زیگموند فروید در سال 1856 در امپراتوریِ اتریش متولد شد.به دانشگاه وین رفت و در انجا در زمینه فلسفه،فیزیولوژی و جانورشناسی تحصیل کرد و درزمینه زیستشناسیِ بافتِ عصبیِ انسان و حیوانات تحقیقاتِ زیادی انجام داد و تحقیقاتِ او راه را برایِ کشفِ سلولِ عصبی یا نُرُن هموار کرد.فروید در سال 1881 داکتر شد و در سال 1882 حرفهیِ پزشکیاش رو در درمانگاهِ عمومیِ وین آغاز کرد.فروید در سال 1886 آزمایشات و تحقیقاتِ شخصیِ خودش در بخشِ تخصصی رو شروع کرد.بخشِ تخصصی که در آن زمان با عنوانِ «اختلالاتِ عصبی» شناخته میشد و جهتگیریِ این تخصص بهسویِ اختلالاتی چون افسردگی و اضطراب بود.تقریباً حدودِ 1896 بود که فروید برایِ توضیحِ متُدِ درمانیش از عبارتِ روانکاوی استفاده کرد.حالا سوال اینه که در روندِ درمانِ بیماریهایِ روانی این روشِ روانکاوی چجوری کار میکنه؟هدفِ اصلیِ روانکاوی این بود که احساسات و افکارِ سرکوبشده در فردِ بیمار از اعماقِ ناخودآگاهِ ذهنش بیرون کشیده شود و به سطحِ آگاهترِ ذهن بیاد و در طیِ آگاه شدن و فهمیدن این احساسات و افکارِ سرکوب شده،مشکلِ روانیِ بیمار میتواند که درمان شود.یکی از روشهایی که از طریقِ اون فروید تونست احساساتِ سرکوب شده رو از حالتِ ناخودآگاهِ ذهنِ بیمار به سمتِ هُشیارِ ذهن بره،«روشِ مشارکتِ آزاد» بود.اساسِ این روش اینه که درمانگر هیچِ مشارکتِ فعالی در زمینهیِ صحبت کردن با بیمار ندارد و تنها کاری که میکنه اینه که از بیمار میخواد که در موردِ هر ایده یا هر خاطرهای که به ذهنش میاد صحبت کند و بیمار در این پروسه نباید سعی کند که به این ایده و خاطرات فکر کند یا به هیچوجه نباید آنها رو قضاوت کند.تنها کاری که باید بکند اینه که آنها را تجربه کند.فرض هم بر اینه که در این پروسه افکار و احساساتِ سرکوبشده کمکم به سطحِ آگاهِ ذهن بیایند.علاوه براین روش فروید از طریقِ تجزیه و تحلیلِ خواب و رویاهایِ بیماران سعی میکرد افکار و احساساتِ سرکوبشدهی بیماران رو از ناخودآگاهِ آنها بیرون بکشه و آنها رو بفهمه.روشِ دیگهای که فروید در روانکاوی بکار میبرد «روشِ انتقال» بود.این روش اینجوریه که یه بیمار احساساتی رو که نسبت به یه فردِ بخصوصی در زندگیش داره رو به درمانگرش نسبت میدهد.مثلاً فرضاً آن بیمار با والدینش مشکل داشته و نسبت به آنها احساسات و عواطفی در ذهنش دارد وقتی که میاد رواندرمانگرش رو میزاره جایِ پدر و مادرش و بهجایِ والدینش خشم و عصبانیتش رو نسبتِ به درمانگرش ابراز میکند.درواقع رابطهای که با والدینش داشته رو به رواندرمانگرش منتقل کرده و به این شکل بیمار و رواندرمانگر میتونن معناها و افکارِ پشتِ اون رابطه رو بهتر درک کنند.حتی رواندرمانگر میتونه با استفاده از روشِ انتقال و قرارگرفتن در نقشِ دیگران مشکلات و تعارضات و درگیری بین بیمار و کسانی که بیمار آنها رو قبلاً میشناخته رو حل کند.در کُل فروید اعتقاد داشت که میشه با بیرون کشیدنِ افکار و احساسات از عُمقِ ذهن و بخشِ ناخودآگاه و آوردنِ افکار و احساسات به سطحِ آگاهِ ذهن،بیماریهایی چون اضطراب و افسردگی رو درمان کرد چون باورِ فروید این بود که کلیدِ مشکلات در ذهنِ ناخودآگاهِ.ذهنِ ناخودآگاه بخشی از ذهنه که برایِ ذهنِ هُشیار و آگاه میتونه قابلِ دسترس نباشه.یعنی در عمقِ ذهنِ ما یادگیریها و خاطرات و باورهایی نشستن که ممکنه اصلاً ما ازشون خبر نداشته باشیم یعنی ذهنِ هُشیار و آگاهِ ما ممکنه ندونه که ما همچین افکار و خاطرات و احساسات و باورهایی داریم.ولی اون چیزایی که در بخشِ ناخودآگاهِ ذهنِ ما هستن رویِ رفتارها و هیجانهایِ ما تاثیر دارند و در واقع بخشِ ناخودآگاهِ ذهنِ ما خیلی خیلی بیشتر از بخشِ هُشیار و آگاهِ ذهنِ ما رویِ رفتارهای ما در زندگی و همینطور رویِ انتخابهایِ ما تاثیرگذاره.
تئوریِ ذهنِ ناخودآگاهِ فروید با تئوریِ سرکوب شروع میشود و از دیدِ فروید افکار میتونن سرکوب بشن ولی از ذهن پاک نمیشوند و این افکار همچنان در اعماقِ ذهن باقی میمانند و میتوانند رویِ رفتارهایِ ما تاثیر بگذارند و حتی در بعضی مواقع ممکنه آن افکارِ سرکوب شده دوباره در سطحِ آگاهِ ذهن ظاهر شوند و درنهایت فروید به این باور رسید که ذهنِ ناخودآگاه رویِ تمام رفتارهایی که از ما سر میزنه تاثیرگذاره. بعنوانِ مثال فروید میگفت اشتباه صحبت کردنِ ما به دلیلِ تاثیرِ ذهنِ ناخودآگاه بر صحبتکردنِ ماست. مثلاً یک مردی که داره با یه زنی صحبت میکنه و تویِ ذهنش افکارِ سکسی داره ممکنه وقتی که بخواد به اون خانم بگه که «تو از من کینه داری» یهو بگه که «تو از من سینه داری» و بعد یهو خودشو اصلاح کنه.از نظرِ فروید این لغزشِ کلمات و صحبتهایِ اشتباه در واقع دارن افکارِ واقعیِ ما رو که در ذهنِ ناخودآگاهِمان پنهاناند رو نشون میدهند و گاهی این افکار به شکلِ ناخودآگاه واردِ سطحِ هُشیارِ ذهن میشوند.به این اشتباهاتِ گفتاری «لغزشِ فرویدی» هم میگن.خواب و رویاها نقشِ مهمی در تئوریِ روانکاویِ فروید بازی میکنن. فروید بر این عقیده بود که رویاها نگهبانِ خواب هستند،خوابهایِ ما روشهایِ ذهنمون برایِ برآورده کردنِ آرزوهایِ سرکوبشدهمون هستند بدونِ اینکه مارو بیدار کنن.از نظرِ فروید هر خوابی متشکل از یسری محتواهایِ آشکار یعنی همون محتواهاییه که ما یادمون میمونه و همچنین محتواهایِ نهفته است.محتواهایِ نهفتهای که میتوانند آرزوها و تمایلاتِ اصلیِ ما باشند. حالا از اونجایی که در اکثرِ موارد محتواهایِ نهفته،یا ناراحتکنندهاند یا باعثِ ایجاد اضطراب در ما میشوند،خواب و رویاهایِ ما به شکلی قابلِ قبولتر تغییر میکند و اونجوری ما میتونیم درحالی که آرزوهایِ سرکوبشدهمون در خواب برآورده میشه به خواب ادامه بدیم. میشه از روشِ مشارکتِ آزادِ فروید برایِ خوابهایی هم که میبینیم استفاده کرد.به عقیده فروید میشود افکار و فانتزیهایِ سرکوب شده رو از طریقِ محتواهایی که یه فرد خواب میبینه هم تشخیص داد.اما حالا کمی در موردِ نظراتِ فروید درباره روان صحبت کنم.ولی قبل از اینکه برم سراغ فروید خیلی کوتاه به نظرِ فیلسوفانِ مختلف هم بندازیم و ببینیم که آنها در موردِ ذهن چی فکر میکردند.مثلاً افلاطون میگفت که روح از سه بخش تشکیل میشه.بخشِ مربوط به فکرکردن یا logistikon ،بخشی که متمرکز بر تمایلات و خواستههاس یعنی epithumetikon و بخشِ متمرکز بر هیجانات یا thumoeides. و اون روح و روانی،روح و روانِ خوبیه که در آن این سه قسمت در تعادل با همدیگه کار میکنن.ارسطو این ایده افلاطون رو برایِ ذهن بکار میبرد و تاکیدش بر این بود که کسبِ علم و دانش در موردِ جهان و طبیعت باید برپایه مشاهده و تجزیه و تحلیلهایِ منطقی باشه و روانشناسیِ امروزی برپایه ایدهِ ارسطو رشد کرد.بعد از اونها روانشناسی در طولِ دورانِ رنسانس هم رشد و تغییر پیدا کرد و تا حدِ زیادی تحتِتاثیرِ فیلسوفِ قرنِ 17 میلادی،رنه دکارت قرار گرفت.از نظرِ دکارت جسم و ذهن دو چیزِ جدا از هم هستن. به این تئوری «ثنویتِ دکارتی» هم میگن.در این دیدگاه ذهن یه موجودیتِ غیرِمادیه که همه افکار و هیجانات و باورهایِ انسان از اون میاد ولی جسم و بدن از جنسِ مادهست.حرف اصلی ثنویتِ دکارتی اینه که ذهنِ غیرِمادی و بدنِ مادی دو ماهیتِ جداگانهای هستن که از برخوردهایِ متقابلِ آنها با همِ که رفتارهایِ انسانی حاصل میشه.ولی چطور یه چیزِ غیرِمادی با یه چیزِ مادی واردِ تعامل و ارتباطِ دوطرفه میشود؟پیشنهادِ خودِ دکارت این بود که روحِ غیرِمادی باید در غده پینِال یعنی همون غده صنوبری باشد و از اونجا داره بر بدنِ ما تاثیر میزاره و بعد از دکارت فیلسوفای دیگهای هم درموردِ این ایده بحث کردند و نظراتشون رو در این مورد که ذهن چطوری کار میکنه ارائه دادند.بله،همه آنها فیلسوف بودن و روانشناس نبودن چون بعد از اونها بود که تازه رشته روانشناسی شکل گرفت.مشکلِ فیلسوفان این بود که یجوری یچیزایی غیرِمادی رو توضیح بدن چون از نظرِ اونها افکار و احساسات چیزهایی غیرِمادی بودند و از اونجایی که نمیشد هیچکدوم از اونها رو اندازهگیری کرد و تعریفِ مشخصی از اونها ارائه داد،روانشناسیِ اولیه در محدوده فلسفه قرار میگرفت و یه موضوعِ علمی محسوب نمیشد.یکی از بزرگترین محققین و پزشک-فیلسوفِ ایرانی که جز اولین کسانی بود که چیزی بعنوان بیماریِ روانی رو تعریف و تشریح کرد زکریای رازی بود که به درمانِ بیماریهای روانی میپرداخت.اما بالاخره اون روز رسید که انسانها برای مطالعه و تحقیق در موردِ کارکردِ مغز از روشهایِ علمی استفاده کنن و آنچیزی که ما بعنوانِ روانشناسی میشناسیم در سال 1879 شروع شد. زمانی که پرفسوری آلمانی با نامِ ویلهلم ووت اولین آزمایشگاهِ تجربیِ روانشناسی رو در دانشگاهِ لایپزیگ تاسیس کرد و به این شکل رسماً روانشناسی رو از فلسفه جدا کرد.در واقع ووت اولین کسی بود که خودش رو بعنوانِ روانشناس خطاب کرد.او و کسانی که در آزمایشگاهش کار میکردن برای مطالعه و تحقیق در موردِ ذهن استفاده از روشهایِ علمی رو آغاز کردن و به این ترتیب،زمینه رو برای روانشناسانِ آینده آماده کردن. بعد از ووت روانشناسی به زمینهها و قسمتهایِ مختلفی منشعب شد.زیگموند فروید عصبشناسی بود که روشِ روانشناسیِ خودشو بوجود آورد.در روانشناسیِ فروید روان از سه قسمت تشکیل شده بود:اید یا غرایز وایگو یا واقعیت و سوپرایگو یا اخلاقیات.
اید بخشی از روانِ که مملو از تمایلات و غرایزِ اولیهاس،بخشِ مربوطِ به کششهایِ جنسی و پرخاشگری و خاطراتِ پنهان.اید بخشی از روانِ که کاملاً ناخودآگاهه.همان بخشِ بچگانه با عکسالعملهایِ آنی و بدونِ فکر و منطق و همان بخشیِ که دائماً به دنبالِ لذتها و رضایتهایِ فورییه.به اعتقادِ فروید بخشِ ایدِ روان،منبعِ انگیزههایِ پایهایِ ماست که نه درکی از واقعیات داره نه از عواقبِ رفتارهایِ ما آگاهه.اید اون بخشیِ که فقط میخواد در حالی که سوپرایگو بخشِ اخلاقیِ روانه و میتوان به آن بعنوانِ وجدانِ ذهن هم نگاه کنیم. سوپرایگو میتواند بینِ توهم و واقعیت تمایز و فرق قائل بشه و فرقِ بینِ درست و غلط را میداند.فروید اعتقاد داشت بدونِ سوپرایگو انسانها نمیتوانستند بفهمن که کدوم کارشون غیرِاخلاقیه و کارِ ایگو اینه که واسطه و میانجی این دوتا بخشِ دیگه باشه.یعنی باید بینِ اید که دائماً بدنبالِ لذتِ و بهتنهایی نمیتونه در حفظ و بقایِ ما کاربرد داشته باشه و همینطور سوپرایگویِ اخلاقگرایی که اونم نمیتونه بهتنهایی در حفظ و بقایِ ما کاربرد داشته باشه تعادل برقرار کنه.
ایگو بخشیِ که مستقیماً بیشتر رفتارها و کارهایِ مارو کنترل میکنه،ایگو بهدنبالِ لذتها هست ولی در عینِ حال اینو میفهمه که واقعیت اجازه نمیده که ما به هرچیزی که تمایل داریم و آرزو داریم دست پیدا کنیم.فروید باور داشت که هریک از عناصرِ تشکیل دهندهی روانِ ما با دیگری ناسازگارن و اینکه باهمدیگه وارد درگیری و تناقضات بشن غیرِقابلِ اجتنابه. و برایِ جلوگیری از فرورفتنِ روان در بههمریختگی و آشفتگی،ایگو از چندتا مکانیزمِ دفاعی استفاده میکنه.مثلاً یکی از اون مکانیزمهایِ دفاعی حاشا کردن و انکار کردنه مثلاً زمانی که یه آدمِ سیگاری ضرر سیگار برای سلامت خودش رو انکار میکند،یکی دیگه از این مکانیزمها،مکانیزمِ جایگزینیه.پروسهای که در اون شما میخواید با یه واکنشِ آنی یه حسِ رضایتِ فوری رو بدست بیارید ولی ممکنه که اینکار به ضررتون تموم بشه بنابراین شما با جایگزینیِ یه موضوع به جایِ موضوعِ دیگه به این هدف میرسید مثلاً از دستِ رئیستون عصبانی هستید و بعد میرید به یه سگ لگد میزنید.فروید در موردِ رشد و پیشرفتِ جنسی-روانی انسان هم یه تئوری داشت که جَر و بحثهایِ زیادی رو بوجود آورد و امروزه بخشهای خیلی کوچکی از آن تئوریها توسطِ بعضی روانشناسان موردِ استفاده قرار میگیره.به هر حال برایِ توضیح این تئوریِ رشدِ جنسی-روانی که امروزه بخشهایِ زیادی از اون از جانبِ رشته روانشناسی طرد شده باید بگم که فروید اساساً معتقد بود که کودکان با یه چیزی به نامِ لیبیدو به دنیا میایند.یعنی با مِیل به لذتِ جنسی به دنیا میایند و همینطور که یه بچه رشد میکند به مرور هم با چیزهایِ مختلفی به دنبالِ ارضایِ این مِیل به لذتِ جنسیه.مرحله اولِ کسبِ لذتِ جنسی،مرحلهی دهانیِ.مرحله ای که از زمانِ تولد شروع میشه و تا 18 ماهگیِ یه بچه طول میکشه.در مرحلهی دهانی یه بچه لذتِ جنسی رو از طریقِ دهانش بدست میاره.یعنی آن بچه از چشیدن و مکیدن بعنوانِ راهی برایِ کسبِ لذتِ جنسی استفاده میکنه و به تثبیتِ دهانی میرسه یعنی یه کودک با تحریکِ دهانی خودش رو به آرامش و لذتِ جنسی میرسونه و اگر اینکارو نکنه در بزرگسالی با مشکلاتی روبهرو خواهد شد.مثلاً در بزرگسالی ممکنه که انگشتِ خودش رو بِمَکه یا در خوردنِ غذا زیادهروی کنه.دومین مرحلهی لذتِ جنسی مرحلهیِ مقعدیه که از 18 ماهگیه و تا سهسالگیِ کودک ادامه پیدا میکنه.در این مرحله مرکزِ لذتجویی کودک به جایِ دهان،روده و مثانه است.بچهها در مرحله مقعدی از دفع لذت میبرن و حالا در مرحله مقعدیِ که باید ایگو رشد کنه و توسعه پیدا کنه.در این مرحله بچه میفهمه که جدا از دیگرانه و شخصیتِ جدایِ خودش رو داره و تمایلات و خواستههاش میتونن در تضاد با خواستههایِ آدمهایِ دیگه باشن.سومین مرحله رشد و توسعه جنسی-روانی،مرحله فالیک است که از سه سالگی شروع میشه و تا 5 سالگی ادامه پیدا میکنه و خب همونطوری که ممکنه حدس زده باشید مرکزِ لذتجویی در این مرحله اندامِ تناسلیه.به اعتقادِ فروید این همون مرحلهایه که یه بچه خودارضایی رو کشف میکنه و متوجه میشه که بینِ جنسیتِ آدمها تفاوتهایِ اندامی وجود دارد.به اعتقادِ فروید بین سنهای 5-6 سالگی تا بلوغ بچهها در مرحله تاخیر قرار میگیرن که در این مرحله حس و رفتارهایِ جنسی در بچهها کاهش پیدا میکنه و در بدنِ آنها هیچ مرکزِ لذتجویی وجود ندارد و بچهها میتونن در این مرحله مهارتهایِ اجتماعیشون رو رشد و توسعه بدهند و آن چیزی که در آنها لذت ایجاد میکند در کنارِ دوستان و خانواده بودن و وقتگذراندن با آنهاست.آخرین مرحلهیِ رشد و توسعه جنسی-روانی،مرحلهیِ اندامِ تناسلیه.این مرحله از دورانِ بلوغ شروع میشود و در بزرگسالی به پایان میرسد و در این مرحله آدمها روابطِ جنسی داشتن با دیگران رو تجربه میکنن و ممکنه که با یه شخصِ دیگهای واردِ رابطه عاشقانه و پایدار بشن.استدلالِ فروید این بود که اختلالِ اعصاب و روان و همینطور انحرافِ جنسی و اخلاقی در نتیجه گیر کردن یا حتی پَسرَفتِ بعضی آدمها در آن مراحلِ رشد و توسعه جنسی-روانیِ قبلی به وجود میاد و اگر شخصی بتونه به مرحله اندامِ جنسی برسه و در آن مرحله باقی بماند،میتواند بزرگسالیِ متعادل و سالمی داشته باشه.یکی دیگه از اجزایِ تئوریِ رشد و توسعه جنسی-روانی فروید «عقده اُدیپ» است.اُدیپ از اسمِ یه شخصیتِ افسانهای یونانی به نامِ اُدیپوس گرفته شده که در آن افسانه گفته شده که اُدیپوس تصادفاً پدرِ خودش رو میکشه و با مادرش ازدواج میکنه.عقده اُدیپ،تضادِ حسادت و ترس رو در پسران تشریح میکند که در مرحله فالیک هم شروع میشود و وقتی که این مشکل در یک پسربچه ظاهر بشه اون بچه میخواد تنها مالکِ مادرش برایِ لذت بردن از او باشد و برایِ این منظور میخواد که از شرِ پدرش خلاص شود منتهی بچه اینو هم میدونه که اگر پدرش در موردِ تمایلِ او به مادرش یعنی همسرِ او چیزی بفهمه،آن چیزی که پسربچه بیشتر از هرچیزی که میخواد رو ازش میگیره یعنی اندامِ تناسلیش رو.یعنی اون بچه دچارِ اضطرابِ اختگی میشود و از این میترسه که قدرتمندترین مردِ خونه اندامِ تناسلیش رو بِبُرِه.به عقیدهِ فروید،پسران این عقده اُدیپ رو با تقلیدِ رفتارهایِ مردانه و تقلید از پدرشون برطرف میکنن و به گفته فروید به این شکله که پسران نقشِ جنسیتِ مردانه به خودشون میگیرن.به اعتقاد فروید در دختران هم یه همچین عُقدهای شکل میگیره یعنی «عقده اِلِکترا».ولی البته این مشکلیه که خیلی کم اتفاق میوفته و جریانشم از این قراره که یه دختر دچارِ حسادت به آلتِ تناسلیِ مردانه میشه و دلش میخواد که پسر باشه چون او به پدرش تمایل داره اما متوجه میشه که نمیتونه که هرگز اونو داشته باشه چون آلتِ تناسلیِ مردانه ندارد.به هرحال فروید میگه که یه دختر برایِ برطرف کردنِ این عقده اِلِکترا،تصمیم میگیره که این تمایل به پدرش رو با تمایل به نوزاد یا عروسک نشان بدهد.ضمنِ اینکه یه دختر برایِ اینکه آلتِ جنسی مردانه نداره،مادرش رو مقصر میداند و برایِ همین از دستِ مادرش عصبانی میشود.ولی دختربچه این حسِ خشم و عصبانیتش رو در درونِ خودش سرکوب میکند و تصمیم میگیره که نقشِ مادر به خودش بگیره و نقشِ زنبودن رو بازی کنه.البته امروزه خیلی از روانشناسان خیلی از بخشهایِ تئوری رشد و توسعه جنسی-روانیِ فروید رو قبول ندارن.برایِ مثال فروید بر این باور بود که تمایلِ جنسیِ مناسب هتروسکشوال یا دگرجنسگراییه(رابطه با جنس مخالف) ولی امروزه این ایده توسطِ بقیه روانشناسان رد شده.تازه خیلی از مردم فکر میکنن که عقدههایِ روانیِ اُدیپ و اِلِکترا خیلی غیرمنطقی هستند و یا اینکه مثلاً فروید معتقد بود که شخصیتهایِ مقعدی،کسانی هستند که تو کارهایی که انجام میدهند وسواس به خرج میدهند و خیلی منظماند و لجبازن یا خیلی سختگیرن کاملاً میتونه اشتباه باشه.علاوه بر این فروید در داستانسازی خیلی خوب بود منتهی خیلی از داستانهایِ فروید قابلیتِ آزمایش ندارند،ضمنِ اینکه داستانهایِ او میتونستن یسری از رفتارها رو توضیح بدهند منتهی نمیتونستن که چیزی رو پیشبینی کنن و منظورم اینه که تئوریهایِ او تا حدِ زیادی قابلِ رد کردن نیستن و اینکه ادعایی قابلِ رد کردن نباشه یعنی علمی نیست چون اگر یه ادعایی قابلیتِ آزمایشاتِ علمی رو نداشته باشه نه میشه آن ادعا رو حقیقت اعلام کرد و نه اشتباه.با همه این احوالات فروید همچنان در درکِ ما از روانشناسی و رفتارها و بیماریهایِ ذهنیِ آدمها نقشِ بزرگی رو بازی کرده و اون تعداد از نظراتِ فروید که درست از آب درآمدن واقعاً مهم هستن مثلاً اینکه بعضی از خاطراتِ ما در ذهنِ ناهُشیارِ ما مخفی میشن یا اینکه کلاً خاطراتِ پنهان و آشکار و برداشتهایِ دورانِ کودکیِ ما بر رفتارهایِ بزرگسالیِ ما تاثیرِ زیادی دارند و درسته که فروید داستان پردازِ خوبی بود ولی اینکه نیومد برایِ توضیحِ کارکردِ ذهن پایِ شیطان و ارواحِ خبیث رو بکشه وسط و به جاش تشریحِ بهتری از عملکردِ ذهن ارائه داد جایِ قدرشناسی دارد و امروزه هم از روشهایِ روانکاویِ فروید برایِ کمک به درمانِ افسردگی و اضطراب در سطحِ وسیعی استفاده میشود و خیلی از تراپیستها و رواندرمانگران برایِ بیرون کشیدنِ افکار و احساساتِ پنهان در ذهنِ ناخودآگاهِ ما از روانکاوی استفاده میکنند.