ویرگول
ورودثبت نام
Ashin
Ashin
خواندن ۴۱ دقیقه·۲۰ روز پیش

رمانتیسیزم و فلسفه هگل

رمانتیسیسم

انسان آزاد زاده شد ولی همه‌جا در زنجیر است(روسو).از اونجا که در مورد عصر روشنگری و خودِ موضوعِ روشنگری زیاد صحبت میکنیم بنابراین شاید بد نباشه که تعریفِ روشنگری از دیدگاهِ کانت رو به زبانی ساده بگم.روشنگری یعنی بیرون اومدن انسان از نابالغیِ خودخواسته‌اش.یعنی وقتی یه انسان به صورتِ مستقل و بدونِ کمکِ دیگران سعی نمیکنه که فهم و درکی داشته باشه و فکر میکنه که قادر نیست تفکر مستقل داشته باشد و اونوقته که انسان یجور نابالغی رو پذیرفته.حالا این نابالغی خودتحمیلی به این دلیل نیست که اون انسان واقعاً قدرت درک و فهم نداره.بلکه دلیلش اینه که اون فرد بدونِ کمکِ دیگران شجاعتِ استفاده از درک و فهمِ خودش رو نداره بنابراین توصیه کانت اینه که برای اینکه روشنگری حاصل بشه باید جرئت این رو داشت که دونست و شجاعتِ اینو داشت که از دونسته‌ها و فهمِ حاصل‌شده برای تجزیه‌و‌تحلیل‌های مستقل استفاده کرد.و عصر روشنگری به دوره‌ای میگن که فیلسوفان و خردمندانِ اروپا پا از نابالغی خودخواسته خودشون فراتر گذاشتن و روشنگری رو آغاز کردن.در اون زمان نهضت‌هایِ زیادی شکل گرفت که رُمانتیسیسم یکی از اونهاست.رُمانتیسیسم جنبشِ فکری و نِگَرِشی است که خیلی وقت‌ها بعنوان جنبشِ ادبی ازش یاد میشود.البته نگرش رمانتیسیسم فقط به اون زمان و فقط به موضوعاتِ ادبی و هنری مربوط نبود چون این نگرش یکجور فلسفه و ذهنیت در موردِ زندگی هم هست.جنبشِ فکری رمانتیسیسم بیشتر به دلیل اعتراض به انقلابِ صنعتی شکل گرفت و رمانتیک‌ها کسانی بودن که از پیشرفت‌های صورت گرفته در تکنولوژی استقبال نمیکردن چون نسبت به دیدگاهی که به واسطه‌ی پیشرفت‌های صنعتی در ذهنِ انسان‌ها شکل گرفته بود اعتراض و انتقاد داشتن. نگرش رمانتیسیسم بواسطه چند آدمِ کلیدی و چند جنبش کلیدی برجسته شد.مثلاً شاعرانِ انگلیسی چون وُرثوُرت،بایرُن،شِلی و همینطور انقلابیونِ فرانسوی مخصوصاً روسو و رابسپیه(روبسپیر) و رمانتیک‌های آلمانی چون شلگل،شلینگ و خیلیای دیگه و علارغم اینکه کارهایی که اونها ارائه دادن باهمدیگه فرق داشت،یک خصوصیتِ مشترکی هم در اونها بود که میشه باهاشون رمانتیسیسم رو تشریح کرد. در جنبش رمانتیسیسم از لحاظ فلسفی باور بر این بود که یک ارتباط بدیهی و غیرِ قابلِ انکار بینِ احساساتِ انسانی و دنیایِ طبیعت برقراره.بشرِ انسانی طبیعت رو حس میکنه و نیاز شدیدی داره که با طبیعت یکی بشه و بعبارتِ دیگه اونها میگفتن که طبیعت بین خودآگاهیِ افراد مختلف ارتباط برقرار میکنه.اینکه انسان‌ها نسبتِ به طبیعت حسِ وَلَع داشته باشن خیلی مهمه و برایِ اینکه ما از یک زندگیِ کامل برخوردار باشیم باید با طبیعت یکی باشیم و از دیدِ رمانتیک‌ها مدرنیته دلیلِ بیگانه‌شدن مردم از طبیعت و از همدیگه است.در دورانِ روشنگری در حالی که بسیاری از فیلسوفان تاکیدشون در استفاده از منطق و دلیل بود،رمانتیک‌ها بر احساسات تاکید میکردن و آنها باورشون بر این بود که انسان به همون اندازه که ظرفیتِ پرداختن به دلیل و منطق داره احساس هم میکنه و انسان به همون اندازه که میتونه فکر و تجزیه‌تحلیل بکنه میتونه هم برای خودش و هم برایِ دیگران احساس شادی،غم،ترس و احساساتی اینچنینی بکنه و تاثیرِ طبیعت بررویِ انسان از طریق احساساتِ انسان است؛ما قبل از اینکه بصورتِ منطقی به طبیعت فکر کنیم،از طریقِ حواس‌مان طبیعت رو حس میکنیم.همونطوری که مثلاً نظرِ دیوید هیوم این بود که منطق تنها میتونه برده احساس و شهوت باشه.البته رمانتیک‌ها فقط رویِ احساس تاکید نمیکردن و از نظرِ اونها تخیل هم بنیادی و مهم بود و آنها میگفتن که تخیل و تجسم ذهنی بخشی از ماهیتِ گذشته و حال و آینده است،طبیعت وجود داره و در گذشته هم وجود داشته و الانم هست و ما میتونیم که حس و تجربه‌اش کنیم.ضمنِ اینکه میتونیم در موردِ طبیعت و جهان به شکلی تجسم و تخیل کنیم که آینده رو هم تا حدی ببینیم.رمانتیک‌ها بر این باورند که یه راهِ ارتباطی بین طبیعت و احساسات و تخیلاتِ انسانی وجود داره و در درجه‌یِ اول،موادِ اولیه‌یِ خودآگاهی از اطلاعاتی که احساس کردیم بوجود آمدن و در درجه‌یِ دوم هم از کپیِ اون احساسات شکل گرفتن؛یعنی بعد از اینکه یه موضوعی احساساتِ مارو تحریک کرد و بعد اون موضوع از بین رفت بازم تاثیراتِ باقی‌مانده از آن احساساتِ اولیه،دومین بخش از موادِ سازنده خودآگاهی ما هستن و در درجه سوم ایده‌هایِ پیچیده خودآگاهیِ مارو میسازن که از ترکیبِ ایده‌هایِ ساده بوجود آمدنو از نظرِ رمانتیک‌ها به واسطه این سه مرحله است که میشه گفت حافظه‌ی حسی-منطقی ما ساخته میشه.بنابراین از نظر رمانتیک‌ها طبیعت موضوعِ خیلی مهمیه.اسپینوزا هم از فلاسفه‌ای هست که بشدت برروی این موضوع تاکید میکنه که انسان بخشی از طبیعته و هم انسان و هم بقیه‌ی اجزایِ جهان همگی از یه‌چیز ساخته شدن؛از یه ماده بنیادی مشترک و آن ماده اولیه‌ی مشترک بر همه چیزهای جهان تاثیر گذاشته.رمانتیسیسم همه‌چیز رو در بَر میگیره؛ خانواده،سیاست،کشتی‌سازی،آشپزی و همه‌چیز.رمانتیک‌ها اعتقاد دارن وقتی یه هنرمندی یه اثری رو خلق میکنه در واقع این طبیعته که از طریقِ هنرمند خلق کرده و هنرمند هر فعالیتی که بکنه نماینده فعالیتِ خودِ طبیعته و در واقع افشاءگری خودِ طبیعته و هرکسی باید طوری زندگی کنه که انگار داره که در یه داستان زندگی میکنه.داستانِ زیبایی که توی دنیا و بیانِ تخیلیِ اون جایِ خودش رو پیدا کنه.مثلاً کیتس،فیلسوفِ آلمانی مینویسه«من از هیچ‌چیزی به جزء قداستِ عملکردِ قلبی و حقیقتِ تخیل مطمئن نیستم،هرچیزی که تخیل اون رو زیبا بدونه باید حقیقت داشته باشد،فرقی نمیکنه که تا حالا وجود داشته یا نه».از این طریقه که برای رمانتیک‌ها زیبایی و طبیعت و تخیل،ریشه در ظاهرِ حقیقتِ دنیا داره. بنابراین رمانتیسیسم بعنوانِ فلسفه چیزی بیشتر از فقط شعر و متونِ ادبیه.روشی از زندگی است که به زندگی با طبیعت تاکید میکنه،از حواس و احساساتِ ما قدردانی میکنه و همه اونها رو با انگیزه‌های انسان دوستانه برای ساختنِ آینده‌ی بهتر ترغیب میکنه و در این زمینه هم سعی میکنه که بیان قانع‌کننده داشته باشد تا بتونه انسان‌ها رو به حرکت وادار کند و میگه با همین روش میشه هرکاری رو در این دنیا انجام داد.مثلاً میشه در محیطِ زیست و وضعیت فقرا و هر موضوعِ مهمِ دیگه از این نگرش استفاده کرد.از نظر رمانتیک‌ها اینکه ما امروز چطور در دنیا زندگی میکنیم و چطور توی دنیا عمل میکنیم نشان‌دهنده‌ی آینده‌ی دنیاست.مثلاً الان متون دانشگاهی به طرز وحشتناکی خشک و بی‌روح هستن و در گفتمان‌های علمی جهان به‌گونه‌ای صحبت میشه که گویی جهان طبیعت و انسان از هم جدا هستند و در آن احساساتِ ما و موقعیت‌های فردی ما در نظر گرفته نمیشه.دیگه اینکه از نظر رمانتیک‌ها تجربیاتِ افرادِ انسانی باارزش بودن و باید براشون امتیاز قائل شد،باید هر تواناییِ ممکنِ احساسی و تجربیاتِ ذهنی و تخیلیِ هریک از افراد مورد ستایش قرار بگیره و از اونجایی که این تجربیات حسی و ذهنی و تجسمی تجربیاتی جهانیه و همه افرادِ انسانی از اون برخوردارند پس این تجربیات و احساساتِ تک تکِ افرادِ انسانی هستن که مقدسن و باید بهشون اهمیت و ارزش داده بشه و بهشون احترام گذاشته شود. باور رمانتیک‌ها این بود که غیرقابلِ انکار بودنِ احساساتِ فردی یکسری حق و حقوق‌های مشترکی رو برای همه افراد ایجاد میکنه یعنی این باور در هریک از افراد و شهروندان حسِ دلسوزی نسبت به همدیگه ایجاد میکنه و این حسِ دلسوزی نسبت به دیگران است که انگیزه‌های انسان‌دوستانه رو ایجاد میکنه.حسِ همدلی یعنی قراردادنِ خود در موقعیتِ دیگری و از اونجایی که همه ما ظرفیت‌ها و توانایی‌های مشابهی داریم و احساساتمون هم شبیه هم است پس توانایی همدلی‌کردن با همدیگه رو هم داریم و میتونیم که به همدیگه اهمیت بدیم.بنابراین به باور رمانتیک‌ها انسان به واسطه مدرنیته فاسد و تباه شده ولی از اونجایی که طبیعتِ انسان بر داشتنِ آزادی و همدلی با انسان‌های دیگه‌ست و نمیشه از این طبیعت جدا شد پس باز انسان باید در توازن و هماهنگی با طبیعت قرار بگیره.رُمانتیسیسم هم مثل روشنگری از قدرت و اقتدار انتقاد میکرد و در زندگی حق افراد و شهروندان رو در مرکزیتِ حقوقِ سیاسی و اجتماعی و اخلاقی قرار میداد.پیدا کردن منشاء پیدایش نهضتِ تفکری رمانتیسیسم کار راحتی نیست منتهی وقتی که آدم میخواد بره سراغِ ریشه هرجور تفکری معمولاً سر و کله تفکرات دکارت پیدا میشه.دکارت با این جمله معروفش که «من فکر میکنم پس هستم».رمانتیک‌ها جمله من فکر میکنم پس هستم دکارت رو با فرمول‌بندی‌ها و بیان‌های متفاوت ابراز میکننو به هر حال شیوه‌ی تفکری دکارت هم انسان رو در مرکز هر واقعیتی قرار میدهو بعقیده بسیاری بدونِ دکارت کلاً عصرِ روشنگری به همین صورتی که بود رخ نمیداد و حتی بعقیده بعضیا شاید اصلاً رخ نمیداد.بعد دکارت، هابز اومد و بعدش لاک و روسو و ولتر و کلی متفکر دیگه اومدن تا اینکه انقلاب فرانسه رخ داد و بعد از اون بود که اروپا جلوه‌ای مدرن‌تر و امروزی‌تر پیدا کرد.موضوع این بود که این طرز فکر جدید عصر روشنگری که افراد انسانی رو در مرکزِ امور و مقدم بر همه‌ی عقول قرار میداد،تسلطِ پادشاهان بر مردم و وجود داشتنِ حقی الاهی برای تسلط بر مردم رو زیرسوال میبرد و اون زنجیره بزرگ متشکل از مقدسین و زاده‌شدگان برای نشستن بر تختِ سلطنت رو پاره میکرد و دیگه کلیساها و اشراف فرای قانون و مقدس شمرده نمیشدن چون حالا آنچه از اینها مهم‌تر و بر بقیه‌ی چیزها مقدم بود،افرادِ انسانی و شهروندان بودن.ژان ژاک روسو از بنیانگذارانِ رمانتیسیسم در سال 1772 در کتاب «قرارداد اجتماعی» خودش نوشت «انسان آزاد زاده شد ولی در همه‌جا در زنجیر است».در این کتاب روسو استدلال میکنه که انسان‌ها بعنوانِ موجوداتی که بخشی از طبیعت هستند به‌واسطه‌ی برخورداری از آزادیِ طبیعی باهم توازن و تطبیق پیدا میکنند و به این شکل در کنارِ هم زندگی میکنند،انسان‌ها دوتا ویژگیِ مهم دارند:1-کشش و انگیزه برای حفظِ بقای خودشون و 2-تمایلِ طبیعی و غریزی برای کمک به دیگران و این دو ویژگی منجر به یه جور توازن و مطابقتِ انسان‌ها باهمدیگه میشه منتهی دنیای مدرن این توازن و تطابق رو به‌هم‌ریخته.مدرنیته انسان رو خودخواه و رقابتی کرده و منجر به این شده که انسان در هرجا دربَندِ زنجیر باشه.جوامعِ مدرن انسان رو از حقیقتِ خودش دور نگه میدارن. در این مورد اینو بگم که در دوران روشنگری سه‌تا نظریه‌پرداز در موردِ قرارداد‌هایِ اجتماعی تئوری‌هایی رو ارائه کردند.تامس هابز،جان لاک و ژان ژاک روسو.و همشونو توی نظریه‌هاشون به ویژگی‌هایی که انسان به صورتِ طبیعی دارد اشاره کردند و در این مورد صحبت کردند که قبل از وارد شدن به عصرِ مدرنیته انسان چطور زندگی میکرد و مدرنیته چطور تاثیری رویِ انسان داشته.هابز بر این عقیده بود که جنگ و خشونت جزئی از طبیعت(ذات) انسانه و در چنین شرایطی نه جایی برایِ صنعت هست نه فرهنگ و نه هنر و نه اجتماع و بدتر اینکه انسان دائماً داره از ترسی ادامه‌دار(مداوم) از خشونت و درد رنج میبره و به این شکل زندگیِ انسان براساسِ طبیعتِ انسانی زندگیِ وحشی و ناخوشایند و کوتاه است.بنابراین هابز به واسطه این دیدگاه معتقد بود که باید یجور پادشاه یا یه قدرتِ بدونِ رقیب بالاسرِ مردم باشه و لازم هم نیست که اون قدرت بیاد بگه که من از طرفِ خدا اومدم(مشروعیتِ الاهی براساس حق الاهی دارم).بعد همینکه مردم بدونن میتونن در سایه‌ی اون قدرت از اون ترس‌هایی که از خشونت و آشوب و درد داشتن رها بشن داوطلبانه از آزادی‌هاشون دست میکشن.ولی جان لاک تقریباً نظرش مخالف نظرِ هابز بود و معتقد بود که انسان براساس یجور طبیعتِ وحشی و خشن متولد نمیشه بلکه نوزاد انسان لوحِ سفیدیه که هیچ خشم و تمایلی به خرابی و فساد در اون نیست و اگر انسان‌ها آزاد باشن میتونن کیفیتِ بهتری از خودشون رو نشون بدن و میتونن که جامعه‌ی بهتری رو بسازن و بنابراین انسان باید تا جایی که امکان داره آزاد باشه.در واقع از نظرِ لاک آنچه که باید محدود بشه دولته و اگر قدرتِ دولت بیشتر محدود باشه بیشتر تلاش میکنه که در جهتِ رفاه و آسایش و حق مالکیتِ مردم تلاش کنه و قدرت دولت باید تا حدی محدود باشه که اگر مردم به این نتیجه رسیدن که دولت داره آزادی‌هاشونو به نفع خودش میگیره و درصدد رفاه و آسایش مردم و محافظت از جان و مالِ مردم نیست قدرتِ اینو داشته باشن که در برابرِ قدرتِ دولت بایستند و رهبران اون دولت را یا به شکل انقلاب در ممالک دیکتاتوری و یا از طریقِ انتخابات در کشورهای دمکراتیک و آزاد از کار برکنار کنند.حالا نظرات روسو که نگرش رمانتیسیسم داشت با هردویِ آنها فرق میکنه.حرف روسو این بود که همه اون جوامعی که با توجه به نظرات هابز و لاک بوجود میایند در نهایت به یجور بهم‌ریختگی و تباهی منتهی میشوند.این مدرنیته‌ست که منجر به این‌همه بهم‌ریختگی و فساد شده و اگر مدرنیته رو کنار بگذاریم این مشکلات حل میشوند و مردم آزاد میشوند و خودِ مردم آزادانه براساسِ رای‌اکثریت(دمکراسی مستقیم) برایِ جوامع‌شون قانون تعیین میکنن.روسو یه مدلِ ایدئال از انسان طبیعی هم ارائه میکند،انسانی که به قولِ خودش وحشیِ نجیبه(نابِل سَوِج).و وقتی که میگه انسان آزاد زاده شد ولی در همه‌جا در زنجیره یعنی طبیعت انسان خوب است اگر که آزاد باشه ولی جوامع و مدرنیته مشکل دارند.که البته بیشتر جوامع موفق‌تر در قانون‌گذاری اجتماعی امروزه براساسِ نظریاتِ لاک عمل میکنند.قبل از جنبشِ رمانتیسیسم نظرِ مردم در موردِ کودکان این بود که کودکان فقط آدم‌بزرگای کوچولو هستن و باید تا جایِ ممکن سریع بزرگ بشن ولی دیدگاه رمانتیک‌ها به کودکی این بود که اون سن،سنِ معصومیت و بی‌گناهیه و کودک باید قبل از اینکه وارد مشکلات بزرگسالی بشه از سنِ کودکی‌اش لذت ببره.رمانتیک‌ها طرفدار دین و عرفان هم بودن و اونها کلاً چیزایی که قابل فهمیدن نبود رو دوست داشتن و حرفشونم این بود که چرا باید شما باید همه‌چیز رو بفهمید،از زیبایی‌ها لذت ببرید،بوهایِ خوش رو تنفس کنید.به خاطر همین تفکرات بود که کاتولیک‌ها در اون دوران جانِ تازه‌ای گرفتن چون اون موقع کلیساهای کاتولیکِ اروپا در مقایسه با کلیساهایِ دیگه تمیز بودن و حال و هوا و حس بهتری در انسان ایجاد میشد(کلیساهای کاتولیک بسیار زیبا و بزرگ و هنرمندانه هم بودند).برای رمانتیک‌ها عاشق‌شدن هم مهم بود و باور اونها این بود که باید عاشق شد،ازدواج نباید به‌خاطرِ شرایطِ اقتصادی باشه،باید به‌خاطرِ عاشقی ازدواج کرد.نوستالژی‌ها یا همون موقعیت‌هایِ گذشته‌ای که آدم با غم و شادی توام بهشون فکر میکنه هم برای رمانتیک‌ها مهم بودن مثلاً علارغم اینکه خیلیا از قرون وسطی و از فاصله‌ی میان رنسانس و عصر روشنگری بعنوان قرون تاریک یاد میکنن از دید رمانتیک‌ها قرون وسطی نوستالژی و باحال بوده و البته الان هم در مورد دوران جوانمردی‌ها و احساساتِ پاکی که در انسان‌های اون دوران بوده داستان‌های زیادی گفته میشه و براساس اونها فیلم‌های زیادی درست میشه و مردم خیلی از اون نوستالژی‌ها رو هم جشن میگیرن.بعضیا رمانتیسیسم رو مخالف روشنگری میدونن و یسری هم اونو بخشی از پروسه روشنگری میدونن منتهی اگر بخوایم یک مقایسه ساده بین رمانتیسیسم و روشنگری داشته باشیم میشه گفت موضوع اصلی در روشنگری، منطق و خرد بود و موضوع اصلی در رمانتیسیسم اشتیاقات و هیجانات و احساساتِ شدید بود و اونجایی که روشنگری برروی طبیعتِ انسان تاکید میکرد تاکید رمانتیسیسم تنها روی طبیعت بود.در روشنگری موضوع این بود که انسان باید طبیعت رو بشناسه و بر طبیعت غلبه کنه اما موضوع رمانتیک‌ها این بود که باید مبهوتِ طبیعت و تسلطی بود که طبیعت رویِ ما داره و روشنگری تمرکزش برروی حرکت رو به جلو و پیشرفت و دستاورد‌هاییه که باید در آینده بهشون رسید اما نگاه رمانتیسیسم رو به عقبه.رمانتیک‌ها به طبیعت نگاه میکنند و به گذشته و چیزایی که از دست دادیم و تلاششون اینه که تا جای ممکن حس‌های گذشته رو برگردونن و دیگه اینکه برای فلاسفه روشنگری قرون وسطی جالب نبود ولی رمانتیک‌ها قرون وسطی رو عصر جوانمردی‌ها و سادگی‌های فوق‌العاده میدونن و به هر حال در مورد اینکه جنبش رمانتیسیسم به چه اندازه در عصر روشنگری تاثیرگذار بود و یا اینکه این نگرش چقدر میتونه در زندگی انسان‌ها مفید واقع بشود و تناقضات غیرقابل حلی رو ایجاد نکنه اختلاف نظرهای زیادی وجود دارد ولی مهمتر از اون اینه که همینکه بنظر میاد که انسان‌ها فرصت اینو داشته باشن که از دیدگاه‌های مختلف به موضوعات نگاه کنند برای قدم گذاشتنشون به مرحله روشنگری و بیرون آمدن از نابالغی خودخواسته‌شون مفیده.

فلسفه هگل

در تاریخ مکان‌ها و دوره‌هایی وجود داره که علارغم وجود آنها فقط یک آدم اَبَرخوشبین بازم میتواند به آینده‌ی گونه‌ی انسانی‌ ما خوشبین باشد. پایان دوران طلایی آتن،سقوطِ امپراتوری روم و از پا افتادن رنسانس و به انتها رسیدن روشنگری و یا ظهور فاشیسم.وقتی که میبینیم که سرانجام هردوره‌ی تاریخی به یک نقطه‌ی کاملاً تاریک میرسد آنوقت است که صحبت کردن در مورد نظریات هگل،فیلسوفِ آلمانی قرن نوزدهم میتواند کمک‌کننده باشد.گئورگ فردریش هگل در 1770 میلادی در اشتوتگارت بدنیا آمد و او ظاهری قابل احترام و متعارف داشت و به ظاهرش هم افتخار میکرد ولی در عین حال ذهنیتی ماجراجو و بی‌پروا داشت و او تحصیل دانشگاه را تا رسیدن به بالاترین درجه ادامه داد و در 60 سالگی شد رئیس دانشگاه برلین و در 61 سالگی هم از دنیا رفت.هگل در دوران زندگی خود کتاب‌های حجیم و مشهوری نوشته که از جمله آنها میتوان به «پدیدارشناسی روح(تفکرات)» «علم منطق» «عناصر فلسفه حق» اشاره کرد. کتاب‌های پرباری که اگر بخوایم صادقانه در موردشون نظر بدیم باید بگیم که هگل این کتاب‌ها رو به طرز وحشتناکی نوشته و منظور اینه که هگل توی کتاب‌های خودش به جای اینکه به طرز و شکل واضحی و یا مستقیم صحبت کنه آمده پیچیده و گیج‌کننده حرف زده،مثلا وقتی که میخواسته در مورد ضعف طبیعت(ذات) انسان بگه نوشته «در حدِ مرگ به دنبال جلبِ اعتماد یا نثری خالی از لطف و غیر قابل درک». و یک همچین طرزِ بیانی فلسفه را ضعیف‌تر از آنی که هست میکند و برای ما هم یکم سخت میشود که بتوانیم مطالب باارزشی که هگل میخواست با ما در میان بگذاره را به راحتی بفهمیم.البته ما در مورد برجسته‌ترین مواردی صحبت میکنیم که هگل در کتاب‌هایش به آن اشاره کرده است و یکی از آن موارد این است که بعقیده هگل بخش‌های مهمی از ما را میشه در تاریخ گذشته هم پیدا کرد.در زمان هگل نگاه استاندارد اروپا به گذشته در واقع نگاه به انسان‌های بدوی و اولیه بود یعنی آنها به گذشتگان خود بعنوان انسان‌های بی‌تمدن و تا حدی نیمه‌وحشی نگاه میکردن و رو این حساب بابتِ پیشرفت‌های علمی و صنعتی و فرهنگی زمان خودشون به خودشون خیلی افتخار میکردن. اما هگل معتقد بود که انسان‌ها همواره هویت و شکل و فُرمی رو پیدا میکنن که دروانِ زندگیشون ایجاب میکند و کسی نمیتواند خارج از دورانی که داره زندگی میکند فکر کند و حتی به عقیده هگل ساختار فلسفه و علم در دوران‌های مختلف به دلیل اجبار افکاری که در آن دوران بوده شکل گرفته است یعنی که تفکراتِ ما محدود به دوران خودمون میشود و لزومی ندارد فکر کنیم که تئوری‌های علمی و فلسفی ارائه شده در زمانِ ما تا ابد برایِ انسان‌های بعد از ما هم قابلِ قبول باشند و همیشه با گذشتِ زمان،هر فکر و ایده‌ای با یک ایده‌ی جدیدتر جایگزین میشود به طوری که برای انسان ممکن نیست که بتونه به هیچ‌جور حقیقت همیشگی و ابدی و یک جور حقیقتِ مطلقی دست پیدا کند پس بهترین کاری که از دست ما برمیاد اینه که از تفکراتی که در دوران خودمون جریان داره درست‌ترینش را به عنوان فلسفه‌ی مورد قبول خودمون انتخاب کنیم و علارغم قبول همه اینها هگل به این هم معتقد بود که میشه دلیلِ طرزِ فکر و فرهنگ و رفتارِ آدم‌ها رو از طریقِ رخداد‌های تاریخی آنها پیدا کرد یعنی که طرزِ فکر امروزِ ما و شیوه‌ی تجزیه‌تحلیلِ ما،روشِ ما برای پیدا کردنِ جواب سوالاتمان همگی نتیجه‌ی رخداد‌های گذشته است و براین اساس به عقیده‌ی هگل،مطالعه‌ی تاریخ میتواند رفتارها و طرزِ فکرِ امروزِ ما را توضیح بدهد.البته تنها آن چیز‌هایی رو میشه از مطالعه‌یِ تاریخ یاد گرفت که ازشون یکجور پَتِرن یا طرح باقیمانده باشه و رخدادهایِ تصادفی در تاریخ هیچ چیزی رو نمیتوانند که توضیح بدهند.به نظر هگل یک همچین الگو و طرحی رو میشود در تاریخ پیدا کرد.هگل توی یکی از کتاب‌هایش با عنوان «درس‌هایی از فلسفه‌یِ تاریخِ جهان» که در 1830 به‌چاپ رسید به ما پیشنهاد میکند که با یک شیوه‌یِ بخصوصی یا با یک دیدگاه به خصوصی به سیاه‌ترین دوره‌های تاریخ نگاه کنیم،دیدگاهی که بتواند درکِ بهتری نسبت به روندِ پیشرفت‌های بشر به ما بدهد.خب دوره‌های سیاهی در تاریخ هستند که در آنها درد و بدبختی و جنایت‌هایی وجود داره که هیچ‌جوره نمیتوان ازشون دفاع کرد یا حداقل در نظر نگرفتشون و در عین حال در همون دوران‌ها می‌تواند ویژگی‌هایی وجود داشته باشد که همچنان بشه به آن ویژگی‌ها به آینده‌یِ بشر امیدوار بود.از نظرِ هگل روندِ پیشرفت بشر را نمیشه یک خطِ ممتد و بدونِ پستی و بلندی در نظر گرفت،انسان‌ها در مسیرِ سختِ پیشرفت بارها به چاله‌چوله میوفتن و از خط خارج میشن ولی در نهایت به آن پیشرفت و بهتر شدن دست پیدا خواهند کرد.هگل میگه که تاریخ به شکلِ دیالکتیکی پیش میره و کلاً دیالکتیک یا دایالکتیک یک مفهومِ فلسفیه که شاملِ استدلالی سه بخشی میشود.منظورم اینه که فرض کنید که یک نفری میاد و یک ادعایی میکند و یک نظری میدهد که این میشه بخش اول و بعد یک نفر میاد در جواب آن اولی یک نظرِ مخالفی رو مطرح میکند و این میشه دومین بخش استدلال.هرکدام از اینها دارن بخشی از واقعیت رو تعریف میکنند و نه همه‌یِ آن را.ضضمن اینکه هرکدامِ آنها دارن در بیان همون بخش از واقعیت اغراق میکنند بنابراین این دوتا باید آنقدر باهم درگیر بشن و این روند دلیل آوردن و همدیگر رو مجاب کردن آنقدر ادامه پیدا کند که در نهایت میشه به یک حقیقتِ مشترک و یا حداقل به یک لبه و مرز نزدیک به حقیقتِ مشترک رسید و به این روند میگن دایالکتیک. بنابراین دایالکتیک استدلالی است که با این چپ و راست رفتن‌ها به نتیجه میرسد و این استدلال نمیتواند با یک جهش در کوتاه‌مدت بدست بیاد.به اعتقاد هگل یک همچین طرحی که متشکل از حرکت به جلو و برگشت به عقب‌های پیاپی است دائماً در تاریخ بشر به چشم میخورد یعنی که ما دائماً در روند تاریخ دچار زیاده‌روی میشویم و وقتی آنقدر زیاده‌روی کردیم که رسیدیم به ته آن آن‌وقته که متوجه اشتباهات و اشکالات خود میشویم و بعدش جهتِ خودمون رو عوض میکنیم و به سمت افراط و زیاده‌روی‌های بعدی پیش می‌رویم.مثلاً اتن باستان به ایده‌ی آزادی شخصی دست پیدا کرد و آنقدر این ایده را پرورش داد و در آن زیاده‌روی کرد که از نیازی که به نظم و انضباط جمعی در یک جامعه وجود داره غافل شدند و اینجوری شد که پِرژِن‌ها یا ایرانیان باستان که در زمینه‌ی نظم و انضباطِ جمعی دستاوردهای بهتری داشتند آنها را در جنگ شکست دادند و این درحالی‌ست که وقتی به ایرانیان باستان نگاه میکنیم متوجه میشویم که آنها در برقراری نظم و انضباط جمعی افراط کردند و متوجه نبودند که در جامعه به آزادی تفکر هم نیاز است و این افراط هم نقطه ضعف اونها در آن زمان بود.درگیری بین دیدگاه‌های آزادی‌خواهانه و دیدگاه دیگری که انضباط جمعی را میپسندید قرن‌ها در جریان بود تا اینکه در نهایت به نتیجه مشترکی به شکلِ امپراتوری روم انجامید و مثال‌های دیگه‌ای هم میتوان زد مثلاً در زمان خود هگل سیستم موروثی خفه‌کننده و ناعادلانه قرن 18 میلادی در فرانسه آنقدر به افراط کشیده شد تا که به انقلاب فرانسه و هرج و مرج و ترور انجام شد و همین افراط بود که لزوم روی کارآمدن فردی به نام ناپُلِئون را ایجاد کرد که نظم و قانون رو دوباره به جامعه برگرداند اما از آن طرف خودش یک نظامی وحشی بود که خیلی از آزادی‌های جامعه را از بین برد و به هر حال بعد از آن‌همه خونریزی 40 سال طول کشید تا یکجور تعادلی مدرن در جامعه ایجاد شد و قانون اساسی نوشته شد و اقلیت‌ها از حقوق معقول‌تری برخوردار شدند.هگل در کتاب پدیدارشناسی روان که در 1807 به‌چاپ رسید نوشت«می‌شود در درونِ هر دوره‌ای از تاریخ انواری از نوعی خِرَد به خصوص را پیدا کرد». یعنی میشود که به گذشته برگشت و آن‌چیز‌هایی که از قلم افتاده و به چشم نیومدن رو دید و آنها را هم در نظر گرفت مثلاً ممکنه این ایده‌ی بدی نباشه که ما به کنکاش در زمینه تاریخ یونان باستان بپردازیم و ما ببینیم که اونها برای ساختن جامعه‌ی خود چه کار‌هایِ مناشب و خوبی کردن و شاید بشود آنجا چیزهای خوبی را پیدا کرد که جامعه مدرنِ امروزی ما ندارنش و یا مثلاً بشه در قرون وسطی به کنکاش پرداخت و بررسی کرد و در مورد نقشی یاد گرفت که کسبِ افتخار در جامعه میتواند بازی کند. خب از دید مدرن دیدگاه وحشتناکی نسبت به حقوق کودکان و زنان در قرون وسطی وجود داشت و این باعث سرافکندگی و شرمساری آن دوران است اما به هر حال انگیزه‌ی افتخارآفرینی در آن دوران نقش اساسی در حوادث و رخ‌دادها داشته است یعنی درست همانطوری که هگل اعتقاد داشت مسیر پیشرفت انسان هیچوقت یک مسیر مستقیم وممتد نبوده و بشر در مسیر پیشرفت گاهی به عقب رفته یا گاهی پیش افتاده و به هر حال در هر مرحله می‌شود نوع خاصی از نبوغ و خرد را پیدا کرد بنابراین هگل اعتقاد داشت که تاریخ‌نویسان وظیفه‌ی مهمی را به دوش می‌کشند و یک مورخ برای نوشتن تاریخ باید بتواند آن ایده‌هایی از گذشته را نجات بدهد و در موردشون بنویسد که می‌توانند نقاط کور مشکلات امروز ما را پیدا کنند و به حل آن مسائل کمک کنند. از نظر هگل پیشرفت یک پدیده شلوغ و درهم برهم است و پیشرفت‌های دنیا تنها به واسطه تلوتلو خوردن و پریدن از یک افراط به یک افراط دیگه صورت می‌پذیره و به عبارت دیگه دنیا داره پیشرفت می‌کنه چون آدم‌ها بشدت دنبال جبران اشتباهات قبلی خودشون هستن و شاید این تلوتلو خوردن‌ها برای رسیدن به تعادل از نظر خیلی‌ها وقت تلف کردن باشه اما هگل اصرار داره که قدم گذاشتن‌های دردناک از عصری به عصر دیگه اجتناب ناپذیر است و در واقع ما باید ضمن برنامه‌ریزی‌های زندگی‌مون انتظار این حرکت از یک افراط به یک افراط دیگه رو داشته باشیم و با در نظر گرفتن رخدادها و حوادث تاریخی سعی کنیم که راه‌های جدیدی را پیدا کنیم که بتوانند با ترکیب تصمیمات و رفتارهای خوبی که در هر دوران رخ میدهند تصمیمات و رفتارهای جدیدتر و بهتر و متفاوت‌تری نسبت به قبل اتخاذ کنیم. درس دیگه‌ای که هگل میخواهد به ما بدهد اینه که از ایده‌هایی که ازشون خوشتون نمیاد هم درس بگیرید یعنی که آدم‌ها باید از تفکرات دشمنان خود و یا دیدگاه‌های مخالف با دیدگاه‌ خودشون و آنهایی که در زمره‌ی غریبه‌ها به شمار میان هم یاد میگیرن چرا که از نظر هگل تکه‌های حقیقت دائما در حال پراکنده شدن هستن و حتی میشود آنها را در جاهای غیر جذاب و عجیب و غریب پیدا کرد و هگل میگه که ما باید عقاید مخالف را هم بررسی کنیم و بفهمیم آن چیه که باعث میشه که چنین درک یا منطقی در مورد چیزهایی که ما باهاشون غریبیم و آن را وحشتناک میدانیم شکل بگیره. به عنوان مثال حتی در زمان هگل پدیده‌ی ناسیونالیسم یا ملت‌گرایی یا ملت‌پرستی به اشکال ترسناکی در ملت‌های مختلف بروز میکرد و اما عکس‌العمل هگل به چنین پدیده‌ای این بود که ببینه و بیاد بپرسه که در تاریخ خونین ملت‌گرایی می‌تواند چه نکته،ایده یا دلیلِ خوبی پنهان شده باشه؟ و جوابی که برای این سوال پیدا کرد این بود که در مردم یک نیازی وجود داره که نسبت به جایی که ازش آمدن احساس غرور کنن تا بتونن به منظورِ بقا با چیزی بیشتر از دستاورد‌های شخصی خودشون همزادپنداری کنند و هویتی برای خودشون در نظر بگیرن که از آن منیّت و ضمیر و خودِ خودشون فراتر باشه. کلا هگل قهرمان تفکری‌ست که میگه ایده‌هایِ واقعا مهم ممکن است در دست کسانی باشن که آنها در نظرِ ما آدم‌های حقیری هستند. هگل در مورد هنر هم صحبت‌های زیادی کرده و از نظر هگل هنر هدفمند است و یعنی او اصلا قبول نداشت که هنر هب دلیل اینکه خب هنره و زیبایی و توازن به همراه داره آنقدر محبوب و لذت‌بخشه بلکه از نظر هگل هنرهای مختلف مثلا نقاشی و موسیقی و معماری و طراحی و ... قراره که هدف‌های مهمی را به ثمر برسانند، در واقع ما به انواع هنر نیاز داریم تا با کمک‌ آنها دیدگاه‌های مهم در زندگی ما قدرت‌مند و اثربخش باشند. در فرمول بندی هگل هنر، ارائه‌ی حسیِ ایده‌‎ها و نظریات آدم‌هاست و اینکه فقط یکسری ایده‌ها و نظرات با ما در میان گذاشته شوند باعث نمی‌شود که در ما هیچ نوع حرارت و شور و اشتیاقی شکل بگیره اما هنر می‌تواند به اطلاعات مختلف هیجان تزریق کنه و باعث بشه که ان اطلاعات به ثمر بشینن و در واقع از نظر هگل هنر ارائه یکسری ایده‌های عجیب و غریب و شگفت‌آور نیست ولی اگر قرار باشه که یک مطلب مهم و خوب و مفید قشنگ در ذهنِ ما بشینه و در تجزیه و تحلیل‌های ذهنی ما نقش بازی کنه ما به هنر نیاز داریم. یه موضوع دیگه که هگل در موردش صحبت کرده اینه که به اعتقاد هگل ما انسان‌ها به موسسات و نهادهای بیشتری نیاز داریم و هگل نسبت به نهاد‌ها و سازمان‌هایی که می‌توانند در چرخش قدرت تاثیرگذار باشن کاملاً خوشبین بود و بارها و بارها به ضرورت وجود آنها تاکید کرده بود برای اینکه ایده‌های مختلف در دنیا موثر و فعال باشند تنها صحیح بودن آنها کفایت نمیکند، برای قدرت بخشیدن به حقایق عمده در جامعه به کارمندان و ساختمان‌ها و بودجه و مشاوره حقوقی نیاز است یعنی که باید که موسساتی باشند که ما با استفاده از بودجه و زمان و قدرت و تجهیزاتی که در اختیارشونه در جهت اثربخشی ایده‌های مهم و مفید در جامعه فعالیت کنند و بنابراین بعد اینکه یک نیاز جدیدی در جامعه شناخته شد نه تنها بایستی کتا‌ب‌های جدید در جهت رفع آن نیازها چاپ بشود بلکه باید نهادهای جدیدی هم به این منظور تاسیس کرد و شوند مثلا امروزه به نهادها و موسساتی نیازه که تمرکز آنها روی برقراری روابط بهتر مردم با هم‌دیگه و آموزش‌های مربوط به مصرف‌کننده‌ها و مدیریت رفتار و خلق و خو و همچنین تمرکز بر چگونگی تربیت کودکان و تلاش برای کمتر آسیب‌دیدن کودکان باشد. از دید هگل رشد و پیشرفت مستلزم برخورد ایده‌های مخالف یا متفاوت با همدیگه است و برای همینه که همواره روند رشد به صورتی دردناک و کند پیش میرود و حداقلش اینه که وقتی این موضوع رو بدونیم دیگه مشکلات پیش روی ما آنچنان پیچیده و لاینحل به نظر نمیاد.

فلسفه هگل

آخر قرن 18 میلادی روشنفکری روشنگری در نوسانی شدید بین عقل‌گرایی و تجربه‌گرایی بود. نوسانی شدید بینِ خداناباوری، خداباوری و دین. نوسانی شدید بین عقل و احساس و فردگرایی و جمع‌گرایی و کمونیسم. ضمنِ اینکه به شدت تلاش میشد که فلسفه دوباره مورد استفاده قرار بگیره تا اینکه انقلاب فرانسه رخ داد و در بین همه فلاسفه امانوئل کانت کسی بود که بهترین جواب‌‎ها رو به بحث و جدل‌هایِ اون زمان داد و استدلال او این بود که ما میتونیم علت‌ومعلول‌های جهان رو شناسایی کنیم و منطق این دنیا رو پیدا کنیم ولی فقط در محدوده دنیای جلوی چشم‌مان یعنی فقط قادریم منطقِ آن‌چیزهایی رو بفهمیم که بتونیم با حس‌هایی که داریم درک‌شون کنیم. چیزایی که می‌تونیم ببینیم و بو کنیم و بشنویم و لمس کنیم و کلا هرچیزی که حواسِ ما رو تحریک می‌کنن و مغز ما می‌تواند از آن برداشتی داشته باشه و به اعتقاد کانت هرچیزی که خارج از این موارد باشه مثلا آنچه در آغاز جهان رخ داده یا آنچه که به شناختِ خدا مربوط میشه فقط حدس‌وگُمان و حتی به یک معنا حماقت‌ند(چون شناختی ازشون نداریم و یسری ساخته‌های ذهنی رو داریم سرشون بحث میکنیم تا خود این مباحث). میشه گفت کانت بینِ اون ‌چیزها که قدرت حس‌کردن‌شان در ما هست و آن‌چیزهایی که قدرتِ درک‌شون در ما نیست یک دیوار کشید. ما می‌دونیم که چی می‌بینیم و می‌دونیم که چه بویی میاد و یا می‌‎دونیم که چی می‎شنویم و چی درک می‌کنیم و در مورد ریاضیات هم میتونیم منطقی فکر کنیم ولی ما نمیتونیم از این حد جلوتر بریم و در واقع کانت میگه که ما از این عقلی که در اختیارمونه و باهاش بدنیا اومدیم برایِ ساختِ تصویری قابل درک از دنیای اطراف‌مان استفاده می‌کنیم و ما میایم تمامِ تمرکزمون رو میزاریم روی یه شیء یا یه موضوع تا ویژگی‌های اون رو تشخیص بدیم.مثلا برگ یه مفهومی از سبزبودن و برگی‌بودن و نرم‌بودنِ که از یه درخت متولد میشه و ما میایم از طریق منطق و از طریق شمردن، قضاوت‌کردن و تجزیه‌تحلیل اجزای احتمالی تشکیل‌دهنده‌ی اون برگ یک ایده‌ای از اون برگ در ذهنمون ایجاد میکنیم. زدنِ چنین حرفهایی در فضای مذهبی جوامع اون زمان اروپا جسورانه و جدید بود. مثلا کانت میگفت ما گیرنده‌های احساسی محدودی داریم و پشت‌پرده ظاهری که ما از این دنیا میبینیم یک چیزایی در جریان هست ولی حواسِ ما محدوده و برای درک تمام حقایق کافی نیست و ما نمی‌تونیم تمام طیف‌های نور رو ببینیم و نمی‌تونیم تمامِ فرکانس‌های صوت رو بشنویم و توانایی درک انواع بوها برای ما محدوده و گیرنده‌های حسی پوست‌مون هم تا یه حدِ کمی توانایی دریافت و احساس رو دارن و حیواناتِ دیگه هم محدودیت‌های حسی خودشون رو دارن و در کل همه‌ی ما موجوداتی متکی به ذهن،محدود و فانی هستیم. ما هیچ‌وقت نمیتونیم اون‌چیزی رو درک کنیم که کانت اسم اونو گذاشت «خودِ حقیقیِ هرچیز-شیءفی‌نفسه». به کرمی فکر کنید که با حواسِ محدودی که داره روی یه سنگ راه میره، برداشتی که اون کرم از سنگ داره باید از برداشت و درک ما خیلی تفاوت داشته باشه. ما براساس چه سند و مدرکی میتونیم قبول کنیم که درک و برداشت ما از یه سنگ واقعی‌تر از درک و برداشت یه کرمِ؟ اگر موجودات فوق هوشمندی توی دنیا وجود داشته باشن در برابر اونها ممکنه که ما مثل همون کرمِ دربرابرِ خودمون باشیم. خلاصه که از دیدگاه کانت تجربیاتِ ما، تجربیات ما هستند و آنچه که ما از واقعیات دنیا میدونیم فقط درک و برداشت‌هایی‌ند که از طریق حواس محدودمون بدست آوردیم و این یعنی ما میتونیم بگیم که ما شاهد حقیقت دنیا هستیم ولی نمیتونیم بگیم که اونچه که حس و برداشت میکنیم صددرصد حقیقت دنیاست و این همان‌جایی‌ست که هگل وارد میشه و یسری از نظریات کانت رو رد میکنه مثلا این ایده کانت که ما نمیتونیم صددرصد جهان رو درک کنیم از نظر هگل حرف درستی نیست و حرف هگل اینه که از کجا معلوم آنچه که ما از دنیا میدونیم حقیقت نباشه؟ شناخت ما از دنیا بعضی وقت‌ها اشتباهه و گاهی ناقصه و سخته و به‌سختی هم بدست میاد ولی به طور بالقوه میتونه درست هم باشه، ما انسان‌ها روز به روز اطلاعات‌مان از دنیای اطراف‌مان بیشتر میشه و روز به روز تصویری که از جهان داریم واضح‌تر میشه. ما در مورد یه کرم و در مورد احساس و درکی که داره یا درکی که از سنگ داره و همینطور پرنده‌ای که اونو میخوره روز به روز اطلاعاتمون بیشتر میشه و میدونیم که در سیستم هضم غذای اون پرنده چی میشه و میدونیم که چرا پرواز میکنه و آیا به نفع سلامتی ما هست که اون پرنده رو بخوریم؟ و یا یاد گرفتیم که چطور با استفاده از تکنولوژی‌هایی که ساختیم پرنده‌ها رو ردیابی کنیم و در مورد همه‌چیز به همین شکل عمل میکنیم یعنی اینطور که معلومه ما میتونیم دانش‌مون رو به بیش از تجربه و حس‌مون هم گسترش بدیم و شاید پیشرفت‌های ما انتهایی هم نداشته باشه. هگل در دوران جوانی بعنوان کسی که نگرش رمانتیسیسم داشت و با خیلی از متفکران و فعالانِ جنبشِ رمانتیسیسم در آلمان رفاقت کرده بود باورش این بود که ما انسان‌ها نمیتونیم تنها یسری موجودات ماشینی و شبیه چرخ‌دنده‌های مرتبط باهم باشیم بلکه ما انسان‌ها بخش‌هایی جدانشدنی از دنیا و جهان طبیعت هستیم. ما خودمون طبیعت‌ایم که داریم در مورد طبیعت فکر میکنیم، ما بخشی از یک کُل هستیم یعنی بین ما و دنیا نمیتونه هیچ حائل و جداکننده‌ای وجود داشته باشه و بین جُزء که ماییم و کُلیتِ جهان حائلی نیست یعنی بین منطق‌ ما و آنچه کانت اسم‌ش رو گذاشته بود حقیقت هرچیز(نومن) هم دیواری وجود نداره چون ما بخشی متصل و جدانشدنی از خود اشیاء و موضوعات دیگه‌ی دنیا هستیم و ما ادامه طبیعتِ دنیاییم و ما درست مثل رسوباتی هستیم که از کل موجودیت این طبیعت شکل گرفتیم. تفکرات بارُخ اسپینوزا فیلسوف قرن 17 میلادی بر افکار هگل تاثیر زیادی گذاشته بود. اسپینوزایی که حرفش این بود که همه‌ی ما درست مانند همه اون چیزهای دیگه‌ای که در جهان هست از یک جنس و از یک ماده‌ی اولیه نشات گرفتیم. درواقع هگل در مورد اسپینوزا حرفش این بود که وقتی کسی میخواد شروع کنه به پرداختن به فلسفه اول باید اسپینوزایی باشه و روحش باید در درونِ اون ماده‌ی اولیه‌ای که همه‌ی دنیا ازش بوجود اومده غوطه‌ور بشه. بنابراین کار فیلسوف اینه که روابط موجود در این ماده‌ی اصلی یا به عبارتی جوهر یا ذات جهان رو پیدا کنه، جهانی که بسیار پهناور و ادامه‌داره. فردریک بِیزِر فیلسوف و محقق آمریکایی در مورد کانت و هگل مینویسه که هگل چیزی رو تایید کرد که کانت انکارش میکرد و هگل بر این باور بود که میشه تنها براساس منطق و پیگیری علت‌ومعلول‌ها میشه به دانش غیر مشروط یا قطعی دست پیدا کرد. یه لحظه مکث کنید و به این قطعی و نامشروط فکر کنید. اسپینوزا ذهنیتی علمی داشت و باورش این بود که دنیا شکلی جبری داره و حتی انتخاب‌های ما هم جبری‌ان.علت‌ها منجر به تاثیر‌ها میشن یعنی هر رخدادی به اجبار علت یا علت‌هایی رخ میده و هر معلولی هم تبدیل میشه به علتی برای ایجاد رخدادهای بعدی و از اونجایی که ما در دنیا به واسطه‌ی علت‌ها و اجبارها احاطه شد خب اندازه اراده و قدرت انتخاب ما رو میزان همون علت‌ها و اجبارهایی تعیین میکنن که مارو احاطه کردن مثلا یه دانه به دلیل علت‌هایی که احاطه‌ش کردن رشد میکنه و تبدیل به درخت میشه و امواج صوتی علت‌یه که پرده گوش ما رو مرتعش میکنه و زنجیره‌ی علت‌ومعلول‌ها ادامه پیدا میکنن و ادراک شنیداری در ما ایجاد میشه و یا مثلا باد علت و باعث تکون خوردن برگ‌ها میشه و دلیل هر اتفاقی یه اتفاق و رویداد قبلی‌یه و برای اینکه بخوایم کرم خاکی رو بفهمیم باید بتونیم رابطه‌ای که اون کرم با خاک داره رو بفهمیم و دشت وسیعی که اون کرم در اون زندگی میکنه رو بفهمیم و پرنده‌ای که کرم رو میخوره رو بفهمیم و باید کلا پرنده‌ها رو بشناسیم و اگر اونها مهاجرت میکنن باید بدونیم که اونها به کجا مهاجرت میکنن و فیزیک پرواز و بیولوژی تنفس‌شون رو بدونیم و کلا اگر بخوایم اطلاعات قطعی در مورد کرم داشته باشیم باید دامنه علت‌ومعلول‌هایی که به اون کرم منتهی میشه رو از زاویه‌ی بازتر و وسیع‌تری بررسی کنیم.باید تمام جزئیات علل رو بدونیم و باید ریشه‌ها و تمام روابط رو پیدا کنیم. براساس منطق اسپینوزا اگر ما سرنخ عللی که به کرم میرسن رو بگیریم و بریم عقب میرسیم به علت اولیه و درنهایت به اون دانش مطلق و غیر مشروط دست پیدا میکنیم و در این مسیر باید از زمین‌شناسی و شیمی و بیگ‌بنگ و آغاز جهان و سوالاتی در مورد خدا رد بشیم و برای رسیدن به دانش مطلق و غیرمشروط مرز محدودیت‌ها رو تا بی‌نهایت عقب بزنیم و دانش بی‌نهایت پیدا کنیم. مطلق و غیرِمشروط یکجور شبکه‌اس که تا جای ممکن پخش‌شده و گسترده‌ست. برای اسپینوزا مطلق و غیرمشروط و خدا و طبیعت همه‌شون یک معنی دارن. از نظر اسپینوزا یه خدای متعالی که مافوق طبیعت و جدا از دنیا باشه وجود نداره و خدا در همه‌جا حتی در اجزای هر اتم و هر اندیشه‌ای هست چرا که همه‌چیز در نتیجه‌ی علت صددرصدی و غیرمشروط اولیه شکل‌گرفته. علت اولی که خودش هیچ علت دیگه‌ای نداره. برای همینه که شلینگ فیلسوف رمانتیک آلمانی در تعریف مطلق یا غیرمشروط میگه غیرمشروط یا مطلق آنی‌ست که چیزی اونو تعیین نکرده باشه یعنی چیزی علت اون نباشه و این مطلق جواب نهایی‌یه یه سوالِ نهایی‌یه و البته همونطوری که میدونید نظر کانت این بود که نه، بس کنید و چرا در مورد خدا و متافیزیک و جواب نهایی حرف میزنید؟ فلسفه باید بچسبه به اون مفاهیمی که مستقیما از طریق حواس انسانی درک میشه و تنها در این صورته که علم واقعی ساخته میشه. منتهی هگل با کانت موافق نبود و معتقد بود کانت از اون‌چه که بهش میگفت خودِ واقعی هرچیز(نومن) آنقدر میترسیده که نمیتونسته از نوک دماغ‌ش دورتر رو ببینه. کانت در اطراف شناخت مطلق و بی‌قیدوشرط انسان دیوار کشید چون از شناخت مطلق میترسید. درواقع هگل، کانت و اسپینوزا رو دو پایان یا دو انتهای یک مشکل میدید. از یه طرف هگل اسپینوزا رو زیر سوال میبرد که اگر طبق نظر اسپینوزا همه‌ی ما اجزای ناشی از یه جوهر و یه ذات اولیه هستیم و همه‌ی ما از اون علت اولیه که در ذهنمون میتونه همون بیگ‌بنگ باشه نشات گرفتیم و در محاسبه‌ی علت‌ها و اجبارهایی چون تمایلات و عطش‌ها و قوانین فیزیک و قوانین زیستی قرار داریم پس چرا از نظر خودمون و از دیدگاه ذهنمون خودمون رو آزاد حس میکنیم؟ چرا فکر میکنیم که میتونیم جدا از همه اون اجبارها و علت‌ها مسیر خودمون رو پیش بگیریم؟ حالا از اون طرف اگر ما بخوایم نظر کانت رو درست بدونیم و بگیم که ما اراده آزاد داریم چون ذهنیتِ ما جدا از واقعیتِ هرچیز یعنی جدای از دنیای بیرون از ذهن ماست و بیایم بین ذهنمون و بدن و دنیای بیرون دیواری محدودکننده در نظر بگیریم آنوقت چجوری این مواجهه و برخورد ما با دنیای بیرون رو میشه توضیح داد؟ آن ارتباطی که بین آن‌چه که در ذهن ماست با آن‌چه که بیرون از ما و در بین مواد دنیا هست چیه؟ فردریک بِیزِر در این مورد می‌نویسه از اونجایی که قدرت انتخاب جزئی از آزادی‌یه و از اونجایی که آزادی یعنی داشتن قدرت برای عمل‌کردن به صورتی دیگر و از اونجایی که همه‌چیز در طبیعت به گونه‌ای جبری‌یه و لازمه که براساس علت‌های طبیعت باشه و نمیشه به صورت دیگه‌ای عمل کرد پس آزادی در صورتی میتونه برقرار باشه که قدرت از دست طبیعت خارج بشه و ما بتونیم قوانین طبیعت رو به شکلی کاملا دور بزنیم و چنین کاری تنها در قلمرو تفکر عقلانی و عددی قابل رخ‌دادنه. همانجایی که کانت اسم‌ش رو گذاشته بود دنیای نومن و از نظر کانت در واقع ما با دو دنیا طرف هستیم: دنیایی که برای ما قابل حس هست و ما بهش میگیم دنیای محسوس(فنومن) و دنیایی که حقیقت واقعی هرچیز در آن حضور داره و برای ما محسوس نیست که بهش میگه دنیای نومن و ما نمیتونیم هیچ درک و احساسی از دنیای نومن داشته باشیمچون اگر میتونستیم درک‌ش کنیم اون بخش جزئی از دنیای محسوس(فنومن) میشد. ولی هگل این موضوع رو قبول نداره و میگه ذهن و عقل و منطق نمیتونه از بدن مادی ما جدا باشه و نمیشه که ارتباط بین ذهنیت و تفکرات معقول و عددی رو از بدن مادی جدا کرد و ذهن و بدن مادی ما در اختلاط و تعامل باهم‌دیگه‌اند، عقل و تفکر بخش‌هایی برآمده از روابط ماده‌ی درون ماست و عقل و تفکر و من بودن ما بدون بدن مادی ما وجود نداره و بدن مادی ما بخشی از ذهنیت و عقلانیت‌مونه و هرکاری که انجام میدیم به واسطه‌ی این همکاری بین این دو انجام میدیم و هر علتی هم روی بدن و هم روی تفکر ما تاثیرگذاره.بنابراین سوالی که هگل در مورد موجودیت ما یعنی درباره عقل و ماده در تعامل ما باهمدیگه و ارتباطش با کلیت و ذات جهان میپرسه اینه که چطور میشه از یکی از این موجودیت‌ها به دیگری رسید؟ چطور ما میتونیم جهان باشیم و جهان میتونه ما باشه؟ رمانتیک‌ها یعنی اونهایی که نگرش رمانتیسیسم داشتن با هگل هم‌نظر بودن و حرف‌شون هم این بود که ما و بقیه‌ی اجزای جهان فرقی باهمدیگه نداریم و یکی هستیم و ما بخشی از جهان‌یم ولی زندگی مدرن بین ما و طبیعت فاصله انداخته، مدرنیته بین ما و خودمون فاصله انداخته و باعث شده که ما خودمون رو جدا از بقیه‌ی دنیا ببینیم و سوال درست باید این باشه که اگر ما جزئی از طبیعت هستیم چه چیز ویژه‌ای در مورد ما انسان‌ها وجود داره؟ اگر اون چیزِ ویژه رو آزادی در نظر بگیریم این آزادی یعنی چی؟ و در نهایت اگر ما آزادیم و از علت‌ومعلول‌های بقیه‌ی دنیا و طبیعت جدایی‌یم خب این یعنی چی؟ دیدگاه هگل و ایده‌آل رمانتیک‌ها از این یکی بودن با خود و جهان سه بخش اولیه داره.

1-تمامیت یعنی یه شخص باید تمام ویژگی‌هایی که در قدرت انسانی‌ش وجود داره گسترش بده

2-وحدت و یکی شدن یعنی تمام این قدرت‌های گسترش‎یافته‌ی شخص باید باهمدیگه یکی بشن

3-فردیت یافتن یعنی این وحدت و تمامیت باید تبدیل بشه به فردیت یا منحصربه‌فرد بودن به طوری که فرد شخصیتی مخصوص به خودش پیدا کنه.

بنابراین هگل به دنبال وحدت مطلق و غیرمشروط بود؛دانشی کامل. به طوری که خودش رو جدای از بقیه جهان نداند و هگل دنیا رو یه واحد با اجزایی سازمان یافته میدید که هم شامل ما و ایده‌هامون و هم حیوانات و کل تاریخ و همه‌ی چیزهای دیگه میشد. فرض کنید همه‌ی اون چیزهایی که توی دنیا هستن توی یه موشک آتیش‎بازی جای گرفته باشن و بعد که این موشک رو به هوا شلیک میکنن اونوقت همه‌ی ماها هریک از اون نقاط ریز و نورانی یه جرقه هستیم که دارن تو فضا پخش میشن و برای مدتی میدرخشن و سپس کم‌نور میشن. ما این ذرات درخشانی هستیم که وقتی که به مرکز و به همون‌جایی که همه‌مون ازش اومدیم نگاه می‌کنیم متوجه میشیم که همه‌ی ما میتونیم بخشی از یه چیز بزرگ‌تری باشیم، آن‌وقت اون آغاز میتونه همون پایانی باشه که ما دل‌مون بخواد که بهش برگردیم. برای اینکه ما بفهمیم که جرقه‌ی آتش‌بازی چیه لازمه که خیلی چیزا راجع به این ذرات درخشنده بدونیم، مسیرِ حرکت‌شان، میزان درخشش‌شان، ترکیب شیمیایی‌شان و چگونگی سوختن‌شان.

منتهی هیچ‌کدام از این اطلاعات نمی‌تونن دقیقا اون‌چیزی رو که از بیرون یه آتیش‌بازی دیده میشه رو توضیح بدهند یا نمیتونن توضیح بدن که آتیش‌بازی یعنی چی؟ هگل براین باور بود که چیزی که فیلسوفان دیگه ازش غافل‌ند زندگی، روند تغییرات زندگی و جهان و تاریخ و مرتبط کردن تک‌تکِ اطلاعات قابل تجزیه‌وتحلیل با تمامیت موجودیت جهان به‌عنوان یه فرآیند در حال تغییره. اگر ما با دقت و ظرافت به جزئیات پروسه زندگی و طبیعت نگاه کنیم میتونیم بفهمیم که چجوری ما بخشی از این جریان تاریخی در حال تغییره طبیعت و زندگی هستیم. بر این اساس میشه کتاب «پدیدارشناسی روح» از هگل رو به شکل گالری عکسی متشکل از خودآگاهی‌های فُرم‌گرفته‌ای دید که دارن از مراحل مختلفی از زندگی عبور میکنن و هرشکل از خودآگاهی نشان‌دهنده‌ی یجور حقیقت مطلق و حتمی‌یه که در جهان وجود داره و ما میتونیم بازتابِ اون حقیقت رو ببینیم. هگل میگه این چیزیه که من در مورد دنیا بهش باور دارم.

برای درک بهتر هگل سوالی که باید بهش بپردازیم اینه که معنی اینکه هرچیزی در جهان بازتابی از حقیقت جهانه چیه؟ وقتی که به انعکاس و بازتاب تصویر توی آینه فکر میکنیم به این نتیجه میرسیم که برای انعکاس دوتا شدن لازمه یعنی آدم باید در مورد آنچه که در مورد دنیا فکر میکنه فکر کنه. فکرکردن به فکرکردن. یعنی جریان فکری که از خودآگاهیِ ما شروع میشه و به خودآگاهیِ ما ختم میشه. تفکری که خودآگاهی ما در مورد خودآگاهی‌مون انجام میده یعنی انعکاس خودآگاهی ما روی خودآگاهی‌مون. یعنی آدم باید از درون خودش بیاد بیرون تا بتونه به خودش و آگاهی که از خودش داره نگاه کنه. به همین شکل برای دیدن دنیا هم باید خود رو به بیرون از دنیا رسوند تا بتوان از بیرون به دنیا نگاه کرد. کلا به نظر میاد انعکاس یعنی از هم بازکردن این دنیای تاخورده و روی هم سوار شده یا به عبارتی بازکردن دنیای درهم فرورفته.

هگل یه ایدئالیست بود و او به ایده‌ها و جهت‌گیری‌هایی که ایده‌های مختلف در ذهنیت انسان ایجاد میکنند فکر میکرد. نظرش این بود که ایده‌ها و جهت‌گیری‌های فکری ما مثل یکجور منشور یا مثل یجور عینک عمل میکنن که به تجربیات ما شکل و فُرم میدهند و اون ایده‌هایی که ته ذهن هر یک از ما نشستن باعث میشن که وقتی ما در معرض تجربیات مشابه قرار میگیریم هرکدام ما آن تجربیات رو متفاوت از همدیگه معنا کرده و آن معناها رو در ذهنمون جاسازی‌شون کنیم و همون ایده‌های فُرم‌گرفته‌ای هم که خودآگاهی مارو میسازن در طول زمان دچار تغییر میشن و سوالی که برای هگل مطرح بود این بود که این تغییر در خودآگاهی چطور رخ میده؟ آیا منطقی پشت این تغییرات هست؟

روش هگل برای دست‌یابی به جواب این سوالات این بود که هر ایده‌ای رو به شکلی کامل و با جزئیات توی یکی از گوشه‌های ذهن‌ش و جدا از افکار دیگه‌ش بزاره و بعد از خودش بپرسه که آیا نحوه‌ی فکرکردن من در مورد این ایده کامل و کافیه؟ یا نکنه یه نکته دیگه‌ای در مورد این ایده هست که من بهش فکر نکردم و توی فولدر ذهنیم نزاشتم‌ش؟

بِیزِر در توضیح این روش تفکری هگل میگه که عقل ما باید هرچیز رو طوری درک کنه که انگار اون چیز نماینده و انعکاسی از خود جهانه.انگار که اون چیز خود جهانه و خارج از اون هیچ چیز دیگه‌ای وجود نداره و از نظر هگل اگر ما هرچیز رو جدا از طبیعت و جهان در نظر بگیریم در واقع خودمون دیدگاه خودمون رو محدود کردیم. هیچ‌چیزی، هیچ ایده‌ای، هیچ مجموعه‌ای از آزمایش‌ها، هیچ شغل یا هیچ سرگرمی به خودیِ‌خود و جدا از چیزای دنیا عقلانی نیست(وجود نداره). ما نمیتونیم هیچ زبانی رو تنها با دونستن لغات توی یه دیکشنری یاد بگیریم. در نظرگرفتن دانش چوب‌بُری، دانش هواشناسی، نجاری و معماری هر یک به صورت جدا از دانش‌های دیگه منطقی نیستن و همه‌ی دانش‌ها باهمدیگه ارتباط دارن و دونستن ارتباط بین دانش‌های مختلف سیستم فکری بزرگ‌تر و حقیقی‌تری رو می‌سازه.

الان ما از یه طرف با کلیتِ جهان مواجه‌ایم و از یه طرف دیگه ما تک‌تک افراد جهان رو داریم که هر یک محدود هستند ولی همگی جزئی از یک کلیت نامحدودند. یعنی ما در جزء در درون کل و محدود در درون نامحدود مواجه هستیم. ضمن اینکه با ایده یسری از فیلسوفان مواجه‌ایم که میگن ما موجوداتی هستیم که قدرت درک و احساساتی محدود داریم بنابراین تنها قادریم اطلاعاتی محدودی از دنیا بدست بیاریم و هیچوقت نمی‌تونیم بفهمیم که خود واقعی هرچیز چیه. تازه این سوال هم مطرحه که اگر ما بیایم همه چیزهایی که در مورد هرچیزی میدونیم رو برداریم و هرکدومشون رو بزاریم توی یه پوشه‌ی جدا توی ذهنمون چطور میشه از اونها برای رسیدن به دانش حقیقی استفاده کرد؟ و هگل از اینجا آغاز میشه از یه فکر آگاه تا خودآگاهی، منطق، معنویات، دین و درنهایت تا دانش مطلق و غیرمشروط. تفکر هگل به این موضوع میپردازه که چطور هر تُخم فکری کاشته شده در ناخودآگاه ما رشد میکنه و دچار تغییر میشه و تبدیل میشه به چیزی متفاوت از اون تفکر اولیه.

ترجمه‌ای از سه ویدیو

یکی از آلن دوباتن در مورد دیالکتیک هگل و دوتا دیگه

یکی در مورد رمانتیسیسم و یکی در مورد فلسفه هگل

هگلکانترمانتیسیسمفنومننومن
وقتی قبول کنی جهان خانه‌ی در حال سوختنه به حقیقت میرسی. هیچ خوشی نداره و زیبایی درش نیست و سعادتی هم نیست.نابودی و رنج و مرگ است.(خلاصه‌ای از تمثیل بودا از زندگی)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید