Ashin
Ashin
خواندن ۱۵ دقیقه·۲ روز پیش

سعادت

خوشبختی علیه خوشبختی!

«در زندگی تمام بدبختی ها زیر سر خوشبختی است.» این سخن را به طور مضمونی نزد بسیاری از فیلسوفان و متفکران عصر جدید می توانیم بیابیم: به نظر می رسد که آنها هدفی موجه تر و ارجمندتر از خوشبختی برای زندگی یافته و برای انسان ها هدیه آورده اند. اما این فیلسوفان چه مشکلی با «خوشبختی» دارند؟ مگر چیزی ارجمندتر و ارزشمندتر ازخوشبختی در زندگی وجود دارد؟آیا فیلسوفانی که از بدبختی های حاصل ازخوشبختی می رنجند، خود به نوعی از بدبختی نمی گریزند و در نهایت نمی کوشند که خود را به خوشبختی بیاویزند؟ باری، پر بیراه نیست اگر بگوییم که نزد این فیلسوفان هم بدیل و جایگزینی برای خوشبختی نیست. آنها هم، به طور عمومی، با این سخن ارسطو هم سخن هستند که «خوشبختی هدف نهایی زندگی همه انسان ها و تمام فعالیت هایی است که آنها در زندگی می کنند.» اما نباید فراموش کرد که شاید میان خوشبختی این فیلسوفان و خوشبختی مورد انتقاد و اعتراض آنها، به جز همان انگیزه عمومی گریز از بدبختی، تنها واژه «خوشبختی» مشترک است و نباید این اشتراک لفظ، در فهم محتوای انتقادی و رادیکال سخنشان، رهزنی کند.بگذارید سخن درباره مشکل و نگرش انتقادی فیلسوفان با موضوع خوشبختی را با این پرسش گیج کننده شروع کنیم: آیا خوشبخت بودیم، اگر «خوشبخت» بودیم؟ پاسخ بسیاری از فیلسوفان و متفکران به این پرسش منفی است، البته اگر که و این اگر بسیار مهم است، مراد از «خوشبختی» همان معنای رایج از خوشبختی باشد.شاید مهم ترین سخن فلسفی در باب خوشبختی این باشد که اساسا باید تمایل و اندیشه «خوشبختی» را کنار گذاشت. بسیاری از فیلسوفان، به طور صریح یا ضمنی، درک رایج از خوشبختی را یک توهم ناممکن و نامفید دانسته اند. می توان گفت که فیلسوفان مختلف، هرکدام به شیوه خود، در پی نشان دادن بدبختی های ناشی از این درک تقریبا همگانی شده از خوشبختی هستند و حرف مشترکشان این است که ترک این درک از خوشبختی اولین گام به سوی خوشبختی ایده آل آنها خواهد بود؛ اگرچه باید گفت که راهشان از گام های بعد از هم جدا می شود. گفتنی است که این درک فقط متعلق به عوام نیست و حتی به اشکال ظریف و پیچیده ای، خود را نزد برخی فیلسوفان و روانشناسان بزرگ بازسازی و بازتولید کرده است.هگل، شوپنهاور، کرکگور، نیچه، فروید، داستایوسکی، کافکا، کامو و...، هرکدام به شیوه خود، ایده مسلط از خوشبختی را تخریب می کنند تا بتوانند ایده آل خودشان از خوشبختی را ابراز کنند. شاید شوپنهاور این نگرش انتقادی را از همه صریح تر ابراز کرده است.در اندیشه شوپنهاور، ما در این دنیا نیامده ایم که خوشبخت شویم، بلکه آمده ایم که رنج هایمان را به دوش بکشیم و قهرمانانه زندگی کنیم. به عبارت دیگر، خوشبختی را نمی شود یافت ولی می شود که آن را با رنج شرافتمندانه آفرید و ساخت؛ به مثابه زوربای یونانی کازانزاکیس یا سیزیفوس آلبر کامو! از یاد نباید برد که خوشبختی یک رنجاورد است.با این تفاصیل، باید گفت که ما اساسا «خوشبختی نداریم؛ بلکه خوشبختی ها داریم»! یکی از این خوشبختی ها همان خوشبختی رایج و شایع است که گفتیم بیشتر فیلسوفانی که در عصر جدید درباره خوشبختی نظریه پردازی کردند، آن را مورد انتقاد جدی قرار داده اند و به جای آن درک های متفاوت و حتی متضاد خود از خوشبختی را ابراز کرده اند.اکنون پرسش این است که محتوای مهلک و مخرب خوشبختی به معنای رایج چیست که باید از آن احتراز و تخریبش کرد؟ خوشبختی ایده آل کدام است که باید آن را احراز و تحصیلش کرد؟ چگونه می توان خوشبختی های به میان آمده از جانب فیلسوفان را سنجید و آیا نهایتا می توان یکی را از میانشان برگزید؟

رنج و خوشبختی (با تاکید بر یونان باستان و قرن نوزدهم)

آنچنان که ارسطو و بسیاری از متفکران دیگر گفته اند هدف نهایی زندگی همه انسان ها و تمام فعالیت هایی که آنها می کنند خوشبختی است. اما بلافاصله باید افزود که معنای خوشبختی، در دوره های تاریخی مختلف و جوامع متفاوت، برای همگان یکسان نبوده است و بنابراین، یک وضعیت معین هم که نزد همه انسان ها مصداق روشن خوشبختی تلقی شود، وجود ندارد. از آنجا که فیلسوفان بازتاب انتقادی افکار زمانه خود هستند، می توان تاریخ فلسفه را نیز تاریخ تعاریف و نظریات متفاوت و حتی متضاد در ارتباط با مفهوم خوشبختی دانست. در تاریخ فلسفه اروپایی نیز طیف وسیع و متنوعی از نظریات در رابطه با خوشبختی وجود دارد که آنها را می توان ناشی از درک های متفاوتی دانست که فیلسوفان مختلف از رابطه رنج و خوشبختی یا ارزش گذاری ها و ارزش آوری های متفاوتشان از اصل رنج و جایگاه آن در تحقق خوشبختی داشته اند.

چه رابطه ای میان رنج و خوشبختی وجود دارد؟ آیا رنج و خوشبختی جمع ناشدنی هستند؟ آیا خوشبختی انسان در زندگی تنها آن هنگام از راه می رسد که رنج تماما بدرقه شده باشد یا کاملابر آن غلبه شده باشد؟ طیف وسیع و متنوعی از نظریات در نتیجه پاسخگویی متفاوت به چنین پرسش هایی حاصل شده اند. برای درک میزان بالای رنگ آمیزی این پاسخ ها می توان دو سر این طیف را که پاسخ ها به قطب و متضاد یکدیگر مبدل می شوند، ملاحظه کرد. در یک سو، با این اندیشه روبه رو هستیم که اساسا رنج مانع خوشبختی و دلیل و نشانه ای برای بدبختی است و از سوی دیگر، کاملابرخلاف آن، بر این اندیشه تاکید می شود که رنج شرط لازم خوشبختی و حتی جزو مولفه یا ترکیب دهنده خوشبختی است.نظریه نخست را در یونان باستان، در سر آغاز هدونیسم اروپایی، نزد آریستیپوس داریم که مورد انتقاد جدی افلاطون و ارسطو قرار می گیرد. در واکنش به همین انتقادهاست که در نظریه خوشبختی اپیکور یا هدونیسم اپیکوری نگاه آشتی جویانه تری از آریستیپوس نسبت به رنج اتخاذ می شود. اپیکور رنج ها را به دو دسته تقسیم می کند: رنج های ضروری و رنج های غیرضروری که رنج های ضروری را برای خوشبختی لازم می داند. نظریه دوم نیز اگرچه به طور نطفه ای یا بذرگونه در یونان باستان وجود دارد ولی باید برای نظریه پردازی جدی درباره آن زمان طولانی را به انتظار نشست.در واقع، در قرن نوزدهم است که ما در اروپا شاهد تلاش های جدی متاملانه و نظریه پردازانه در این ارتباط هستیم. شوپنهاور برای ارایه نظریه خوشبختی خود ابتدا لازم می بیند که خوشبختی به معنای «گریز از رنج» (معنای نخست) را که هم در میان عموم افراد جامعه و هم فیلسوفان پیش از او متعارف و مسلط بوده است را «توهم» اعلان کند. او این درک از خوشبختی را بزرگ ترین مانع برای تحقق ایده آل خود از خوشبختی، یعنی پویش قهرمانانه و به دوش کشیدن رنج ها، می داند. کرکگور و نیچه نیز هرکدام به شیوه خود این اندیشه را ابراز می کنند که خوشبختی نه به معنای زندگی فاقد رنج بلکه به معنای داشتن ارتباط خاصی با رنج های زندگی است. کرکگور می گوید که هدف فلسفه یا دین نباید این باشد که رنج را از بین ببرد؛ رنج آرمان معنوی انسان و متعادل کننده زندگی است؛ جان مایه زندگی است؛ رنج باعث پالایش روان و عروج آدمی می شود. نیچه نیز خوشبختی را درگفتن «آری تراژیک» به زندگی اینجایی و اکنونی می داند که در آن همیشه رنج و لذت هم آغوش یکدیگرند.

دوستی و خوشبختی (با نگاهی به فلسفه یونان)

یکی از مهم ترین آموزه های فلسفه یونان این است که «فقط خردمند خوشبخت می شود» اما خرد چگونه متضمن خوشبختی انسان می شود؟ پاسخ فلسفه یونانی این است که تنها خرد است که می تواند انسان را از خودخواهی کور و کشنده برهاند و رستگار کند. خودخواهی و خوشبختی جمع ناشدنی هستند و محال است که فرد خودخواه خوشبخت شود. اما مگر از خودخواهی گریز و گزیری هم هست؟ مگر نه آنکه ساختار روان تنی هر انسانی او را محکوم به خودخواهی می کند؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت که گریزی نیست، اما گزیری هست! یعنی، اگرچه ما به حکم انسان بودن، چه جاهل باشیم و چه خردمند باشیم، گریز و مفری از زندان خودخواهی و خوددوستی نداریم و هر فردی، به نوعی خودخواه و در پی محوریت خود در محیط ارتباطی خویش است؛ اما گزیر و انتخابی که در اختیار داریم، «فرم» و «شیوه»ای است که با کمک خرد در اعمال این خودخواهی و خوددوستی در پیش می گیریم تا در این زندان زندگی کنیم.در واقع، تفاوت جاهل و خردمند در این نیست که جاهل خودخواه مطلق است و خردمند مطلقا خودخواه نیست. تفاوت جاهل و خردمند در شیوه خودخواه بودن آنهاست و نه در اصل خودخواه بودنشان. یکی مرزهای زندان را با بی خردی به مرزهای تنگ خود فرو می کاهد و دیگری با خردمندی مرزهای این زندان را به گستره جهان فرا می برد. خردمند در نتیجه خردش در می یابد که «بهترین شیوه خودخواهی دیگرخواهی است» و خوشبختی تنها با «دوستی» و پیوند با «دیگری» میسر است. به عبارت دیگر، در فلسفه یونانی «تنها آن کس که بتواند دیگری را خوشبخت کند، می تواند خوشبخت شود.»

«عشق، فرم ظریف شده و تلطیف شده خودخواهی است» و نه انهدام و نابودی کامل خودخواهی. توانایی خرد تلطیف خشونت و زدودن زمختی از گرایش های خودخواهانه است تا خودخواهی از گونه های کور، خشونت زا و دیگرستیز به گونه های ارجمند و دیگرپذیر خودخواهی ارتقا یابد. به این معنا، باید تاکید کرد که «درک عقل» است که به عشق منجر می شود و نه ترک عقل. در واقع، عاقل از همه جدایش های ناشی از جهالت فرا می رود و جهان را خود می شمارد و دیگری را یگانه با خود می داند. در مقابل، جاهل خودبزرگ بین و خودشیفته می شود و خود را جهان می انگارد و دیگری را بیگانه می پندارد. به عبارت دیگر، جاهل هرگز نمی تواند از زندان خود جان بدر برد، چراکه نمی تواند از خود فروتر خود برهد و به خود فراتر برسد. جاهل قادر نیست که علیه خود باشد و بنابراین نمی تواند خود را نجات دهد.

پرسش هایی درباره خوشبختی از چشم انداز فلسفی

الف- «خوشبختی» چیست؟

آیا خوشبختی معنا و تعریف معین و یکسان نزد همگان دارد و یا اینکه خوشبختی معانی و تعاریف متعدد و نسبی دارد؟ به عبارت دیگر، آیا یک وضعیتِ مطلقی وجود دارد که همه انسانها در تصورشان، آن را خوشبختی بدانند و بخوانند؟

آیا مطلوب و هدفِ نهایی همه انسانها در زندگی خوشبختی است؟ به عبارت دیگر، آیا انسانی می تواند به جای خوشبختی برای خود، هدف و مطلوب بهتر و موجه تری در زندگی داشته باشد؟

آیا اساساً خوشبختی ممکن است؟ به عبارت دیگر، اگر خوشبختی مطلوب نهایی همه انسانها باشد، آیا اساساً تحقق این مطلوب ممکن است و یا اینکه خوشبختی یک خیال خام و سودای باطل است؟

ب- «خوشبخت» کیست؟

آیا خوشبخت شدنِ انسان نتیجه خواستن خود او است، یا نتیجه خواستن اراده یا اراده هایی فراتر از او، و یا نتیجه هر دو، و یا ناشی از تصادف؟

آیا «احساسِ خوشبختی» همان خوشبختی است و خوشبختی هر فرد همان احساس خوشبختیِ شخصی او است؟

آیا راه و شیوه مشترکی برای رسیدن به خوشبختی وجود دارد؟

آیا راه و شیوه رسیدن به خوشبختی ضرورتاً باید یک راه ارزشی و اخلاقی باشد، و یا اینکه چنین ضرورتی نیست و از هر راهی می توان خوشبخت شد، حتی از راه های بدبخت کننده دیگران؟!

آیا معیار و آزمونِ مطمئنی برای سنجش خوشبخت بودن یا بدبخت بودنِ خود و یا سنجش خوشبخت بودن یا بدبخت بودنِ دیگران در اختیار داریم؟

آیا باید ضرورتاً معنایی از زندگی داشت تا خوشبخت شد و یا انسان می تواند به رغم بی معنا دانستن زندگی خوشبخت شود؟

رابطه تفکر و خوشبختی چیست؟ آیا تفکر خود مانع خوشبختی نیست و به نوعی خوشبختی را از انسان دور نمی کند؟ به عبارت دیگر، آیا انسان بی خرد می تواند خوشبخت باشد یا به خوشبختی برسد؟

نگرش هر کس از خوشبختی تا چه میزان از جامعه، فرهنگ، و سنتهایی تاثیر می گیرد که در آن تربیت شده است؟

آیا اساساً در یک جامعه بدبخت می توان خوشبخت شد؟ به عبارت دیگر، آیا در یک وضعیتِ بد اجتماعی، امکان خوشبختی فردی وجود دارد؟

آیا فلسفه می تواند به خوشبختی ما کمک کند؟

فلسفه چیست؟

فلسفه، به لحاظ رویکرد، "تفکر انتقادی" است؛ اندیشیدنی است که با تردید و پرسش همراه باشد. اما به جهت موضوع، فلسفه حیطه ای است که "مهترین مسائل زندگی انسان" برای تفکر طرح می شود. حال اگر بپذیریم خوش‌بختی مهم‌ترین مساله انسان است، در نتیجه، خوشبختی مهمترین دغدغه فیلسوفان است. بنابر این، می توان گفت توجیه طرح هر مساله دیگری از جانب فیلسوفان، نهایتا، به جهت مفید و ضروری بودنش برای مساله خوشبختی است. بدین معنا، تمام تاریخ فلسفه تاریخ اندیشه ورزی درباره خوشبختی است. چنانچه می توان گفت هر فیلسوفی نیز به شیوه و به نوبه خود، در صدد ارائه پیشنهادی برای تحقق و افزایش خوشبختی بوده است.

آیا فلسفه و نظرات فلاسفه می تواند در موضوعات مختلف، از جمله موضوع خوشبختی، به ما و خوشبختی ما کمک کند؟

شاید با یک تمایز گذاری نسبی میان "علم" و "فلسفه"، بتوان گفت که در علم "پاسخ داشتن"، و "تثبیت و وحدت پاسخها" فضیلت است، اما در فلسفه "پرسش داشتن"، و "تعلیق و تکثر پاسخها" فضیلت است. از این رو، پرسش های فلسفی پرسشهایی هستند که پاسخ یگانه ندارند؛ بلکه "پاسخ ها" دارند. اما می توان گفت فلسفه و پاسخ هایی که برای ما به ارمغان می آورد، به چند جهت به ما و خوشبختی ما کمک می کند:

اولاً، این بدین معنا نیست که در فلسفه، به نحو سلبی، برخی از پاسخ ها کنار گذاشته نشوند و یا کاملا تضعیف نشوند، مثلاً، دوگانه انگاری، اعتقاد به دو سرشت متفاوت و متضاد جسم و روح در تبیین ماهیت انسان، پاسخی است که در فلسفه معاصر کاملا تضعیف شده؛

ثانیاً، هر پاسخی محدودیت و امکاناتی دارد که با نظر به دیگر اولویت های ما، می تواند در انتخاب ما و گرایش ما به آن مفید و موثر واقع شود؛ مثلا کسی که گرایش های عرفانی دارد به پاسخی جذب خواهد شد و کسی که گرایشهای سیاسی دارد احیاناً به پاسخی دیگر.

ثالثاً، مواجهه با طیفی از پاسخها ما را کمک می کند تا از جزمیت و اصرار بر یک نظر که شاید نظر چندان موجه، مفیدی هم نباشد، رها شویم و در نتیجه به خود و دیگران خشونت کمتری بورزیم.

رابعاً، به لطف آشنایی با نظرگاه های مختلف در می یابیم آن جوابی هم که می انگاشتیم جواب اصیل خود ما است، فی الواقع، جواب ما نبوده و یک "دیگری"، مثلا ایدئولوژی های مختلف، در ما ساکن بوده و به جای ما فکر می کرده است. به عبارت دیگر، اینکه ما نیندیشیم به معنای این نیست که هیچ اندیشه ای نداشته باشیم، بلکه تنها بدین معنا است که دیگرانی بری ما خواهند اندیشید، و البته هیچ تضمینی هم نیست که آنها چقدر حق طلبانه و مصلحت جویانه اندیشیده باشند؛

با این روشنگری است که تازه این فرصت برای ما ممکن می شود که خود بیندیشیم و فکری از آن خود داشته باشیم، خود را به عهده بگیریم، و برای سوالاتمان جوابی داشته باشیم که درست یا غلط، واقعاً جواب ما و متناسب با فردیت ما باشد؛

خامساً، پرسشهای فلسفی پرسشهایی نیستند که اگر ما به آنها نیندیشیم آنگاه بتوانیم چنان عمل کنیم که گویی عمل ما نسبت به هیچ پاسخ و اندیشه ای هیچگونه گرایش و جهت گیری خاصی نداشته باشد، بلکه باید گفت "هر عملی همواره آغشته به یک نظر است" و ما ناخودآگاه در هر یک از قضاوت ها، انتخاب ها و تک تک اعمالمان در زندگی، اندیشه ای (پاسخی) را مفروض گرفته ایم، البته عموماً بی آنکه بدانیم و آن را سنجیده باشیم و آن را به مصاف دیگر اندیشه ها (پاسخها) برده باشیم. سقراط، در واقع چنین زندگی ای را "زندگی نیازموده" می نامید و می گفت: "زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد!"

فلسفه یعنی اندیشیدن همراه با پرسش‌گری و تفکر انتقادی

در یونان باستان به فلسفه به دید یک ضرورت نگریسته می‌شد و به آن ورزش روح اطلاق می‌گردید.

تعین انسان در خردورزی است. این خرد به صورت بالقوه در انسان وجود دارد و باید به صورت بالفعل درآید.

می‌توان گفت پرداختن به مقوله خوشبختی به طور مستقیم یا غیرمستقیم، دغدغه اصلی غالب فیلسوفان بوده است.

یونانیان باستان معتقد بودند فقط خردمند می‌تواند خوشبخت شود.

میشل دو مونتنی فیلسوف فرانسوی نقل قولی دارد که می‌گوید لازم نیست همه معلم یا مهندس یا کشاورز باشند ولی لازم است که همه فیلسوف باشند (همه اهل اندیشه و خردورزی باشند).

خوش‌بختی یک بخت خوش نیست. خوش‌بختی چیز داده شده نیست بلکه یک دستاورد است. به تعبیری دقیق‌تر خوشبختی حاصل رنج اندیشه و یک نوع رنج‌آورد است.

لوئیس بونوئل کارگردان سورئالیست اسپانیایی معتقد بود خوشبختی یعنی بداهت زندگی را بپذیریم و نخواهیم مدام از زندگی حساب پس بکشیم.

مونتنی می‌گوید: «بگذار زندگی پاسخ خود باشد». یعنی این زندگی نیست که باید مورد سؤال قرار گیرد، بلکه این ما هستیم که باید از جانب زندگی مورد سؤال قرار بگیریم.

اشتباه انسان امروزی این است که تصور می‌کند خوشبختی یعنی داشتن امکان‌های بیشتر و هر چیزی که "ممکن" است، "ضروری" نیز هست. در انتقاد می توان گفت رسالت انسان باید یافتن ضروریات، و ممکن کردن آن‌ها باشد.

آیا خوشبختی مترادف با احساس خوشبختی است؟ ارسطو در این مورد مفصل بحث کرده و این را رد می‌کند.

خرد (Logos) و عشق (Eros) دو پیش شرط خوشبختی هستند. به بیان دیگر خوشبختی در نادانی و خودخواهی حاصل نمی‌شود.

داستایوفسکی معتقد است همه ما خوشبختیم فقط اگر بدانیم.

معیارهای اصلی که خوشبختی بر اساس آن‌ها ارزیابی می‌شوند عبارتند از: آرامش، شادی، امید و زندگی معنادار.

معیارهای اصلی که موفقیت بر اساس آن‌ها ارزیابی می‌شوند عبارتند از ثروت، قدرت، محبوبیت، شهرت، منزلت و تحصیلات.

خوشبختی بر اساس معیارهای درونی و فردی سنجیده می‌شود حال آن که موفقیت براساس معیارهای بیرونی و جمعی مورد سنجش قرار می‌گیرد.

آیا هر آدم خوشبختی موفق است و هر آدم موفقی خوشبخت است؟ این یکی از پرسش های چالش برانگیز است که باید هر انسانی صادقانه از خود بپرسد.

مشکل دیگر انسان امروز این است که در جستجوی خوشبختی از "وسیله"‌ها، مانند ثروت، "هدف" ساخته‌ایم.

اپیکور فیلسوف یونان باستان در اواخر عمرش در نامه‌ای به دوستش می‌نویسد من هنوز نمی‌دانم خوشبختی چیست. اما همین که زمانی را برای جستجو و گفتگو راجع به خوشبختی با تو صرف کردم خودم را خوشبخت می‌دانم.

ما تعریفی واحد از خوشبختی نداریم بلکه تعریف‌های متعدد داریم. مزیت این امر این است که با بررسی تعریف‌های متعدد می‌توانیم تعریف شخصی خودمان را پیدا کنیم. یعنی تعریفی که با فردیت ما سازگاری بیشتری دارد.

#مسعود_زنجانی

منبع:

https://telegram.me/vivaphilosophy/54

https://telegram.me/vivaphilosophy/57

https://telegram.me/vivaphilosophy/58

https://telegram.me/vivaphilosophy/68

https://telegram.me/vivaphilosophy/116

https://telegram.me/vivaphilosophy/118

یونان باستانخوشبختیتاریخ فلسفهنیچهاپیکور
وقتی قبول کنی جهان خانه‌ی در حال سوختنه به حقیقت میرسی. هیچ خوشی نداره و زیبایی درش نیست و سعادتی هم نیست.نابودی و رنج و مرگ است.(خلاصه‌ای از تمثیل بودا از زندگی)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید