معمای ثبات
هراکلیتوس را نمی توان صرفا در رده فیلسوفان طبیعی قرار داد که در پی «ماده نخستین» arche طبیعت بودند. طالس، آناکسیمنس و گزنوفانس، پیش از او، به ترتیب، «آب»، «هوا»، و «خاک» را به عنوان بن مایه اشیای جهان اعلان کرده بودند، به هراکلیتوس نیز نسبت داده شده که «آتش» را چنین می دانسته است. چنانچه می گوید: «این نظام جهانی کاسموس، را نه هیچ یک از خدایان و نه هیچ یک از آدمیان، نیافریده، بلکه همیشه بوده، هست و همواره نیز خواهد بود: آتش زنده جاویدی است که گاه شعله ورتر و گاه خاموش تر است.»در بادی امر، به نظر می رسد که او نیز مانند متفکران پیش از خود، آتش را به عنوان یکی از عناصر اربعه، به عنوان واقعیت بنیادین جهان در نظر داشته است. اما هراکلیتوس تنها به صرف نوآوری، آتش را به عنوان زیرنهاد و ماده جهان برنگزیده است. مداقه در قطعات به جای مانده از او، نشان می دهد که ما حق نداریم که پیشنهاد او را صرفا در چارچوب پیشنهاد های فیلسوفان طبیعی متقدم بر او ارزیابی کنیم. آتش در نظر او بیشتر از آنکه مانند «آب»، «هوا» و «خاک»، آرخه ملتوسی ها طالس و پیروان او، بیانگر ماده محتوا جهان باشد، مانند «عدد»، آرخه فیثاغوریان فیثاغورث و پیروان او، حکایتگر صورت ساختار جهان است. در حقیقت، از نظر هراکلیتوس، واقعیت بنیادین جهان، نه آتش، بلکه «لوگوس» logos است و آتش تنها تجسم مادی لوگوس است. در واقع کارکرد دوگانه آتش که هم زنده نگه می دارد و هم از میان می برد ما را به مفهوم واقعی لوگوس نزدیک می کند. لوگوس در یونانی به معنای «کلمه»، «سخن»، و «عقل» است و هراکلیتوس برای اولین بار، با طرح آن به عنوان یک «عقل کیهانی»، به آن معنای فلسفی بخشیده است. در ادوار بعدی رواقیان، نوافلاطونیان و فیلسوفان مسیحی آن را اقتباس کرده، و تعبیر ها و درک های متفاوتی را از آن بر جای نهاده اند. لوگوس هراکلیتوس با آنکه روشنایی بخش و آشکارکننده همه چیز است، اما خود، از فرط ظهور و آشکارگی، در خفا و پوشیدگی به سر می برد. می توانیم به زبان یاسپرس و هایدگر، لوگوس را چنین تعبیر کنیم که چیزی از چیزهای درون هستی نیست بلکه آن بنیاد یا افقی است که همه چیزها در زمینه آن نمودار می شود. به زبان تمثیل، پرده سینمایی است که همه تصاویر بر آن و به واسطه آن دیده می شود، اما خود دیده نمی شود. از این رو است که هراکلیتوس می گوید: «از این لوگوس قانون جهانی که هستی جاویدان است، آدمیان ناآگاهند چه پیش از آنکه بشنوند چه هنگامی که آن را برای نخستین بار بشنوند. هرچند همه چیز مطابق با این لوگوس پدید می آید...» گویی لوگوس رازی مگو نیست که تنها به محرمان گویند، احیانا کلمات ساده ای است که هر روز در هر کوی و برزن، بر هر مناره و منبر جار می زنند. اما آدمیان نمی شنوند، و اگر هم بشنوند نمی فهمند و اگر هم بفهمند و بفهمند که فهمیده اند، نمی توانند بفهمانند.
پارمنیدس ۵۴۰ تا ۴۷۰ق.م. الئایی هم روزگار جوان تر هراکلیتوس بوده است. مورخان فلسفه، به طور متعارف، نظریات پارمنیدس را در برابر نظریات هراکلیتوس قرار می دهند و آنها را در تقابل تام با هم ارزیابی می کنند. اما حقیقت آن است که پارمنیدس و هراکلیتوس، در ژرفنای اندیشه خود، چنین تقابل ستیهنده ای با یکدیگر ندارند و اندیشه آنها به جهات مختلفی، تقارن فراوانی با هم دارد. زمینه چنین تقابلی میان پارمنیدس و هراکلیتوس، تنها، به بهای نوعی تقلیل و تحریف اندیشگی آنها فراهم می شود. از رهگذر چنین تقلیل و تحریفی، هراکلیتوس به «کثرت گرایی» و «تغییر مدام» فرمان می دهد و در نقطه مقابل، پارمنیدس به «وحدت گرایی» و «ثبات محض» فتوا می دهد. اما چنانچه نشان داده شد، هراکلیتوس قائل به «وحدت در عین کثرت» و «ثبات در عین تغییر» است. در واقع، کثرت محض و تغییر مدام برداشت یکسویه شاگردان و پیروان هراکلیتوس بود که کلیت اندیشه او را در نظر نگرفته بودند و بدین سان، او را به یک چهره «حس گرا»، در تاریخ فلسفه، مبدل کرده بودند. این در حالی است که هراکلیتوس صراحتا حواس را «گواهان بد» خوانده بود. این بی اعتنایی و بی اعتمادی به حواس، در نزد پارمنیدس شکل رادیکال تری به خود گرفت. چنانچه او حواس را «جاسوس های خائن» نامید. با این تفاصیل، آیا باید هر دوی آنها را «عقل گرا» دانست به نظر می رسد، نمی توان شتابزده پاسخی را به این پرسش داد. عقل گرا دانستن هر دو اگرچه لفظا خطا نیست، اما باید معانی مختلف عقل گرایی را در نظر داشت تا آنکه اشتراک لفظ رهزن نشود. متاسفانه در زبان فارسی عقل گرایی هم برای اشاره به «عقل گرایی شهودی» intellectualism و هم برای «عقل گرایی استدلالی» rationalism به کار می رود. در شرح اندیشه های هراکلیتوس گفتیم که از نظر او، آدمیان با قوه «عقل شهودی» intellect می توانند به «عقل کیهانی» لوگوس که واقعیت جهان بر آن استوار است، پی ببرند. به عبارت دیگر، آموزه های «وحدت در عین کثرت» و «ثبات در عین تغییر» برای هراکلیتوس حاصل قوه تعقل شهودی است، و نه تعقل استدلالی. اما آیا پارمنیدس هم به واسطه عقل شهودی اندیشه فلسفی خود را پی ریزی کرده بود به طور متعارف، نظر بر آن است که پارمنیدس تابع عقل استدلالی reason است و همو نخستین کسی است که قوانین و منطق حاکم بر این عقل را کشف کرد: نخست، قاعده «اینهمانی» که بیانگر این است که «هرچیزی، بالضروره، خودش است» و سپس، قاعده «امتناع تناقض» که حکایتگر این است که «محال است که چیزی غیر خودش باشد». در واقع، آموزه های «وحدت مطلق» و «ثبات محض» برای پارمنیدس با تکیه بر همین قوانین عقل استدلالی به دست می آید که در آنها، او با نفی هرگونه تکثر و تغیر در هستی، به شدت از فهم عرفی common sense دور می شود. استدلال او را می توان در نفی «کثرت» این چنین صورتبندی کرد: «هستی برای آنکه متکثر باشد، یا باید به واسطه هستی به کثرت درآید و یا به واسطه ناهستی نیستی. اما از منضم شدن هستی بر هستی کثرتی حاصل نمی آید و از سوی دیگر، ناهستی هم اساسا نیست تا از منضم شدن آن بر هستی، وحدت هستی خللی باید. پس هستی واحد است.» اما انکار «تغییر» و ناممکن خواندن آن، از جانب پارمنیدس، معمای بغرنجی را برای فیلسوفان بعد از او پدید آورد. تغییر اگر به معنای تغییر هستی به هستی باشد، در واقع، تغییر نیست و همان ثبات است و اما اگر تغییر به معنای تغییر نیستی به هستی باشد، آنگاه چنین امری محال است و عقل از قبول آن امتناع دارد. پس هستی ثابت است.» گفتنی است نشان دادن همگرایی بیشتر میان پارمنیدس و هراکلیتوس به مدد تفاسیری، همچون تفسیر هایدگر، ممکن است که سخنان پارمنیدس را با عقل گرایی استدلالی گره نزده اند.
معمای هستی
اگر مراد از متافیزیک مابعدالطبیعه نوعی تلاش برای شناخت واقعیت جهان از طریق «تحقیقات منطقی مقدم بر تجربه» عقلانی باشد، باید پارمنیدس را نخستین فیلسوف متافیزیسین مابعدالطبیعی به شمار آورد. جالب آنکه تا حدود دو هزار و سیصد سال بعد از پارمنیدس، یعنی تا زمان کانت، اکثر فیلسوفان، بی هیچ مخالفت مبنایی، راهش را ادامه دادند. اما حقیقت این است که امروزه بسیاری از ناقدان، شناخت متافیزیکی جهان را تخطئه می کنند و می پرسند چگونه می توان واقعیت جهان را بی هیچ گونه تجربه و تماس با آن، و صرفا از طریق تعقل استدلال منطقی شناخت و آنگاه اوصاف و احکام آن را بازگفتمنظومه «درباره طبیعت» پارمنیدس، نخستین متن در تاریخ فلسفه اروپایی است که در آن مطالبی فلسفی درباره «هستی» به چشم می خورد. این منظومه دارای دو بخش اصلی است: بخش نخست که توصیف فلسفه خود او است و او آن را «راه حقیقت» می نامد و بخش دوم که به باورهای نادرست رایج در زمانه اش اشاره می کند و آن را «راه پندار» می خواند. پارمنیدس در «راه حقیقت» بر آن است که تنها «آنچه هست» واقعیت دارد و البته آنچه هست «واحد»، «ثابت» و «جاودان» است. اما درباره «آنچه نیست» هیچ نمی توان گفت جز آنکه «نیست». پارمنیدس می گوید: «تو نه می توانی نا هستنده را بشناسی و نه بر زبان آوری.» به نظر می رسد سخن پارمنیدس تا بدین جا منطقی است. تردیدی نیست که نیستی محض نیست همان طور که در جهان نیست در ذهن و زبان نیز نیست. اما جهان آن گونه که ما تجربه می کنیم نه هستی محض است و نه نیستی محض، بلکه پیوسته هستی و نیستی را با هم و در کنار هم دارد. دائما در شدن صیرورت است. اشیا پدید می آیند و نابود می شوند. چیزی زمانی هست و زمانی دیگر نیست. اما اعتبار جهانی اینچنین در نزد پارمنیدس چیست باید گفت که پارمنیدس، در پاسخ این پرسش، منطق سخنش را با قوت ادامه می دهد و ما را از اعتنا و اعتماد به تجربیاتی که حواس برای ما به ارمغان می آورند، بازمی دارد راه پندار و دیگر بار، ما را به سوی عقل راه حقیقت فرامی خواند. او به صراحت می گوید: «...هیچ چیز به غیر از هستی نه هست و نه خواهد بود، زیرا سرنوشت هستی را ملزم کرده است که یک کل بی حرکت باشد. بدین سان، همه چیزهایی که میرندگان آدمیان آنها را به عنوان حقیقت می پندارند، نامی بیش نیستند...» از نظر پارمنیدس، تنها حقیقت و اصل نخستین اشیا «هستی» است که مطلقا از هر نوع آمیزشی با نیستی و شدن مبرا است. بنابر حکم عقل، «آنچه که هست هست و آنچه که نیست نیست. نه نیست هست می شود و نه هست نیست می شود». پارمنیدس نیز بر همین اساس است که هست شدن نیستی پدید آمدن، نیست شدن هستی نابود شدن، و اساسا هرگونه «شدن» را ناممکن می داند و از این رو، آنها را با «نیستی» یکی می شمارد. حواس که گزارشگر شدن ها هستند را «جاسوس های خائن» می خواند و در نتیجه، جهان محسوس را هم «توهم» می داند.
معمای تغییر
«در یک رودخانه نمی توان دو بار پای نهاد.» این مشهورترین جمله ای است که در تاریخ فلسفه با نام هراکلیتوس پیوند خورده است و البته موجب سوء فهم های تاریخی فراوانی در باب فلسفه او شده است. افلاطون و ارسطو، آن را به معنای «همه چیز در تغییر است» دانسته اند و از آن به عنوان نوعی اعتقاد هراکلیتوس به «تغییر مدام» و «سیلان دائم» در جهان تعبیر کرده اند. این برداشت خطا نیست، اما حقیقت معنایی و ژرفای آن را بدون تکیه بر دیگر آموزه های اصلی هراکلیتوس نمی توان شکوفا کرد. در واقع، غفلت شاگردان و پیروان هراکلیتوس از چنین تامل جامعی موجب برداشت ها و تفسیرهای یکسویه و احیانا نابجا از وی شده است. مشهور است که کراتیلوس، یکی از شاگردان هراکلیتوس، گفته بود که «در یک رودخانه نمی توان یک بار هم پای نهاد». می توان گفت که برداشت کراتیلوس هم پربیراه نیست و به نوعی امتداد منطقی سخن هراکلیتوس است. هراکلیتوس به پشتوانه این منطق می گفت که «در یک رودخانه نمی توان دو بار پای نهاد»، چون که در بار دیگر رودخانه همان رودخانه نخواهد بود. زیرا رودخانه، در سرشت جوهر خود، در سیلان دائم است، هرچند، در ظاهر امر، برای ما «حرکت جوهری» آن آشکار نیست. اما حرکت جوهری ویژگی همه هستنده ها است و ما هم، به عنوان هستنده ای از هستنده ها، پیوسته در تغییر مدام هستیم و از این قانون فراگیر، مستثنا نیستیم. از این رو ما هم، در بار دوم که می خواهیم پای در رودخانه نهیم، ما نیستیم. و اگر نیک در این مسئله تامل شود آشکار است که اساسا بار دومی در کار نخواهد بود. به طور کلی، «تکرار» یک واقعیت به معنای تکرار سرشت جوهر آن است، ولی اگر هیچ سرشتی ثابت نباشد، دیگر، تکرار هیچ واقعیتی امکان نخواهد داشت و نهایتا تکرار هم جز مفهومی بی مصداق نخواهد بود. «هیچ سرشتی ثابت نیست» به معنای آن است که «هیچ چیزی خودش نیست». به عبارت دیگر، «واقعیت واقعیت ندارد». و اگر جز این بود چگونه ممکن بود که واقعیتی به ضدخود تبدیل شود این نتایج همه درست است، با این همه، باز هم، نمی تواند تمام حقیقت هستی شناسانه هراکلیتوس را حکایت کند. این سویه هگلی فلسفه هراکلیتوس است، سویه هایدگری آن باقی مانده که البته مهم تر است.در واقع، هستی شناسی هراکلیتوس عبارت از «ثبات در عین تغییر» است. «ثبات هستی» در عین «تغییر هستنده ها». آنچنانکه وحدت هستی، نیز، در عین کثرت هستنده ها است. این نکته با نظر به دیگر آموزه های هراکلیتوس، که در یادداشت های پیشین به تفصیل از آنها سخن گفتیم، آشکار می شود. از نظر هراکلیتوس، «لوگوس» یا همان «عقل کیهانی» حقیقت واحد و ثابت هستی است که اگر نبود تکثر و تغیر هستنده ها هم نبود. در واقع، پیروان هراکلیتوس با غفلت از «لوگوس»، به عنوان پایه ای ترین آموزه هستی شناختی او، از ژرفای هستی بازمانده و صرفا در سطح هستنده ها جهان محسوس باقی مانده اند و بدین سان، به نادرست، موجب «حس گرا» نامیده شدن هراکلیتوس گشته اند. در یادداشت پیشین اشاره کردیم که از نظر هراکلیتوس، حواس تنها مجاری ابتدایی ارتباط با لوگوس هستند و او از حواس انسانی به «گواهان بد» تعبیر می کند. باری، حواس تنها می تواند ما را با هستنده ها پیوند دهد و پیوند با هستی یا لوگوس عقل کیهانی جز با لوگوس انسانی عقل شهودی ممکن نیست. حواس نمود هستنده ها را می نمایاند و بود هستی را می پوشاند و شاید از همین رو است که برخی بالاترین مرتبه هستی را «نیستی» می نامند.
معمای عقل
پارمنیدس را می توان اولین عقل گرای ناشرمنده خواند. پارمنیدس، در راه حقیقت، دستانش را به عقل می سپرد تا او را به هر جایی که می خواهد ببرد. چرا که در نظر او، حقیقت، تنها، در عقل نهفته است و تنها با تکیه بر آن می توان واقعیت اشیا را شناخت. اما وفاداری پارمنیدس به عقل استدلالی و فهم عقلی او را، به غایت ممکن، از عقل سلیم و فهم عرفی دور کرد. اصل بنیادین عقل استدلالی قاعده «امتناع تناقض» است و بر این اساس، هیچ تبدل و تغییری و هیچ تولد و مرگی امکان پذیر نیست. او نشان می دهد هر تبدل و تغییری و هر تولد و مرگی به معنای در هم آمیختن هستی و نیستی و مستلزم نوعی تناقض است و از این رو، تحققش محال است. اما جهان آن گونه که ما با حواس خود تجربه می کنیم، جهان زایش و مرگ، آمدن و رفتن و تغییر و حرکت است. آیا ما در جهان ناممکن ها زندگی می کنیم پارمنیدس این جهان را «فریب» و «توهم» می داند و به صراحت جهانی را که از طریق حواس به ما عرضه می شود «نیستی» می خواند. ارسطو که خود بنیانگذار دانش منطق است چنین وفاداری به عقل را دیوانگی خوانده است. او در جایی با اشاره به سخنان پارمنیدس می گوید: «اگر چه این عقاید، به ظاهر، نتیجه منطقی یکدیگرند، اما اگر واقعیات را در نظر بگیریم، باور آنها فاصله ای تا دیوانگی ندارد.» باری، فلسفه پارمنیدس ما را بر سر دو راهی پر مخاطره ای قرار می دهد: یا باید همراه با او به عقل و منطق آن وفادار باشیم و آن گاه جهان محسوس را غیر واقعی و توهم بخوانیم و یا اگر جسارت آن را نداریم که واقعیت جهان محسوس را یکسره منکر شویم و بر تمام تجارب حسی خود خط بطلان بکشیم، آنگاه باید با عقل وداع کنیم و منطق آن را نابسنده بخوانیم. گویی هایدگر راست می گفت که «بمب نیتروژنی پیش از آنکه در قرن بیستم ساخته شود، در منظومه پارمنیدس منفجر شده است.» این انفجار فیلسوفان را از زمان پارمنیدس تا به امروز به راهی کشانده است. در تاریخ فلسفه، عقل گرایان پیرو پارمنیدس شدند و راه اول را پیمودند. چنانچه برخی از آنها نیز، مانند بارکلی، به نتایج مشابهی در تقابل جدی با فهم عرفی رسیدند. اما راه دوم تا زمان هگل پوینده ای نیافت. این هگل بود که آشکارا کوس رسوایی عقل را به صدا درآورد و با شهامت بی کفایتی آن را برای شناخت واقعیت اعلان کرد. گویی هگل، یک بار برای همیشه نشان داد که عقل استدلالی و منطق ذهن به راهی می روند و حقیقت و واقعیت به راهی دیگر و جمع این دو راه امکان پذیر نیست. البته هگل حس گرا نشد و به نوعی به هراکلیتوس بازگشت و منطق دیالکتیکی یا منطق واقعیت را بنا نهاد. فیلسوفان دیگر چه کردند به نظر می رسد آنها، در این میانه، بیشتر در پی راه سومی بودند تا هم «عقل» را از کف ندهند و هم آتش به خرمن «حس» نیفکنند. اما به راستی کدام یک از این فیلسوفان بر نهج صواب بودند عقل گرایان تجربه گرایان ایمان گرایان پیروان کانت پیروان هگل و یا...
معمای انسان
لوگوس، در نظر هراکلیتوس، اصل عقلانی، سامان بخش و هماهنگ کننده جهان است. اما درک او از هماهنگی harmonia با درک مورد ادعای فیثاغوریان یکسره متفاوت است. «خاوس» chaos یعنی تاریکی، بی نظمی و آشوبناکی جهان، برخلاف آنچه فیثاغوریان خوشبینانه تقریر می کردند، جای خود را به «کاسموس» cosmos، زیبایی، نظم و هماهنگی جهان نداده است. به عبارت دیگر، هماهنگی عین ناهماهنگی است، نه آن که هماهنگی با رفع ناهماهنگی پدید آید. لوگوس هراکلیتوس، به وجهی تراژیک، روشنایی را در مغاک تاریکی، بقا را در دل تنازع، موازنه را در نبرد قدرت ها، هارمونی را در جمع اضداد و وحدت را در عین کثرت تضمین می کند. چنانچه، در نظر او، «بالا و پایین»، «آغاز و پایان»، «شب و روز»، «جنگ و صلح»، «مرگ و زندگی» و... در هم تنیده و به هم آمیخته اند. «نخستین همبستگی از راه یگانگی اضداد روی می دهد، نه به وسیله همانندها...»، «به من گوش ندهید بلکه به لوگوس گوش بسپارید که فرزانگی آن است که یک همه است.» آشکار است که هراکلیتوس قانون «امتناع تناقض» را زیر پا گذاشته است چنانچه بعدا ارسطو صراحتا او را بدین تخلف متهم می کند. بنابراین، منطق هراکلیتوس مستلزم پذیرش تناقض است: «ما هستیم و ما نیستیم.» «خوبی همان بدی است.» «مردمان نمی دانند که چگونه بیگانگی عین یگانگی است: هماهنگی کشش های متضاد چونان که در کمان و چنگ است.» باری، فریاد او برای نابسندگی منطق ذهن، در شناخت واقعیت جهان، تا زمان هگل شنیده نشد.آنچنانکه ورنر یگر می گوید، هراکلیتوس، در مقایسه با متفکران پیشین، نخستین انسان شناس است. هراکلیتوس، همانند فیثاغوریان، انسان شناسی خود را بر مبنای جهان شناسی پی می ریزد. انسان در نظر هراکلیتوس دارای همان اوصاف و احکامی است که جهان، به طور پایه ای، از آنها برخوردار است. هر کس سرشت خود را بشناسد، سرشت جهان را نیز می شناسد. لوگوس هم اصل هدایتگر جهان و هم اصل هدایتگر انسان است و اساسا تنها با شناخت لوگوس انسانی است که راه برای شناخت لوگوس کیهانی گشوده می شود. چنانچه هراکلیتوس می گوید: «من خویشتن را جسته ام.» به عبارت دیگر، اگر خود را بفهمم، لوگوس را نیز که ساختار واقعی هر چیزی است به خوبی درک خواهم کرد. اما در نظر او سرشت نهایی نفس شکار هیچ کس نمی شود: «تا هر جا که می خواهی برو، مرزهای نفس را نمی توان یافت، نفس دارای چنین لوگوس عظیمی است.» چرا که اساسا «طبیعت دوست دارد خود را پنهان کند.»البته لوگوس برای همه مشترک است و اساسا به واسطه لوگوس «عام» و «کلی» است که میان نفوس انسانی یک وحدت کیهانی رقم می خورد. آتش زنده و پاینده جهان در جان هر انسان موجود است. هراکلیتوس از حواس انسانی چشم ها و گوش ها با تعبیر «گواهان بد» یاد می کند. در نظر هراکلیتوس، حواس تنها مجاری ابتدایی ارتباط با لوگوس هستند، اما فهم نهایی لوگوس تنها با بصیرت حاصل می شود. حواس ما را در ساحت فردی محدود می کنند و از این رو، بصیرت ساحت جمعی، تنها با فرارفتن از عرصه احساس های فردی، در پرتو عقل شهودی، امکان پذیر است. «برای بیداران جهان یگانه و همگانی است، اما هر یک از به خواب رفتگان، به جهان ویژه خود باز می گردد.»
معمای لوگوس
در یادداشت پیشین گفته شد که هراکلیتوس را نمی توان صرفا در رده فیلسوفان طبیعی قرار داد که در پی «ماده نخستین» arche طبیعت بودند. طالس، آناکسیمنس و گزنوفانس، پیش از او، به ترتیب، «آب»، «هوا»، و «خاک» را به عنوان بن مایه اشیای جهان اعلان کرده بودند، به هراکلیتوس نیز نسبت داده شده که «آتش» را چنین می دانسته است. چنانچه می گوید: «این نظام جهانی کاسموس، را نه هیچ یک از خدایان و نه هیچ یک از آدمیان، نیافریده، بلکه همیشه بوده، هست و همواره نیز خواهد بود: آتش زنده جاویدی است که گاه شعله ورتر و گاه خاموش تر است.»در بادی امر، به نظر می رسد که او نیز مانند متفکران پیش از خود، آتش را به عنوان یکی از عناصر اربعه، به عنوان واقعیت بنیادین جهان در نظر داشته است. اما هراکلیتوس تنها به صرف نوآوری، آتش را به عنوان زیرنهاد و ماده جهان برنگزیده است. مداقه در قطعات به جای مانده از او، نشان می دهد که ما حق نداریم که پیشنهاد او را صرفا در چارچوب پیشنهاد های فیلسوفان طبیعی متقدم بر او ارزیابی کنیم. آتش در نظر او بیشتر از آنکه مانند «آب»، «هوا» و «خاک»، آرخه ملتوسی ها طالس و پیروان او، بیانگر ماده محتوا جهان باشد، مانند «عدد»، آرخه فیثاغوریان فیثاغورث و پیروان او، حکایتگر صورت ساختار جهان است. در حقیقت، از نظر هراکلیتوس، واقعیت بنیادین جهان، نه آتش، بلکه «لوگوس» logos است و آتش تنها تجسم مادی لوگوس است. در واقع کارکرد دوگانه آتش که هم زنده نگه می دارد و هم از میان می برد ما را به مفهوم واقعی لوگوس نزدیک می کند. لوگوس در یونانی به معنای «کلمه»، «سخن»، و «عقل» است و هراکلیتوس برای اولین بار، با طرح آن به عنوان یک «عقل کیهانی»، به آن معنای فلسفی بخشیده است. در ادوار بعدی رواقیان، نوافلاطونیان و فیلسوفان مسیحی آن را اقتباس کرده، و تعبیر ها و درک های متفاوتی را از آن بر جای نهاده اند. لوگوس هراکلیتوس با آنکه روشنایی بخش و آشکارکننده همه چیز است، اما خود، از فرط ظهور و آشکارگی، در خفا و پوشیدگی به سر می برد. می توانیم به زبان یاسپرس و هایدگر، لوگوس را چنین تعبیر کنیم که چیزی از چیزهای درون هستی نیست بلکه آن بنیاد یا افقی است که همه چیزها در زمینه آن نمودار می شود. به زبان تمثیل، پرده سینمایی است که همه تصاویر بر آن و به واسطه آن دیده می شود، اما خود دیده نمی شود. از این رو است که هراکلیتوس می گوید: «از این لوگوس قانون جهانی که هستی جاویدان است، آدمیان ناآگاهند چه پیش از آنکه بشنوند چه هنگامی که آن را برای نخستین بار بشنوند. هرچند همه چیز مطابق با این لوگوس پدید می آید...» گویی لوگوس رازی مگو نیست که تنها به محرمان گویند، احیانا کلمات ساده ای است که هر روز در هر کوی و برزن، بر هر مناره و منبر جار می زنند. اما آدمیان نمی شنوند، و اگر هم بشنوند نمی فهمند و اگر هم بفهمند و بفهمند که فهمیده اند، نمی توانند بفهمانند.
#مسعود_زنجانی
منبع: