به شما در کتب مربوط به تاریخ فلسفه یا دیگر کتب دانشگاهی در آکادمی درباره یونان باستان چه می گویند؟ از فیلسوفان مختلف مانند راسل و هایدگر درباره فلسفه پیشاسقراطی چه می شنوید؟ کلیشه پذیرفته شده این است که پیشاسقراطیان، عمدتا فیلسوفان طبیعی (یعنی فقط طبیعت را مطالعه می کردند) بودند که هرکدام به دنبال جوهر یا اصل و منشایی برای جهان می گشتند. طالس اصل و منشا را آب می دانست، آناکسیمندر بی کران، آناکسیمنس هوا، هراکلیتوس آتش یا سیالیت و صیرورت و دموکریتوس ذرات تقسیم ناپذیری به نام اتم.
قبل از هرچیزی یک تصور غلط را باید کنار گذاشت: اینکه سقراط یا افلاطون و ارسطو، فصل جدیدی از فلسفه را در تاریخ فلسفه گشودند. چنین نیست. این فقط یک توهم است و واقعا بین آنچه ارسطو درباره فیزیک نگاشته و تفکر و ایده های فیلسوفان قبلی، تفاوت بارزی وجود ندارد. این تفاوت فقط از اینرو به نظر می آید که ما آثار ارسطو (که خود را اول از همه یک فیزیکدان می دانست) را در دست داریم و آثار پیشینیان را خیر. درباره سقراط یا افلاطون نیز به همین نحو، نباید تصور کرد که انها بودند که اولین بار مباحث اخلاقی را مطرح کردند یا روش دیالکتیکی را پیش رو نهادند. اول اینکه دیالکتیک توسط زنون ایلیایی ابداع شده است نه افلاطون و دلیل دوم اینکه ما اگرچه کتب پیشاسقراطیان را در اختیار نداریم، اما تاحدی فهرستی از کتب آنها را داریم و معلوم است که آنها درباره اخلاق و سیاست نظرها داشته اند و کتابها نوشته اند.
اما فیلسوفان یونان باستان اصولا چگونه می اندیشیدند و دلیل اینکه به دنبال اصل و منشا جهان می گشتند، چه بود؟ شما باید به دنبال استدلال های آنها باشید و نه اینکه یک یا چند جمله کلیشه ای از آنها را بردارید و به خاطر بسپارید (کمااینکه حتی به خاطر سپردن نام آنان هم کار آسانی نیست).
پس من باید از اول روند استدلالی حاکم در فلسفه یونان باستان را توضیح بدهم. اولین پرسش اصلی در حیطه فیزیک (یعنی علم مطالعه حرکات و تغیرات اشیا)، این است که تغییر چگونه صورت می گیرد؟
نه شاید اولین بار، ولی می دانیم که پارمنیدس برای درک تغییر، یک اصل را پیشنهاد می کند که تقریبا مورد قبول تمامی فیلسوفان آنزمان از جمله ارسطو بود: 1. غیرممکن است آنچه نیست، هست بشود و آنچه هست معدوم شود. یعنی چیزی از هیچ بوجود نمی آید و چیزی نیست و نابود نمی گردد. خوب شما باید قبول کنید که این اصل معقولی است. سپس این سئوال مطرح می شود که اگر تغییر دگرگونی هستی به نیستی نمی تواند باشد، پس تغییر مشاهده شده در چیزها را چگونه باید توضیح دهیم؟
یک پاسخ سرراست و منطقی این است که در بطن اشیا، باید جوهری (substance) وجود داشته باشد و در تغییر، خود جوهر ثابت می ماند اما ظواهر یا عرضیات یا شکل های ان تغییر می کنند. حالا سئوال بعدی این است که این جوهر دقیقا چه کیفیتی می تواند داشته باشد که آن را جوهر ساخته است. به این ترتیب تمامی ویژگی هایی که ما در اشیا می بینیم همگی محصول تغییر در عرضیات هستند. اما جوهر بالاخره باید یک ویژگی داشته باشد که آن را به جوهر تبدیل کرده است. به بیان دیگر اگر جوهر ثابت است پس کدام ویژگی، از آن جوهر ساخته است.
آیا تقسیم ناپذیری جوهر است که از آن جوهر ساخته است. در این صورت به نظریه دموکریتوس می رسیم که اسم آن را ذره ای تقسیم ناپذیر یعنی اتم می خواند و بقیه مواد از ترکیب یا ساختارهایی از این ذرات تقسیم ناپذیر به وجود می آیند. آیا وحدت یا یگانگی ویژگی اصلی این جوهر است، در این صورت به نظریه پارمنیدس می رسیم. همچنین این سوال مطرح است که آیا یک جوهر وجود دارد یا چند جوهر. برای مثال دموکریتوس، امپدوکلس و آناکساگوراش به تعدد جواهر اعتقاد داشتند اما کسی مثل پارمنیدس یا میلسیوس خیر.
اینکه جوهر چه ویژگی دارد سئوال اصلی فیزیک ارسطو نیز هست. ارسطو علم مطالعه جوهر را فیزیک و علم مطالعه ماهیت را فلسفه اولی یا متافیزیک می داند (البته ارسطو هرگز از نام متافیزیک استفاده نمی کند.). یک نکته قابل توجه در کتاب فیزیک ارسطو این است که جوهر همیشه موضوع گزاره است و نه محمول گزاره. وی از این روش استفاده می کند تا بتواند جوهر اولیه را با جواهر ثانوی که در واقع جوهر نیستند، تمیز دهد. اما برگردیم به سئوال اصلی: جوهر چه ویژگی دارد که آن را جوهر ساخته است؟ پاسخ ارسطو زیاد هم هوشمندانه نیست و شاید کمتر از بقیه فیلسوفان پیشاسقراطی هوشمندانه باشد: هیچ چیز.
در واقع جوهر هیچ ویژگی ندارد. این هیچ چیز همان چیزی است که ما در فلسفه ارسطو به عنوان ماده می شناسیم. دلیل اینکه وی هیچ ویژگی ذاتی را به جوهر نسبت نمی دهد این است که وی نتوانسته است به ایراداتی که در فضای فکری آنزمان بوده پاسخ دهد. هرکسی هر ویژگی به جوهر نسبت داده، با تناقض و ایرادات غیرقابل پاسخ روبرو شده است (البته ظاهرا یا تا آنجا که ما می دانیم).
برای ارسطو، ماده همیشه ماده یک فرم است. ماده یا جوهر در بطن خود هیچ ویژگی ندارد و تمامی ویژگی ها از فرم آن گرفته می شود. خوب، این راه حل ارسطو است، اما به هیچ عنوان هوشمندانه تر از نظریات دیگران نیست.
نتیجه اینکه فلسفه یا فیزیک ارسطویی، به احتمال بسیار زیاد چیزی جز ادامه فیزیک فیلسوفان پیشیین نبوده است و وی هم تلاش کرده پاسخی به مشکلات مطرح شده داشته باشد. هیچ شکاف و تمایز بنیادینی نمی توانسته بین آنها وجود داشته باشد.
فیزیک مدرن نیز همچنان با مسئله جوهر دست و پنجه نرم می کند. وقتی آنها به دنبال این هستند که دریابند کدام پارامترهای فیزیکی، اصیل هستند و بقیه پارامترها از آن نتیجه می شود، در واقع، در پی پاسخ به این پرسش قدیمی هستند که ویژگی اصلی جوهر چیست؟ پاسخ ارسطو مبنی بر اینکه ماده یا جوهر هیچ ویژگی ندارد، تاحد زیادی پرسش اصلی فیزیک را از جوهر به فرم ها و عوارض منحرف کرد. فیزیک باید قرن ها منتظر می ماند تا ابتدا روش تازه ای برای مشاهده دقیق و اندازه گیری دقیق پیدا کند تا صرفا به تاملات اتکا نشود.
پس بحث اصلی فیزیک در فلسفه یونان باستان خیلی ساده است. مهم درک روند استدلالی
است نه اینکه با تنبلی ذهنی چند جمله به یک فیلسوف نسبت بدهیم.
1. امکان ندارد هستی به نیستی و نیستی به هستی تبدیل شود.
2. پس تغییر در جهان یعنی تغییر در ظواهر و فرم ها و ساختارها، اما جوهری وجود دارد که همواره ثابت است.
3. ویژگی اصلی این جوهر چیست؟
اما در مورد شناخت دیالکتیکی
دیالکتیک کلمه بسیار وحشتناکیست و برای برخی هم دیالکتیک صرفا ابزار مفهومی برای عمیق جلوه دادن نظرات است. هرقدر هم مردم درباره دیالکتیک اختلاف نظر داشته باشند، دیالکتیک برای ایشان دو چیز را تداعی میکند: تضاد و سه گانه تز، آنتی، سنتز.
اما واقعا دیالکتیک چیست؟ حتی (به اصطلاح) بزرگترین مدعیان و نظریه پردازان هم از آن درک مبهمی دارند. با این حال، شما هرقدر هم که نسبت به فلسفه بیگانه باشید و دیالکتیک را نفهمید، در زندگی روزمره بارها این روش را به کار برده اید! شاید بارها در هنگام بحث با کسی جمله ای مانند این را گفته اید یا شنیده اید: بیایید فرض کنیم حرف تو درست باشد اما اگر این طور باشد چنین و چنان می شود و این نتیجه ای نیست که تو حاضر باشی بپذیری یا با فرض تو در تناقض قرار میگیرد. در این صورت شما بدون آنکه بدانید روش شناسی دیالکتیکی را به کار برده اید. ارسطو شناخت نظری را به دو بخش علم اثباتی و دیالکتیک تقسیم میکند. علم اثباتی با فروضی آغاز می شود که ما مدعی هستیم صحیح هستند و همچنین بنیادین و مقدماتی هستند. منظور از مقدماتی بودن این است که این فروض بدیهی بوده و برای قبول این فروض نیاز به فرضیات یا برهان دیگر نیست.
اما در روش دیالکتیک، پژوهشگر استدلال و پژوهش خود را روی دعویات، پندارها و عقاید طرف مقابل یا عامه مردم استوار میکند.
در علم اثباتی، پژوهشگر با استفاده از تجربه یا شناخت تحلیلی، فروض یا اصولی را مطرح میکند و سپس از آنها نتیجه را استنتاج میکند. بنابراین وی معتقد است که این اصول صحیح هستند.
در دیالکتیک، پژوهشگر معتقد به اصول نیست بلکه از دعویات و پندارهای عامه آغاز میکند و از آنها نتیجه خود را استنتاج میکند. پس وی شخصا به صحت این عقاید و باورها معتقد نیست، بلکه برعکس هدف نشان دادن تناقضات آن است.
شاید برای شما این تفاوت پیش پا افتاده به نظر می آید زیرا اگر اینطور باشد دیالکتیک فقط به درد بحث کردن می خورد. در واقع در طول تاریخ بسیاری از مردم یا به اصطلاح متفکرین نیز همین درک پیش پاافتاده از دیالکتیک را داشته اند. برای مثال در فلسفه اسلامی، دیالکتیک را جدل می خوانند که به کار بردن همین کلمه نشان میدهد که آنها صرفا دیالکتیک را به عنوان یک روش بحث کردن درک می کردند. اما این یک قضاوت عجولانه است. چند خط پایین تر متوجه خواهید شد که چه تفاوت عمیقی بین دو روش علم اثباتی و دیالکتیک وجود دارد:
در علم اثباتی، پژوهشگر فرآیند شناخت را به صورت حرکت از دانسته ها به سوی نادانستهها تعریف میکند. در طی این فرآیند ما به چیزی که پیشتر نمی دانستیم، آگاهی پیدا می کنیم. اجازه دهید این فرآیند را به طور خلاصه اینطور نشان دهیم: جهل>>>آگاهی یا ندانستن>>>دانستن.
در پژوهش دیالکتیکی، اتفاق عمیق تری می افتد. در اینجا فرآیند شناخت از جهل به آگاهی نیست بلکه هدف آگاه کردن طرف مورد بحث از جهل خویش است. مدعی در آغاز تصور میکند که می داند یعنی باورهای خود (سنت، مذهب، باورهای جامعه، اسطورهها و هر چه که از کودکی به او گفته شده) را آگاهی تصور میکند. در طول فرآیند شناخت، وی متوجه میشود که این باورها تناقض و تعارضاتی در خود نهفته دارند و بنابراین وی دیگر نمیتواند از این عقاید و باورها دفاع کند. بنابراین فرآیند شناخت در دیالکتیک به این صورت است: ناآگاهی نسبت به جهل>>>آگاهی نسبت به جهل. یا به عبارت دیگر: ندانستنِ ندانستن >>>دانستن ندانستن.
خوب حالا احتمالا تایید میکنید که فرآیند شناخت دیالکتیکی عمیق تر از آنچیزی است که در ابتدا به نظر می رسید.
ما در دیالکتیک به ماهیت و حقیقت چیزها دست نمییابیم بلکه برعکس به جنگ پندارها و باورهای عامی می رویم. هدف فیلسوف در اینجا رساندن مردم به موقعیتی است که نسبت به جهل خود آگاهی پیدا کنند (این را می توان یک خودآگاهی فلسفی دانست). کسی که به اشتباه گمان میکند میداند (یعنی در جهل مرکب به سر می برد)، هیچگاه به دنبال شناخت هم نخواهد رفت زیرا نمی داند که نمی داند. پس دیالکتیک آغاز فلسفه است. اگر ذهن خود را ظرفی تصور کنیم، پس ظرف ذهن مردم از باورها و خرافات انباشته شده است. برای پر کردن آن با حقایق درست و صحیح، اول باید این ظرف را خالی کرد.
اما تا به اینجا درک ما از دیالکتیک از فیلسوفان باستانی مانند زنون ایلیایی، سقراط، افلاطون و ارسطو فراتر نرفته است. تا اینجا دیالکتیک هرقدر هم که ارزشمند و عمیق تصور شود، یک شیوه بحث باقی میماند. اجازه دهید یک تاریخ کوتاه از مسیری که روششناسی دیالکتیکی طی کرده است را بازگو کنم.
در قرن هجدهم، امانوئل کانت، فیلسوف آلمانی از یکسو، و هیوم در انگلستان از سوی دیگر، نشان داده بودند که شناخت ما نمی تواند بر اصول قطعی استوار شود. سریع برگردیم به تعریف خودمان از علم اثباتی. گفتیم که علم اثباتی بر فروض صحیح و مقدماتی استوار هستند. حال اگر حرف این دو فیلسوف درست باشد و فروض صحیح و قطعی ممکن نباشند، پس چگونه علم اثباتی میسر است؟ در مورد شناخت طبیعت، این مشکلی پیش نمی آورد زیرا مشاهده، تجربه و آزمایش مکرر پدیده های طبیعی می توانند این فروض را تایید یا رد کنند و بنابراین ما یک روند پیشرونده در علم خواهیم داشت که با تصحیح یا تغییر فروض، نظریه ما را هرچه بیشتر با دامنه بیشتری از تجارب مطابقت خواهد داد. به عبارت دیگر، اگر در علوم طبیعی، نظریه قطعی و حقیقی وجود ندارد، اما اعتبار نظرات قابل سنجش است.
اما در علوم انسانی چطور؟ پدیده های اجتماعی و انسانی، در تاریخ رخ می دهند و بنابراین منحصر به فرد هستند. همچنین موضوع مورد مطالعه علوم انسانی، نه کاملا مفاهیم و ذهنیات هستند و نه کاملا ابژه های عینی و بیرونی. برای مثال مذهب هم نهادهای مذهبی مانند مسجد و کلیسا است و هم عقاید و باورهای مردم. بدون نهادهای مذهبی، عقاید مذهبی مردم رنگ خواهد باخت و بدون باورهای مذهبی نیز، مسجد و کلیسا جز ساختمان چیزی دیگری نیستند.
به طور خلاصه، پدیده های انسانی برخلاف پدیده های طبیعی، نه از قانون ثابتی تبعیت میکنند و نه می توان فروض مقدماتی و صحیحی برای آنها داشت. بنابراین تنها گزینه ما برای شناخت، دیالکتیک باقی می ماند. البته این اتفاق در واقع نیافتاد، دانشگاهیان همچنان مُصِر هستند که از دل جامعه و رفتار انسان، اصول و قوانینی استخراج کنند. عجیب نیست که آنها موفق نشده اند.
با اطمینان به شما می گویم نظریات آنان، حتی بزرگترین و برجسته ترینشان، یک تکه آشغال هستند. یکی فرض را بر این گذاشته که ساختارها تعیین کننده اند، دیگر تعامل معنادار را اصل قرار داده، آن یکی گفتمان را و دیگری تعارض گروههای ذی نفع (conflict theory) را و دیگری روابط شبکه ای بین مردم را. آنها با این فروض به نتایجی می رسند که کاملا وابسته به فرضیات شان است. نتایج آنها صرفا درست به نظر می رسد اما به محض اینکه از زاویه دیگری به قضیه نگاه کنید، متوجه نقص و تعارضات این نتایج خواهید شد. آنها هرکاری بکنند حداقل یک فیلسوف را نمی توانند فریب دهند.
روش دیالکتیک، صرفا برای بحث کردن نیست، بلکه در اصل تنها روش ممکن برای شناخت در علوم انسانی است. گفتیم که هنگام بحث عقاید و باورهای طرف بحث با تناقض و تضاد روبرو می شود و بنابراین وی برای رفع این تضاد مجبور است که یا عقاید خود را رد کند یا در آنها تجدید نظر کند. اما فقط باورها و عقاید عامه چنین ویژگی را ندارند، رفتارها و پدیده های اجتماعی نیز هدف و کارکردی دارند و اغلب با کارکرد خود در تضاد و تعارض قرار می گیرند.
انسانها براساس منافع و امیال خود، جهان اطراف خود را تغییر می دهند و قواعد و اصولی برای زندگی ابداع میکنند یا نهادهایی را تاسیس میکنند. اما همین قواعد، قوانین، و نهادها با منافع و امیال در تضاد و تعارض قرار میگیرند. پس هدف شناخت دیالکتیکی کشف این تضاد و رفع آن است. در روش بحث دیالکتیکی، تضاد و تعارض بین باورها و عقاید کشف می شود و شناخت دیالکتیکی در مورد علوم اجتماعی هدف پژوهش را کشف تضاد بین منافع و اهداف سوبژه از یکسو و تعین اجتماعی آن از سوی دیگر قرار میدهد.
در واقع، در روش دیالکتیکی ماهیت پدیده اجتماعی کشف نمی شود. قوانین حاکم بر جامعه مورد پرسش نیستند. هدف صرفا رفع تضاد بین امیال و اهداف سوبژکتیو و تعینات ابژکتیو است. مانند روش بحث دیالکتیکی که پژوهش را بر باورهای عامه استوار میکند، دیالکتیسین علوم اجتماعی نیز پژوهش را بر وضعیت موجود استوار میکند. هدف نشان دادن تضاد موجود در وضعیت موجود است یعنی تناقضات و تضادهای بین آنچه هست و آنچه باید بشود. اگرچه حقیقت کشف نمی شود، اما این مانند علوم طبیعی، یک فرآیند پیشرونده است و این دقیقا چیزی است که هر شناختی به آن نیاز دارد.
اگر می خواهید بدانید که متافیزیک واقعا چیست، اول ذهن تان را از تمامی پیش داوری ها و شنیده های مبهم درباره متافیزیک خالی کنید. بیایید از اینجا آغاز کنیم که ما اصلا نمی دانیم متافیزیک چیست و حتی هر آنچه بعد از ارسطو درباره اش گفته اند غلط است. این یک نقطه شروع خوب و شجاعانه است. شجاعتش را داشته باشیم که به خودمان بگوییم من نمی دانم متافیزیک چیست و قبول کنیم که این در ابتدا برای ما فقط یک کلمه است.
بسیار خوب، حالا از خودتان بپرسید اگر ما بخواهیم چیزی را بشناسیم، چه رویکردی باید داشته باشیم. یک راه این است یک شی را در جهان خارجی با روابطش با اشیای دیگر و در مکان و زمانش و نحوه حرکت و کنش و واکنشش با دیگر چیزها بشناسیم. این دقیقا همان چیزی است که اسم آنرا علم فیزیک می گذارند. اما راه دیگر منطقا این است که آن چیز را در رابطه با خودش و ماهیت و ویژگی های نهفته در خودش بشناسیم و اسم اینرا متافیزیک بگذارید. پس متافیزیک آنقدر که ممکن است تصور کرده باشید، فراطبیعی نیست، فقط علم مطالعه یک چیز براساس ویژگی ها و خصایص درونی آن چیز است به نحوی که مستقل از مکان و زمانش و حرکتش ورابطه اش با دیگر چیزها باشد.
آنچه ارسطو از متافیزیک مد نظر داشت فقط همین است نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر. باید انصاف دهیم که این یک رویکرد معقول و منصفانه در مطالعه چیزها است. اما در نهایت یک رویکرد درست نیست. برای درک تفاوت فیزیک و متافیزیک، اجازه بدهید فرض کنیم که یک دانش آموز دبیرستانی هستیم و معلم فیزیک به ما می گوید که الکترون ذراتی هستند به دور هسته اتم می چرخند. هر فیزیکدانی می داند که الکترون واقعا یک توپ کوچکی نیست که با سرعت زیاد به دور هسته یک اتم می چرخد. اما همین مثال را فقط به عنوان یک مثال داشته باشید: در اینجا معلم فیزیک، به ما الکترون را در رابطه و حرکتش توضیح می دهد. یعنی فیزیک ذره را توضیح می دهد. اما این سئوال در ذهن دانش آموز باید ایجاد شود که اما خود الکترون ماهیتا چیست. اولین تصور این است که الکترون اول از همه یک ذره است (که به معنای عرفی اش واقعا یک ذره نیست) و سپس دور اتم می چرخد. تصور این دانش آموز بر این خواهد بود که الکترون اول به خاطر ویژگی های درونی اش وجود دارد، یعنی به شکل یک ذره با پارامترهایی مانند بار الکتریکی و جرم و سپس رفتاری دارد به نام چرخش حول هسته یک اتم. همین تصور اشتباه را ارسطو هم داشت. وی تصور می کرد که مطالعه رفتار و حرکت یک جسم در زمان و مکان با چیستی آن به خودی خود دو امر متفاوت است و بنابراین به دو قلمروی متفاوت از شناخت تعلق دارند. اول یک چیز به خاطر ماهیتش موجودیت می یابد و سپس مطابق ماهیتش فلان رفتار را می کند. اولی موضوع مطالعه متافیزیک است و دومی موضوع مطالعه فیزیک.
با مطالعه همین چند خط، احتمالا متوجه شده اید که متافیزیک چندان جدا و متفاوت از علم فیزیک نیست و این دو در هم تنیده و به هم وابسته اند. مطالعه رفتار یک جسم در زمان و مکان و ارتباط با آن دیگر ابژه ها کاملا وابسته و منوط است به مطالعه ماهیت و کیفیت ماهوی آن چیز. پس چه شد که متافیزیک کاملا از مطالعه فیزیک مجزا شد و حتی باعث پسروی و عقب ماندگی علم فیزیک گشت؟
بعد از اشتباه ارسطو (یعنی اینکه یک چیز اول به خاطر ویژگی های درونی خودش بوجود می آید و سپس براساس ماهیتش با دیگر ابژه ها تعامل می کند)، دومین اشتباه تاریخ تفکر بشر این بود که تصور کرد، ماهیت درونی ابژه ها با منطق و قوانین حاکم بر تفکر مطابقت دارند. البته این سخن غلط نیست که ابژه های جهان بیرونی باید از منطق ریاضیاتی و هندسی خاصی تبعیت کنند و بنیان فیزیک تحلیلی نیز همین است (در واقع فیزیک تحلیلی به نوعی همان متافیزیک است!) اما اشتباه در یک رویکرد مطالعاتی برعکس بود: به جای درک ماهیت از رفتار و حرکت ابژه، رفتار و حرکت ابژه با درک ماهیت ابژه توضیح داده می شود و سپس ماهیت ابژه با درک منطق و ضروریاتی منطقی. فیزیک مدرن به موفقیت رسید چون این رویکرد را برعکس کرد یعنی با مشاهده رفتار ابژه ها، به درک ماهیت ابژه ها رسید و نه برعکس. به این ترتیب در مورد مثال ما یعنی الکترون ما متوجه شدیم که الکترون مانند یک ذره مثل یک توپ بیلیارد بسیار کوچک عمل نمی کند. بنابراین از مشاهده رفتار الکترون (برای مثال تضاد بین مکان آن و اندازه حرکت آن یعنی اصل عدم قطعیت هایزنبرگ) ، به درک ماهیت متفاوتی از الکترون رسیده ایم. اگر می خواستیم از منطق شروع کنیم و سپس به درک الکترون و بعد توضیح رفتار الکترون، هرگز به نتیجه نمی رسیدیم.
پس در اینجا رویکرد برعکس شده است. به جای درک منطق، سپس درک ماهیت ابژه و در نهایت توضیح رفتار ابژه، ابتدا رفتار درک می شود و بعد ماهیت و بعد منطقی متفاوت بدست می آید مانند آنچه فیزیک کوانتوم به آن رسید.
رویکرد اشتباه در تاریخ تفکر بشر که درک ماهیت برحسب منطق و ضروریات عقلی را مقدم بر درک تجربه و رفتار ابژه ها می داند، عاقبت تصحیح شد و نتیجه امر پیشرفت علم مدرن بود. اما صبر کنید. در مورد شناخت طبیعت این رویکرد غلط بود، اما آیا در مورد شناخت جامعه و پدیده های اجتماعی، آیا باز هم این رویکرد غلط است؟
قبل از هرچیز بگویم که عالی است که تا همین جا مطالعه این مقاله را ادامه داده اید. واقعا جای تبریک دارد. پاسخ سئوال فوق این است که مشتی احمق یا شیاد، عمدا یا سهوا تصور کرده اند که همین رویکرد را باید در مورد مطالعه پدیده های اجتماعی پیش گرفت. یعنی با مطالعه رفتار انسانها می توان به درک ماهیت انسان و پدیده های اجتماعی رسید. باید گفت که این رویکرد غلط است. دقیقا برعکس، باید در این مورد رویکرد متافیزیک را پیش گرفت یعنی از منطق وضروریات عقلی آغاز کرد. یعنی اول باید دید که عقل چه حکم می کند و سپس ضروریات عقلی را بر رفتار و نظام اجتماعی انسان اعمال کرد. هیچ راه دیگری وجود ندارد به خاطر یک واقعیت: اینکه جامعه و انسان هیچ ماهیتی ندارد. اصلا پدیده اجتماعی ماهیتی ندارد که بخواهیم آنرا بشناسیم. ما در مطالعه ابژه های فیزیکی، از مطالعه رفتار ابژه ها نسبت به یکدیگر شروع می کنیم و سپس به درک ماهیت و بعد منطق حاکم برآن می رسیم. در مطالعه علوم اجتماعی باید برعکس عمل کنیم یعنی باید از درک منطق وضروریات عقلی شروع کنیم و سپس رفتار و نظام اجتماعی را براساس آن تصحیح کنیم بی آنکه ماهیتی این وسط در کار باشد.
اگر متوجه نکته نشدید و استدلال از دستتان در رفته است، پس لطفا پاراگراف بالا را دوباره و با دقت بیشتر مطالعه کنید. نکته این است که جامعه موضوع شناخت نیست بلکه موضوع تغییر است. تغییر فقط باید تطابق آن با عقل و منطق باشد. در مطالعه ابژه های فیزیکی، ما باید از مطالعه رفتارابژه ها شروع کنیم و سپس به درک منطق حاکم بر آنها برسیم. در مطالعه جامعه ما باید از منطق و ضروریات عقلی شروع کنیم و سپس به راهکاری برای تغییر جامعه برسیم. این وسط چیزی به نام شناخت جامعه وجود ندارد و چیزی به نام جامعه شناسی چرند است.
احتمالا از خودتان می پرسید یعنی من ادعا می کنم این همه دپارتمان، این همه پژوهش و کتاب، این همه دانشگاه و دانشکده برای جامعه شناسی بیهوده و کذب هستند. مشکلی نیست که باور نکنید.
امین قضایی.جامعهشناس و محقق فلسفه