دخول فلسفه رواقی در آتن بوسیله یک تاجر فنیقی به نام زنون بود که فقط یکی از ترشحات فکر شرق بودو دو فلسفه رواقی و اپیکوری یکی تسلیم به شکست با لاقیدی و دیگری از بین بردن تلخی شکست با فرو رفتن در لذات برای این بود که نشان دهد انسان حتی در حال بندگی میتواند خوش باشد.
این دو نظریه اخلاقی متضاد در یونان کاملا تازه نبود و میتوان آن را در عقاید هراکلیتوس(حکیم گریان) و دموکریتوس(حکیم خندان) پیدا کنیم. پس از سقراط نیز شاگردان او دو دسته شدند. یکدسته کلبیون که در راس آنها آنتیستنس بود و دیگری کورنهآییها(Cyrene) که مهمترین آنان آریستیپوس بود. یکی مکتب لاقیدی و بیاعتنایی و دیگری مکتب خوشگذرانی و لذت. زنون رواقی بیاعتنایی(Apatheia) خود را برمبنای جبر علمی(رابطه علتومعلول) گذاشت و یکی از رواقیان متاخر یعنی خروسپس آنرا بزحمت از جبر مذهبی شرق قابل تشخیص میدانست.
زنون که خود منکر بردهداری بود وقتی بنده خود را کتک میزد و بنده بالتماس تقاضای عفو میکرد و میگفت بموجب فلسفه جبری خود زنون او گناهکار نیست و در این کار محبور و ناگزیر بوده زنون با آرامش حکیمانه در جواب گفت خود او نیز در کتکزدن اختیاری ندارد و بموجب فلسفه خویش مجبور و ناگزیر به این کار است. همچنانکه شوپنهاور عرض اندام اراده فردی در برابر اراده کلی بیفایده میدید و در کف شیر نر خونخوارهای غیر تسلیم و رضا چارهای نمییافت، فیلسوف رواقی نیز استدلال میکرد که برای کسی که در مبارزه زندگی با بیدادگری محکوم به شکست است راه عاقلانه همان بیاعتنایی و لاقیدیست چون پیروزی ممکن نیست.
آرامش خاطر در این نیست که فعالیت ما مطابق آمال و آرزوهای ما باشد بلکه در این است که سطح آمال همواره پایینتر از سطح افعال باشد.(کمتر بخواهیم و کمتر تلاش کنیم).
سنکای رواقی میگوید اگر بآنچه داری قانع نیستی با داشتن همهی جهان باز بدبخت خواهی بود.
در برابر چنین عقیدهای طبعا عقیده مخالفی نیز وجود خواهد داشت و این عقیده مخالف توسط اپیکوروس اظهار شد اگرچه خود او در عمل مثل زنون رواقی زندگی میکرد.فنلون میگوید اپیکوروس باغ زیبایی خریده بود که خود در آن باغبانی میکرد و همانجا بود که مکتب خود را تاسیس نمود. در آنجا با شاگردان خود زندگی خوب و دلکشی داشت و در حینی که بکار یا گردش میپرداخت آنها را تعلیم میداد، او در برابر همه مودب و مهربان بود. عقیده او این بود که هیچچیز بهتر از اشتغال به فلسفه نیست.
مبنای عقیده او این است که بیاعتنایی و لاقیدی غیرممکن است و تنها چیز شایسته که هدف مشروع زندگی و فعالیت میباشد لذت است، البته نه لذائذ حسی.
طبع هر عضوی حکم میکند که خیر خود را بر خیر اعضای دیگر ترجیح دهد و حتی شخص رواقی تارک دنیا از کار خود لذت میبرد.
ما نباید از لذات پرهیز کنیم بلکه باید آنها را انتخاب کنیم. پس اپیکوروس لذائذ معنوی را بر لذات حسی ترجیح میداد. او از لذاتی که بجای آرامش روح و تسکین خاطر، انسان را تحریک و خسته میکند منع میکرد.
بالاخره میگوید مقصود از طلب لذت، آرامش خاطر و صفای روحست برای آسودگی خیال(Ataraxia) که معادل همان بیاعتنایی(Apatheia) زنون رواقیست.(برای همین اپیکور رو جدا از رواقیها نمیدونن و یسری او رو هم رواقی میدونن و اپیکوریان رو زیرشاخهای از رواقیون میدونن)
رومیان مسلک رواقی و اپیکوری رو بسیار پذیرا شدند مخصوصا نظامیان و افراد سیاستمدار رومی. اشخاصی که احساسات داشته باشند نه میتوانند ریاست کنند و نه میتوانند در بندگی به سر ببرند بهمین جهت بود که روم رئیس و فرمانروا مسلک زنون رواقی را قبول کرد و امیر و غلام هردو در روم آنرا پذیرفتند»
قیصر مارکوس اورلیوس و اپیکتتوس غلام و حتی لوکرسیوس فلسفه اپیکوروس را بطرز رواقیون بیان میکرد(مانند آن انگلیسی که بقول هاینه با غم و اندوه از لذائذ برخوردار میشد)، کتاب مقدس او در تبلیغ لذائذ با خودکشی خاتمه میپذیرد. اشعار زیبای او به نام «در طبیعت اشیاء» دنباله افکار اپیکوروس است و باستایش ضعیف و کمرنگ لذت را محکوم میسازد. تقریبا معاصر قیصر و پُمپئوس است و در میان اضطرابات و مخاطرات زندگی میکرد. قلم تندوتیز او دائما در جستجوی آرامش و سکوت بود. در وصف او گفتهند که روحی سربزیر بود که دوران جوانیش را در ترسها و بیمهای مذهبی گذرانده بود. زیرا دائما و لاینقطع میگوید که دوزخی وجود ندارد مگر در این دنیا و بقول خیام «دوزخ شرری زِ رنج بیهوده ماست»(مترجم این عبارت رو اضافه کرده) و میگوید خدایانی وجود ندارند مگر آن اشخاص دوست داشتنی که در باغ اپیکوروس در ابرها پنهانند و در کارهای بشر مداخلهای ندارند. در برابر عقیده روزافزون رومیان به بهشت و دوزخ، لوکرسیوس یک فلسفه مادی سختی تبلیغ و ترویج میکند.
روح و فکر باجسم بوجود آمدند و با نمو جسم نمو میکنند، رنج جسم رنج روحست و مرگ آن مرگ این. چیزی جز فضا و اجزای لایتجزی(اتم) و فانون وجود ندارد و راس همه قوانین تحول و انحلال اشیاءست.
هیچ چیز ثابت و برجای نیست
جمله در تغییر و سیر سرمدیست
ذرهها پیوسته شد با ذرهها
تا پدید آمد همه ارض و سماء
تا که ما آن جمله را بشناختیم
بهر هریک اسم و معنی ساختیم
بار دیگر این ذوات آشنا
غرق میگردند در گردابها
ذرهها از یکدگر بگسسته شد
باز بر شکل دگر پیوسته شد
ذرهها بینم که از ترکیبشان
صدهزاران آفتاب آمد عیان
صدهزاران نظم و آیین جدا
علت صوری این خورشیدها
باز این خورشیدها آئینها
سو گرفته سوی گرداب فنا
ای زمین پست بیقدر و بها
با تمام برها و بحرها
آنچه داری در طریق کهکشان
از ثوابت(ستارهها) یا که از سیارگان
جملگی ترکیبتان زین ذرهها
تا که روزی میشوید از هم جدا
هیچ چیز ثابت و برحای نیست
جمله در تغییر و سیر سرمدیست
آب دریاهای ژرف بیکران
در بخار و مه شوند از ما نهان
جمله دریاها همه صحرا شوند
سنگها و ریگها پیدا شوند
این بیابانها و صحراها همه
باز مبدل گشته بر دریا همه
بعد از آن با موجهای داس وار
سازد از هر سو خلیجی آشکار(کتاب دوم لوکرسیوس)
همچنانکه افلاک در سیر و انحلالند انواع جانداران نیز در کون و فسادند(ایجاد و نابودی). چه بسا موجودات عجیبالخلقه بوجود آمدند که صورتها و ابدان عجیب و غریب داشتند. بعضی فاقد دست و برخی فاقد پا، عدهای بدون دهان و عدهای دیگر بدون چشم. کره خاک از این نوع موجودات بسیار عجیب بوجود آوردهست ولی خلقت همه بیهوده بوده و طبیعت از افزایش و نمو آن جلوگیری کردهست زیرا نمیتوانستند به سن مطلوب حیات برسند، نه میتوانستند غذا بدست بیاورند و نه میتوانستند جفتگیری کنند بهمین جهت بسیاری از جانداران بعلت اینکه نتوانستند تغذیه کنند و تکثیر نسل نمایند از میان رفتند. زیرا هر ذینفسی که از نسیم حیات برخوردار است باید یکی از این سه موهبت را دارا باشد. یا باید مکار و چارهساز یا دلیر و شجاع و یا چالاک و تندرو باشد، هریک از این سه صفت میتوانند حیات هرنوعی از انواع جانداران را حفظ کند و بقای آنرا ضمانت نماید. آنهائی که هیچیک از این صفات را واجد نیستند، بزودی طعمه و قربانی دیگرام خواهند شد تا آنجایی که طبیعت نسل اینگونه انواع را بکلی از بیخ و بن براندازد(در طبیعت اشیاء شعر 830 به بعد)
اقوام و امم(امتها) نیز مانند افراد مرگ و حیات دارند. بعضی از اقوام رو به عظمت میروند و برخی دیگر رو به انحطاط مینهند و در فاصله کوتاهی از زمان نژادها تغییر مییابند و همچون دوندگان(منظور دوندگان المپیک است) مشعل حیات را دست بدست میگردانند. دربرابر جنگ و مرگ ناگزیر تنها راه عاقلانه Ataraxiaست یعنی نظر صلحجویانه به همه اشیا.
واضح است در این جا شور زندگی دوره جاهلیت(جوانی) دیگر وجود ندارد و مثل آنست که این چنین بدبینی حماسی و معتدل را نام اپیکوری میدهند.
اکنون که روح پیرو اپیکور را مشاهده کردید، خوشبینی زنده و جانداری را که رواقیانی مثل مارکوس اورلیوس یا اپیکتتوس اظهار میکنند نیز تصور کنید. بجز کتاب "تاملات" این قیصر کتابی مانند مباحثات این غلام در سرتاسر متونی تسلیبخش نیست.
در جستجوی آن مباش که همه اشیا بر وفق مراد تو باشند بلکه چنان کن که مراد تو موافق دیگر اشیا گردد در این صورت خوشبخت خواهی بود(اپیکتتوس)
شک نیست که در چنین صورتی شخص میتواند آینده خود را طرحریزی کند و در عین درویشی بر جهان پادشاهی کند.
به هیچوجه در هیچ حالتی مگو که من فلان شیئی را از دست دادم بلکه بگو که آنرا بدست آوردم. اگر طفل تو یا زن تو مُرد در حقیقت تو آن دو را بازیافتی، اگر اموالت را از دستت گرفتند باز در حقیقت آنرا بازیافتهای.
این مطالب به مسیحیت و عقیده شهدای دلیر آن نزدیک است. در حقیقت آنچه مسیحیت در اخلاق به ازخودگذشتگی دستور میدهد و در سیاست یک نوع مسلک اشتراکی و اخوت میان بشر تبلیغ میکند و از روز قیامت خبر میدهد همه شبیه افکار رواقیان است. روح دوران بتپرستی یونانی و رومی با اپیکتتوس ضعیف گردید و برای ایمان و عقیده جدیدی آماده شد. کلیسای قدیم مسیحیت کتاب اپیکتتوسس را رساله دینی شمرد. مباحثات او و تاملات مارکوس اورلیوس نخستین قدم بسوی پیروی از مسیح است.(این قدیمیترین و نیز جدیدترین نظریه درباره انحطاط روم است)
در کتاب لوکرسیوس قطعه مهمی هست که انحطاط زراعت در دولت روم را بیان میکندو بعقیده لوکرسیوس این انحطاط نتیجه از بین رفتن نیروی خاک است. علت آن هرچه باشد ثروت در روم جای خود را به فقر میداد. تشکیلات از هم پاشیده میشد و قدرت رو بضعف میرود و غرور و افتخار به بیحسی و لاقیدی تبدیل میگردید. شهرها رو بخرابی مینهاد، جادهها دیگر مرمت نمیشد و رفت و آمد و نقل و انتقال تجاری صورا نمیگرفت. خانوادهها کوچک و تربیتیافته رومی جای خود را به عشیرههای بزرگ و خشن و جاهل ژرمنی میدادند که سال به سال از مرزها گذشته وارد خاک روم میشدند، فرهنگ دوره بتپرستی در برابر آداب و سنن شرقی تسلیم گردرد و بطور نامرئی تقریبا تمام امپراتوری بدست پاپ افتاد.
کلیسای رومی جایگزین امپراتوری فروپاشیده روم شد و به شکل دین مسیحیت رومی تا هزارسال اروپا را متحد نگاه داشت.
منبع: کتاب تاریخ فلسفه- ویل دورانت(ترجمه عباس زریاب خویی-1335)-صص 83-87