردمِ جهان در شرق و غرب بوده که در موردِ رابطه فلاسفه با باور به خداست.
دیدیم که زنوفانس به خدایی مشابه خدای ادیانِ ابراهیمی باور داشته اما وقتی به فلسفه یونانِ باستان نگاه میکنیم مخصوصاً فلاسفه پییش سقراطی استثنا باور به خداست یعنی قانون و قاعده اصلی عدمِ باور به خداست مثلاً آناکسیماندر که عنصر آپایرون را مطرح میکند که یک توضیحِ کاملاً مادی برای شکل گیری جهان هست و آپایرون یک عنصری است که خودش از خودش آگاهی ندارد و جهان هایی مختلف را ایجاد میکند جهان های مختلفی که با هم موازی وجود دارد یعنی ما انسان ها توی این جهان زندگی میکنیم یک جهانِ دیگر ممکن است وجود داشته باشد که موجوداتِ دیگری در آن زندگی می کنند و این موضوعی است که آناکسیماندر در قرن 6 ق.م مطرح کرد و آناکسیماندر حتی برای شکل گیری جانوران یک مدلِ خیلی ابتدایی که الان از نظر علمی توجیهی ندارد ولی برای مردمِ آن زمان کاملاً جالب بود و یک مدل ابتدایی که نمیشود اسم فرگشت گذاشت و نوعی تکامل را ارائه میدهد که میگوید موجوداتِ زنده ابتدا توی دریا بودند و بعداً یک عده از آن ها پیچیده تر شدند و توانا تر شدند و آمدن بیرون و آمدند توی خشکی و همه در مرورِ زمان از آن موجوداتِ زنده موجوداتِ زنده بعدی به وجود آمدند در واقع ما میبینیم که آناکسیماندر در قرنِ 5 و 6 ق.م ایده هایی را مطرح میکند که کاملاً بدونِ نیاز به خدا توضیحی از جهان ارائه می دهند که درست است با دیدگاه های علمی ما اصلاً علمی نیست ولی اتفاقاً شبیه به تئوری های علمی مدرن مثل فرگشت داروین و جهان های موازی که توی فیزیکِ مدرن مطرح میشود هست همینطور هراکلیتوس را داریم که عقیده داشت که طبیعت توسطِ یکسری اصولِ مکانیکی کنترل میشود و این اصولِ مکانیکی را لوگوس میگفت پس لوگوس در فلسفه هراکلیتوس خدا نیست و یکسری اصولِ مکانیکی است و حتی هراکلیتوس به شدت مخالف دین بود و این یکی از جملاتِ معروف اوست که هیچ روزی مقدس نیست و همه تضاد ها ساخته بشر هستند ، سرنوشت و خوشحالی توسط آزادی بشر تعیین میشود و خدایان اساطیری یونانی هیچ نقشی در زندگی بشر ندارند به باور هراکلیتوس امپدوکلس را هم داریم که یک حلقه کیهانی مطرح میکند به باور امپدوکلس برای جهان نه خالقی داریم و نه هدفی داریم و جهان هی منبسط میشود و هی منقبض میشود و دوباره منبسط میشود و دوباره منقبض میشود و درسته این علمی نیست که امپدوکلس مطرح کرد و توضیحی بر مبنای مفاهیم ابتدایی دارد مثلِ عشق و نفرت ( مهر و کین) ولی مدلِ علمی که الان داریم بیشتر شکل این توضیحاتِ امپدوکلس است تا توضیحاتِ دیندارانِ بعدی و امپدوکلس علاوه بر اون باور بر نوعی فرگشت موجودات زنده داشت که موجودات زنده از انواعِ ابتدایی ساده ای به صورت تدریجی و آرام به اشکالِ مختلفی تبدیل شدن و از اول کسی آنها رو درست نکرده بلکه این موجودات زنده دراصل جاندارانِ ابتدایی بودن که به تدریج به این شکل درآمدن همینطور لوکیپوس و دموکریتوس را داریم که در فلسفه یونان باستان هستند مستقیماً اتمیست بودند و اینجا یک ایده ای را میبینیم که در علومِ مدرن خیلی چیز های شبیه به آن را پیدا کردیم ... دموکریتوس و لوکیپوس معتقد بودند اتم ها هیچ خالقی نداشتند و همیشه وجود داشته اند و تمامِ چیز هایی که در جهانِ اطرافِ خود میبینیم ساخته اتم ها است یعنی همه چیز مادی است و حتی روحِ انسان خب آنها مجبور بودند روح را مطرح کنند چون توضیحی برای آگاهی نداشتند اما روحِ انسان هم به باور دموکریتوس کاملاً ساخته از اتم هست و بعد از مرگ از میان میرود و با این که اکثرِ فیلسوف هایی که الان مطرح کردیم جهان را ابدی میدانستند اما فلاسفه یونانی که خلقتِ جهان را مطرح میکردند پای خدا را وسط نمی کشیدند در واقع برای مثال فیلولائوس را داریم که یکی از طرفدارانِ فیثاغورث بود و خیلی مشهور بود آن زمان و معتقد بود جهان سرآغازی داشته است ولی پیش از شکل گیری جهان تنها چیزی که وجود داشت یکسری آرخای بودند که آن آرخای ها اصولی بدونِ خالق و ابدی و تحتِ تاثیرِ نظمِ ریاضی بودند یعنی فیلولائوس معتقد بود که قبل از جهان ما فقط همین اصولِ ریاضی را داشتیم یا درواقعِ فلاسفه دیگری هستند که با اینکه به داشتن سرآغازی برای جهان باور دارند اما پای خدا را وسط نمیکشند یکی از تحولاتِ بزرگ فلسفه یونانی تولدِ سوفیست ها یا آموزگارانِ خرد بود سوفیست ها افرادی بودند که گفتند اصلاً وظیفه فلسفه پرسیدنِ سوالاتِ متافیزیکی نیست درواقع زبانِ بشر به باور آنها برای کارهای روزمره شکل گرفته و پرسیدنِ سوالات هایی درباره خدا و زندگی بعد از مرگ کاملاً بی معنی است مثلاً گرگیاس میگفت لوگوس هراکلیتوس یا همان اصولِ مکانیکی تغییر ناپذیر حتی آنهم چیزی هست که نمی توانیم بهش باور داشته باشیم یا پروتاگوراس را داشتیم که میگفت پرسشِ وجودِ خدا یک پرسشِ مبهم و بی جواب و بی فایده است یعنی حتی اگر بتوانیم وجودِ خدایان را اثبات کنیم به چه دردِ ما می خورد؟ معروف ترین فلاسفه یونانِ باستان که طبیعتاً همه هم میشناسند آنها را سقراط، افلاطون و ارسطو هستند که شروع فلسفه سیستماتیک توی غرب را به آنها میشود نسبت داد بدونِ شوخی و کاملاً دقیق شروعِ فسلفه سیستماتیک با آن ها است ، آنها گرچه شدیداً مخالفِ سوفیست ها بودند اما باز هم در تفکرِ آنها اثری از خدایی که بشود به خدای ادیان ربط داد نمی بینیم درواقع بخواهیم به ترتیب مطرح کنیم اولاً از سقراط چیزی نمیدانیم یعنی ممکن است به خدا باور داشته باشد و یا نداشته باشد سقراط هیچ کتابی تو عمرش ننوشت و تمامِ چیزهایی که ما از سقراط در واقع داریم یادداشت های چند نفر درباره او است که معروف ترین آن یادداشت های افلاطون است رساله های افلاطون است که در آن سقراط شخصیتِ اصلی را دارد و به آن هم نمیتوان تکیه کرد چون افلاطون بیشتر از این استعداد داشته که فقط بخواهد عقایدِ سقراط را مطرح کند و درواقع بیشترِ دیالوگ های سقراط عقاید خودش[افلاطون] است که از زبانِ سقراط بیان کرده است بنابراین در موردِ سقراط همچین حرفی را بزنیم اما آیا افلاطون به خدایی عقیده داشت یا نه ؟؟ کتاب هایی که از افلاطون باقی مانده و اثبات شده مربوط به او هست تقریباً 25 تا هست و نکته جالب این است که در این 25 کتاب فقط توی آخرین کتاب «تیمائوس» صحبت از خدا میشود درواقع مفهومِ دیمورژ Dimiurge به عنوانِ خالق جهان مطرح میشود چرا توی 24 کتاب اثری از خدا نمیبینیم و در آخرین آن صحبت از خدا میبینیم ... نکته خیلی جالبی که مطرح است این است که تیمائوس قسمتِ دومِ کتابِ جمهوری هست و خب طبیعتاً جمهوری مهمترین کتابِ افلاطون بود و با این حال این موضوع باعث شد که عده ای از افلاطون شناسان مثل دیوید روکنیک یک نتیجه گیری جالبی را انجام بدهند درواقع او معتقد است اصلاً دلیلی نداشت تیمائوس قسمتِ دومِ کتابِ جمهوری باشد چون جمهوری یک کتابِ کاملاً سیاسی است و تیمائوس یک کتاب متافیزیکی هست چرا این قسمتِ دومِ آن است؟ نکته جالبی که دیوید روکنیک مطرح میکند این است که شما وقتی به جمهوری نگاه میکنید نقدی که در فصلِ آخر مطرح میشود نقد به اساطیرِ یونانی است ، نقد به ادیانِ یونانی است و آن نقد ریشه اش این است که افلاطون از زبانِ سقراط می گوید این اسطوره ها مضر هستند چون خدایانی که در آن مطرح میشوند دیدگاه ها و رفتارهاشون کاملاً مثلِ بشر هست و خیلی بی اخلاق هستند بنابراین اینها الگوهای مناسبی برای بشر نیستند و باید این اسطوره ها را از بین برد و اساطیرِ بهتری را جایگزین آن کرد و در قسمتِ دومِ کتاب جمهوری که تیمائوس هست افلاطون مفهومِ دیمورگو و خدایِ سازنده ی جهان را مطرح میکند در واقع به باور روکنیک این موضوع نشان دهنده این است در واقع افلاطون به صورتِ غیرِ مستقیم این موضوع را نشان بدهد اینِ مفهومِ خدایی که من مطرح میکنیم لازم نیست خیلی جدی بگیرینش ، یک اسطوره است که من مطرح میکنم تا جایگزینِ اسطوره های خلقتِ یونانی بشود و مجبور بود این را غیر مستقیم مطرح کند چون در جامعه آن زمان نمیتوانست مستقیما بگوید که من به هیچگونه خدا و سازنده ای اعتقاد ندارم اما این دیدگاهی هست که همه ی افلاطون شناسان قبول ندارند و افلاطون را نه میشود به عنوان یک آتئیست دانست و نه میشود آن را به عنوانِ یک خداباور دانست و در بهترین حالت میتوان گفت افلاطون احتمالاً یک ندانم گرا یا به هر حال به یکی از این طرفین گرایش داشته است وقتی به ارسطو میرسیم قضیه فرق دارد و ارسطو در کتاب های جدی خودش درباره خدا مستقیماً بحث کرده است اما نکته ی جالب چی است ؟؟ این که باز خدای ارسطو را نمیشود به هیچ عنوان به خدای ادیان ربط داد چون ارسطو در کتابِ «دِ آنیما» [به یونانی یعنی روح ، آنیم یعنی جان و روح] که بحث آن روح است این را مستقیماً اشاره میکند که روح یک چیزِ کاملاً مکانیکی و فیزیکی هست که از اتم ها ساخته شده و بعدِ مرگِ انسان روحش هم از میان میرود پس معاد یا زندگی پس از مرگ را ارسطو کاملاً رد میکند ... وقتی که ارسطو صحبت از خدا میکند در واقع اون اسمِ خدا هست برای ارسطو آن خدا فقط یک علتِ اولیه است یعنی چیزی که نه آگاهی دارد و نه جهان را میفهمد و نه تصمیم گیری میکند برای جهان ، هیچ چیزی فقط یک علتِ اولیه است برای این که ارسطو معتقد بود نباید تسلسل داشته باشیم و باید به یک علتِ اولیه همه چیز ختم بشود در واقع فلسفه اسلامی که خیلی از ارسطو تاثیرگرفته است و در واقع یک مفهومِ خدای آگاه را مطرح میکند توی فلسفه اسلامی در واقع یک رساله است که به اشتباه به ارسطو نسبت میدهند و امروز آن را به عنوانِ سورواریستوتل یا ارسطوی جعلی میشناسن ولی خب به عنوانِ ارسطو تاثیرِ خیلی شدیدی روی فلسفه اسلامی دارد بنابراین میبینیم در فلسفه یونان نه دینی است و نه خدایی است درواقع آن چیزی که بعداً اسمِ خدا روی آن گذاشته شد فقط یک علتِ اولیه است و اصلاً آن کارکرد و ویژگی های خدای ادیانِ ابراهیمی را ندارد و نه اصلاً نیازی به همچین چیزی در مردم میدیدیم .. اکثریتِ یونان با همان اسطوره های خودشوت دلشون خوش بود اسطوره هایی که برای پاسخ به نیازِ معنوی شکل نگرفته بودند و هیچ نیازِ عمیقی به این مسائل نمی بینیم
منبع بخشِ اول:منبع
منبعِ بخش دوم:منبع