حسن صبّاح، بنیانگذار دولت اسماعیلیه در ایران و بانی دعوت مستقل اسماعیلیه نزاری که ابتدا شیعه امامی بود و تحت تاثیر برخی از داعیان اسماعیلی به این گروه پیوست و یکی از داعیان مهم اسماعیلی شد. او سفرهای زیادی برای تبلیغ اسماعیلیه به مناطق مختلف ایران انجام داد.صباح مرکز قیام خود را الموت قرار داد و از آنجا نقشههایی را برای ترویج آیین خویش و گسترش قلمرو اسماعیلی و ضربه زدن به حکومت سلجوقی طراحی کرد.او پس از درگذشت مستنصر بالله حاکم فاطمیان از جانشینی نزار (فرزند مستنصر) حمایت کرد لذا حکومت اسماعیلیه در ایران با عنوان نزاری شهرت یافت. حسن صباح برای ترویج آیین اسماعیلی از روش جدیدی که همان تعلیم یا آموزش موثق از طریق معلمی صادق بود، بهره گرفت.
در موردِ حسن صباح اطلاعاتی از منابعِ خودِ فرقه نزاریه که حسن آن را بنیان نهاد موجود نیست چون دژ الموت در حمله هلاکوخان نوه چنگیزخان نابود و بسیاری از کتبِ آن سوزانده شد به جز کتبی که خواجه نصیرالدین طوسی و عطاملکِ جوینی نویسنده تاریخ جهانگشا آن رو برای خودشون دست چین کرده و از قلعه خارج کردند.کتابی در قلعه الموت به زبانِ فارسی در موردِ زندگی حسن صباح موجود بود ولی به دستِ ما نرسیده ولی جوینی این کتاب رو داشته و از رویِ اون کتاب در موردِ حسن صباح و اسماعیلیه مطالبی رو بیان میکنه و ازش نقل قول هایی میکند.منبع دیگه مارکوپولو هست که روایت معروف در غرب هست که در مورد حسن صباح هست در موردِ حشیش دادن حسن صباح و داعیان اسماعیلی به آدم کشان حرفه ای یا فداییان خود که برای این به آنها حشاشین میگفتن که از منابع دیگه هست... کلا این فرقه با همه دشمنی داشتن با سلجوقیان و سنی ها و حتی با صلیبیها و کلاً منابعی که در اختیار داریم از دشمنانِ این افراد هست و نظرِ بدی نسبت به اونها دارن که ناشی از دشمنیها و قتلهایی هست که این فرقه از افراد اینها کرده و یا سعی کرده بکنه.این کلیاتی در بابِ منابع بود.
اما خودِ حسن صباح کی بود؟ راستش ما اول باید در مورد فعالیت های فرقه اسماعیلیه در ایران و جهان اسلام بدونیم تا بعدش بریم سراغِ حسن صباح و بدونِ دانستنِ این پیش زمینه عملاً چیزی از خودِ حشاشینها هم متوجه نمیشیم پس از اسماعیلیه شروع میکنم. منبعِ من کتاب تاریخ تشیع در ایران تا قبل از صفویه دکتر رسول جعفریان استاد مسلم تاریخِ اسلام هست.کلاً ایران در دورانِ اسلامی تا حملاتِ مغول و بعد از آن اکثریتِ مطلق سنی بودن و با اینکه شیعیان در اونجا وجود داشتن ولی اقلیت بودن.. یه گروه از شیعیان اسماعیلیها بودن که کاری با عقایدشون نداریم ولی گفتمانشون جذابیت زیادی برای سنیهای ایران داشت و البته برای کلِ سنیها چون مرکز اصلیشون در مصر و خلافتِ شیعه فاطمی بود و در سوریه و افغانستان و عراق هم داعیان زیادی داشتن.مراکزِ عمده آنها در ایران مراکزی بود که تسنن نفوذ زیادی داشت مثل ساوه،اصفهان،قزوین البته خراسان که تحتِ حکومتِ سامانیان و غزنویان و سلجوقیان بود سخت عقیده به تسنن داشتن ولی با این حال از مهمترین مراکزِ اسماعیلیان بودن و یکی از معروف ترینِ این افرادشون که داعی هم میشه ناصر خسرو قبادیانی است و هنوز هم در بخش هایی از افغانستان و تاجیکستان اسماعیلیه نفوذ داره و عقیده بهش دارن.سامانیها و غزنویان و سلجوقیان در این منطقه و مناطقِ دیگه بشدت با این افراد برخورد میکردن و همچنین با باطنیها و معتزلیها و شیعیان امامیه مخصوصا غزنویان که بشدت حساس بودن رویِ این موضوع. تو تاریخ گزیده نوشته مستوفی در زمان مغول در این مورد آمده که در زمان سلطان محمود غزنوی یه مرد مراکشی(از شهرِ تاهرت) از مصر از پیش حاکمِ فاطمی به قلمرو غزنویان آمد و دعوت به اسماعیلیه میکرد و خیلی از مردم رو جذبِ خودش کرد و کارش بالا میگیره و بعد سلطان محمود اونو احضار میکنه و خلاصه علمای سنی باهاش بحث میکنن و مغلوب میشه و سلطان محمود اونو سیاست(مجازات) میکنه و آتش فتنه ای که میخواست راه بندازه رو از بین میبره و البته در تاریخ یمینی بیشتر بازش میکنه که بسیاری از این افراد رو سلطان محمود میکشه و این فردِ تاهرتی رو هم به دلیل کفر اعدام میکنن. و پدر سلطان محمود غزنوی،سبکتکین اسماعیلیه رو در خراسان قلع و قمع میکنه. اسماعیلیان حتی تا دربارِ سامانیان هم نفوذ کرده بودن و عبدالملک بن نوح سامانی وزیرش ابومنصور و سرلشکرش ابوسعید فرغانی رو به جرم قرمطیگری(اسماعیلی) اعدام میکنه و اموالشونو هم مصادره میکنه. و در زمانِ پدرش نوح بن منصور سامانی هم اعیان قرامطه و ملاحده در طالقان(تو افغانستان الانه و ربطی به طالقان تو البرز نداره) کلی مردم رو جذب خودشون میکردن که سبکتکین حاکم غزنی همشونو دستگیر میکنه و اعدام میکنه و برای همین نوح بن منصور بهش لقب ناصرالدین(یاری دهنده اسلام) میده و در ادامه لشکر ابوعلی سیمجور رو هم شکست میده که از قرمطیها و اسماعیلیها بودن(انقد قوی شده بودن که یه لشکر هم جمع میکنن) که بعداً البته سبکتگین و محمود شاخ میشن و سامانیان رو نابود میکنن. و سلطان محمود حتی در لشکرکشیهایی که به هند میکنه در شهر مولتان اسماعیلیان مولتان رو هم مورد عنایت قرار میده البته بعداً آنها در اون شهر دوباره شورش میکنن و دو قرنی مولتان دستشون میوفته.و انقد سلطان محمود شورشهای اسماعیلیه در خراسان رو سرکوب میکنه و از قرمطیها میکشه که خلیفه فاطمی مصر براش خلعت و هدایا ارسال میکنه که یجوری راضیش کنه که دست برداره و به سمتِ خودش جذبش کنه ولی محمود غزنوی این ها رو به بغداد میفرسته و در نامه ای به خلیفه عباسی مینویسه که میبینی که من مطیعِ تو هستم و اینها رو فرستادم تا هرچه خواهی درباره آن بکنی.اصلاً خودِ متن کتاب رو میزارم.صفحه 453
گستره نفوذ اسماعیلیان به ماورالنهر و آسیای مرکزی هم رسید و بغراخان شاه قراختاییا میدونست که تعدادِ زیادی از اینها هستن که الان دارن دعوتش میکنن به اینکه اسماعیلی بشه و برای همینم برای اینکه بتونه که همه رو دستگیر کنه و اعدامشون کنه میاد تظاهر میکنه که میخواد اسماعیلی بشه و بعدش از این فرصت استفاده میکنه و همه رو شناسایی میکنه و بعدش همشونو دستگیر و نابود میکنه و به این شکل کلاً اسماعیلیه تو آسیای مرکزی نابود میشن.صفحه 454
خلاصه ماجرا اینه که داعیان اسماعیلی بسیار نفوذ پیدا میکنن و بسیار موفقیت در فتوحات سرزمینهای اسلامی دارن و خطرِ بزرگی برای خلافتِ عباسی بودن و خلاصه که در شهرهای سنی بزرگِ ایران و خراسان بسیار نفوذ داشتن و داعیانش بسیار تبلیغ میکردن و بسیاری رو اسماعیلی میکردن و حکامِ محلی زود متوجه اونها نمیشدن و خلاصه درگیریهای زیادی تو دنیای اسلامی به وجود میاد سرِ همین. دو شات دیگه میزارم در مورد قدرتی که فاطمیان و اسماعیلیه در قرن پنجم هجری داشتن و بعد میریم سراغ حسن صباح.صفحات 454و455
اول شرح دکتر جعفریان در کتاب تاریخ تشیع رو کامل در مورد حسن صباح به صورت شات قرار میدم خودتون بخونید بعد شرحِ خودم رو میزارم:
حسن صباح در حدود سال ۴۴۵ هجری قمری در قم، در خانوادهای شیعه، به دنیا آمد. پدرش، علی بن محمدبن جعفر صبّاح حِمیری، اصلش از کوفه بود ولی ادعا میکرد که نسبش حمیری و یمنی است و خلاصه حسن صباح و اجدادش عرب بودن البته رسول جعفریان مخالف شیعه بودن حسن صباح هست و این رو شایعه دشمنانش میدونه برای کوبیدن شیعه امامیه و او رو شافعی و سنی میدونه که اسماعیلی شده(تاریخ تشیع.صفحات460و461).
درباره آغاز زندگی و دوره جوانی او اطلاعات کمی وجود دارد. آقای فرهاد دفتری در مورد افسانه ای که در مورد حسن صباح هست یعنی اینکه حسن صباح و خواجه نظام الملک و عمر خیام در کودکی باهم در مکتبی در نیشابور به تحصیل مشغول بودند افسانه میدونه و سندیتی براش قائل نیست و البته درسته چون این اشخاص ارتباطی با هم نداشتن و در جاهای متفاوت و زمان های متفاوتی بودند و در داستان سه یار دبستانی، که ادوارد فیتز جرالد بر دیباچهٔ ترجمه انگلیسی رباعیات خیام آوردهاست، خیام (۵۱۰–۴۲۷ ه.ق)، خواجه نظامالملک (۴۸۵–۴۰۸ ه.ق) و حسن صباح (۵۱۸–۴۴۵ ه.ق)، به هم ارتباط دادهشدهاند، اما بر اساس تفاوت سنی آنها، این ماجرا بیشتر شبیه به افسانه است، زیرا در صورت صحت این روایت، حسن و خیام باید بیشاز ۱۲۰ سال عمر کرده باشند. همچنین، معاصران خیام نیز هیچکدام به این ماجرا اشاره نکردهاند. ماجرا از این قرار است که این سه شخصیت، یاران دبستانی بودند که همقسم شدند که هرکدام زودتر به مقام و منصبی رسید، دیگران را یاری دهد. از این سه، نظامالملک پیش از دو تن دیگر، منصب یافت و به وزارت سلجوقی رسید. وی به عهد خود وفا کرد و به این خاطر که خیام مردی دانشمند و اهل علم بود و به مشاغل دولتی علاقهای نداشت، سالی ده هزار دینار به او داد تا به مطالعات خود مشغول شود و به حسن صباح مقام عالی در دستگاه حکومت اعطا کرد. اما دیری نپایید که میان حسن صباح و نظامالملک اختلاف افتاد و خواجه سرانجام توانست با نیرنگ، حسن را در چشم سلطان سلجوقی خوار کند. حسن سوگند یاد کرد که انتقام بگیرد و در آخر خواجه نظامالملک را کشت. این یکی از افسانههایی است که در ارتباط با اسماعیلیان نزاری در مشرق زمین شیوع یافت. و به نظر میاد دلیل اصلیش هم ربط دادن ترور خواجه نظامِ الملک توسط حشاشین های حسن صباح بوده باشه که این قضیه رو به کینه شخصی حسن صباخ از این دوستِ قدیمیش بدونن.پدرش ادعا میکرده که از اعقاب و نواده های پادشاهان حمیری یمن بوده و بعد به کوفه میاد و از اونجا تاجر فلزات و سنگهای قیمتی میشه و سرمایه ی خوبی به هم میزنه و از کوفه به شهر قم مهاجرت میکنه و اونجا هم بساطِ تجارتشو پهن میکنه و بعد به ری میره و خلاصه که حسن صباح تو خانواده متوسطی بوده و وضع مالی خوبی داشته که میتونسته تحصیل کنه.
حسن صباح در رابطه با تحصیل خود نقل میکند:
از ایام صبی(کودکی) و زمان هفت سالگی مرا محبت انواع علوم بودهاست و خواستمی که عالمی متدین باشم و تا هفده سالگی جویان و پویان دانش بودم و مذهب آبای خویش، اثنیعشری داشتم… در ری شخصی امیرهضراب نام دیدم، بر عقیدت خلفای فاطمی مصر، احیاناً فائدهای فرمودی چنانکه دیگران پیش از او… امیره ضراب مردی نیکو اخلاق بود… و ما را در مفاوضات با یکدیگر مناظره و مباحثه رفت…(اعظمی، سکهای یکتا و بیهمتا از تاریخ الموت، صفحه ۱۰۰.)
خانواده او که از کوفه به قم مهاجرت کرده بودن، به شهر ری نقل مکان کرد که مرکز مهم دیگری برای تعالیم شیعه و فعالیتهای داعیان اسماعیلی بود. حسن در ری به عنوان شیعه دوازده امامی تعلیم و تربیت یافت، اما در هفده سالگی از طریق یکی از داعیان اسماعیلی، به نام امیره ضَراب، با تعالیم اسماعیلیه آشنایی پیدا کرد.سپس از داعی دیگری، بهنام ابونصر سراج، اطلاعات بیشتری کسب کرد و سرانجام به مذهب اسماعیلی گروید و نسبت به امام اسماعیلی زمان، یعنی خلیفه فاطمی، مستنصربالله، سوگند عهد به جای آورد. مدتی بعد در ۴۶۴، حسن صباح توجه ابنعطّاش (رهبر اسماعیلیانِ سرزمینهای سلجوقی) را که به ری آمده بود، جلب کرد. ابنعطّاش که متوجه استعداد و کفایت او شده بود، در سلسله مراتب دعوت اسماعیلیه، مقامی به وی داد. در ۴۶۷، حسن صباح همراه ابنعطّاش به اصفهان (مرکز مخفی دعوت اسماعیلیه ایران) رفت.
حسن صباح در ۴۶۹ق، به توصیه ابن عطّاش، عازم قاهره، پایتخت فاطمیان، شد تا در آنجا تعلیم بیشتری ببیند. وی در صفر ۴۷۱ به قاهره وارد شد. در آن زمان، بدرالجمالی، امیر سپاه و وزیر فاطمیان، به عنوان داعی الدعاة، جانشین مؤید فی الدین شیرازی شده بود. درباره اقامت سه ساله حسن در مصر اطلاعات چندانی در دست نیست. وی ابتدا در قاهره و سپس در اسکندریه به سر برد و مستنصر بالله را ندید.به نظر میرسد که حسن در مصر با بدرالجمالی درگیری پیدا کرد و از قاهره به اسکندریه، که پایگاه مخالفان بدرالجمالی بود، رفت.بنابر قول منابع نزاری که مورخان ایرانی نقل کردهاند، منازعه حسن با بدرالجمالی بر سر جانشینی مستنصر بالله بود و اینکه حسن حمایت خود را از ولیعهد او، یعنی نزار، اظهار کرده بود.طبق روایت دیگری مستنصر بالله شخصاً به حسن گفته بود که جانشین وی نزار خواهد بود. در هر صورت، حسن سرانجام از مصر اخراج شد و در ذی حجه ۴۷۳ق به اصفهان بازگشت.
حسن، پس از بازگشت به ایران، نُه سال به عنوان داعی اسماعیلی، در ایران سفر کرد و در همین دوره، به دنبال تشکیل حکومت اسماعیلی نزاری افتاد و قدرت نظامی سلجوقیان را در مناطق گوناگون ارزیابی کرد تا حدود ۴۸۰ق، او توجه خود را به ایالات سواحل دریای مازندران، به خصوص به منطقه کوهستانی دیلم، معطوف کرده بود. این منطقه از قدیم پناهگاهی برای علویان و شیعیان به شمار میآمد و از مراکز قدرت سلجوقیان در مرکز و مغرب ایران، دور بود.علاوه بر این، دعوت اسماعیلیه در دیلم، که عمدتاً سنگر شیعیان زیدی بود، تا حدودی اشاعه پیدا کرده بود. در این زمان، حسن صباح برای شورش برضد سلجوقیان نقشه میکشید و در جستجوی محل مناسبی بود که بتواند پایگاه عملیاتی خود را در آنجا مستقر کند. به این منظور، سرانجام قلعه الموت را در منطقه رودبار انتخاب کرد.
در آن زمان، دعوت اسماعیلی ایران کماکان تحت رهبری عبدالملک بن عطّاش بود، ولی حسن که سرانجام داعی دیلم شده بود، سیاست مستقلی در پیش گرفت و به تحکیم دعوت در شمال ایران پرداخت.حسن برای به دست آوردن الموت، در نزدیکی قزوین، که در آن هنگام در دست عُمال سلجوقیان بود، شماری از داعیان زیردست خود را به آن ناحیه فرستاد تا اهالی آنجا را به کیش اسماعیلی درآورند. در همان حال، وی اسماعیلیان را از جاهای دیگر فراخواند و در الموت مستقر ساخت. حسن صباح در رجب ۴۸۳ق مخفیانه وارد قلعه الموت شد.وی تا مدتی هویت خود را پنهان میکرد و بهعنوان معلمی به نام دهخدا، به کودکانِ محافظان قلعه درس میداد و بسیاری از محافظان نیز به کیش اسماعیلی در آمدند. چون پیروان حسن در داخل و خارج قلعه الموت به تعداد لازم رسیدند، قلعه به آسانی در اواخر پاییز سال ۴۸۳ هجری قمری به دست او افتاد و تسخیر قلعه الموت سرآغاز مرحله قیام مسلحانه اسماعیلیان ایران برضد سلجوقیان بود و ضمناً تأسیس آنچه را که بعداً به دولت مستقل اسماعیلیه نزاری مشهور شد، نوید میداد.
حسن صباح برای قیام خود برضد سلجوقیان، مجموعه پیچیدهای از انگیزههای مذهبی سیاسی داشت. وی که شیعه اسماعیلی بود، با سیاستهای ضد شیعی سلجوقیان که به مثابه حامیان جدید اهل سنت، سوگند خورده بودند دولت اسماعیلی فاطمیان را براندازند اصولاً مخالف بود و از ظلم عمال ملکشاه سلجوقی و نظام الملک وزیر شکایت داشت.حسن صباح بلافاصله پس از استقرار در الموت، به اصلاح و توسعه استحکامات و انبارهای آذوقه آنجا پرداخت، بهطوریکه از لحاظ دفاعی و مایحتاج، الموت را چنان قلعه تسخیرناپذیری کرد که میتوانست در برابر محاصرههای طولانی مقاومت کند.سپس حسن نفوذ خود را در سراسر رودبار و نواحی مجاور آن در دیلم گسترش داد، مردم بیشتری را به مذهب اسماعیلی درآورد و قلعههای دیگری را تسخیر کرد یا ساخت.او در الموت کتابخانه مهمی ایجاد کرد که مجموعه کتابها و ادوات علمی آن تا هنگام حمله مغول و تخریب الموت در سال ۶۵۴ هجری قمری، گسترش یافت و دیری نگذشت که قوای سلجوقی محلی، به سرکردگی امیر یورنتاش که نواحی الموت در اقطاع(قلمرو) او بود، به الموت حمله کردند و از این زمان اسماعیلیان ایران وارد منازعات نظامی طولانی مدتی با سلجوقیان شدند.در ۴۸۴ق حسن، یکی از داعیان به نام حسین قائنی را به قهستان (کوهستان)، در جنوب شرقی خراسان، گسیل داشت تا در آنجا برای جنبش کمک فراهم آورد. مردم قهستان، که تحت حکومت امیر سلجوقی بودند، بلافاصله و بهطور گسترده به قیام عمومی برضد سلجوقیان دست زدند و چند شهر عمده (مانند قائن، طبس، تون و زوزن) را گرفتند. بدین ترتیب، اسماعیلیان در قهستان هم، مانند رودبار، موفق به تثبیت استقلال خود از سلجوقیان شدند و آن منطقه، دومین سرزمین عمده اسماعیلیان ایران شد که آن را رهبری اداره میکرد که از الموت منصوب میشد و او را مُحتَشَم مینامیدند.
در ۴۸۵، ملکشاه به صلاحدید نظام الملک، لشکریانی به جنگ اسماعیلیان در رودبار و قهستان فرستاد اما این عملیات، با مرگ ملکشاه و نظام الملک در همان سال، نافرجام ماند. با این اتفاق و رقابت پسران ملکشاه برای جانشینی، حسن فرصت مناسبی برای تحکیم و بسط موقعیت خود یافت. اسماعیلیان قلعه گردکوه و قلعههای دیگری را در اطراف دامغان و قسمتهای شرقی کوههای البرز (در منطقه قومس)، و چند قلعه را در ناحیه اَرَّجان، منطقه مرزی بین ایالات خوزستان و فارس، تصاحب کردند.در رودبار نیز اسماعیلیان قلعههای بیشتری را گرفتند که از همه مهمتر لَمَسَردر ناحیه علیای شاهرود و در مغرب الموت بود.کیابزرگ امید، جانشین بعدی حسن، لَمسر را در ۴۸۹ یا به قول جوینی در ۴۹۵، تسخیر کرد و حکمران آن بود تا زمانی که به الموت احضار گردید تا جانشین حسن شود.بعد از این اسماعیلیان توجه خود را به نواحی نزدیکتر به مقرّ سلجوقیان در اصفهان نیز معطوف کرده بودند. در این منطقه، رهبری اسماعیلیه با احمد، فرزند عبدالملک بن عطّاش، بود و وی با تصاحب قلعه شاه دز/ دژ در ۴۹۴، پیروزی مهمی در حومه اصفهان کسب کرد، بهطوریکه حدود سی هزار نفر را در ناحیه اصفهان به کیش اسماعیلی درآورد.حسن صباح از ابتدا و به خوبی میدانست که پس از ملکشاه دیگر سلطان قدرتمندی نیست که لازم باشد وی را با سپاهی بزرگ براندازد. قدرت سیاسی و نظامی سلجوقیان عمدتاً میان امیران بسیاری تقسیم شده بود که هر یک از آنان ناحیهای را به اقطاع در اختیار داشتند.بنابراین، حسن صباح کوشید تا ناحیه به ناحیه، از طریق قلعههای نفوذناپذیر بسیار بر سلجوقیان غلبه کند. فرماندهان این قلعهها دستورهای کلی خود را از الموت میگرفتند ولی در محل خود، آزادی عمل داشتند.وی در مورد جانشینی مستنصر بالله، از دعوی و حقوق نزار حمایت کرد. نزار ولیعهد مستنصر بود ولی وزیر قدرتمند فاطمی، افضل، او را از حقوق جانشینی محروم کرده بود. نزار در ۴۸۸ به قتل رسید.حسن صباح بلافاصله مناسبات خود را با دولت فاطمی و دستگاه مرکزی دعوت اسماعیلیه در قاهره که اینک در خدمت دعوت مستعلوی درآمده بود، قطع کرد و بدین ترتیب، مستعلی را که بر تخت فاطمی نشانده شده بود، به عنوان جانشین مستنصر بالله در امامت نشناخت. با این تصمیم، حسن صباح دعوت مستقل نزاریه را بنیان نهاد ولی در حیات خودش هیچگاه نام جانشین نزار را در امامت فاش نساخت. از این به بعد، اسماعیلیان ایران با نام نزاریه نیز شهرت پیدا کردند.
گفتم که حسن صباح از کودکی بسیار به علوم مختلف علاقه داشت و عطش زیادی برای دانش داشت. فرهاد دفتری در این مورد نوشته(به نقل از مقاله مجله امرداد):
او متکلم،ستاره شناس و منجم و فیلسوف و ریاضیدان(هندسه دان) بسیار توانمند و خطیبی بسیار چیره دست بود و بسیار عجیبه که او در قرن پنجم هجری تسلط و آگاهی لازمی از زبان یونانی و لاتین داشته و فردی بسیار اهل مطالعه و تحقیق بود به طوری که کتابخانه بزرگی در قلعه الموت درست کرد و در ان کتاب بسیاری بود که او آنها را مطالعه و درآنها تحقیق و غور میکرد.
حسن صباح که متکلم، فیلسوف و منجم بود، در مدیریت و تدابیر سیاسی و جنگی نیز تبحر داشت. وی زندگی زاهدانهای داشت و شیوه زندگی او سرمشق دیگر نزاریان شده بود. وی بیش از سی سال در الموت مانده بود و گفته شده است که هرگز از آن بیرون نیامد و همیشه در حجره کوچک خود ماند و خود را وقف مطالعه کتاب و انشای تعالیم دعوت اسماعیلیه نزاری و اداره امور دولت اسماعیلی کرد و علم آموزی و مطالعه و تحقیقات زیادی که او میکرده الگوی اسماعیلیان نزاری ایران بوده و بسیاری از دانشمندان رو به خودش جذب میکرده و یکی از این افراد هم خواجه نصیر الدین طوسی هست که مدتها در دژهای قهستان تحصیل علوم میکرده و بسیار علم از این قلاع اسماعیلی آموخته بود. در حقیقت حسن صباح رو میشه یک دانشمند جنگاور دونست. هم یه جنگاور ماهر و هم دانشمند بسیار دانا و فاضل.
حسن صباح بسیار در اسلام مومن و حساس بود و در مراعات دستورهای شریعت بسیار دقیق بود و با دوست و دشمن یکسان سختگیری میکرد. حسن صباح دو پسر داشت که با هر دو برخورد کرد، یکی را به جرم نوشیدن شراب و دیگری را به اتهام دخالت در قتل داعی حسین قائنی که بعداً معلوم شد اتهامی باطل بوده است.
تعلیم آموزههای اسماعیلی به این صورت بود که در دعوت جدید عقاید تازهای تبلیغ نمیشد، بلکه آن اساساً مبین عقیدهای کهن بود که در بین اسماعیلیه نیز سابقهای طولانی داشت، یعنی تعلیم یا آموزش موثق از طریق معلمی صادق، که در آن زمان بهصورت تازهای عرضه میشد.این عقیده به حسن صباح که متکلمی دانشمند و به سنّتهای فلسفی نیز آگاه بود، نسبت داده شده است. او این نظریه را بهصورت جدّی در رسالهای کلامی، به فارسی، به نام چهار فصل (فصول اربعه) از نو بیان کرد. این رساله باقی نمانده است، اما مورخان ایرانی آن را دیده و شرح کردهاند.اتخاذ سیاست ترور اشخاص مهمِ نظامی و سیاسی مذهبی نیز واکنشی به متمرکز نبودن قدرت سلجوقیان بود. حسن صباح در این امر به روشی متوسل شده بود که قبلاً و در همان زمان نیز گروههای مختلف، از جمله غُلات و خوارج و خود سلجوقیان، بهکار گرفته بودند، اما این سیاست بهگونهای اغراقآمیز به اسماعیلیه ایران و شام انتساب پیدا کرد و بههمین دلیل، هر قتل مهمی که در دوره الموت در سرزمینهای مرکزی دنیای اسلام رخ میداد، به فداییان اسماعیلی(حشاشین) نسبت داده میشد.
حسن صباح چون پایان عمرش را نزدیک دید، کیابزرگ امید را از لَمسر فراخواند و او را داعی دیلم و جانشین خود در الموت کرد. حسن صباح در پی بیماری کوتاهی، در ۶ ربیعالثانی ۵۱۸ قمری درگذشت. او را در نزدیکی قلعه الموت به خاک سپردند. مقبره او، که بعداً کیابزرگ امید و دیگر رهبران نزاریه ایران نیز در آنجا دفن شدند، تا هنگامی که به دست مغولان ویران گشت، زیارتگاه اسماعیلیان نزاری بود.
اما در موردِ حشاشین ها که فداییان اسماعیلیان نزاری بودن و بسیار در ترورها موفق بودن.و انقدر با خاطر موفقیتهاشون معروف میشن که اصلاً اسمشون معادل قتل انتخاب میشه یعنی حشاشین که در زبان لاتین به نام اساسین شناخته میشن یعنی کسانی که قاتل هستن و آدم میکشن رو به اسم اساسین ها میشناسن.
اسم این گروه در اصل معنی داروفروش رو میده و حشیش معنی دارو رو میداده چون در اطراف قلاع الموت گیاهان دارویی زیادی بوده و منبع درامد بسیار خوبی برای فرقه نزاریه بوده و برای همین به نام دارو فروشان معروف میشن. البته ورژن دیگه داستان که معروف تره به گزارش مارکوپولو برمیگرده که میگفت که به این افراد حشیش میدادن که داستان معروفتری هست. راستش معلوم نیست کدومش درسته و هردو مورد رو برای وجه تسمیه فداییان اسماعیلی حسن صباح به کار میبردن و خلاصه حرف های زیادی در مورد این افراد زده میشه و چه شایعه و چه واقعیت این تصویری بوده که از اسم حشاشین ها به گوشِ مردم آشنا میومده و خلاصه که طی دویست سال بسیار معروف میشن.
ویکیپدیا در این مورد اطلاعات زیادی و مفصلی در نسخه انگلیسی اش داره که به فارسی هم بخش زیادیشون ترجمه کردن که همین ها هست که در ادامه اون رو قرار میدم.(قصدم معرفی حسن صباح بود ولی گفتم در مورد حشاشین ها هم یسری چیزایی بگم.)
داستانی که مارکوپولو در مورد حشاشین ها در سفرنامه خودش نوشته بسیار جالبه و البته روایت معروف در مورد نام حشاشین ها و اعمال و رفتارهاشونه
تو بازی اساسینز کرید اساسینها همشون لباسای مخصوص با کلاه بلند روی سرشون ترسیم شدن ولی خب همچین چیزی نه از نظر تاریخی و نه از نظر عقلی درست نیست. تو تاریخ همچین چیزی نیومده که حشاشینها لباس فرم خاصی داشته باشن و البته براشون عقلانی هم نبوده که لباسی رو بپوشن انگشت نما بشن و تو جامعه گاو پیشونی سفید بشن و آنوقت چطور میتونستن یه نفر رو به قتل برسونن و اتفاقا همیشه همرنگ جماعت میشدن و اینجوری نبوده که لباس های عجیب و غریبی بپوشن که اونا رو از همه متمایز کنه.
منابع و ماخذ:
1-تاریخ تشیع در ایران از آغاز تا طلوع دولت صفوی،دکتر رسول جعفریان،نشر علم،1388،چاپ سوم،تهران
4-خداوند الموت،اندیشمند یا جنگاور-مجله امرداد،شماره 390