ویرگول
ورودثبت نام
Ashin
Ashin
خواندن ۱۵ دقیقه·۲ ماه پیش

متافیزیک کانتی

کانت عقل گرایی و تجربه گرایی رو به هم پیوند داد که کاری بسیار مهم است.ترجمه مباحثِ کانت سخت است چون کانت عادت دارد که حرف های خودش رو با کلماتِ سخت بیان کند و کلاً این آلمانیها مثلِ اینکه از اینکار خوششون میاد که جزِ عادت‌هاشون‌م هست.و خب یعنی که نیازِ به تفسیر دارن و برای همین برایِ یسری از نظراتِ کانت برداشتها و تفاسیرِ متفاوتی هست.امانوئل کانت در 1724 میلادی یا 1103 شمسی در شهری به نام کونیگزبرگ بدنیا آمد که در آن زمان پایتختِ پروس یا آلمان بود.خانواده کانت آدم‌هایِ ساده و متوسطی بودند و پدرش سازنده زینِ اسب بود،کانت با همون شرایط رشد رد و بزرگ شد و تا رسیدن به سنِ 50 سالگی و تبدیل شدنش به یک پروفسوری با درآمدِ کامل همچنان یک زندگیِ متوسط داشت،خانواده کانت بشدت مذهبی و مومن بودن اما کانت به مرورِ زمان اعتقاداتِ دینی‌ش کمرنگ و کمرنگ‌تر شد و میشه گفت بیدین بود با این حال به این نکته هم کاملاً واقف بود که دین در تحملِ سختیهایِ زندگی به پدر و مادرش و انسانهای دیگه خیلی کمک کرده و خلاصه یعنی ابزار و افیونِ خوبی هست.(مارکس هم بعداً مشابه همین رو گفت و او هم یه فیلسوفِ آلمانی دیگه بود).ضمنِ اینکه فهمیده بود که دین در ایجادِ انسجامِ و همبستگی در اجتماع میتواند خیلی مفید باشد و میتواند بینِ مردمِ جامعه هماهنگی و همدلی ایجاد کند(دین رو بعنوان ابزار میدید)،کانت از لحاظِ فیزیکی لاغر و نحیف بود و چهره زیبایی هم نداشت با این حال انسانی فوق العاده اجتماعی بود به طوری که همیشه همکاراش به خاطرِ اینکه او دائماً به مهمانی‌های مختلف میرفت ازش انتقاد میکردند.

کانت بعد از 80 سال زندگی در همان شهر محل تولدش مُرد بدونِ اینکه در زندگیش احساس کند که نیاز دارد در جایِ دیگه ای به جز محلِ تولدش زندگی کند.

خب بریم سراغ فلسفه. در دوره مدرن ما کلاً دو گروه فیلسوف داریم که یک طرف تجربه‌گرا هستند که اعتقاد دارن برایِ دانستن هرچیزی باید آن را با حواس پنج‌گانه تجربه کرد.مثلاً اگر شما میخواید بدانید که بیرون هوا ابری‌ست با آفتابی است باید تجربه کنید و بببنید و اگر میخواهید بدانید که خورشید چقدر گرم است باید این موضوع رو با اندازه‌گیری بدست بیاورید و حساب کنید.طرفِ دیگه فلاسفه عقل‌گرا هستند که اعتقاد دارند تنها راهی که با آن میشود اطلاعاتِ واقعی رو بدست آورد،تجزیه و تحلیل‌هایِ ذهنی و محاسباتِ ریاضی است و حرفشون این بود که همیشه بدونِ تجربه کردن 2+2=4 میشود و وقتی نور نباشد تاریکی است و این جور چیزها قطعی اند و هیچ شکی تویِ آنها نیست در حالیکه همیشه ممکنه که حواس پنجگانه مارا فریب بدهند و در بینِ این کشمکش که بینِ فلاسفه تجربی و عقلی وجود داشت،کانت آمد وسطِ قضیه رو گرفت و سعی کرد جوابِ این سوالات رو پیدا کند که فلسفه یعنی چجور دانسته هایی؟طبیعت یعنی چی؟متافیزیک چه دانسته هایی رو شامل میشود؟تا آن موقع فیلسوفان نظراتِ ضد و نقیضی در موردِ مفهومِ متافیزیک ارائه کرده بودن و این سوالاتی بود که ذهنِ کانت را حسابی به خودش مشغول کرده بود،او میخواست بداند که یک دانستنیِ فلسفی واقعاً چجور دانستنی است و مخصوصا او دوست داشت بدونه که دانستنی‌های متافیزیکی چجور دانستنی است.امانوئل کانت سعی کرد در کتابِ نقدِ عقلِ محض یعنی اولین کتابِ بزرگ خودش به این سوالات جواب بدهد.در این کتاب او عنوان کرد که دانستنی‌های متافیزیکی باید آنچیزی باشد که کانت اسمش رو گذاشته بود دانستنی‌های نخستین مصنوعی(احکامِ پیشینی ترکیبی) که این دانستنی‌های نخستین مصنوعی نقطه مرکزی کلِ فلسفه کانت رو تشکیل میدهند و این از مهمترین اکتشافاتِ کانت بوده و خیلی از ایده هایِ دیگه فلسفه کانت بالاخره یکجوری به این ایده مربوط میشود.خب چیه؟ اول باید در مورد احکام و قضاوت‌هایی که کانت در فلسفه خودش مطرح میکند(در کتابِ نقد عقلِ محض) یا به بیانِ دیگه تفاوتِ بینِ دانستنی‌هایی که مطرح میکند رو بررسی کنیم که فرقِ بینِ آنها چیه و فرقِ بین دانستنیهایِ اولیه(شناختِ پیشین) و دانستنیهایِ تجربی(شناختِ پسین) و از طرفِ دیگه بینِ قضاوت‌های یا دانستنی‌های تحلیلی و ترکیبی(مصنوعی) ساختِ ذهن.خب اول در موردِ اولی بگم.

دانستنی‌هایِ تجربی(شناختِ پسین)-> هرجور دانشی که ما از طریقِ حواس بدست میاوریم،همه دانستنی‌هایی که ما روزانه آن را بدست میاوریم نمونه ای از دانستنی‌هایِ تجربی به حساب میآیند.مثلاً وضعِ آب و هوا از راهِ حواس بدست میاد و این دانستنی تجربی است چون از حواس حاصل شده،انواعِ دانستنی علمی هم از دانستنی‌هایِ تجربی به حساب میان چون که پایه علم براساسِ مشاهدات و استقراء یعنی تجربه هایِ متوالیِ پی در پی است.

دانستنی‌هایِ نخستین(اولیه-مقدماتی)(شناختِ پیشین)->دانستنی‌هایِ قطعی و اولیه‌ای که از طریقِ حواس بدست نمی‌آیند و غیر تجربی است.مثلاً اینکه همه درختانِ میوه درخت هستند.خب این چیزِ زیادی به آدم نمی‌گوید اما به هر حال حقیقت است و شما از حواس برایِ فهمِ این حقیقت استفاده نکردید چون درخت تعریف داره که آن را برایِ ما مشخص و قابلِ شناسایی میکند چون این دانستنی‌ها تاییدِ حواسِ پنجگانه رو نیاز ندارند پس جزء دانستنی‌هایِ اولیه حساب میشود.و به اعتقادِ کانت ریاضیات هم جزِ دانستنی‌هایِ اولیه حساب میشه چون حتماً لازم نیست که با تجربه به این نتیجه برسیم که 5+7=12 و از نظرِ کانت دانستنی‌هایِ اولیه دو خصوصیتِ مهم دارند. اولین خصوصیتِ آنها این است که لازم و ضروری هستند یعنی که ما فکر نمی‌کنیم که 5 به‌اضافه‌ی 7 شاید مساوی با 12 است یا تصادفا مساوی 12 شده است بلکه قطعا 12 است و نمی‌تواند جوابِ دیگه‌ای داشته باشد، پس حتما و ضرورتا 12 است. کانت میگه که همه‌ی دانستنی‌های اولیه(شناختِ پیشین) این خصوصیت را دارند. دومین خصوصیت دانستنی‌های نخستین و قطعیاینه که همگانی و جهان‌شمول هستند مثلاً 5+7=12 همیشه و بدونِ هیچ استثنایی مساوی دوازده است و در همه‌ی مکان‌ها و همه‌ی زمان‌ها جوابی غیر از 12 نداره و هم رویِ زمین 12 است و هم آن طرفِ کهکشان‌ها و ریاضیات مثلِ همه‌یِ دانستنی‌هایِ اولیه دیگه مفاهیمی جهانی هستند. این دو خصوصیتِ عنوان شده برایِ دانستنی‌های اولیه خیلی مهم هستند و در تشخیصِ اینکه این دانستنی تجربی‌ست یا جزء دانستنی‌هایِ اولیه‌ست خیلی به ما کمک می‌کند، اگر یک دانستنی ضروری و جهانی باشد یعنی جزءِ دانستنی‌های اولیه است(شناختِ پیشین) و اگر ضروری و جهانی نباشد جزء دانستنی‌های تجربی به حساب میاد(شناختِ پسین). حالا برسیم به دانستنی‌های تحلیلی و مصنوعی(سینتتیک-ترکیبی). کانت میگه که قضاوت‌های تحلیلی قضاوتی هستند که در آنها مفهوم خبر و آن قضاوتی که صورت می‌گیره در خودِ موضوعِ موردِ قضاوت قرار گرفته باشد. خب این یعنی چی؟ مثلاً در جمله‌ی «طلا زرد است» که خبر و قضاوتی صورت گرفته و حُکم داده شده زرد بودن و موضوع موردِ قضاوت طلا است، زرد بودن در خود طلا و جزء تعریفِ طلاست و نمی‌شود آن دو را از هم جدا کرد و این میشه یک قضاوت تحلیلی پس قضاوت‌هایِ تحلیلی در واقع تعریفِ اصلِ موضوعِ موردِ بحث هستند یا مثلاً کسی که ازدواج نکرده مجرد است. اینجا مجرد تعریفِ کسی است که ازدواج نکرده پس این یه قضاوتِ تحلیلی و یک دانستنیِ تحلیلی است. اما مبحثِ قضاوت‌هایِ مصنوعی و ذهن‌ساخته درست در نقطه‌ی مقابلِ قضاوت‌های تحلیلی قرار داره و کانت میگه که آن قضاوت‌هایی جزءِ قضاوت مصنوعی است که دارن در مورد خبری صحبت می‌کنند که اون خبر از اجزای تشکیل‌دهنده و متصل به موضوع موردِ قضاوت نیست و قضاوت‌‎های مصنوعی یا دانستنی‌های مصنوعی اصل موضوع موردِ قضاوت را تعریف نمی‌کنند. یک مثال را در نظر بگیرید «آدم مجرد یه آدم خوشبخته». خوشبخت‌بودن از اجزایِ تشکیل‌دهنده‌ی متصل به یک آدم مجرد نیست و خوشبخت‌بودن جزئی از تعریف آدم مجرد نیست پس این یک قضاوت مصنوعی است و آن چیزی‌ست که خودمان ساختیم و به آدمِ مجرد اضافه میکنیم. کانت میگه قضاوت‌های مصنوعی تقویتی هستن چون یک اطلاعاتِ جدیدی را به موضوعِ مورد قضاوت اضافه می‌کنند، اطلاعاتی که از اجزایِ تشکیل‎‌دهنده و متصل به موضوع موردِ قضاوت نیست. خب حالا ما با چند تفاوت در انواعِ دانستنی‌ها مواجه هستیم، متفاوت بودن دانستنی‌هایِ اولیه با تجربی و تحلیلی و مصنوعی. حالا این‌ها چجوری با هم مرتبط میشوند؟ همه‌ی قضاوت‌های تحلیلی،دانستنی‌های اولیه‌ای هستن چون هردو به واسطه‌ی اسم‌شون تعریف شده و شناخته می‌شوند یا به قولِ کانت آنها فقط به این خاطر حقیقت‌اند که در آنها مفهومِ خبر با مفهومِ موضوعِ موردِ قضاوت با هم‌دیگر مرتبط و متصل‌اند.یا به عبارتِ دیگه آن گزاره یا خبری که می‌دهند جزء محتوایِ اصلی و اجزایِ تشکیل‌دهنده‌ موضوع مورد قضاوت است. از طرفِ دیگه همه‌ی دانستنی‌های تجربی هم قضاوت‌های مصنوعی(ترکیبی) هستند چون از آنجایی که دانستنی‌های تجربی هستند،اطلاعات آنها وابسته به تجربه و حواس است.ضمنِ اینکه دانستنی‌های تجربی فقط محدود به تعریفِ چیزای مختلف نمی‎‌شوند و رو این حساب دانستنی‌های تجربی نمی‌توانند تحلیلی باشند و باید جزء دانستنی‌های مصنوعی باشند که دامنه‌ی وسیع‌تری دارد. خب این تفاوت‌هایی که کانت طرح کرد چه خوب با هم جفت و جور شدند چون الان یک طرف دانستنی‌هایِ نخستین و تحلیلی را داریم و در طرفِ دیگه دانستنی‌های تجربی و مصنوعی. از این زاویه که بهش نگاه می‌کنیم قضاوت‌های تحلیلی همه‌ی دانستنی‌هایِ اولیه را شامل می‌شود و دانستنی‌های تجربی هم همه‌ی قضاوت‌ها و دانستنی‌های مصنوعی را شامل می‌شودیا اگر بخوایم دقیق‌تر بگیم فقط قضاوت‌های تحلیلی میتوانند دانستنی‌های نخستین باشند و فقط قضاوت‌های مصنوعی می‌توانند تجربی باشند، ظاهراً به نظر میاد که اینها جُفت‌های درستی باشند و بیشتر فلاسفه قبل از کانت هم قضایا را به همین شکل می‌دیدند و از جمله‌ی این فلاسفه دیوید هیوم،فیلسوف اسکاتلندی بود. در موردِ هیوم گفته بودیم که هیوم قبول نداشت که همیشه بشه رویِ تجربیات و یا مشاهداتِ متوالی و پی‌در‌پی(استقراء) حساب کرد، ما طبیعتی داریم که در حالِ تغییره و بر این اساس ممکنه که همیشه تجربیاتِ آینده مثلِ تجربیاتِ گذشته نباشند و برای همینم به عقیده‌ی هیوم نمی‌شود رویِ روندِ علیّت حساب کرد چون ما تنها براساسِ مشاهدات و تجربیاتِ پی‌در‌پیِ که می‌توانیم تشخیص بدیم که چی علتِ چیه و چه اثری معلولِ فلان علت است. و برای همین بود که از نظرِ هیوم حتی تجربیاتِ پی‌در‌پی علمی هم صددرصد قابل استناد نبودند. نظرِ هیوم در موردِ ریاضیات هم این بود که ریاضیات دانستنی‌های قطعی و تحلیلی هستند که صرفاً وابسته به نسبت‌هایِ موجود در تصورات هستند و به تاییدِ تجربه نیازی ندارند اما کانت آمد و گفت که این دیدگاه اشتباهه و اینکه دانستنی‌های اولیه و تجربی و تحلیلی و ترکیبی جفت باشند یک جای کار میلنکه و این طور به نظر میاد که ما یک قطعه‌‎ی مهم پازل را در نظر نگرفته‌ایم، همیشه ممکنه یک مفاهیمی در ذهنِ آدم‌ها وجود داشته باشه که نشود آنها را تنها با حواس تجربه کرد ضمن اینکه تنها با تجزیه‌وتحلیل‌هایِ ذهنی هم نمیشه به آنها رسید. مثلاً مفهوم فضا را در نظر بگیرید. فضا چیه؟ فضا فاصله‌ایه که بینِ چیزهایِ مختلف وجود داره و ما هرجا که باشیم با مفهومِ فضا سروکار داریم. حالا یک نوزادی رو تصور کنید که برایِ اولین بار دارد که دنیا را تجربه میکنه، این بچه نمیاد اینجوری فکر کنه که فلان چیز آنجاست و منم اینجا هستم پس بینِ من و آن فضا وجود داره، چون قبل از اینکه کسی بخواد به این فکر کند که فلان چیز فلان جاست باید معنی و مفهومِ فضا را در ذهنِ خودش داشته باشه و اون بچه نمی‌تواند فقط با تجربه‌کردن دنیا یا فقط با تجزیه‌وتحلیل‌های ذهنی به مفهومِ فضا و فاصله‌هایی که بین چیزهای مختلف وجود داره پی ببره، پس با این حساب تنها با استفاده از حواس خمسه هیچوقت نمی‌شود مفهومِ فضا را تجربه کرد، در عینِ حال با فقط تجزیه‌وتحلیل‌هایِ ذهنی هم نمی‌شود به مفهومِ فضا رسید، مفهومِ فضا یک چیزی شکل 2+2=4 یا هرکسی ازدواج نکرده مجرد نیست که فقط با ادراکات و حساب‌کتابِ ذهنی حاصل شود و حتی می‌شود گفت فضا تعریفِ درست و تعیین‌شده‌ای هم نداره، چیزی که کانت فهمید این بود که یکسری مفاهیمی مثلِ فضا یا شماره‌هایی که ما در ریاضیات می‌شناسیم یا مفهومِ زمان باید از همان اول در ذهنِ ما ساخته‌شده باشند و ذهنِ ما می‌بایستی از همون اول طوری سیم‌کشی و برنامه‌ریزی شده باشه که ما دنیا را به این شیوه بفهمیم و درک کنیم یعنی مثلاً در همون لحظه که بچه داره هرچیزی را تجربه می‌کند دارد حالتِ فضایی و زمانی آن را هم ادراک و تجربه می‌کند. کانت اسم این‌جور مفاهیم را که ذهن ما از ابتدا برای فهمِ آنها سیم‌کشی و برنامه‌ریزی شده دانستنی‌هایِ اولیه‌یِ مصنوعی(پیشینیِ ترکیبی) گذاشت. به اعتقادِ کانت اگر ذهنِ ما برایِ درکِ دانستنی‌های اولیه‌ی مصنوعی طراحی نشده بود ما هیچ‌وقت قادر نبودیم خودمون آنها را بفهمیم مثلاً هیچ‌وقت قادر نبودیم از ریاضیات سر دربیاوریم، این ایده درست مثل ایده‌ی بازی‌هایِ کامپیوتریه، هربازی کامپیوتری شرایط و ساختارِ خودش رو داره یعنی طوری برنامه‌ریزی شده که در حینِ بازی به مکان جدید رفت و کارهایی کرد و تجربیاتِ جدید کسب کرد اما برایِ کسبِ هرکدام از این تجربه‌ها در یک بازی باید که بازی را از مرحله‌ی اول شروع کرد و بعد میشه مراحل بازی را بر حسب ساختار‌هایِ تعیین‌شده طِی کرد. حالا برگردیم به این سوال که به چه جور دانشی میگن متافیزیک؟ و چرا متافیزیک جزء دانستنی‌های اولیه‌یِ مصنوعی است؟ بسیاری از فلاسفه قبل و یا حتی فلاسفه‌ی معاصر کانت نظرشون این بود که متافیزیک باید که حقایقِ ضروری و جهانی را پوشش بدهد. حساب‌کتابِ کانت اینه که اگر دانشی(شناختی) ضروری و جهانی باشد باید جزء دانستنی‌های اولیه(شناختِ پیشین) باشد و از طرفِ دیگه متافیزیک نمی‌تواند شامل یک مشت حقایق تعریفی و ساده باشه و در واقع متافیزیک باید اطلاعاتی بسیار فراتر از تعاریف حقایق داشته باشه و متافیزیک یکجور تقویت‌کننده‌ی اطلاعاتِ اولیه‌ست پس باید جزء دانستنی‌های مصنوعی(قضایایِ ترکیبی) باشند و به این ترتیب کانت نتیجه گرفت که دانستنی‌های متافیزیک باید شامل دانستنی‌های اولیه(نخستین) و مصنوعی باشد. خب پس کانت به این نتیجه رسید که بعضی از مفاهیم مثلِ فضا و زمان متافیزیکی هستن و از همون اول تو ساختارِ ذهنیِ ما تعبیه‌شدن و به همین دلیل ما مجبوریم دنیا را این شکلی ببینیم. اما اگر اینجوریه یک موضوعِ دیگه مطرح میشه که اگر من و شما مجبوریم که دنیا را به این شیوه که ذهن‌مون براش برنامه‌ریزی شده ببینیم و تجربه کنیم پس از کجا معلوم که دنیای واقعی همین شکلی است که ما می‌شناسیم؟ خب راستش نیست و آن دانستنی‌های اولیه‌یِ مصنوعی که از همون اول در ذهنِ ما انسان‌ها تعبیه شدند شبیه به یک عینکی هستند که جلوی جشم ما گذاشته شدند و ما فقط قادریم دنیا را از دیدگاهی که آن عینک برایِ ما ایجاد میکنه ببینیم؛عینکی که ما قادر به برداشتن از چشمِ خود نیستیم. پس از کجا می‌شود فهمید که مثلاً فضا و زمان و دانستنی‌های اولیه‌یِ مصنوعی(شناختِ پیشینِ ترکیبی) دیگه‌ ادراکاتِ ذهنی نیستن و واقعاً از اجزایِ دنیایی هستند که ما می‌شناسیم؟ این سوالات ما را به سمت یکی از مهمترین و معروف‌ترین بخشِ فلسفه‌ی کانت سوق می‌دهد و در آن کانت میاد جهان رو دوتا می‌کند که در یک طرف دنیایی است که من و شما تجربه‌اش می‌کنیم و کانت اسم آن را می‌گذارد دنیای محسوس(فنومن-پدیدار) و طرف دیگه دنیای اصلی(نومن) قرار دارد، دنیایی که چیستی و ماهیتِ آن با تجربیاتِ ما تعیین نمی‌شود و کانت اسمِ این دنیا را می‌گذارد دنیایِ نومان، خب ما انسان‌ها قادر به تجربه دنیایِ نومان[دنیا به همان صورتی که هست] نیستیم چون به محضِ اینکه این دنیا را حس و تجربه می‌کنیم میشه بخشی از دنیایِ محسوس و قابلِ حس. در دنیایِ نومن ممکنه فضا و زمان و خیلی از چیزای بنیادین دنیای محسوس ما وجود نداشته باشه و ممکنم هست همشون توی دنیایِ نومن باشند و شناختِ ما از دنیا و جهان محدود می‌شود به امورِ تجربی که تصور و پنداری در ذهنِ ما شکل می‌گیره و ما فقط در محدوده‌ی دنیایِ محسوس می‌تونیم هرچیزی رو بشناسیم، البته ما می‌تونیم در مورد آنچه در دنیایِ نومن اتفاق میوفته تصورات و تخیلاتی داشته باشیم ولی این تصورات و تخیلات ما را به شناختِ چیزی نخواهد رساند، به نظرِ کانت اگر انسان با تکیه بر مفاهیم متافیزیکی بخواد چیزی را بشناسد و درک کند که اصلاً قابلِ تجربه‌کردن نباشد حتماً به اشتباه میوفته و وارد محدوده‌ی توهم می‌شود،مثلاً اگر انسان بخواد که خدا را بشناسد یا چیزی که به آن نفس یا روح میگن را بشناسد واردِ محدوده‌ی توهم می‌شود چون ما از خدا یا نفس یا روح تجربه‌‎ای را نداریم. کانت عقیده داشت که موجودیت، گزاره نیست و موجودیت از آن خبرها و اطلاعاتی نیست که بخواد یک موضوعی را تعریف کند، ضمن اینکه گزاره یا خبری که ما به یک موضوع اضافه می‌کنیم نمی‌تواند اثباتِ وجود داشتن چیزی باشد، مثلاً فرض کنید ما بگیم که اگر مثلثی وجود دارد باید سه ضلع داشته باشد، تعریفِ مثلث سه ضلع داشتن است و وجود داشتن جزءِ تعریفِ مثلث نیست، تعریفِ مثلث داشتنِ سه ضلع است حتی اگر هیچ مثلثی وجود نداشته باشد و به همین ترتیب کانت میگه اگر خدا وجود داشته باشه باید عظیم‌ترین موجودی باشه که بشود تصورش کرد اما معنی این حرف این نیست که خدا وجود داره که این جواب کانت به برهانِ وجودیِ آنسلم قدیس بود که ایراد اساسی این برهان را نشان می‌داد. فلسفه‌ی سیاسیِ کانت را می‌توان در تعمیمِ امرمطلق که در اخلاق طرح کرده بود به سیاست خلاصه کرد که او باور داشت که هدفِ اصلی دولت باید اطمینان از آزادی باشد، ولی حس کرد درباره‌ی تعریفِ معمول از آزادی مشکلی جدی وجود دارد، نباید آن را به منزله‌ی اختیارِ مطلق برای هرکاری که دلمان میخواهد بکنیم فکر کنیم، وقتی آزادیم که منطبق با بهترین وجه طبیعت‌مان عمل کنیم، وقتی تحتِ سلطه‌ هیجانات خودمان و دیگران‌ایم و بَرده‌ایمکانت میگفت اراده آزاد و اراده تحتِ قوانین اخلاقی یکی‌اند، پس آزادی،نبودِ حکومت نیست؛،جامعه‌ی آزاد آن جامعه‌ای نیست که مدام فرصت‌هایِ بیشتری به مردم بدهد برای اینکه هرکاری دل‌شان میخواهد انجام دهند بلکه جامعه‌ای‌ست که کمک کند همه منطقی‌تر شوند، حکومتِ خوب تجلیِ جنبه‌های عاقلانه‌یِ همه ماست و براساسِ اراده‎‌ی جهانیِ معتبری عمل می‌کند که با آن همه می‌توانند آزاد باشند، پس دولت به طورِ ایدئال نسخه‌یِ بیرونی و سازمان‌یافته‌ بهترین جنبه‌هایِ ماست.

منبع:ترجمه از این ویدیو

کانتدانستنی‌های اولیهمتافیزیکدانستنی‌های تجربی
وقتی قبول کنی جهان خانه‌ی در حال سوختنه به حقیقت میرسی. هیچ خوشی نداره و زیبایی درش نیست و سعادتی هم نیست.نابودی و رنج و مرگ است.(خلاصه‌ای از تمثیل بودا از زندگی)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید