قسمت هشتاد و یک: بندر حقلی
شاه جهان در اندیشه حمله به قندهار بود و فرمانده سپاه را هم از پیش معین کرده بود: محمدسعید اصفهانی. اما محمدسعید نمی خواست با هموطنانش بجنگد. از سویی کشتیهای او، انحصار تجارت بین گلکنده و خلیج فارس را در اختیار داشتند و این تجارت در جنگ لطمه میخورد. محمدسعید تلاش کرد توجه شاه جهان را به ثروت جنوب هند جلب کند:«سنگهای قیمتی جنوب ارزشمندتر از صخرههای قندهار هستند.» و از طرفی تأکید میکرد «تا زمانی که اقتدار اعلی حضرت از کوههای هیمالیا در شمال هند تا سواحل جنوب گسترش پیدا نکرده، نباید آسوده بنشینند.» شاید اشاره محمدسعید به مناطقی بود که پرتغالیها از صد سال پیش در شمال شرقی هند در اختیار داشتند. شاه جهان با اقتدار بر تخت نشسته بود؛ اما اخباری که از بندر حقلی، در ایالت بنگال، در سواحل شمال شرقی هند میرسید خوشایند نبود. پرتغالیها که به بهانه تجارت نمک و تنباکو در این بندر مستقر شده بودند پس از مدتی با ترساندن تجار محلی از سلاحهای آتشین، شروع به گرفتن مالیات از آنها کرده بودند. تجارت برده، فعالیت تازه پرتغالیها در این بندر بود، آنها کودکان و زنان هندی را میدزدیدند و به دزدان دریایی میفروختند. پرتغالیها در آخرین تلاش برای آدم ربایی، به روستایی در شرق بنگال حمله کردند و تعدادی از زنان این روستا را با خود بردند. خبر حمله به این روستا، شاه جهان را خشمگین کرد؛ او باید حداقل قدرت خود را در تمام شمال شبه قاره به اثبات میرساند. شاه جهان یکی از سرداران خود را به نام قاسم خان با سپاهی بزرگ به طرف بندر حقلی فرستاد. این لشکر، با آنکه پرتغالیها از پشتیبانی توپخانه ای بسیار قوی برخوردار بودند، سرانجام بندر حقلی را تصرف کرد و بسیاری از پرتغالیها را به اسارت گرفت. شکست پرتغالیها در حقلی، با شکستهایی که از رقیبان اروپایی خود در نقاط دیگر شبه قاره هند تحمل کردند همراه شد؛ مدتی بعد هلندیها نیز جزیره سیلان را از چنگ آنها بیرون کشیدند. سرانجام آنها توانستند فقط در چهار نقطه هند پایگاههای خود را حفظ کنند؛ بندرهای بمبئی، گوا، دامان و دیو. اما بمبئی نیز باید به شکلی دیگر از دست آنها خارج میشد. در سال ۱۶۶۱ میلادی پادشاه پرتغال به انگلستان پیشنهاد کرد که دو کشور در برابر اسپانیا متحد شوند. چارلز دوم، پیشنهاد اتحاد را پذیرفت و قرار شد به نشانه این پیمان دوستی، کاترین، خواهرپادشاه پرتغال با چارلز ازدواج کند. جهیزیه کاترین، شهر بمبئی در ساحل غربی هند بود که به انگلستان تعلق گرفت. چارلز، این بندر را در برابر سالی ده لیره به کمپانی هند شرقی اجاره داد !!!
?سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج7 ص49
قسمت هشتاد و دوم: فرار از بهشت احمقها
پس از اخراج پرتغالیها از حقلی، شاه جهان به اروپاییها اجازه داده بود تحت نظارت حکومت هند در حقلی رفت و آمد و تجارت کنند. با پایان حکومت شاه جهان در سال ۱۶۵۸ میلادی حقلی دوباره دچار آشوب و هرج و مرج شد و جزایر اطرافش به مخفیگاه دزدان دریایی اروپایی تبدیل شد. اورنگ زیب که جانشین پدر شده و بر تخت امپراتوری تکیه زده بود تصمیم گرفت نظم و قانون را به این بندر مهم برگرداند. او یکی از سرداران خود به نام شایسته خان را راهی حقلی کرد. شایسته خان پس از مدت کوتاهی حقلی و اطراف آن را آرام و منظم کرد؛ به گونه ای که بیش از گذشته رونق پیدا کرد. آبادانی و رونق بندر، طمع انگلیسیها را بیش از پیش تحریک کرد. در سال ۱۶۸۶ میلادی، سه مرد انگلیسی مأمور شدند با نوشیدن شراب فراوان و در حالت مستی در خیابانهای شهر به مغازهها حمله کنند و رهگذران را کتک بزنند. حاکم شهر دستور دستگیری این سه نفر را صادر کرد و رئیس دفتر کمپانی هند شرقی در حقلی، دستور داد، در اعتراض به این اقدام به هر جایی که میتوانند حمله کنند. انگلیسیها شروع به غارت مغازهها و به آتش کشیدن شهر کردند. شایسته خان عازم حقلی شد. با رسیدن شایسته خان به بندر، انگلیسیها از شهر بیرون رفتند و در کشتیهای خود پناه گرفتند. انگلیس کاروان بزرگی از کشتیهای جنگی را به سوی هند اعزام کرد اما بیش از آن انگلیسیها باید بندر سورات را تخلیه میکردند. در اکتبر ۱۶۸۸ میلادی، ناوگان انگلیسی به بندر سورات رسید و فرمانده ناوگان از حاکم شهر به خاطر حمله هندیها به بندر حقلی غرامت خواست. حاکم سورات در پاسخ به این درخواست انگلیسیها دستور داد تمام انگلیسیهای باقی مانده در شهر را دستگیر کنند. فرمانده ناوگان انگلیس هم به کشتیهای هندی حمله کرد و به بمبئی بازگشت. حاکم سورات نیز در جواب این حمله، دستور داد زندانیهای انگلیسی را به زنجیر بکشند. چند روز بعد، بخشی از کشتیهای جنگی انگلیسی از بمبئی به طرف سواحل شرقی هند به راه افتادند. در اول فوریه ۱۶۸۹ میلادی، اورنگ زیب بمبئی را در محاصره نیروهای خود قرار داد و همه انگلیسیهای آن به دام افتادند. آنها پیغام فرستادند که در صورت اشغال بمبئی، هیچ یک از کشتیهای هندی در امان نخواهند بود و مسیر زائران هندی به سوی مکه برای همیشه بسته خواهد شد. اورنگ زیب تهدید را جدی گرفت و دست از محاصره برداشت؛در مقابل انگلیسیها هم تعهد کردند به هیچ منطقه ای درهند حمله نکنند. انگلیسیها هنگامی که به بنگال بازگشتند قلعه ای را درساحل شمال شرقی هند به نام ویلیامز برپا کردند. این قلعه به تدریج به یکی از مراکز مهم فعالیت انگلیسیها تبدیل شد و بعدها شهر کلکته در کنار آن بنا شد. اورنگ زیب پس از جنگ با انگلیسیها و گسترده کردن قلمروش در جنوب و شرق شبه قاره به قدرتمندترین پادشاه سلسله تبدیل شده بود. هنگامی که اورنگ زیب در سال ۱۷۰۷ میلادی از دنیا رفت، برابر بود با مرگ اقتدار و صلابت امپراتوری گورکانی. پس از اورنگ زیب، در طول دوازده سال، چهار پادشاه بر تخت نشستند و بعد از مدتی به زیر کشیده شدند. هرج و مرجی که در دربار و پایتخت امپراتوری به وجود آمده بود، بهترین فرصت را برای کشورهای اروپایی، مخصوصاً انگلستان و فرانسه، پدید آورده بود تا جای پای خود را در هند محکم کنند. یکی از این پادشاهان ضعیف، فرخ سیر بود که از سال ۱۷۱۳ تا ۱۷۱۹ میلادی حکومت کرد. در زمان این پادشاه، کمپانی هند شرقی انگلیس نفوذ خود را در دربار هند بیشتر کرد و حتی پزشک مخصوص امپراتور، یکی از کارمندان کمپانی به نام دکتر هامیلتون بود. کمپانی در سال ۱۷۱۷ توانست فرمانی را به امضای فرخ سیر برساند. این فرمان به کمپانی اجازه میداد در تمام بندرهای ایالت بنگال به تجارت مشغول باشد، زمینهای بیشتری را در اطراف قلعه ویلیام اجاره کند و در بمبئی سکههای روپیه هند را ضرب کند، در برابر همه این امتیازها کمپانی باید هر سال سیزده هزار روپیه به دربار هند پرداخت میکرد. در سال ۱۷۱۹ میلادی پنجمین پادشاه پس از اورنگ زیب به تخت نشست، او که جوان هفده ساله ای بود تمام کارهای حکومت را به دست وزیرانش سپرد و خودش در لذت جویی غرق شد. ضعف امپراتوری هند که روی گنجینههای فراوانی نشسته بود، نادرشاه افشار را وسوسه کرد که به این کشور لشگرکشی کند. نادرشاه به تازگی در ایران به قدرت رسیده بود، او توانسته بود افغانها را که سلسله صفوی را سرنگون کرده بودند، از ایران بیرون کند و در غرب ایران عثمانیها را به سختی شکست دهد. نادر برای آنکه شهر قندهار را هم به ایران برگرداند، آن را در محاصره گرفت و هنگامی که گروهی از افغانهایی که از شهر گریخته بودند به هند پناهنده شدند، بهانه خوبی برای حمله به این کشور پیدا کرد. حمله ای که انگلیسیها بیشترین سود را از آن بردند.
?سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج7ص57
قسمت هشتاد و سه: گنجهای دهلی
نادرشاه پس از تصرف قندهار گروهی از جوانان و نوجوانان این شهر را وارد ارتش خود کرد. یکی از این نوجوانان، پسری به نام احمد بود که بعدها سرنوشت، او را به سوی الماس کوه نورکشاند. سپاه نادرشاه در یازدهم فوریه ۱۷۳۹ میلادی در منطقه کرنال، در نزدیکی دهلی، با سپاه محمدشاه گورکانی رو در رو شد. جنگ هنگام ظهر آغاز شد و بیش از سه ساعت طول نکشید. شیوههای جنگی نادر و آتش شدید توپخانه ایران ارتش هند را به سرعت متلاشی کرد محمدشاه که به جنگ و خونریزی عادت نداشت، به سرعت تسلیم شد و به نشانه تسلیم دو زنجیر فیل برای نادرشاه فرستاد. پشت یکی از فیلها صندوقی پر از جواهر و پشت دیگری یک صندوق سرشار از سکههای طلا بود. نادرشاه به هدایای محمدشاه اعتنایی نکرد، اما آماده شد تا به ضیافت شامی برود که محمدشاه در قصرش به افتخار او ترتیب داده بود. در قصر، نادر این بیت از امیرخسرو دهلوی، شاعر فارسی زبان هند، را دید که با خطی طلایی روی دیواری که سراسر آن از مرمر سفید پوشیده بود، نوشته شده:
اگر فردوس بر روی زمین است-همین است و همین است و همین است
در وسط تالار، تخت طاووس قرار داشت تختی با طول یک متروهشتاد و عرض یک متروبیست سانتی مترکه با چهارپله به زمین می رسید و با دوازده ستون از طلای ناب نگهداری می شد. ستونهایی که با یاقوت، زمرد و الماس تزئین شده بودند. سایه بان تخت پارچه زربافتی بود که ردیفی از مرواریدهای ظریف حاشیههای آن را آرایش کرده بود. بالای سایه بان طاووسی قرار داشت با دم باز شده، تمام اندام طاووس از یاقوت کبود، یاقوت سرخ، زمرد و سنگهای قیمتی ساخته شده بود. محمدشاه سفره رنگینی را هماهنگ با شکوه این تالار عجیب آماده کرده بود، بوی زعفران و ادویه گوناگون از طرف غذاهای متنوع برمی خاست و مشام میهمانان را پر می کرد. هنگامی که محمدشاه از نادر خواست تا صرف شام را آغاز کند نادر دستش را به جیب برد و تکه نان خشکیده ای را بیرون آورد؛ نانی که پس از مدتها به رنگ سبز در آمده بود. نادر به محمدشاه گفت:
«این نان دو سال پیش در ایران پخته شده است. سربازان من هم از همین نان می خورند»
و به سختی تکه ای از نان را شکست و در دهان گذاشت.
محمدشاه کنایه نادر را دریافت کرده بود. سردار پیروز می خواست به امپراتور هند که در لذت و خوشگذرانی غرق بود بفهماند که علت شکست او و پیروزی سپاه ایران چیست. پس از شام، نادر به مذاکره با محمدشاه مشغول شد. امپراتور هند که با پناه دادن به افغانها باعث شده بود سپاه ایران به هند حمله کند باید هزینه این لشکرکشتی را می پرداخت. آنچه نادر می خواست اطلاعاتی بود که از جاسوسانش دریافت کرده بود: تمام خزانه هند، تخت طاووس، نُه تخت جواهرنشان دیگر، ۱۰۰۰ فیل، ۱۷۰۰۰ اسب، ۱۰۰۰۰ شتر، ۶۰۰۰۰ کتاب نفیس، ۱۰۰ نویسنده، ۳۰۰ معمار، ۲۰۰ آهنگر و ۱۰۰ جواهرتراش. محمدشاه چگونه می توانست در برابر درخواستهای نادر مقاومت کند. او در چنگ شاه ایران اسیر بود و برایش همین کافی بود که نادر قصد نداشت در هند بماند. چند روز پس از ضیافت، به نادر خبر دادند یکی از همسران محمد شاه می خواهد پنهانی با او صحبت کند. نادر در یکی از اتاقهای قصر به انتظار این زن نشست. زن که صورت خود را پوشانده بود به اتاق آمد و به نادر گفت که می خواهد رازی را برای او آشکار کند. محمدشاه مدتها بود که به این زن بی توجه بود و او، قصد داشت با فاش کردن این راز از او انتقام بگیرد. در خزانه دهلی الماس بسیار بزرگ و بی نظیری وجود داشت که شاه آن را از خزانه خارج کرد تا به دست ایرانیها نیفتد. او این الماسها را در چینهای دستار بزرگش پنهان کرده است. نادر هنگامی که قصد داشت به ایران بازگردد دستور داد میهمانی بزرگی در کاخ محمدشاه برگزارشود. در این میهمانی حدود یکصد نفر از بزرگان و شخصیتهای برجسته هند حضور داشتند. نادر شمشیری را که دسته و غلاف آن با سنگهای قیمتی تزئین شده بود به کمر محمدشاه بست و دستور داد سکههایی را با نام او ضرب کنند، او با این کار امپراتوری هند را به محمدشاه بازپس داد. سپس هدایایی را به بزرگان هندی تقدیم کرد. در پایان مراسم، نادر از محمدشاه خواست تا مطابق یک رسم قدیمی به نشانه دوستی دستارهایشان را با هم عوض کنند. محمدشاه چاره ای جز اطاعت نداشت؛ دستارش را به نادر داد و دستار نادر را بر سرگذاشت. نادرشاه با اشاره دست پایان مراسم را اعلام کرد و با شتاب به اتاقش برگشت، دستار محمدشاه را از سر برداشت و با احتیاط شروع به باز کردن آن کرد. چند لحظه بعد درخشش الماس درشتی از میان پارچه بلند دستار چشم هایش را خیره کرد... کوه نور دوباره به ایران بازگشته بود...
?سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی،ج7ص66
قسمت هشتاد و چهار: سردار بیگانه
نادرشاه با خالی کردن خزانه هند به ایران برگشت. او نمی دانست با بیرون کشیدن این ثروت هنگفت از هند و زخمی کاری که بر تن ارتش هند زده بود چه خدمتی به اروپاییهایی کرده است که به دنبال تصرف هند و نفوذ در بخش های شبه قاره بودند. با حمله نادر، حکومت مرکزی هند بیش از گذشته تضعیف شد و این وضعیت بهترین فرصت برای انگلیسیها و فرانسویها بود تا حاکمان محلی را که دیگر از پشتیبانی امپراتوری قوی برخوردار نبودند، بترسانند و آنها را زیر نفوذ خود بکشند. اما ثروتی که نادر به ایران آورد، نه برای او خوشبختی آورد و نه برای مردم ایران. نادر پس از آنکه به پسرش شک کرد که در توطئه ای برای قتل او شرکت کرده، او را زندانی و کور کرد. اما کوری فرزندش او را به شدت افسرده و ناامید کرده بود. تندخوییاش هر روز بیشتر میشد و برای آنکه خشمش را به مردم نشان دهد بار مالیاتها را روزبه روز سنگین تر می کرد. رفتار بیرحمانه نادر و بهانه جوییهای او برای کشتار مردم و حتی سران سپاهش، سرداران ایرانی او را به تنگ آورد و سرانجام گروهی از این فرماندهان تصمیم گرفتند او را در اردوگاهی که نزدیک شهر قوچان برپا کرده بود، از پا درآورند. جاسوسان نادر، جزئیات توطئه را به او خبر دادند و نادر که از فرماندهان هموطنش ناامید شده بود، یکی از جوانان افغانی را که فرماندهی سربازان افغان را در سپاه او به عهده داشت احضار کرد. این جوان بیست و سه ساله، احمد نام داشت و همان نوجوانی بود که هشت سال پیش از این در قندهار به سپاه نادر پیوسته بود. نادر از احمدخان خواست تا صبح فردا تمام سرداران ایرانی ارتش او را به بند بکشد. شجاعت این جوان از مدتها پیش توجه و علاقه او را جلب کرده بود. اما توطئهگران برخلاف نقشه ای که طراحی کرده بودند منتظر صبح نشدند، شبانه به چادر نادر ریختند و سر او را از بدنش جدا کردند. زنی افغانی که از خدمتکاران نادر بود خبراین واقعه را به احمدخان رساند. احمدخان به سرعت خودش را به چادر نادر رساند. قاتلان شاه که مایل بودند خبر مرگ او در اردو پخش نشود، بی سروصدا چادر را ترک کرده بودند؛آنها تصمیم داشتند سرنادر را برای علیقلی میرزا، برادرزاده و جانشین نادر که در این توطئه با آنها همدست بود، ارسال کنند. احمدخان وارد چادر شد، مهر سلطنتی را از انگشت جنازه بی سر بیرون آورد، بعد به طرف صندوقچه کوچکی که همیشه همراه نادر بود رفت و آن را برداشت؛کوه نور و تعداد دیگری از جواهرات برجسته هند در این صندوقچه بود. احمدخان به طرف چادرهای سربازانش برگشت و ساعتی بعد همراه آن ها، به سوی افغانستان شروع به تاختن کرد. این واقعه در ۲۰ ژوئن ۱۷۴۷ روی داد.
?سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی،ج7 ص69
قسمت هشتاد و پنجم: درویش مرموز
پس از مرگ نادرشاه، افغانها به فکر استقلال از ایران افتادند. آنها به دنبال کسی بودند که قبیلهها را متحد کند و کشوری نیرومند بسازد. در شورایی که از بزرگان افغانی تشکیل شد نگاهها به سوی سردار جوانی چرخید که لیاقت و شجاعت خود را در سپاه نادر ثابت کرده بود و با گرانبهاترین جواهر جهان به سرزمینش بازگشته بود. شورای قبایل(لوی جرگه) احمدخان را به عنوان پادشاه افغانستان انتخاب کرد. پس از این، احمدشاه درحالی که الماس کوه نور را روی لباسش نصب میکرد به اداره امور کشورش میپرداخت. اما چیری از پادشاهیاش نگذشته بود که پای درویش مرموزی به دربار او باز شد. درویشی که از او میخواست به هند حمله کند. این درویش صابرشاه نام داشت و به و به پیشگویی های عجیب مشهور بود. درویش صابرشاه به احمدشاه لقب دُر افغانها را داده بود و او را احمدشاه دُرانی خطاب میکرد. او پیروزی بزرگی را برای حمله احمدشاه به هند پیش بینی میکرد؛ فتحی عظیم با غنیمت های فراوان، احمدشاه میدانست امپراتور گورکانی پس از حمله نادر، دوباره خزانهاش را با الماس های جنوب هند پر کرده است و از سویی هنوز در ضعف و ناتوانی به سر میبرد و توان رویارویی با سپاه او را ندارد. حمله او به هند همان حادثه ای بود که انگلیسیها در انتظار آن بودند. آنها از پادشاهی نیرومند مانند اورنگ زیب زخم های فراوانی خورده بودند و امیدوار بودند که امپراتوری گورکانی هیچگاه به آن روزهای قدرت و اقتدار بازنگردد. پس از ضربه نادر، امپراتور باید زخم دیگری برمی داشت تا نتواند روی پاهایش بایستد؛ آیا درویش مرموز با مأموریتی ویژه به دیدار احمدشاه دُرانی رفته بود؟!! مدتی از دیدار درویش صابرشاه با احمدشاه دُرانی نگذشته بود که این درویش به شهر لاهور، مرکز ایالت پنجاب، وارد شد. پنجاب ایالتی از هند بود که بین افغانستان و دهلی، پایتخت امپراتوری، قرار داشت. درویش مدتی مردم لاهور را به گرد خود جمع کرد، از حوادث مهمی که در آینده رخ خواهد داد صحبت کرد و بسیاری از مردم را شیفته خود کرد.آوازه درویش به قصر حکمران پنجاب نیز رسید. حاکم که آنچه درباره درویش صابرشاه شنیده بود بسیار کنجکاوش کرده بود او را به قصر خود دعوت کرد.صابرشاه در ملاقات با حاکم پنجاب هم به پیشگویی آینده پرداخت و تأکید کرد که در آینده ای نزدیک به قلمرو او حمله خواهد شد و اگر کوچک ترین مقاومتی نشان دهد سرنوشتی بسیار شوم در انتظار او و مردم پنجاب خواهد بود. پیش بینی صابرشاه به زودی از محدوده قصر حکمران هم گذشت و در شهر پیچید. مردم و سربازان منتظر حادثه ای هولناک بودند و هرکس درباره اینکه چه کسی به پنجاب حمله خواهد کرد حدسی میزد. هنگامی که سپاهیان احمدشاه در سال ۱۷۴۸ میلادی به پنجاب نزدیک شدند، نه سربازان روحیه ای برای جنگیدن داشتند و نه حکمران جوان شهر. حاکم پنجاب بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد. در همین زمان انگلیسیها مشغول دست و پنجه نرم کردن با یک حریف اروپایی جدید بودند که بیش از پرتغالیها و هلندیها سرسختی نشان میداد. فرانسویها که پیش از این به این نتیجه رسیده بودند که گسترش تجارت آنها وابسته به نابودی تجارت انگلستان در هند است به مَدرَس، مهم ترین مرکز بازرگانی انگلیسیها در هند حمله کرده و آن را تسخیر کرده بودند. اما دو سال بعد، در ۱۷۴۸میلادی انگلیسیها توانستند مدرس را پس بگیرند. فرانسویها از این شکست دلسرد نشدند و از شیوه کهنه اروپاییها برای نفوذ بیشتر در هند استفاده کردند، بهره برداری از اختلاف های حاکمان محلی، حکومت ایالت کارناتیک در جنوب و ایالت بزرگ دکن در مرکز، هند به خاطر نزاع بر سر جانشینی حاکمان قبلی خود، در آشوب و هرج و مرج بودند. فرانسویها در هر دو منطقه از یکی از از مدعیان حکومت پشتیبانی کردند و پس از پیروزی او حکومتش را تحت حمایت و نفوذ کمپانی هند شرقی فرانسه قرار دادند کمپانی هند شرقی انگلیسی که از پیشروی های کمپانی هند شرقی فرانسه به شدت نگران شده بود از دولت انگلستان میخواست پادشاه فرانسه را تحت فشار بگذارد تا کمپانی فرانسوی از تهدید انگلیسیها در هند دست بردارد. ترسیدن دربار فرانسه از یک جنگ بزرگ، باعث شد فرانسویها در سال ۱۷۵۴ میلادی عهدنامه ای را نام «پیمان گودهو» با انگلیسیها امضا کنند، پیمانی که پیشروی آنها را در هند متوقف میکرد؛ اما اختلافها به پایان نرسید، گویا جنگ بزرگی لازم بود تا همه رقابتها به پایان برسد.
?سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی،ج7 ص74
قسمت هشتاد و ششم: اروپاییها را لمس نکنید
انگلیسیها با پیمان گودهو توانسته بودند خطر فرانسویها را در هند کاهش دهند. اما حضور یک حاکم جوان و جسور در ایالت بنگال آنها را نگران کرده بود. سراج الدوله جوانی بود که جانشین پدرش علی وردی خان در بنگال شده بود. علی وردی خان حاکمی زیرک، تیزبین و باتجربه بود و از حیلههای انگلیسیها برای نفوذ در هندوستان باخبر بود. سرزمین او، بنگال، از حاصلخیزترین مناطق هندوستان بود. رودخانه عظیم گنگ این دشت پهناور را آبیاری میکرد. برنجی که در بنگال کاشته می شد در هیچ منطقه دیگری از هند به دست نمیآمد. ادویه، شکر، سبزیجات و روغن بنگال نیز مشهور بود و در رودخانههای آن انواع ماهیها صید می شدند.پیداست که چنین منطقهای چقدر اشتهای اروپاییها برای نفوذ در آن یا تصرفش تحریک میکرد. علی وردی خان، غارتگریهای پرتغالیها را در بندر حقلی و سپس جنگ اورنگ زیب را با انگلیسیها بر سر این شهر ایالتش به یاد داشت. اما او در دورانی بر این منطقه حکومت می کرد که حکومت مرکزی هند به شدت ضعیف شده بود. پیرمرد باتجربه همیشه سعی داشت با اروپاییها با احتیاط برخورد کند.او نه آن قدرها به آنها نزدیک می شد که بتوانند به آسانی او را سرنگون کنند و نه بهانهای به دستشان می داد که بتوانند به بنگال حمله کنند. همیشه می گفت:
«اروپاییها شبیه زنبور عسل اند، می توانید از عسل آنها استفاده کنید. اما اگر آنها را لمس کنید شما را میگزند!».
اکنون علی وردی خان از دنیا رفته بود و پسرش سراج الدوله جانشین او شده بود. سراج الدوله جوان فکر میکرد پدرش بیش از اندازه با انگلیسیها مهربان بوده است.
?سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی،ج7ص76
قسمت هشتاد و هفت: نبرد در قلعه ویلیام
هنوز مدت زیادی از حکومت سراج الدوله نگذشته بود که به او خبر دادند انگلیسیها قصد دارند قلعه ویلیام را گسترش دهند و استحکامات جدیدی برای آن بسازند. این قلعه، همان دژی بود که انگلیسیها پس از صلح با اورنگ زیب توانسته بودند در ساحل بنگال بسازند و بعدها به شهر کلکته تبدیل شد. سراج الدوله در نامه ای به «دریک» فرمانده انگلیسی قلعه از او خواست ساختوساز را متوقف کند. دریک توجهی به درخواست سراج الدوله نکرد و حاکم جوان در چهارم ژوئن ۱۷۵۶ فرمان داد دفتر کمپانی را در شهر قاسم بازار تعطیل کنند و یک روز بعد سپاهش را به سوی قلعه ویلیام به راه انداخت. سربازان سراج الدوله در شانزدهم ژوئن به نزدیکی قلعه رسیدند. انگلیسیها که از جسارت سراج الدوله باخبر بودند و از سویی نمیخواستند قلعه را از دست بدهند تصمیم گرفتند زنها و کودکان را به کشتیهای خود که در نزدیکی ساحل لنگر انداخته بودند منتقل کنند و مردها برای مقاومت در قلعه باقی بمانند. حدود سی کودک و چند زن با قایق به یکی از کشتیها برده شدند. روی عرشه کشتی، یکی از کارمندان کمپانی متوجه شد یکی از زنان پوستی تیره تر از بقیه دارد. این زن، ماری کَری نام داشت و همسر یکی از کارکنان کمپانی بود. گویا او از دورگههای هندی.انگلیسی بوده است.کارمندان کمپانی به این زن به خاطر پوست تیره و تفاوت نژادی با انگلیسیها اجازه ماندن در کشتی را ندادند. شیون و التماسهای او هم تأثیری نداشت و سربازان با قایقی ماری کَری را به ساحل بازگرداندند تا تنها زنی باشد که در کنار بقیه مردان انگلیسی در قلعه ویلیام شاهد جنگ باشد. در هجدهم ژوئن نیروهای سراج الدوله جنگ را آغاز کردند.گلوله باران قلعه بسیار شدید بود.فاصله انگلیسیها از نزدیک ترین پایگاهشان در هند یعنی بندر مَدرَس، بسیار زیاد بود و میدانستند پیش از رسیدن نیروهای کمکی، دشمن قلعه را نابود خواهد کرد. دو تن از افسران انگلیسی به بهانه انتقال زنان و کودکان از میدان جنگ گریختند و پس از آنها دریک، فرمانده قلعه، هم با قایقی از ساحل دور شد و حدود صد و هفتاد سرباز و کارمند کمپانی را در قلعه تنها گذاشت. کسانی که در قلعه مانده بودند افسری به نام «هوول» را به عنوان فرمانده انتخاب کردند و به جنگیدن ادامه دادند؛ اما پایداری فایده ای نداشت و قلعه ویلیام در نوزدهم ژوئن به دست سراج الدوله افتاد.
?سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی،ج7 ص79
قسمت هشتاد و هفت: نبرد در قلعه ویلیام
هنوز مدت زیادی از حکومت سراج الدوله نگذشته بود که به او خبر دادند انگلیسیها قصد دارند قلعه ویلیام را گسترش دهند و استحکامات جدیدی برای آن بسازند. این قلعه، همان دژی بود که انگلیسیها پس از صلح با اورنگ زیب توانسته بودند در ساحل بنگال بسازند و بعدها به شهر کلکته تبدیل شد. سراج الدوله در نامه ای به «دریک» فرمانده انگلیسی قلعه از او خواست ساختوساز را متوقف کند. دریک توجهی به درخواست سراج الدوله نکرد و حاکم جوان در چهارم ژوئن ۱۷۵۶ فرمان داد دفتر کمپانی را در شهر قاسم بازار تعطیل کنند و یک روز بعد سپاهش را به سوی قلعه ویلیام به راه انداخت. سربازان سراج الدوله در شانزدهم ژوئن به نزدیکی قلعه رسیدند. انگلیسیها که از جسارت سراج الدوله باخبر بودند و از سویی نمیخواستند قلعه را از دست بدهند تصمیم گرفتند زنها و کودکان را به کشتیهای خود که در نزدیکی ساحل لنگر انداخته بودند منتقل کنند و مردها برای مقاومت در قلعه باقی بمانند. حدود سی کودک و چند زن با قایق به یکی از کشتیها برده شدند. روی عرشه کشتی، یکی از کارمندان کمپانی متوجه شد یکی از زنان پوستی تیره تر از بقیه دارد. این زن، ماری کَری نام داشت و همسر یکی از کارکنان کمپانی بود. گویا او از دورگههای هندی.انگلیسی بوده است.کارمندان کمپانی به این زن به خاطر پوست تیره و تفاوت نژادی با انگلیسیها اجازه ماندن در کشتی را ندادند. شیون و التماسهای او هم تأثیری نداشت و سربازان با قایقی ماری کَری را به ساحل بازگرداندند تا تنها زنی باشد که در کنار بقیه مردان انگلیسی در قلعه ویلیام شاهد جنگ باشد. در هجدهم ژوئن نیروهای سراج الدوله جنگ را آغاز کردند.گلوله باران قلعه بسیار شدید بود.فاصله انگلیسیها از نزدیک ترین پایگاهشان در هند یعنی بندر مَدرَس، بسیار زیاد بود و میدانستند پیش از رسیدن نیروهای کمکی، دشمن قلعه را نابود خواهد کرد. دو تن از افسران انگلیسی به بهانه انتقال زنان و کودکان از میدان جنگ گریختند و پس از آنها دریک، فرمانده قلعه، هم با قایقی از ساحل دور شد و حدود صد و هفتاد سرباز و کارمند کمپانی را در قلعه تنها گذاشت. کسانی که در قلعه مانده بودند افسری به نام «هوول» را به عنوان فرمانده انتخاب کردند و به جنگیدن ادامه دادند؛ اما پایداری فایده ای نداشت و قلعه ویلیام در نوزدهم ژوئن به دست سراج الدوله افتاد.
?سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی،ج7 ص79
قسمت هشتاد و هشت: افسانه حفره سیاه
سربازان سراج الدوله، صد و چهل و پنج مرد انگلیسی را به همراه ماری گری، همان زنی که به خاطر پوست اندکی تیره رنگش اجازه سوار شدن به کشتی را پیدا نکرده بود، به اسارت گرفتند. هوول، فرمانده جدید انگلیسیها که اکنون در اسارت بود، ادامه ماجرا را به این شکل روایت میکند:
«اتاق کوچکی در قلعه بود به طول شش و عرض سه متر. این اتاق به عنوان زندان سربازان و دریانوردان خطا کار به کار میرفت.هنگامی که سراج الدوله با گروه اسیران روبه رو شد، دستور داد همه آنها را در این اتاق کوچک زندانی کنند. با فشار و فریادهای سربازان و تهدید سرنیزه، ۱۴۵ مرد و یک زن وارد اتاقی شدند که مساحت آن فقط هجده متر بود. دو پنجره کوچک روی دیوار غربی اتاق وجود داشت که نور اندکی از آنها به درون میتابید. زندانیان به تدریج درهم فشرده تر میشدند، کسی نمی توانست بنشیند، آنها در حال ایستاده هم به سختی نفس میکشیدند، هنگامی که آخرین نفر در داخل اتاق جا داده شد، سربازان با فشار و به سختی در را بستند. گرمای اتاق به هشتاد درجه سانتیگراد میرسید!همه سعی میکردند با هر زحمتی هست خود را به پنجرهها نزدیک کنند.افراد ضعیف نفس های آخر خود را میکشیدند. من همه را به آرامش دعوت کردم و از زندانیان خواستم با بازی«بشین و پاشو » خود را سرگرم کنند و برای لحظاتی هم از خنکی کف سلول لذت ببرند!همه از این نظر استقبال کردند؛با اینکه گروهی از افراد در همان دقیقه های نخست از دنیا رفته بودند.مدتی بعد تشنگی به جان زندانیان افتاد و شروع به التماس کردند، شاید سربازان سراج الدوله به آنها رحم کنند و ظرف آبی برایمان بیاورند؛اما هندیها کاملاً بیتفاوت بودند.»
روایت هوول بسیار طولانی و هولناک است؛آنها به مدت ده ساعت در این اتاق که آن را حفره سیاه نامیده بودند اسیر بودند، اما شرح درد و زجرآنها جزئیات دردناک فراوانی داشت. صبح روز بعد سراج الدوله اجازه میدهد که زندانیها آزاد شوند اما صد و بیست و سه نفر جانشان را از دست داده بودند و تنها بیست و سه نفر به سختی از سلول خارج شدند. سراج الدوله که احساس میکرد انگلیسیها را به خوبی تنبیه کرده است آنها را آزاد کرد تا سرنوشت تلخشان را برای بقیه اروپاییها تعریف کنند و در اندیشه تسخیر بنگال نباشند. هوول به انگلستان رفت و خاطرات آن شب هولناک را به صورت کتابی منتشر کرد. این کتاب غوغایی در انگلستان به پا کرد. مردم به شدت هیجان زده شده بودند و از دولت انگلستان میخواستند به شکل زجرآوری از سراج الدوله انتقام بگیرد. احساس همدردی مردم انگلستان با هموطنانشان در هند به شدت برانگیخته شده بود، همه از وحشیگری هندیها خشمگین بودند و بسیاری آماده میشدند برای به زنجیر کشیدن و کشتن این وحشیها راهی هند شوند. گویا هیچکس نمی پرسید چگونه ۱۴۶ نفر در یک اتاق ۱۸ متری جا شده و بعد به بازی « بشین و پاشو » مشغول میشوند! آن هم در حرارت ۸۰ درجه سانتیگراد! جالب اینکه در چنان شرایط دشواری، هوول دماسنج نیز به همراه داشته است. افسانه سرایی هوول مانند کابوسی فراموش نشدنی در ذهن مردم انگلیس باقی ماند. پس از آن اخباری که از کشتار هندیها میرسید اعتراض های کمتری را برانگیخته میکرد. کمپانی هند شرقی بیشترین بهره را از داستان حفره سیاه برده بود، اکنون آنها میتوانستند برای گسترش سرزمین های کمپانی هر قدر که میخواهند خشونت به خرج دهند. سالها بعد پس از گسترش شهر کلکته و ویرانی قلعه ویلیام انگلیسیها همچنان یاد و خاطره این حادثه را زنده نگه داشتند. اداره پست کلکته در محلی که زمانی قلعه برپا بود ساخته شد.تابلویی روی دیوار اداره پست نصب شده بود:«این بنا برویرانه های حفره سیاه برپا شده است.» انگلیسیها حتی پس از استقلال هند اصرار داشتند که دولت هند این تابلو را برندارد. تابلو تا سال ۱۹۸۰ میلادی در این محل دیده میشد.
?سرگذشت استعمارمهدی میرکیایی،ج7ص84
قسمت هشتاد و نه: خیانت(1)
هیچکس نمیدانست چرا احمدشاه درانی هنگامی که در سال ۱۷۴۸ میلادی پنجاب را تصرف کرد لشکرکشی اش را به سوی دهلی ادامه نداد. احمدشاه نُه سال صبر کرد و در ژانویه ۱۷۵۷ سپاهش را به سوی دهلی به حرکت درآورد؛درست در زمانی که انگلیسی ها برای گرفتن انتقام از سراج الدوله به بنگال لشکر کشیدند. آیا همزمان بودن این حمله کاملاً اتفاقی بوده است؟ آیا این بار هم صابرشاه، همان درویش مرموز،به سراغ احمدشاه درانی آمده بود؟ احمدشاه به آسانی دهلی را تصرف کرد.در کاخ امپراتور گورکانی مقیم شد و سکه هایی را به نام خود ضرب کرد. او یک ماه در دهلی ماند و هنگامی که تهاجم انگلیسی ها به بنگال به پایان رسید، دهلی را ترک کرد و به افغانستان برگشت. انگلیسی ها یکی از فرماندهانشان را به نام رابرت کلایو مأمور حمله به بنگال و گرفتن انتقام از سراج الدوله کردند. رابرت کلایو، پیش از این سربازان انگلیسی را در جنگ با فرانسوی ها رهبری کرده و پیروزی های بزرگی به دست آورده بود. او اکنون مأموریت داشت قلعه ویلیام را دوباره تسخیر کند،انتقام فاجعه سیاه چال را از سراج الدوله بگیرد و سپس تمام سرزمین بنگال را تصرف کند. در ژانویه ۱۷۵۷ میلادی کاروان بزرگی از ناوهای انگلیسی به ساحل بنگال رسید و آتشبازی روی قلعه ویلیام را آغاز کرد. شدت آتش توپخانه به اندازه ای بود که قلعه به سرعت تسلیم شد و کلایو آن را به عنوان پایگاه خود برای ادامه حمله به بنگال انتخاب کرد.فرمانده انگلیسی در قدم اول شروع به مذاکره با طایفه های مختلفی کرد که پیرو مذهب هندو بودند. این مذهب از ادیان کهن سرزمین هند بود و پیروان آن در کنار مسلمانان بیشتر ساکنان هند را تشکیل می دادند.او تلاش میکرد از اختلاف مذهبی هندوها با سراج الدوله که فردی مسلمان بود بهره برداری کند. کلایو در این راه موفق بود و توانست تعداد زیادی از هندوها را در کنار سربازان انگلیسی مسلح کند. حضور تفنگداران هندی در کنار سربازان انگلیسی پس از این نیز در جنگ های مختلف ادامه پیدا کرد،گویا جنگیدن در کنار اروپایی ها برای این افراد هیچ اهمیتی نداشت؛ گروهی از آن ها به خاطر پول می جنگیدند و برخی نیز به علت کینه ای که از طوایف دیگر هند داشتند با انگلیسی ها همکاری میکردند. با آنکه هندی های زیادی به ارتش کلایو پیوسته بودند اما او باز هم احساس خطر میکرد و از قدرت سراج الدوله می ترسید، به همین خاطر تصمیم گرفت با نرمش و مذاکره به اهدافش نزدیک شود. او نامه ای به سراج الدوله نوشت و او را مطمئن کرد که نباید هیچ ترسی از انگلیسی ها داشته باشد و آن ها می توانند روابط دوستانه ای داشته باشند؛ اما همزمان با یکی از وزیران سراج الدوله به نام میرجعفر ارتباط برقرار کرد تا اسباب سقوط او را فراهم کند. میر جعفر قول داد بخش بزرگی از سپاه بنگال را به یاری او بیاورد و در مقابل،پس از جنگ به عنوان حکمران منطقه منصوب شود. او همچنین تعهد کرد یک میلیون لیره به عنوان غرامت جنگی به کمپانی هند شرقی بپردازد و پانصد هزار لیره هم به کارمندان کمپانی و شخص کلایو بدهد. کلایو بار دیگر برای سراج الدوله پیغام فرستاد که تمایل دارد یک بار برای همیشه روابطش را با حکومت بنگال سامان دهد و در همان حال سپاهش را به طرف ناحیه «پلاسی» در بنگال به حرکت درآورد؛ بیش از دو سوم سربازان کلایو، هندی بودند.
?سرگذشت استعمار، مهدی میرکیایی،ج7ص89
قسمت نود: خیانت(2)
خبر آرایش جنگی انگلیسیها در پلاسی به سراج الدوله رسید و متوجه شد که همه نامه نگاریها حیله ای بیش نبوده است. سراج الدوله برای آنکه جلوی پیشروی انگلیسیها را بگیرد سربازانش را به سوی پلاسی به حرکت درآورده اما پیش از آغاز حرکت به او خبر دادند تعداد زیادی از سربازان تحت فرماندهی میر جعفر اردو را ترک کرده و در کنار انگلیسیها قرار گرفته اند. با وجود این خیانت، سراج الدوله قصد نداشت از مقابل دشمن عقب بنشیند. جنگ در ۲۳ ژوئن آغاز شد؛نبردی سخت و خونین که در همان روز به پایان رسید. سراج الدوله شکست خورد و به روستاهای اطراف گریخت ولی نیروهای میر جعفر که تا چند روز پیش سربازان سراج الدوله بودند او را پیدا کردند و به قتل رساندند. رابرت کلایو در ۲۸ ژوئن، پیروزمندانه وارد مرکز بنگال شد. میر جعفر به عنوان حکمران ایالت بر تخت نشست؛درحالی که فرمانروای واقعی کلایو بود. میر جعفر به کلایو القاب امیرالممالک، ثابت جنگ و سیف جنگ را اعطا کرد! همچنین سی روستا را در بنگال به او بخشید تا روستاییان هندی به عنوان رعیت برای او کشاورزی کنند. تمام این هدایا برای آن بود که ثابت شود میرجعفر حاکم واقعی ایالت است اما قراردادی که او با انگلیسیها امضا کرده بود محتوای دیگری داشت. او اکنون باید یک و نیم میلیون لیره به کلایو می پرداخت، اما آیا فاتح انگلیسی به مبلغ قرارداد راضی بود؟ کلایو تمام خزانه بنگال را می خواست. چند روز بعد حدود دویست قایق کوچک و بزرگ در ساحل مقابل قصر حکمران صف کشیدند. این قایقها انباشته از طلا، نقره، جواهر و ظرفهای قیمتی بودند. ارزش آنها به چهل میلیون پوند می رسید، یعنی بیش از ۱۶ برابر چیزی که در قرارداد ذکر شده بود. بخشی از این غنیمت سرشار به کلایو و افسران زیر فرمانش رسید. چند سال بعد، هنگامی که کلایو به انگلستان برگشت ثروت او را با ارقامی باورنکردنی تخمین می زدند. او هنوز به بیست سالگی نرسیده بود که به عنوان یک منشی ساده راهی هند شده بود. پیش از این دائم از مدرسه فرار می کرد و پدرش قصد داشت او را از خانه اخراج کند. در آن زمان چه کسی فکر میکرد او روزی به چنین ثروت عجیبی برسد. کلایو قصر بزرگی را در اطراف لندن خرید و یکی از نوابهای بزرگ لندن شد. نواب لقب کسانی بود که خانواده های ثروتمند و اشرافی نداشتند، آنها آدم هایی عادی بودند که راهی هندوستان می شدند و پس از مدتی با گنج هایی افسانه ای به وطن بازمیگشتند و در کنار اشراف، زندگی مرفهی را در پیش میگرفتند. جنگ پلاسی، آغاز حکومت رسمی انگلستان در هند به شمار می رود. جنگی که در آن انگلیسیها نخست از اختلاف هندوها با مسلمانان و سپس از اختلاف درباریان بنگال بهره بردند و به پیروزی رسیدند. آنها می دانستند کسانی که به هموطنان خود خیانت کرده اند ممکن است به آنها هم از پشت خنجر بزنند برای همین به شدت مراقب میر جعفر هند بودند. کلایو در نامه ای به رئیس هیئت مدیره کمپانی هند شرقی نظرش را درباره هندیها و نیز حکومت میر جعفر در بنگال این طور اعلام کرد:
«من با مردم این سرزمین و طبیعت بیمانندش از نزدیک آشنا هستم و با اطمینان می توانم بگویم تمام قلمرو این پادشاهی را با تمام ثروت و توانمندی اش، میتوان با یک نیروی دو هزار نفری اروپایی تسخیر کرد. هندیها بیش از حد تصور، مردمی تنبل، تن پرور، ترسو و نادان هستند. مطمئن باشید تا وقتی میر جعفر که به کمک ما بر تخت نشسته است به قولش پایبند باشد میتواند با خوشی و خرمی به حکومت ادامه دهد. اما شما میدانید که این مردم بسیار کوته بین هستند و روش زندگیشان خیانت و دورویی است. بعید نیست که میرجعفر روزی هم علیه منافع ما دست به اقدامی بزند و به دنبال نابودی ما باشد؛ به همین خاطر باید به شدت مراقب او باشیم و آنچنان با قدرت بر او فرمان برانیم که هرگز، حتی در خواب هم، به فکر خیانت و سرکشی نباشد.»
انگلیسیها به همین شکل به مدت دو سال مراقب میر جعفر بودند و همین که متوجه شدند تصمیم دارد قدمی برخلاف منافع کمپانی بردارد در سال ۱۷۵۹ میلادی او را از حکومت برداشتند و دامادش، میرقاسم، را به حکومت بنگال منصوب کردند.
?سرگذشت استعمار، مهدی میرکیایی،ج7 ص92
قسمت نود و یک: شاه عالم
روی کار آمدن پادشاهان ضعیف در دهلی، پس از محمدشاه گورکانی که از نادرشاه شکست خورده بود، همچنان ادامه داشت. احمدشاه و عالمگیر دوم، بعد از محمدشاه به تخت سلطنت نشستند اما توان رودررویی با انگلیسیها، فرانسویها یا احمدشاه درانی، پادشاه افغانستان، را نداشتند. پس از این دو نفر در سال ۱۷۵۹ میلادی، شاه عالم دوم برتخت نشست. شاه عالم تلاش کرد ارتش امپراتوری را تقویت کند و در سال ۱۷۶۱ میلادی برای اخراج انگلیسیها به بنگال لشکر کشید. در همین سال، احمد شاه درانی، درست مانند خنجری که از پشت به پیکر هند وارد شود، دوباره به دهلی حمله و آن را تصرف کرد. اما شاه عالم از جنگ با انگلیسیها دست نکشید.کمپانی هند شرقی در نزدیکی شهر بیهار با ارتشی که از سربازان انگلیسی و هندی تشکیل شده بود به جنگ با او پرداخت. شاه عالم شکست خورد و به اسارت انگلیسیها درآمد. کمپانی پادشاه را به ایالت «اود» تبعید کرد؛اما او در اینجا هم آرام نگرفت و در سال ۱۷۶۴ میلادی به همراهی حکمران اود به بنگال حمله کرد. شاه عالم در این جنگ هم شکست خورد و دوباره به دست انگلیسیها افتاد. رابرت کلایو، امپراتور اسیر را به امضای فرمانی مجبور کرد که اداره ایالتهای بنگال و بیهار را به کمپانی میداد. سپس شاه عالم را در همان شهر بیهار به تخت سلطنت نشاند و فرمانی را از او گرفت که کلایو را به عنوان نخست وزیر هند هم منصوب کرده بود! یک سال پیش از این دست فرانسویها هم از هند قطع شده بود. فرانسه و انگلستان که از مدتها پیش در نقاط مختلف جهان، مخصوصاً آمریکای شمالی و هندوستان، با هم رقابت میکردند در سال ۱۷۵۶ میلادی کارشان به جنگ کشید. این جنگ که تا سال ۱۷۶۳ ادامه داشت جنگ هفت ساله نامیده شد؛جنگی که با شکست فرانسه پایان یافت. پس از جنگ، فرانسه مجبور شد سرزمینهای وسیعس را در آمریکا و هند به انگلستان واگذار کند. در هند فقط شهرهای پوندیچری و چاندرانگر در تصرف فرانسه باقی ماند. شش سال پس از این کمپانی هند شرقی فرانسه منحل شد. اکنون تنها انگلیسیها مانده بودند و سرزمین بزرگ هند. یکی از راههایی که آنها برای تسلط بیشتر بر هند به کار میبردند استفاده از اصل«داوینی»بود.آنها از حاکمان محلی در برابر رقیبانشان حمایت میکردند و حکام نیز برای جبران محبت آنها گردآوری مالیاتها را به عهده انگلیسیها میگذاشتند. بیشتر مالیات جمع شده به جیب کمپانی هند شرقی انگلیس میرفت و بخش کوچکی از آن به حاکم ایالت و امپراتور گورکانی پرداخت میشد. انگلیسیها میدانستند این امپراتوران ضعیف هنوز هم میتوانند برای آنها دردسر درست کنند. آنها از سویی باید بر تخت سلطنت میماندند تا بسیاری از حرکتهای کمپانی رنگ و بوی قانونی بگیرد و از طرفی نباید آن قدرها قوی میشدند که بتوانند هندیها را متحد کنند و پای انگلیسیها را از شبه قاره هند قطع کنند. در این زمان کمپانی تنها با دو دشمن سرسخت در هند روبه رو بود؛اولی تیپو سلطان حاکم ایالت میسور و دومیماراتاها که در سرزمینهای وسیعی در غرب هند ساکن بودند.ایالت پنجاب هم در شمال غربی هند، در مرز افغانستان هنوز استقلال خود را حفظ کرده بود. تیپوسلطان، حاکم میسور، بیش از حکمرانان ایالتهای دیگر از وضعیت سیاسی هند، همسایگان آن و درگیریهای کشورهای اروپایی باخبر بود. او که چندین بار تلاش کرده بود از اختلاف انگلیسیها با فرانسویها در اروپا بهره برداری کند، در آخرین تدبیر خود، در اندیشه اتحاد با پادشاه جدید افغانستان علیه انگلیسیها بود.
?سرگذشت استعمار، مهدی میرکیایی، ج7 ص96
قسمت نود و دو: کوه نور در قلعه آشوک
احمدشاه دُرّانی در سال ۱۷۷۳ میلادی از دنیا رفت و پسرش تیمور،جانشین او شد. مالک جدید کوه نور مانند پدرش به دنبال کشورگشایی نبود و از سوی او خطری هند را تهدید نمیکرد، او پس از بیست سال در ۱۷۹۳ میلادی درگذشت و پسرش، زمان میرزا، به جای او نشست. زمان میرزا که اکنون زمان شاه نامیده میشد، برعکس پدر، جاه طلب بود و آرزوهای بزرگی در سر داشت؛ او میخواست پا جای پای پدربزرگش بگذارد؛ اما روزگار عوض شده بود. در دوران احمدشاه، انگلیسیها علاقهمند بودند که افغانها به هند حمله کنند و امپراتور گورکانی تضعیف شود؛ اما اکنون آنها بر بیشتر مناطق هند مسلط بودند و حمله به هندوستان، تهاجم به منافع آنها بود.هرکس که چشم طمعی به هندوستان داشت بدترین دشمن انگلستان به شمار میرفت. تیپوسلطان برای همین برای پادشاه جدید، زمان شاه، پیغام فرستاد تا هممتحد شوند و به انگلیسیها حمله کنند؛ اما زمان شاه با مشکلات زیادی رودررو بود، قبیلههای مختلف افغان در رقابت دائمیبه سر میبردند و هرکدام از سران قبیلهها به دنبال نشاندن فرد دلخواه خود بر تخت شاهی بودند. یکی از این افراد، محمود، برادر زمان شاه بود که بسیاری از نیروهای نظامیرا با خود همدست کرد و زمان شاه را از کابل فراری داد. زمان شاه، کوه نور و مقداری از جواهرات خزانه را برداشت و با گروهی کوچک به سوی جنوب کشور گریخت. شاه آواره با همراهانش، به سوی شهر پیشاور میرفت که شب فرارسید. آنها به قلعه ای رسیدند که به فردی به نام آشوک تعلق داشت. آشوک با روی باز پادشاه را به قلعه دعوت کرد و دستور داد به گرمی از آنها پذیرایی شود. خوراک دلپذیری برای شاه فراهم شد و بهترین اتاق قلعه را برای آنها آماده کردند. سواران خسته به خواب سنگینی فرورفته بودندکه نیمه شب با سروصدای سربازان قلعه بیدار شدند. آشوک به حدود دویست سرباز دستور داده بود اقامتگاه زمان شاه را محاصره و او را دستگیر کنند. خبر فتح کابل به دست محمود میرزا، پیش از این به او رسیده بود و اکنون قصد داشت با تحویل دادن زمان شاه به او توجه پادشاه جدید را جلب کند. زمان شاه که متوجه حیله آشوکشده بود، به سرعت سوراخی را در دیوار اتاقش کند و کوه نور و جواهرات را در آن که پنهان کرد. پادشاه سابق را با همراهانش به کابل فرستادند. در پایتخت، محمود میرزا که اکنون محمودشاه شده بود دستور داد برادرش را کور کنند و همراهان او را گردن بزنند. او سپس زمان شاه نابینا را در سیاه چالی در قصر شاهی به بند کشید و شکنجه او را آغاز کرد. شاه سابق باید محل پنهان کردن کوه نور را فاش میکرد. شکنجههای محمودشاه به جایی نرسید،پادشاه تیره بخت ادعا میکرد که در راه کابل، جواهرات را در رودخانه ای انداخته است. کوه نورهمچنان در دیوار قلعه آشوک باقی ماند. تیپو سلطان که نتوانسته بود با پادشاه افغانستان متحد شود در جنگ با انگلیسیها تنها مانده بود. جنگهای او با ارتش کمپانی هند شرقی نبردهایی سخت و حماسی بود که بسیاری از سربازان انگلیسی را به کشتن داد. سرانجام در سال ۱۷۹۹ میلادی انگلیسیها توانستند برتیپو سلطان غلبه کنند و میسور را به تصرف درآورند. تیپو نیز که در میان مردم ایالت بسیار محبوب بود در جنگ کشته شد. انگلیسیها که از این علاقه و محبت باخبر بودند تشییع جنازه باشکوهی برای تیپو سلطان ترتیب دادند. در دو سوی خیابانی که به سوی مقبره خانوادگی سلطان میسور میرفت گارد نظامی با احترام صف کشیدند و پشت تابوت، گروه موزیک آهنگ عزا مینواخت! انگلیسیها چهار پسرتیپو را به شهرهای دوردست تبعید کردند و فردی را از یکی از خاندانهای اصیل میسور برتخت حکمرانی ایالت نشاندند. رئیس کمپانی با این شخص پیمانی را امضا کرد که براساس آن حاکم میسور باید سالیانه دویست و هشتاد هزار پوند به کمپانی پرداخت میکرد و در مقابل تحت حمایت کمپانی قرار میگرفت. همچنین کمپانی حق داشت در تمام امور ایالت، بدون هیچ مانع و شرطی،دخالت کند.
?سرگذشت استعمار، مهدی میرکیایی ج7 ص100
قسمت نود و سه: بازگشت الماس
پس از پیروزی در میسور، کمپانی از سویی به جنگ با ماراتاها در غرب هند فکر میکرد و از طرفی به نفوذ در افغانستان؛ تا پادشاهی بر تخت بنشیند که با انگلستان متحد شده، چشم طمعی به هند نداشته باشد.جنگهایی که در این کشور بر سرتاج و تخت در میگرفت این فرصت را به انگلیسیها میداد تا با یکی از مدعیهای سلطنت پیمان ببندند و از او حمایت کنند، به شرط آنکه او هم امنیت مرزهایش با هند را تضمین کند.جنگ قدرت در افغانستان پایانی نداشت، محمودشاه که برادرش زمان شاه را کور کرده بود، پس از مدتی به دست شجاع میرزا، برادر دیگرش برکنار شد و به زندان افتاد.شجاع میرزا که اینک شاه شجاع شده بود، برادر نابینای خود، زمان شاه، را از زندان آزاد کرد و زمان شاه نیز برای جبران محبت او محل پنهان کردن کوه نور را به او اطلاع داد.شاه شجاع گروهی از سربازان زبدهاش را به سوی قلعه آشوک فرستاد.آنها آشوک را دستگیر کرده و گردن زدند و کوه نور و جواهرات را به شاه شجاع رساندند.در فوریه ۱۸۰۹ میلادی، نمایندگان کمپانی هند شرقی به ریاست فردی به نام«مانت استوارت الفينستون»به دیدار شجاعشاه رفتند، آنها باید قرارداد دوستی کمپانی با افغانستان را با پادشاه جدید امضا میکردند.الفینستون متوجه شد که شاهشجاع عاشق تجملات شاهانه است، او بر تختی طلایی نشسته بود و دستبندی به دست داشت که الماس درشت کوه نور روی آن میدرخشید.اما همه این شکوه و جلال موقت بود. محمود، پادشاهی که به دست شجاعشاه عزل شده بود پس از مدتی با کمک چند قبیله افغان به کابل حمله کرد و شجاعشاه را از سلطنت کنار زد.شاه شجاع به سوی کشمیر که در آن زمان یکی از ایالتهای افغانستان بود گریخت و همسر و خانواده اش را به سوی ایالت پنجاب هند فرستاد؛ درحالی که کوهنور را به همسرش سپرده بود.شاه شجاع در کشمیر نتوانست پناهگاهی مناسب پیدا کند.عطامحمدخان، حاکم کشمیر، شاه آواره را دستگیر کرد تا به زبان ساده کوه نور را به چنگ آورد.در پنجاب، وفا یکم همسر شجاع شاه به دربار لاهور رفت و به رنجیت سینگ پناه آورد.او به رنجیت سینگ قول داد که اگر همسرش را از چنگال حاکم کشمیر آزاد کند کوه نور را به او خواهد داد.سپاهیان پنجاب به سرعت راهی کشمیر شدند و مکانی را که شاه شجاع در آن اسیر بود در محاصره گرفتند مدافعان قلعه نتوانستند مدت زیادی مقاومت کنند، قلعه تسلیم شدند و سربازان پنجابی در سیاه چالهای آن، شاه شجاع را پیدا کردند و با خود به لاهور بردند، اکنون همسر شاه شجاع باید به عهدش وفا میکرد.کوه نور سرانجام به حاکم پنجاب رسید.در این اوضاع انگلیسیها همان طور که حوادث افغانستان را زیر نظر داشتند در هند به جنگ با آخرین حریف سرسختشان مشغول بودند.ماراتاها مردمی جنگجو و بیباک بودند که نبرد انگلستان با آنها هفده سال طول کشید، شاید همین سلحشوری ماراتاها باعث شده بود انگلیسیها تا سالیان دراز از رودررویی با آنها پرهیز کنند و تنها هنگامی به تصرف سرزمین آنها فکر کردند که جای پای خود را در بخشهای دیگر هند محکم کرده بودند.جنگ سربازان کمپانی با ماراتاها از ۱۸۰۳ تا ۱۸۱۷ به طول انجامید، انگلیسیها نبردهای دشواری را در این سالها تجربه کردند و چندین بار به سختی شکست خوردند.سرانجام از اختلافهایی که بین چند طایفه اصلی ماراتاها به وجود آمده بود استفاده کردند و توانستند مقاومت هر طایفه ای را به صورت جداگانه درهم بشکنند و قلمرو آنها را نیز به مناطقی که تحت کنترل کمپانی بود اضافه کنند.اکنون سراسر شبه قاره هند، به جز ایالت پنجاب، در تصرف انگلیسیها بود تا آنجا که دولت انگلیس فردی را به عنوان فرماندار کل هندوستان منصوب کرده بود...
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج7 ص104
قسمت نود و چهار: آخرین سفر
رئیسان کمپانی هند شرقی، پس از برکناری شاه شجاع و آشفته بازاری که در افغانستان برای تعیین پادشاه به وجود آمده بود، به دنبال به تخت نشاندن کسی بودند که از دوستی او با انگلستان مطمئن باشند، شاه شجاع هنوز هم بهترین گزینه بود.در سال ۱۸۳۸ میلادی درحالیکه دوست محمدخان، رئیس یکی از قبیلههای افغانستان در کابل حکومت را در دست گرفته بود. انگلیسیها با سیزده هزار سرباز برای به سلطنت رساندن شاه شجاع به این کشور لشکر کشیدند.اردوکشی انگلیس به افغانستان با شکستی سخت و هولناک همراه شد و بسیاری از سربازان انگلیسی در گردنههای دوردست کوهستانهای افغانستان از پا درآمدند.کمپانی پس از این شکست از دخالت در افغانستان دست برنداشت؛ اما برای آنکه خیال رئیسان آن از حمله این کشور به هند برای همیشه آسوده شود باید ایالتی از هند را که همسایه افغانستان بود، به تصرف درمیآوردند؛ این ایالت پنجاب نام داشت؛ آخرین بخش از هندوستان که انگلیسیها در اندیشه تسخیر آن بودند. رنجیت سینگ، حاکم مقتدر پنجاب، در سال ۱۸۳۸ از دنیا رفت و پس از او در طول دوازده سال چهار نفر به حکمرانی رسیدند: سه فرمانروای اول پسران رنجبیت سینگ بودند که در طوفانی از توطئهها و حسادتها گرفتار شدند و آخرین آنها نوه او، دالیپ سینگ، نام داشت. این کشمکشها در هنگامیرخ میداد که حتی مردم ساده کوچه و بازار هم میدانستند انگلستان پس از تصرف تمام نواحی هند برای حمله به پنجاب آماده میشود. درگیریهای درون دربار، ارتش را هم ضعیف کرده بود و هنگامیکه انگلیسیها جنگ را آغاز کردند سپاه پنجاب توان پایداری نداشت؛ با آنکه سربازان پنجابی شجاعتهای زیادی از خود نشان دادند و تحسین«سِرهنریهاردینگ»، فرماندهانگلیسیها، راهم برانگیختند. در غروب روز ۲۹ مارس ۱۸۴۹ میلادی، دالیپ سینگ، حاکم دوازده ساله پنجاب، در قصر خود از « لرد دالهوزی »، فرماندار انگلیسی هند، پذیرایی کرد. دالهوزی در این مراسم اعلامیه ای را خواند که به استقلال پنجاب برای همیشه پایان میداد: همه اموال دولت پنجاب، بدون استثنا و درهر جایی که یافت شود به کمپانی محترم هند شرقی تعلق خواهد داشت. والاحضرت دالیپ سینگ از ادعای سلطنت بر پنجاب یا هر کشور دیگری چشم پوشی خواهد کرد. کمپانی یک حقوق سالانه برای والاحضرت در نظر خواهد گرفت. الماس کوه نور از سوی والاحضرت به ملکه هندوستان تقدیم خواهد شد.رزم ناو «مدیا» در آوریل ۱۸۵۰ میلادی کوه نور را به انگلستان منتقل کرد.در لندن، ملکه «ویکتوریا» دستور داد الماس را دوباره تراش دهند تا درخشش آن بیشتر شود.جواهرتراشی که در مدت ۳۸ روز آن را تراشید ۴۳ ٪ از وزن اصلی آن را کم کرد و وزن آن را به ۱۰۸ قیراط رساند.پس از این کوه نور روی تاج ملکه نصب شد. کوه نور که در طول چند صد سال ماجراهای بسیاری را از سر گذرانده بود، درست در زمانی که انگلیسیها تصرف هند را کامل کردند، به ملکه ویکتوریا رسید؛ انگار این الماس بی نظیر نشانه ای از سرزمین بیهمتای هند بود.سرزمینی که تسخیر آن پایان یافته بود؛ اما اداره اش بسیار دشوار به نظر میرسید.
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج7 ص 104 (پایان جلد هفتم)
قسمت نود و پنج: همه انگلیسیها بد نیستند
انگلیسیها از نخستین سالهای قرن هفدهم میلادی به تدریج وارد هند شدند.تجارت انگلیسیها در اختیار کمپانی هند شرقی بود. این شرکت، به بهانه حفاظت از تجارتخانههایش سربازانی را به هند وارد کرد و به آرامی بخشهای مختلف این سرزمین را به تصرف درآورد.ضعف آخرین پادشاهان گورکانی و اختلافهای مذهبی میان هندیها، بهترین فرصت را در اختیار انگلیسیها گذاشته بود تا در این سرزمین پیشروی کنند.ساحل نشینان رودسند به مردی انگلیسی که باکت وشلوار و کلاه سفید در اطراف خانههایشان پرسه می زد، مشکوک بودند؛ انگلیسیها بیشتر مناطق هند را تصرف کرده بودند؛ اما سند هنوز خارج از قلمرو آنها بود.خبر ستمگری انگلیسیها در مناطقی که اشغال کرده بودند، مخصوصاً مالیاتهایی که از کشاورزان میگرفتند، به گوش ساکنان اطراف رود سند هم رسیده بود. آنها اکنون می دیدند که کله یک مرد انگلیسی در سرزمین سند هم پیدا شده مردی که تلاش میکند سرحرف را با مردم باز کند و گاهی با داروهای اندکی که همراه دارد، به درمان بیماران آنها مشغول شود.مرد انگلیسی که خودش را«چارلز ناپیر»معرفی میکرد از رفتار هموطنانش در هند شرمگین بود، او تلاش میکرد به سندیها بفهماند که همه انگلیسیها بد نیستند، بسیاری از مردم انگلیس با اشغال هند مخالف اند و از شنیدن اخبار ظلم کمپانی هند شرقی به هندیها خشمگین می شوند.مهربانی و انسان دوستی چارلز ناپیر به تدریج مردم سند را تحت تأثیر قرار داد.ناپیر با مردم درددل میکرد و پای حرفهای آنها مینشست؛ او از بهره کشیهای کمپانی هند شرقی خبرهایی داشت که هندیها را شگفت زده میکرد.ناپیر با سرافکندگی این اخبار را برزبان می آورد و تأکید میکرد که یک روز مردم هند باید قیام کنند و از زیر بار ظلم انگلیسیها رها شوند.اعتمادمردم سند روزبه روز به ناپیر بیشتر میشد. ناپیر رهبران و بزرگان سند را تشویق میکرد تا علیه انگلستان متحد شوند و مردم را به قیام وادار کنند.او به کسانی که از آمادگی او برای جنگ با هم وطنانش تعجب میکردند می گفت:«وطن من همه جهان است، نه انگلستان و مذهب من انسانیت است، نه مسیحیت.» بالاخره مردم سند برای مبارزه علیه انگلیس آمادهشدند. آنها باید به انگلیسیها در سرزمینهای همسایه سند حمله میکردند. حمله سندیها با پاسخ سختتری از سوی انگلیسیها همراه شد.سربازان انگلیسی به کمک آتش شدید توپخانه، سندیها را عقب راندند و وارد سرزمین آنها شدند.آنها اعلام کردند چون مردم سند مناطق تحت تصرف انگلیس را تهدید کردهاند، باید سرزمین سند را اشغال کنند تا این تهدیدها برای همیشه به پایان برسد. سندیها از این بهانه جویی انگلیسیها برای تسخیر سرزمینشان تعجب نکرده بودند، چیزی که آنها را بسیار شگفت زده کرده بود شخصی بود که فرماندهی انگلیسیها را به عهده داشت: سرگرد چارلز ناپیرهمان انگلیسی انسان دوستی که مدتها در میان آنها زندگی کرده بود و اکنون کت و شلوار سفیدش را با لباس افسران ارتش کمپانی هندشرقی عوض کرده و سربازانش را برای حمله به سندیها رهبری میکرد. در حقیقت انگلیسیها از نخستین روزهایی که وارد هند شدند، به هیچ منطقه ای بدون بهانه حمله نکردند، اکنون نیز که در نیمه قرن نوزدهم، تقریباً تمام مناطق هند را در تصرف داشتند برای اشغال سرزمینهای کوچک باقی مانده هم بهانههایی را جست وجو میکردند. بهانه آنها برای حمله به سند، تهاجم سندیها به سربازان آنها در مناطق همسایه بود. تهاجمی که با تشویق یک انگلیسی سفیدپوش به نام ناپیر انجام شده بود. دولت انگلستان پس از تصرف سواحل سند لقب «سِر» را به چارلز ناپیر اهدا کرد و هشتصد هزار روپیه از ثروت این منطقه را به او پاداش داد.
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج 8 ص12
قسمت نود و شش: شلیک به زیبایی
انگلیسیها که تاسال ۱۸۴۹ میلادی تقریباً تمام هند را به تصرف درآورده بودند، در نخستین سالهای دهه ۱۸۵۰ چند نقطه کوچک باقیمانده را هم به قلمرو خود افزودند.یکی از این نقاط، شهر کوچک و زیبای آغزا بود که ارتش کمپانی هندشرقی در سال ۱۸۵۳ میلادی آن را در محاصره گرفت. شهر آغزا با دیواری بلند که آن را به قلعهای استوار شبیه کرده بود حفاظت می شد.افسران انگلیسی انتظار داشتند مردم شهر پس از دیدن پیروزیهای آنها در سراسر هند از مقاومت دست بردارند و دروازههای شهر را باز کنند. انتظار فرماندهان انگلیسی واقع بینانه نبود، مردم شهر به سختی مقاومت میکردند و هر بار که سربازان دشمن به دیوار نزدیک می شدند با گلوله بارانی شدید آنها را عقب می راندند.توپخانه انگلیسیها هم توان ویران کردن دیوار بزرگ شهر را نداشت. فرمانده انگلیسی تصمیم گرفت از پادگانهای دیگر کمک بخواهد.رسیدن نیروی کمکی چند روز طول میکشید و آنها آذوقه ای را برای این مدت طولانی آماده نکرده بودند.مقاومت مردم شهر گره بزرگی در کارشان انداخته بود تا اینکه یکی از افسران با پیشنهادی به دیدار فرمانده رفت، توپخانه آنها باید از دیوار شهر فاصله می گرفت، روی یکی از تپههای نزدیک شهر مستقر می شد و کاخهای زیبا و قدیمی شهر را نشانه میرفت.هندیها باید تهدید میشدند که اگر به پایداری ادامه دهند توپخانه ارتش کمپانی قصرهای بی نظیر شهر را زیر آتش خواهد گرفت و نابود خواهد کرد.فرمانده پیشنهاد افسر را پذیرفت و پیکی به سرعت روانه شهر شد تا تهدید جدید فرمانده را به اطلاع هندیها برساند.مردم شهر یک شبانه روز فرصت داشتند تا پاسخ انگلیسیها را بدهند و بناهای تاریخی و بی همتای آغزا را نجات دهند.سرانجام در آخرین دقایقی که مهلت انگلیسیها به پایان می رسید، یکی از دروازدهها باز شد و مردی از آن بیرون آمد.مرد با سرعت به سوی اردوگاه انگلیسیها می دوید تا پیش ازپایان وقت، خبر تصمیم اهالی را به آنها برساند، مردم آغزا حاضر بودند تفنگهای خود را زمین بگذارند تا آسیبی به یادگارهای تاریخی و فرهنگی شهرشان وارد نشود.انگلیسیها از اولین روزهایی که به هند وارد شده بودند، خود را مردمی متمدن معرفی میکردند که باید هندیها را هم با اصول تمدن آشنا میکردند و اکنون تنها چند دقیقه با ویران کردن یکی از گرانبهاترین میراثهای هنری هند فاصله داشتند.مردم آغزا که مانند بقیه ساکنان هند از سوی انگلیسیها به بی فرهنگی و توحش متهم بودند برای نگهداری از یادگارهای هنری نیاکانشان، از مقاومت سرسختانه خود دست برداشتند و دروازههای شهر را به روی دشمن باز کردند.حاکمان مناطقی مانند آغزا که به تصرف انگلیسیها در می آمدند، برکنار می شدند و شهر، کاملاً در قلمرو کمپانی هند شرقی قرار میگرفت.این قلمرو وسیع «هند بریتانیا» نام گرفته بود، اما در بعضی بخشهای هند هم انگلیسیها حاکم محلی را با شرطها و محدودیتهایی بر سر کار نگه میداشتند.این حکومتها در ظاهر مستقل بودند، اما سررشته همه کارهایشان در دست یک مأمور انگلیسی بود که «رزیدنت» یا مقیم نامیده میشد.پولی که انگلیسیها بدون دردسر می توانستند از این حاکمان دست نشانده بگیرند، تنها علت نگه داشتن آنها در قدرت بود. انگلیسیها از فردی به نام «میر جعفر» 40 میلیون لیره گرفتند تا او را به عنوان حکمران ایالت بنگال منصوب کنند. میرجعفر به سراج الدوله، حاکم پیشین بنگال، که به جنگ با انگلیسیها مشغول بود، خیانت کرده بود. مدتی بعد، از فرد دیگری به نام میر کاظم 10 میلیون لیره گرفتند و او را به جای میر جعفر به حکومت رساندند، اما سه سال بعد 25 میلیون لیره از میر جعفر گرفتند و دوباره او را بر تخت حکومت نشاندند. دو سال پس از این، از فردی به نام نجم الدوله 11 میلیون لیره گرفتند و حکومت را به او سپردند. فرماندار انگلیسی هند، وارنهاستینگز، از برخی حکمرانهای محلی سالی ۲۵۰ هزار لیره به عنوان کمک به خزانه کمپانی دریافت میکرد.او تعهد کرده بود در برابر این پول، از اشغال سرزمین آنها خودداری کند. مدتی بعد هم از هر کدام مبلغی رشوه می گرفت و به حساب شخصی خودش واریز میکرد تا به این کمک سالانه چیزی اضافه نکند. اما بالاخره پیمان شکنی کرد و این ایالتها را هم به هند بریتانیا اضافه کرد.هاستینگز، حاکم ایالت «اوز» را وادار کرد تا 5 میلیون لیره به کمپانی هند شرقی بپردازد.تمام ثروتی که انگلیسیها به این صورت از فرمانروایان محلی میگرفتند، دسترنج کشاورزان هندی بود که حاکمان به نام مالیات با بهانههای دیگر از چنگ آنها بیرون کشیده بودند.
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج8 ص17
قسمت نود و هفت: قفس
انگلیسیها بیش از پنجاه نوع مالیات و عوارض مختلف از کشاورزان هندی میگرفتند.آنها زمینهای هر ایالت را به کشاورزان اجاره میدادند و مهم ترین مالیاتی که از آنها میگرفتند «نذرانه» نام داشت.نذرانه پول زیادی بود که هر کشاورز در آغاز کار باید به انگلیسیها پرداخت میکرد. انگلیسیها کشاورزانی را که نمیتوانستند مالیاتشان را بدهند در قفسهای فلزی میانداختند و این قفسها را زیر آفتاب سوزان هندوستان میگذاشتند.بقیه کشاورزانی را که شاهد زجر و مرگ هم وطن خود بودند، سعی میکردند از هر راهی که ممکن بود، مالیات انگلیسیها را بدهند آنها حتی بچههای خود را میفروختند تا از عهده اجاره و مالیات زمین برآیند.بسیاری از کشاورزان که تحمل این وضع برایشان غیرممکن بود، زمین و روستای خود را رها میکرند و میگریختند. بیش از یک سوم جمعیت هندبریتانیا پس از مدتی از روستاهای خود فرار کردند و به مردمیآواره و گرسنه تبدیل شدند.بسیاری از این آوارهها به شهرهایی میرفتند که انگلیسیها کارخانههایی را در آنجا تأسیس کرده بودند. خوشبخت ترین آنها میتوانستند در این کارخانهها همراه همسر و تمام فرزندان خود به کار مشغول شوند. دستمزد اندک و ساعتهای طولانی کار، مخصوصاً در کارخانههای نساجی، باعث میشد این کارگران با کمترین غذا و وسایل زندگی روزگار خود را بگذرانند. آنها به صورت گروهی اتاقی را در شهر اجاره میکردند و گاهی در یک اتاق کوچک و تاریک سی نفر همراه حیوانات خود زندگی میکردند گروهی از این کشاورزان آواره هم در معادنی که انگلیسیها آنها را اداره میکردند به کار مشغول میشدند. معدنهایی که در بسیاری از آنها زنان هندی هم هر روز به عمق زمین فرو میرفتند و در کنار مردها به کندن سنگ و خاک در راهروهای تاریک معدن مشغول میشدند. این زنها بچههای خود را باخوراندن تریاک به خوابهای عمیق و طولانی فرو میبردند تا بتوانند با خیالی آسوده تر راهی معدن شوند. انگلیسیها در بیشتر سالهایی که هند را در تصرف داشتند، مشغول جنگ با رقیبانشان در اروپا و آمریکا بودند به همین علت معتقد بودند هندیها باید تمام این شرایط سخت را به نام وضعیت جنگی تحمل کنند؛ جنگهایی که هیچ ارتباطی به هندیها نداشت. لرد ولزلی، یکی از فرمانداران انگلیسی هند، کتابی را تألیف کرد به نام«کتاب جیبی سرباز برای خدمت در میدان جنگ». او در بخشی از این کتاب نوشت:
«همیشه بر سر ما میکوبند و تکرار میکنند که شرافت و صداقت بهترین سیاست است. اما این جملات زیبا برای سرمشقهای کودکان دبستانی خوب است. اگر کسی بخواهد در زمان جنگ هم شرافت داشته باشد، بهتر است شمشیرش را زمین بیندازد.»
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج8 ص21
قسمت نود و هشت: ارتش گرسنگان
کشاورزان بی زمین و بی خانمان، راه دیگری هم برای فرار از گرسنگی داشتند؛ ورود به ارتش انگلیس، مزدوری برای کمپانی هند شرقی و جنگ با هم وطنانشان.بیچارگی، گرسنگی و فرزندفروشی چشم بسیاری از هندیها را به روی ستم انگلیسیها بسته بود.آنها حاضر بودند در ارتش اشغالگران کشورشان خدمت کنند تا خود و فرزندانشان را از مرگ نجات دهند.اشتیاق هندیهای پابرهنه برای ورود به ارتش به اندازه ای بود که پس از مدتی به جز افسران و تقریباً سیدرصد از سربازان، بقیه ارتش کمپانی هند شرقی از هندیها تشکیل شده بود.علاقه مردان هندی برای ورود به ارتش و رهایی از گرسنگی و شکنجهی مالیاتها به حدی رسید که انگلیسیها به انتخاب و دستچین کردن آنها مشغول شدند.ماراتاها، گروهی از ساکنان سرزمینهای غرب هند بودند که پیش از این به سختی با انگلیسیها جنگیده بودند و ارتش کمپانی به دشواری توانسته بود سرزمین آنها را اشغال کند، اکنون این افراد هم مایل بودند سرباز کمپانی شوند.انگلیسیها که مبارزه جویی و سرسختی ماراتاها را از یاد نبرده بودند. از ورود آنها به ارتش خود هراس داشتند و استخدام آنها را ممنوع کرده بودند؛اما گروهی از ماراتاها در نامه ای به حکومت انگلستان نوشتند:
«ما افراد ماراته، ساکن در ولایت بمبئی ورود زندگی بخش انگلستان را تجربه کرده ایم و در انتظار امتیازهایی هستیم که امپراتور بزرگ آن کشور به مردم ما خواهد داد. ملکه ویکتوریای نجیب رسیدن افراد ما را به مقامهای مهم ممنوع کرده است. ما هم چنین انتظاری نداریم؛ چون به خوبی تربیت نشده ایم و لیاقت این مقامها را نداریم! اما با فروتنی درخواست میکنیم در ارتش یا پلیس استخدام شویم. اگر هم امکان ندارد به عنوان سرباز وارد خدمت شویم،حاضریم خدمتکار یا قاطرچی باشیم.»
سرانجام انگلیسیها که از روحیه سلحشوری ماراتاها خبر داشتند و فکر میکردند میتوانند از جنگندگی آنها استفاده کنند، گروهی از آنها را وارد ارتش خود کردند.کمپانی هند شرقی، از سربازان هندی فقط در جنگهای داخلی هندوستان استفاده نمیکرد.این سربازان برای کشورگشاییهای کمپانی در خارج از هند، راهی سرزمینهایی مانند برمه یا چین هم میشدند. رودررو شدن این سربازان با مردم این کشورها باعث میشد مردم آنها از هندیها متنفر شوند؛ تنفری که خشنودی و رضایت انگلیسیها را به دنبال داشت، چون مایل نبودند مردم مناطقی که تحت اشغال آنها بودند روزی با هم متحد شوند.هزینه تمام جنگهایی که کمپانی هند شرقی در خارج از هند به راه میانداخت و سربازان هندی را در آنها به کشتن میداد، از داخل هند و جیب مردم هند تأمین میشد. دولت انگلستان برای هیچ یک از این جنگها حتی یک سکه هم نپرداخت.در طول قرن نوزدهم میلادی ۴۵۰میلیون لیره از ثروت هند برای جنگهای کمپانی هند شرقی در خارج از این کشور هزینه شد.تعداد سربازان هندی که در این جنگها شرکت کردند، به هشتصد هزار نفر میرسید.
💎سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج8 ص25
قسمت نود و نه: تاگز
گرسنگی همه هندیها را در برابر انگلیسیها به زانو در نیاورده بود.بعضی از جوانان هندی ظلم اشغالگران را تاب نیاوردند و تصمیم گرفتند سازمانی بسیارسِری به نام «تاگز»یا فداییان را به وجود آورند.وظیفه این سازمان، کشتن بیگانگان یا کسانی بود که با آنها همکاری میکردند.اعضای تاگز در کاروانسراها و جادهها با انگلیسیهایی که به تنهایی سفر میکردند دوست میشدند و در لحظه ای مناسب آنها را از پا در میآوردند و اموالشان را بر میداشتند.تمام این اموال در اختیار سازمان قرار میگرفت تا بین مردم توزیع شود، گاهی نیز بخشی از این عنیمتها به بعضی از حاکمان محلی داده میشد که فعالیت تاگز را نادیده میگرفتند و گزارشی به انگلیسیها نمیدادند. فداییان با پنهانکاری فراوان و رازداری بی مانندی به شکار انگلیسیها مشغول بودند.چیره دستی آنها در قتل اشغالگران و نابود کردن اجساد آنها به اندازه ای بود که مردم محلی در پاسخ سربازانی که به جست و جوی افراد گم شده میآمدند، قتل آنها را به حیوانات درنده یا موجودات خیالی نسبت میدادند. انگلیسیها در سال ۱۸۳۱ میلادی گروه ویژه ای را به ریاست فردی به نام«ویلیام اسلی من» مأمور کردند تا سازمان تاگز را شناسایی و نابود کند. خبرچینهایی که انگلیسیها در سراسر هند داشتند به این گروه کمک کرد تا سرنخهایی را به دست آورند و بعضی از افراد سازمان را دستگیر کنند. اطلاعاتی که گروه ویژه از این افراد به دست آورد، برای متلاشی شدن تمام سازمان کافی نبود. درحقیقت، تاگز به شکلی طراحی شده بود که بسیاری از افراد از بخشهای دیگر سازمان بی اطلاع بودند.زیرکی و رازداری اعضای فداییان باعث شد تلاش انگلیسیها برای نابودی آنها هفتاد سال طول بکشد. انگلستان تنها در سالهای پایانی قرن نوزدهم میلادی توانست سازمان تاگز را کاملاً تارومار کند.در طول این هفتاد سال، بسیاری از انگلیسیها با شنیدن نام این سازمان به خود میلرزیدند و تا مدتها کسی باور نداشت گروه فداییان کاملاً از میان رفته است.
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی ج8 ص29
قسمت صد: نان اسرارآمیز
اولین روزهای سال ۱۸۵۷ میلادی خبرهایی از شهرهای شمالی هند به انگلیسیها میرسید که آنها را نگران کرده بود.مردم نانهای کوچکی به نام «چاییتی» میپختند که علامت ویژه ای هم روی آنها بود. این نانها به رایگان بین مردم پخش میشد. از گذشتههای دور، مردم شمال هند هرگاه میخواستند خبر واقعه بزرگی را به یکدیگر برسانند و برای این حادثه آماده شوند، چاپیتی میپختند و پخش میکردند. انگلیسیها نمیدانستند علت این کار چیست و از طرفی نمیتوانستند از مردم بخواهند به یکدیگر «نان» ندهند، با آنکه میدانستند آنها به این ترتیب پیامیرا به هم منتقل میکنند.کانینگ، یکی از رئیسان کمپانی هند شرقی، در نامه ای نوشت:
«واقعه ای عجیب و اسرارآمیز در حال رخ دادن است که علت آن ناشناخته است. گروههایی از مردم نانهای کوچکی میپزند و از محله ای به محله دیگر میبرند.معنی این کار چیست؟ هنوز روشن نشده.»
با آغاز سال ۱۸۵۷، حکومت کمپانی در هند صد ساله شده بود.هنگامیکه در سال ۱۷۵۷ میلادی رابرت کلایو، افسر انگلیسی، سراج الدوله را در بنگال شکست داد کمپانی نخستین ایالت بزرگ را به چنگ آورد و حکومت خود را آغاز کرد.اکنون صد سال از آن روزها میگذشت.در این سالها به تدریج باوری در بین مردم به وجود آمده بود که حکومت کمپانی در هند صد سال دوام خواهد آورد و نه بیشتر.پیش از آغاز سال شایعههایی در میان مسلمانان و هندوها پراکنده شده بود:
«ارتش بزرگی از لندن به سوی هند اعزام شده است تا تمام هندیها، چه مسلمان و چه هندو را مسیحی کنند.انگلیسیها با لجاجت جلوی چشمهای هندوها گوشت میخورند تا باورهای مذهبی آنها را سست کنند.»
هندوها پیروان یکی از ادیان بسیار قدیمی هند بودند و خوردن گوشت حیوانات را حرام میدانستند و اگر شاهد خوردن گوشت توسط یک انگلیسی بودند، پس از آن سایه او را هم آلوده کننده محیط به حساب میآوردند و ظرفهای غذای خود را از سایه او هم دور نگه میداشتند. هندیها، پیرو هر مذهبی که میبودند، همه ستمها و تحقیرها را تحمل میکردند، اما نمیتوانستند اهانت به عقاید مذهبی شان را تاب بیاورند.انگلیسیها نمیتوانستند جلوی این شایعهها را بگیرند. پخش شدن این اخبار همراه دست به دست شدن نان اسرارآمیز آنها را نگران کرده بود.
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج8 ص33
قسمت صد و یکم: قیام نیلوفر
افسران انگلیسی که در پادگان شهر«میروت» مستقر بودند با تعجب به رفتار سربازانشان خیره بودند. گل نیلوفر درشتی بین سربازها دست به دست میشد. هر سربازی که ساقه نیلوفر را در دست میگرفت لحظه ای به آن خیره می شد و آن را به دست نفر بعدی میداد. انگلیسیها زمانی معنای این کار را فهمیدند که دیر شده به دنبال کادیبه بود. مدتی بود که تفنگ های جدیدی به پادگانها رسیده بود. فشنگ این تفنگها برای آنکه به خوبی وارد لوله تفنگ شوند چرب شده بودند. به سربازان خبر رسیده بود روغنی که به فشنگها زده شده از چربی گاو و خوک تهیه شده است. هندوها گاو را مقدس و کشتن آن را گناه می دانستند ؛ مسلمانها هم معتقداند خوک و چربی آن نجس است. در ۲۶ فوریه ۱۸۵۷، هشتاد و پنج نفر از سربازان هندی اعلام کردند حاضر نیستند از آنها استفاده کنند و زمانی دست از مخالفت برخواهند داشت که مطمئن شوند در پادگان های دیگر هم از این فشنگها استفاده نمی شود. فرمانده انگلیسی پادگان به سرعت دادگاه نظامی تشکیل داد و هر کدام از این سربازان را به ده سال زندان محکوم کرد. روز بعد، بقیه سربازان هندی به سوی زندان پادگان به راه افتادند و هموطنان خود را از زندان رها کردند. سربازان، سپس به طرف خوابگاه افسران انگلیسی رفتند و همه آنها را به گلوله بستند. پس از این پادگان را به آتش کشیدند و به سوی دهلی، پایتخت هند، به راه افتادند. دهلی در شصت و پنج کیلومتری میروت قرار داشت. در همین زمان پادگان شهر «بهرام ور» نیز که صد و پنجاه کیلومتر از میروت فاصله داشت به دست سربازان شورشی افتاد. هنگامی که سربازان انقلابی به دهلی رسیدند، ارتشیان هندی هم که در این شهر زیرفرمان انگلیسیها بودند به آنها پیوستند و شهر به سرعت به دست هندیها افتادند. بزرگ ترین انبار اسلحه هند در دهلی قرار داشت. افسران انگلیسی پیش از فرار این انبار را منفجر کردند تا سلاحها به دست انقلابیها نیفتد. سربازان هندی به سوی کاخ امپراتور به راه افتادند. بهادرشاه دوم، آخرین پادشاه گورکانی، درحالی که بیش از هفتاد سال از عمرش می گذشت هنوز هم به عنوان امپراتور هند در این کاخ حضور داشت. او سالها بود که حکومتی تشریفاتی داشت، در این قصر به نام پادشاه زندگی میکرد، اما هیچ قدرتی نداشت و حکومت در اختیار کمپانی هند شرقی بود. امپراطوری گورکانی از نخستین سالهای قرن شانزدهم میلادی بربسیاری از سرزمینهای شمال و مرکز هند حکومت میکرد. انگلیسیها که در طول دویست سال به تدریج وارد هند شدند و جای پای خود را محکم کردند قدرت پادشاهان گورکانی را روز به روز کمتر و محدودتر کردند تا آنکه آخرین افراد این سلسله تنها نامی از پادشاهی برایشان مانده بود. رئیسان کمپانی، بهادرشاه دوم را هم مانند پدرانش به عنوان امپراتور در قصر نگه داشته بودند تا به حضورشان در هند شکلی قانونی بدهند، آنها هنوز هم مدعی بودند که در حال تجارت هستند و حاکم کشور، بهادرشاه است. بهادرشاه رهبری سربازان انقلابی را به عهده گرفت و از آنها خواست شهرهای دیگر را نیز آزاد کنند. مدتی بعد شهرهای آگرا و کانپور هم به دست هندیها افتاد. شهر لکنهو هم در ژوئیه ۱۸۵۷ به دست ارتش انقلابی افتاد. فرماندار انگلیسی کل هندوستان، سرهنری لارنس، در این شهر به دست سربازان هندی افتاد و اعدام شد. انقلاب به ایالت های شرقی هند همچون بنگال کشیده شد. تمام هندیها، مسلمان و هندو در این قیام شرکت داشتند. اکنون تنها سربازان نبودند که با انگلیسیها میجنگیدند، همه مردم سر به شورش برداشته بودند. رانی جانسی، دختر بیست ساله ای بود که در شهر گوالیور زندگی میکرد. هنگامی که خبر انقلاب به این شهر رسید، رانی لباس مردانه پوشید و مردم را تشویق کرد تا جنگ را علیه انگلیسیها آغاز کنند. رانی رهبری انقلابی های شهر را به عهده گرفت و پس از نبردی سخت قلعه مستحکم گوالیور را از چنگ انگلیسیها بیرون کشید. ژنرالی که در این جنگ فرمانده انگلیسیها بود، «سِر هیو رُز» نام داشت. رز از شهر گریخت تا در زمانی مناسب بازگردد و شکستی را که از یک دختر جوان هندی خورده بود، جبران کند. در مناطق دورافتاده هند هم که تعداد هندیها برای آغاز شورش کم بود یا بیرون راندن انگلیسیها امکان نداشت مردم به هر شکلی که می توانستند با آنها مخالفت میکردند. یکی از ژنرالهای انگلیسی در دفترخاطراتش نوشت :
«پیرمردی هندی در آشپرخانه ام خدمت میکند. امروز جلوی چشمهای من ظرف های چینی و بلور را به زمین میکوبید و خرد میکرد. پرسیدم: چه کار میکنی؟ جواب داد: تا امروز شما فرمان میدادید و حالا نوبت ماست.»
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج 8 ص38
قسمت صد و دو : هر سادو به اندازه یک لشکر ارزش دارد(قسمت اول)
انگلیسیها سیاه ترین روزهای خود را از آغاز ورود به هندوستان می گذراندند؛ بسیاری از سربازان، افسران و حتی کارمندان آنها کشته شده بودند، در هیچ نقطه ای امنیت نداشتند و بخش بزرگی از هند به دست سربازان انقلابی افتاده بود ؛ اما هنوز ناامید نشده بودند.انگلستان برای اداره هند از یک اصل مهم که آن را درتمام قوانینی که برای هند تصویب می شد، رعایت می کرد بهره می برد.آنها به شکل رسمی در کمپانی هند شرقی همچنین دولت انگلستان این اصل را اعلام کرده و بسیار از قوانین را به علت مخالفت با این اصل، مردود اعلام کرده کنار می گذاشتند.این اصل در یک جمله کوتاه خلاصه ش بود: divide et impera.یعنی : بین مردم جدایی بینداز و بر آنها حکومت کن.آنها از اتحاد سربازان مسلمان و هندو در هنگام شورش به سختی زیان دیده بودند؛ درحالی که پیش از آن برای تشکیل ارتشی از هندی ها به این اصل توجه کرده بودند.در هنگام سازماندهی این ارتش ، ژنرال «اِدِن» به رئیسان کمپانی نوشت: هدف اصلی ما ساختن ارتشی با بهره بردن از اصل صحیح «جدایی بینداز و حکومت کن» بوده است. تلاش آنها برای جدایی انداختن بین مردم هند در بیرون از ارتش نیز ادامه داشت.اختلاف های مذهبی در هند، بهترین فرصت برای انگلیسیها بود.هندوها و مسلمانان دو گروه مذهبی بزرگ در هند بودند ، اما دین های دیگری هم در هند وجود داشت.«سیک» ها دسته ای از مردم هند بودند که هم با مسلمانان و هم با هندوها اختلاف داشتند، بیشتر سیک ها در ایالت پنجاب زندگی میکردند.انگلیسیها برای اختلاف انداختن بین پیروان این دینها ، مأموران مخفی خود را به شکل « سادو » بین آنها می فرستادند.سادوها افرادی بودند که مانند درویش ها یا روحانیهای دین های مختلف لباس می پوشیدند و به میان مردم می رفتند.آنها را علیه کسانی که به مذهب دیگری اعتقاد داشتند تحریک میکردند و دو طرف را به جان هم می انداختند.انگلیسیها برای اشغال هند بارها از سادوها یا درویش های دروغین استفاده کردند؛به اندازه ای که هر سادو برای آنها بیش از یک لشکر نظامی ارزش داشت.هنگامی که انقلاب هند به اوج رسیده بود و انگلیسیها در بیشتر شهرها شکست خورده ، در حال فرار بودند، ژنرال سِر هیو رُز که پس از اعدام سِرهنری لارنس فرماندهی انگلیسیها را به عهده گرفته بود به فکر استفاده از اصل « جدایی بینداز و حکومت کن» افتاد.ژنرال پیامی را برای سیک های پنجاب ارسال کرد و به آنها هشدار داد که هندوها در حال قوی شدن هستند و اگر دست انگلیسیها از هند کوتاه شود، هندوها به سیک ها رحم نخواهند کرد.سرزمین پنجاب آخرین منطقه از هند بود که در سال ۱۸۴۹ میلادی به دست انگلیسیها افتاده بود و اکنون هشت سال بود که کمپانی هندشرقی بر آنها حکومت میکرد.سیکهای پنجاب می توانستند از انقلابی که هندوها و مسلمانان به راه انداخته بودند ، استفاده کنند و آنها نیز در پنجاب استقلال خود را به دست آورند ؛ اما کینه ای که از هندوها داشتند باعث شد با انگلیسیها متحد شوند.ژنرال رز ، سیک ها را در کنار سربازان انگلیسی به طرف دهلی به حرکت درآورد و در سیزدهم سپتامبر ۱۸۵۷ این شهر را در محاصره گرفت.
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی ج8 ص41
قسمت صد و سه: هر سادو به اندازه یک لشکر ارزش دارد(قسمت دوم)
محاصره دهلی هفت روز طول کشید و در تمام این مدت توپخانه انگلستان به شدت شهر را زیر آتش گرفته بود.سربازانی که از شهر دفاع میکردند میدانستند توان پیروزی در برابر سربازان پرشمار سیک و انگلیسی را ندارند اما مقاومت میکردند تا بیشتر مردم بتوانند از شهر فرار کنند. هنگامی که در روز بیستم سپتامبر انگلیسیها توانستند وارد شهر شوند ، بسیاری از خانه ها به پشته هایی از خاک تبدیل شده ، شهر تقريباً ویران شده بود.بیشتر مردم شهر گریخته بودند. انگلیسیها وارد خانه هایی می شدند که صاحبان آنها حاضر نشده بودند از شهر بروند، انگلیسیها تمام خانه را جست وجو میکردند و اگر یک شیء انگلیسی در آن پیدا میکردند تمام افراد خانواده را تیرباران میکردند به این بهانه که آن ها حتماً این کالا را در روزهای شورش از انگلیسیها دزدیده اند.تعداد بیشماری از سیک ها هم به طرف شهر «الله آباد» رفتند و با آنکه هندیها به سختی از این شهر دفاع میکردند آن را تسخیر کرده، به انگلیسیها تحویل دادند.انگلیسیها که از دیدن کینه سیک ها از هندوها ذوق زده شده بودند، جایزه هایی برای آنها تعیین کردند؛ هرکس که سر یک سرباز هندی ها را همراه سلاح او برای انگلیسیها می آورد، پنجاه روپیه جایزه می گرفت و اگر سر سرباز را بدون سلاح تحویل می داد، بیست و پنج روپیه جایزه داشت.بی نظمی هندی ها هم به کمک انگلیسیها آمده بود.سربازان هندی پس از آغاز شورش ، مردم شهرهای مختلف را به قیام دعوت کرده بودند، اما در ادامه جنگ نتوانسته بودند انقلاب های هر شهر را با شهرهای دیگر هماهنگ کنند.به همین علت بسیاری از شهرهایی که در برابر انگلیسیها و سیک ها مقاومت می کردند.نمی توانستند از مناطق دیگر کمک بگیرند.در آغاز سال ۱۸۵۸ میلادی شهرهای کانپور و لکنهو هم به دست انگلیسیها افتاد و مردم این شهرها به شکل هولناکی به دست سربازان انگلیسی قتل عام شدند.ژنرال سِر هیو رُز با لشکری از سربازان انگلیسی و سیک به طرف شهر گوالیور رفت تا آن را از دست رانی جانسی، دختر بیست ساله ای که سال گذشته ژنرال را از آنجا فراری داده بود، بیرون بکشد.در جنگ سختی که در گوالیور رخ داد رانی جانسی درحالی که سوار بر اسب، شمشیر به دست گرفته بود و سربازان شهرش به جنگ تشویق می کرد ، گلولهای خورد و کشته شد و شهر به دست دشمن افتاد.ژنرال رز دستور داد در فاصله دو شهر گوالیور و کانپور، به هر درخت یک هندی را دار بزنند.ژنرال نیل، یکی دیگر از فرماندهان انگلیسی بود که یک روش ابتکاری برای اعدام دسته جمعی داشت و به آن افتخار میکرد.او هندی ها را در دسته های هشت نفری با یک طناب به شاخه های درختان انبه می بست و سر دیگر طناب را به گردن فیلی میبست و آن را به حرکت درمی آورد.هر هشت نفر با هم به بالا کشیده میشدند و از پا درمی آمدند .انقلاب در بسیاری از شهرها شکست خورده بود، اما کشتار مردم هند ادامه داشت.خشونت سربازان انگلیسی به اندازه ای بود که فرمانده آن ها را هم به وحشت انداخت ژنرال می ترسید قتل عام مردم و سوزاندن مزارع و نابودی باغ ها چیزی برای انگلستان باقی نگذارد، او به افسران زیر دستش گفت:
« اگر دشمنی خود را بیشتر کنیم و خشنتر باشیم ، نتیجه های منفی آن گریبان خود ما را خواهد گرفت.وقتی دهکده ها را آتش می زنیم، زمین های سوختهای باقی می ماند که هیچ چیزی در آن ها نمی روید.بعد از آن قحطی رخ خواهد داد و این قحطی جان بقیه هندی ها را خواهد گرفت، آن وقت نه کارگری خواهیم داشت و نه کسی باقی خواهد ماند تا کالاهای انگلیسی را مصرف کند.»
پس از این، ژنرال دستور داد سربازان دست از کشتار و ویران کردن بردارند.هنگامی که خبر دستورهای تازه ژنرال به انگلستان رسید، جنجالی در لندن به پا شد.بسیاری از انگلیسیها خواستار سرکوب شدیدتر هندی ها بودند و ژنرال را با تمسخر «آقای بخشاینده» مینامیدند.مردم در لندن طومار بلندی را امضا کردند و آن را به دفتر کمپانی هند شرقی فرستادند، آنها خواستار برکناری ژنرال بودند.
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی ج8 ص44
قسمت صد و چهار: آخرین امپراتور
انگلیسیها پس از اشغال دهلی، نتوانستند بهادرشاه دوم را در شهر پیدا کنند.امپراتور از شهر گریخته بود. مدتی بعد، درحالیکه خبر شکست انقلابیها در شهرهای مختلف، پی درپی، به دهلی می رسید امپراتور پیر در خانه ای در اطراف دهلی به دام افتاد.پیرمرد را به شهر برگرداندند و روز بعد دو پسر او به نام های میرزا و خیر و نوه اش؛ ابوبکر، را هم دستگیر کردند شاهزاده ها را درون یک گاری که گوساله های وحشی آن را می کشیدند، در شهر میگرداندند.آنها پیش از این، سوار بر فیل، به گردش می رفتند؛ اما اکنون باید تحقیر می شدند افسرانگلیسی که آن ها را دستگیر کرده بود، دستور داد برهنه شوند.شاهزاده ها جلوی چشم های مردم لباس هایشان را درآورردند، افسر انگلیسی لحظاتی صبر کرد و هنگامی که مطمئن شد همه مردم شاهزاده ها را در این وضع دیده اند. روی گاری رفت، تپانچه اش را بیرون کشید و با شلیک سه گلوله، هر سه نفر را از پا انداخت.بهادرشاه دوم به جای قصر در خانه ای کوچک زندانی شد تا روز محاکمه اش فرابرسد. او دیگر برتخت نمی نشست. بلکه تشک کوچکی را روی زمین پهن کرده بودند تا روی آن بنشیند و با حسرت به زمین خیره شود.انگلیسیها برای تفریح به دیدنش می رفتتند. دو نگهبان در کنار او ایستاده بودند و با بادبزن هایی که از پرطاووس درست شده بود او را باد می زدند؛ تنها نشانه ای که از دوران شاهی اش به جا مانده بود.بهادرشاه در دادگاه به تبعید محکوم شد. انگلیسیها او را به برمه اعزام کردند تا بقیه عمرش را در شهر «رانگون» بگذراند.دستگیری بهادرشاه برای آنها ارزش زیادی داشت. آنها با محاکمه آخرین امپراتور گورگانی میتوانستند برای هندی هایی که هنوز از مقاومت دست برنداشته بودند پیغامی بفرستند که رهبر قیام به بند کشیده شده و پایداری بی فایده است،
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی ج8 ص46
قسمت صد و پنجم: هند به من تعلق دارد
کمپانی هند شرقی با کمک سیکهای پنجاب توانست انقلاب مردم هند را در ۱۸۵۷ میلادی سرکوب کند. در آن روزها ارتش کمپانی، بزرگ ترین ارتش دنیا بود و بخش عظیمی از این ارتش، سر به شورش برداشته بود. انگلیسیها به سختی از این قیام هولناک جان به در بردند. سرکوب شورش برای آنها نود و هشت میلیون لیره هزینه داشت.کمپانی باید بدون کمک دولت انگلستان این خسارت ها را جبران میکرد و تنها یک راه پیش رو داشت : تمام هزینه های کشتار مردم هند را از هندی ها بگیرد.تعداد سهامداران کمپانی در سال ۱۸۵۷ میلادی هزار و هفتصد نفر بود. این افراد از رئیسان کمپانی خواستند که ضرر نود و هشت میلیون لیره ای را از دویست و پنجاه میلیون هندی که تحت تسلط کمپانی زندگی میکردند بگیرد.کمپانی مالیات تازه ای را برای بازسازی ارتش برقرار کرد ؛ این مالیات سرانه نام داشت. اما رساندن این پول به خزانه کمپانی به سادگی ممکن نبود.شهرها، روستاها و کشتزارها ویران شده بودند و بسیاری از کشاورزان به قتل رسیده یا گریخته بودند. با آنکه شعله های قیام فروکش کرده بود؛ اما سازمان بزرگ کمپانی هم فلج شده بود.گروه زیادی از مردم انگلستان، تقصیر را به گردن رئیسان کمپانی می انداختند. آنها نتوانسته بودند از شورش جلوگیری کنند و هندی ها را با هزینه های زیاد آرام کرده بودند. بیشتر انگلیسیها معتقد بودند که کمپانی دیگر نمی تواند برهند حکومت کند و دولت انگلستان باید اختیار هند را در دست بگیرد. نخست وزیر انگلستان، لرد پالمرستون، به مجلس پیشنهاد کرد وزارت خانه ای به نام «وزارت هند» در دولت تشکیل و به اداره هند مشغول شود. عنوان فرماندار انگلیسی کل هند هم به نایب السلطنه تغییر میکرد. در همین زمان ویکتوریا، ملکه انگلستان، در یک سخنرانی، مغرورانه این جمله را بر زبان آورد : «هند به من تعلق دارد.» تلاش بعضی از کارکنان کمپانی برای آنکه دولت و ملکه را از این کار منصرف کنند به جایی نرسید. جان استوارت میل نویسنده سرشناس انگلیسی، که کتاب های مهمی را در ستایش آزادی نوشته است یکی از کارمندان کمپانی بود. او چهل سال در کمپانی خدمت کرده بود و اکنون نمی توانست منحل شدن آن را باور کند؛ در نامه ای به ملکه نوشت:
«ما امپراتوری بزرگی را در آن سوی دریاها تأسیس کردیم، ما بر سرزمین حکومت و از آن دفاع کردیم بدون آنکه وزارت خزانه داری انگلستان سکه ای را در این راه مصرف کند.»
نامه نگاریهای جان استوارت میل به جایی نرسید. دولت انگلستان تصمیم گرفته بود کمپانی را از سهامداران آن بخرد و برای آنکه آنها با رضایت کامل سهامشان را بفروشند، قیمت آن را دو برابر کرد. هر سهم کمپانی در سال ۱۸۵۷ میلادی صد لیره ارزش داشت و دولت هر سهم را دویست لیره خریداری کرد؛ اما دولت انگلستان این پول هنگفت را از کجا به دست می آورد؟ اکنون دولت، هند را در اختیار داشت و این هزینه را هم باید از همین سرزمین به چنگ میآورد. تمام قیمت سهام دویست لیرهای کمپانی به عنوان بدهی هندی ها به دولت انگلستان در نظر گرفته شد، اما دولت که می دانست هندی ها نمیتوانند در این شرایط چنین پولی را بپردازند، آن را به عنوان «بدهی» برای آنها به حساب آورد تا به تدریج در کنار مالیاتهای دیگر این مبلغ جدید را هم به مأموران انگلیسی بدهند. به این صورت دولت انگلستان به هندی ها قرض داده بود، پس باید بهره و سود این وام را هم دریافت می کرد: به همین خاطر ده درصد هم به اصل پول اضافه کرد تا تمام آن را در چند قسط از مردم هند بگیرند.
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی ج8 ص50
قسمت صد و شش:روی سر نیزه نمی شود نشست(قسمت اول)
انگلیسیها که چند قرن در مناطق گوناگون دنیا با مردم سرزمینهای دور و نزدیک جنگیده بودند، ضرب المثلی داشتند که می گفت :
«با سرنیزه خیلی کارها می شود کرد، اما نمیتوان روی آن نشست.»
منظور آنها این بود که می شود با زور به حکومت رسید اما نمیتوان برای همیشه با زور و کشتار و شکنجه به حکومت ادامه داد. قیام ۱۸۵۷ میلادی درس بزرگی برای انگلیسیها بود که به این ضرب المثل بیشترتوجه کنند. آنها نمی خواستند مردم هند دوباره به انقلاب و خیزش رو کنند؛ با آنکه فشار مالیاتها از گذشته هم بیشتر شده بود. انگلیسیها پس از قیام تلاش کردند شکل اداره هند را عوض کنند. آنها باید هندیها را به عنوان کارمند در ادارههای دولتی استخدام میکردند و برای این کار باید به آنها اجازه می دادند درس بخوانند.مدرسه هایی برای هندیها تأسیس شد. افرادی که از این مدرسهها بیرون می آمدند باید در ادارههای انگلیسی مشغول به کار می شدند؛ به همین خاطر آموزشهای کم و محدودی برای آنها در نظر گرفته می شد؛ حتی دخترها هم از این تحصیل محروم بودند، چون قرار بود فقط مردها در ادارهها به کار مشغول شوند.در سال ۱۸۵۸ میلادی، یک سال پس از قیام بزرگ، ملکه ویکتوریا در فرمانی اعلام کرد :
«تصمیم ما این است که در هند، بدون در نظر گرفتن اختلاف رنگ پوست و نژاد افراد، اشخاص شایسته را در ادارهها به کار بگماریم و هر کس را با توجه به توانایی هایش به درجههای بالاتر برسانیم.»
فرمان ملکه فقط برای آرام کردن هندیها صادر شده بود؛ تا نود سال بعد که هند استقلال خود را به دست آورد و از اشغال انگلستان آزاد شد، فقط ۴ ٪ کارکنان ادارهها هندی بودند و از میان آنها هم، هیچکدام اجازه پیدا نکردند به مقامهای بالای اداری برسند. آموزش هندیها هم به همان مدرسههای انگلیسی محدود شده بود و دولت انگلستان با هر وسیله ای که ممکن بود جلوی پیشرفت آموزشگاههای هندی را می گرفت.انگلیسیها برای آنکه مدرسههای قدیمی هندیها را تعطیل کنند زمینهای وقف شده را تصرف میکردند. پیش از ورود انگلیسیها به هند، مدرسهها را افراد نیکوکار می ساختند. این اشخاص، زمینهایی را هم به این مدرسهها می بخشیدند تا اداره کنندگان مدرسه با فروش محصولات این زمینها، هزینههای مدرسه را تأمین کنند. به این کار وقف زمین برای مدرسه میگفتند، حکومت هند هم برای آنکه به آموزش مردم کمک کرده باشد، از این زمینها مالیات نمیگرفت.هنگامی که انگلیسیها هند را تسخیر کردند، از زمینهای وقفی هم مالیات گرفتند و زمینهای هر مدرسه را که مدیر آن نمی توانست مالیات آنها را بدهد، تصرف میکردند. پس از آن، پولی وجود نداشت تا خرج مدرسه شود و مدرسه تعطیل می شد. انگلیسیها با همین شیوه تعداد زیادی از آموزشگاههای هندی را از سر راه برداشتند. یکی دیگر از راههای جلوگیری از آموزش هندیها، مانع تراشیدن در راه رسیدن کتابهای چاپی به دست آنها بود. حادثه ای که در حیدرآباد رخ داد نمونه ای از این رفتار انگلیسیها است.
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی ج8ص54
قسمت صد و هفت:روی سر نیزه نمی توان نشست(قسمت دوم)
حیدرآباد یکی از ایالت هایی بود که در ظاهر حکومت مستقلی داشت. حکومت این بخش از هند به دست فردی هندی بود؛ اما «رزیدنت» یا نماینده کمپانی در تمام امور آن دخالت می کرد.حکمران حیدرآباد که اخباری را درباره دستگاههای چاپ در اروپا شنیده بود، از رزیدنت خواهش کرد نمونه ای از این دستگاه را برای او بیاورد.مرد انگلیسی مدتی بعد یک دستگاه چاپ را به دربار حیدرآباد برد.حکمران حیدرآباد با شگفتی و ستایش، کاردستگاه را تماشا کرد، اما هنگامی که کنجاوی اش د که بقیه هدیهها به پایان رسید، دستور داد آن را به انباری ببرند که و اشیاء نفیس را در آن نگه می داشتند.او از این دستگاه برای چاپ کتاب استفاده نکرده بود؛ اما هنگامی که خبراین ماجرا به فرماندار انگلیسی هند رسید پیغام سرزنش آمیزی را برای رزیدنت حیدرآباد ارسال کرد؛ او به هیچ وجه حق نداشت یک دستگاه چاپ را به دست هندیها برساند.رزیدنت در نامه ای به فرماندار توضیح داد که حاکم حیدرآباد هیچ کتابی را چاپ نکرده و دستگاه را هم به انبار منتقل کرده است.اما این توضیح، نگرانیهای فرماندار را از بین نبرد و از رزیدنت خواست با اعزام مأمور مخفی خود به انبار کاخ دستگاه را بشکند و از کار بیندازد تا خیال آنها کاملا آسوده شود.سالها طول کشید تا انگلیسیها اجازه دهند مردم هند از دستگاه چاپ استفاده کنند. انگلیسیها برای ضعیف کردن فرهنگ مردم هند، زبان اداری این کشور را هم تغییر دادند.پیش از تسلط آنها، زبان ادارهها و وزارتخانههای هند «فارسی» بود.همه نامههای اداری به فارسی نوشته میشد و فرمانها و اعلامیههای حکومتی هم به زبان فارسی منتشر می شد. بسیاری از مردم هند یا به زبان فارسی صحبت میکردند و یا آن را مانندزبان دوم خود آموخته بودند.آشنایی هندیها با زبان فارسی آنها را به مردم ایران، افغانستان و آسیای مرکزی پیوند می داد.آنها شعرهای شاعران ایرانی را می خواندند و خودشان هم به فارسی شعر میگفتند.اما انگلیسیها زبان اداری را به انگلیسی تبدیل کردند؛ جوانان هندی که می خواستند در ادارههای انگلیسی استخدام شوند باید این زبان را می آموختند و هر کس که وارد این ادارهها می شد.اگر نمی توانست به این زبان صحبت کند کاری از پیش نمی برد.تلاش انگلیسیها برای گسترش زبانشان باعث شد به تدریج زبان فارسی در هند فراموش شود.هندیها دیگر نمی توانستند بسیاری از کتابهای ارزشمند قدیمی را که به فارسی نوشته شده بود بخوانند و ارتباطشان با فرهنگ گذشته شان هر روز، ضعیف تر می شد؛ این وضعیت همان چیزی بود که انگلیسیها می خواستند.انگلیسیها «تاریخ هند» را هم به شکلی که آنها را مردمی صلح دوست و آرام نشان می داد دوباره نویسی کردند.در کتابهای تاریخی که در آموزشگاههای انگلیسی تدریس میشد تأکید شده بود که هند، پیش از ورود انگلیسیها، پر از آشوب، ناآرامی، هرج و مرج و زد و خورد بود و پس از تسلط آنها به سرزمینی منظم و دارای قانون تبدیل شد.آنها برانداختن رسم «ساتی» را هم به خودشان نسبت می دادند.ساتی رسمی بود که بین هندوها رواج داشت؛ هر مردی، که از دنیا می رفت همسرش هم باید همراه جنازه او سوزانده می شد.«ران موهان روی» یکی از روحانیان هندو بود که تغییراتی را در این مذهب ایجاد کرد؛ یکی از دستورهای او کنار گذاشتن رسم هولناک ساتی بود.فرمانهای موهان روی در سراسر هند پخش شده و دیگر بیوه زنان هندو سوزانده نمی شدند؛ فرماندار انگلیسی هند که برانداختن این مراسم را فرصت خوبی می دانست تا انسان دوستی هم وطنانش را ثابت کند، فرمانی را منتشر و انجام ساتی را در سراسر هند ممنوع اعلام کرد؛ درحالیکه مدتها بود «ساتی» برگزار نمی شد.انگلیسیها حتی در بیشتر کتاب هایی که اکنون درباره هند منتشر می شود، جلوگیری از ساتی را به فرماندار انگلیسی هند نسبت میدهند.
سرگذشت استعمار مهدی میرکیایی، ج8ص56
قسمت صد و هشتم: میتوانید جواهرات میلیونها خانه را یکجا سرقت کنید؟
هنگامی که هند تقریباً آرام شده بود و انگلستان احساس میکرد بر تمام شهرها و روستاها مسلط شده و برنامه های «وزارت هند» به خوبی پیش میرود، اعلام کرد که حاضر است به هندیها وام بدهد.
برای نخستین بار بود که انگلیسیها میخواستند کمکی به هندیها بکنند و مبلغی را به آنها بپردازند. تا آن روز آنها فقط دست گیرنده داشتند و با مالیات های مختلف هندیها را هر روز بیش از گذشته سرکیسه میکردند.
البته حکومت انگلیسی هند اعلام کرد این وام به کشاورزان ساده هندی داده نمی شود چون معلوم نبود که آنها میتوانند قسط های وام خود را بپردازند یا نه.
این وام به کسانی که صاحب زمین های بزرگی بودند یا شهرنشین هایی که کسب و کار و شغل مناسبی داشتند، پرداخت میشد. وام توسط بانک های انگلیسی که در هند شعبه داشتند، داده میشد، اما با واحد پول هند یعنی روپیه پرداخت میشد نه لیره استرلینگ.
بسیاری از هندی هایی که این خبر را میشنیدند. مطمئن بودند انگلیسیها به دنبال آن هستند که دل مردم هند را به دست بیاورند و فکر انقلاب و شورش را از سر آنها بیرون کنند. آنها احساس میکردند که انگلیسیها بالاخره به این نتیجه رسیده اند که نمی توان روی سرنیزه نشست. مدت زیادی نگذشت که تعداد بسیاری از ساکنان شهرهای هند و زمین داران در مقابل بانک های انگلیسی صف کشیدند.
اسکناس های روپیه، بین هندیها توزیع میشد و این افراد با خرید کالاهای جدید، وسایل زندگی شان را نو یا تعداد آنها را بیشتر میکردند. این کالاها یا در انگلستان ساخته شده بودند و یا در کارخانه هایی هندی که صاحب انگلیسی داشتند
زمان کوتاهی از پرداخت وامها نگذشته بود که ناگهان خبری مثل تندباد در بازارهای هند پیچید : ارز گران شده است.
تنها پول خارجی یا ارز که در بازارهای هند وجود داشت لیره انگلستان بود که ناگهان قیمت آن بدون هیچ دلیلی بالا رفته بود. حالا هر کس میخواست یک لیره انگلیسی را بخرد باید تعداد بیشتری روپیه پرداخت میکرد ؛ یعنی ارزش روپیه کم شده بود، با کم شدن ارزش روپیه، خیلی از اجناس گران شدند، چون مردم برای خرید یک کالا تعداد بیشتری سکه کم ارزش روپیه پرداخت میکردند.
یکی از این اجلاس « طلا » بود، طلا هم گران شده بود و همان بانکهای انگلیسی که به مردم وام داده بودند، اعلام کردند حاضرند طلاهای آنها را بخرند.
انگلیسیها به کسانی وام داده بودند که از بقیه هندیها وضع مالی بهتری داشتند و کمی دستشان به دهانشان میرسید. این خانوادهها از گذشته های دور عادت داشتند که پس اندارهای اندکشان را به صورت طلا نگهداری کنند، این طلاها مخصوصاً به صورت جواهراتی که زنها برای آرایش خود استفاده میکردند نگهداری میشد.
هندیها که هم گرفتار گرانی شده بودند و هم باید قسط های خود را به بانک پرداخت میکردند، برای فروش طلاهای خود به بانکها سرازیر شدند.
بانک های انگلیسی طلاهای هندیها را با سکه های روپیه که هر روز ارزش آنها کمتر میشد، عوض میکردند.
انگلستان با تسخیر هند تمام معادن طلا و الماس آن را به چنگ آورده بود و به سرعت مشغول استخراج این معدنها بود، اما چشم طمعی هم به جواهراتی داشت که میلیونها هندی در خانه هایشان نگه میداشتند، آنها باید طلاهایی را هم که بر گردن یا دست و پای زنها و دختران هندی بود به دست میآوردند و با پرداخت وام و بازی کردن با قیمت ارز، هندیها را فریب داده بودند.
در دورانی که همه کشورها تلاش میکردند طلا را در داخل مرزهایشان نگه دارند طلای هند با همین حیله انگلیسیها به سوی بانک های لندن میرفت و در زیرزمین این بانکها ذخیره میشد.
سرگذشت استعمار مهدیمیرکیایی، ج8 ص60
قسمت صد و نه: استخوان بافندگان
اگر هندیها کارخانههای بزرگی داشتند که کالا تولید کنند و در کشورهای دیگر بفروشند، بالا رفتن قیمت ارز به نفع آنها بود، چون هرقدر کالای بیشتری تولید میکردند ارز بیشتری هم که حالا گران شده بود، به دست میآوردند؛ اما سالها بود که انگلیسیها صنایع هند را از بین برده بودند.
هندیها پیش از تسلط انگلیسی ها، صنعت پارچه بافی بزرگی داشتند و پارچههای هندی به تعداد زیادی از کشورهای آسیایی و اروپایی و حتی انگلستان صادر میشد.
انگلیسیها برای آنکهاین پارچهها به کشورشان وارد نشود عوارض گمرکی بالایی از آنها میگرفتند. عوارض گمرکی به پولی گفته میشود که هر کشوری در بندرهای خودش از تاجرانی که اجناس خارجی را به آن کشور وارد میکنند، دریافت میکند.
انگلیسیها از پارچههای هندی که به بندرهای انگلستان میرسید ۸۰ ٪ گمرکی میگرفتند. یعنی اگر قیمت صد متر پارچه ده لیره بود، آن تاجر باید هشت لیره به دولت میداد. بهاین صورت قیمت پارچه به هجده لیره میرسید و کسی نمی توانست آن را بخرد.
دولت انگلستان مدتی بعد قانون سخت تری را برقرار کرد؛ طبقاین قانون استفاده از پارچههای هندی یا خرید هر کالای هندی جرم بود و تنبیهی برای آن در نظر گرفته شده بود.
اما در هند همه چیز برعکس بود. از کالاهای انگلیسی که به هند وارد میشد هیچ مبلغی به عنوان گمرکی گرفته نمی شد؛ به همین خاطراین کالاها با قیمت ارزانی به هند وارد میشد تا مردم به خریدن آنها علاقه مند باشند.
از آنجایی که پارچههای انگلیسی با دستگاه و در کارخانههای بزرگ تولید میشدند از پارچههای هندی که به صورت دستی و با چرخهای کوچک بافته میشدند ارزان تر بودند. مردماین پارچههای ارزان را میخریدند و کالای پارچه بافهای هندی روی دستشان میماند و به فروش نمی رفت.
هنگامی که گروهی از صنعتگران هندی تصمیم گرفتند چند دستگاه بافندگی را از اروپا به هند بیاورند، انگلیسیها عوارض گمرکیاین دستگاهها را آنقدر بالا بردند که قیمت آنها به شکل سرسام آوری بالا رفت. پس از مدتی هم وروداین دستگاهها به هند ممنوع شد.
بیشتر پارچه بافان هندی شغل خود را از دست دادند؛ انگلیسیها تعدادی ازاین بافندگان را به زور به کارگاه هایی که به کمپانی هند شرقی تعلق داشت میبردند تا در آنجا به کار مشغول شوند.
صنایع فلزکاری، شیشه سازی و کاغذسازی هند هم به همین صورت نابود شد و میلیونها نفر از کارگران هندی بیکار شدند. گروهی ازاین افراد که دیگر در شهرها نمی توانستند زندگی کنند راهی روستا شدند تا به کشاورزی مشغول شوند. کشاورزان، زمینهای کوچک خود را به قسمت هایی کوچک تر تقسیم میکردند تا بتوانند آنها را بهاین کارگران آواره بفروشند.
دراین وضعیت، هر کشاورز صاحب زمین بسیار کوچکی بود که شکم خانواده اش را هم سیر نمیکرد و فقر در روستاها از گذشته هم بیشتر شد.
اما بسیاری از کارگران بیکار توان خریدن زمین را هم نداشتند، آنها چارهای نداشتند جزاینکه از گرسنگی بمیرند.
در سال ۱۸۳۴ میلادی فرماندار انگلیسی هند در گزارشی نوشت: «استخوانهای بافندگان پنبه سراسر دشتهای هند را پوشانده و سفید کرده است.»
سرگذشت استعمار مهدیمیرکیایی ج8 ص63
قسمت صد و ده: راه آهن
راه آهنی که انگلیسیهادر هند ساختند به آنها کمک زیادی کرد تا کالاهای خود را آسانتر به همه مناطق هند برسانند و صنایع هندی را با سرعت بیشتری نابود کنند.
در آغاز، کالاهای انگلیسی به بندرها و شهرهای ساحلی وارد میشد و بیشتر در اطراف همین شهرها پخش می شد،اما انگلیسیها در نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی،راه آهنی را به طول پنجاه هزار کیلومتر در سراسر هند کشیدند. این راه آهن کمک کرد تا کالاهای انگلیسی به دورترین نقاط هند هم منتقل شوند و صنایع دستی هند در دورافتاده ترین روستاها هم از بین بروند.
این راه آهن به انگلیسیهاکمک می کرد به راحتی سربازهایشان را از نقطه ای به نقطه دیگر اعزام کنند و هر شورش و اعتراضی را به سرعت سرکوب کنند.
راه آهن بزرگ هند با پول هندیها و کار صدها هزار کارگر هندی که پس از نابودی صنایع هند شغلشان را از دست داده بودند، ساخته شده بود.اما هیچ یک از هندیها حق نداشتند در بخشهای درجه یک و درجه دو قطار سوار شوند.
فقط قسمت درجه سه به هندیها اختصاص داشت؛ واگنهایی تنگ و تاریک مانند واگن حمل حیوانات که تعداد زیادی از هندیها در آن به صورت فشرده سوار می شدند.
تمام کارمندان راه آهن، انگلیسی بودند و هیچ یک از هندیها برای اداره این تأسیسات عظیم استخدام نمی شدند.
از آنجایی که حکومت انگلیسی هند از این راه آهن برای اعزام سربازان و انجام کارهای اداری نیز استفاده میکرد و سعی میکرد کالاهای انگلیسی را با قیمت ارزانی جابهجا کند، درآمد راه آهن روزبه روز کمتر می شد و با ضرر همراه بود.
انگلستان با برقراری مالیاتهای تازه این خسارتها را جبران میکرد.با این حال،بدهی راه آهن هند در سال ۱۹۲۵ میلادی به ده میلیون لیره رسیده بود.
سرگذشت استعمار مهدیمیرکیایی ج8 ص66
قسمت صد و یازده:نوکر عجیب (قسمت اول)
در سال ۱۸۸۵ میلادی یک خبرنگار انگلیسی که به اقامتگاه نایب السلطنه انگلیسی هند رفته بود با حادثه عجیبی روبهرو شد.
خبرنگار که آماده بود از دیدارنایب السلطنه با چند حکمران محلی هند گزارش تهیه کند، برای انجام کاری یکی از خدمتکارها را صدا زد.
او خدمتکارها را از روی کفشهای براق و شلوارهایی که مخصوص آنها بود می شناخت.
مردی که خبرنگار او را صدا زده بود، لحظه ای سرش را بالا آورد و به چشم های او نگاه کرد، اما از جایش تکان نخورد.
خبرنگار دوباره او را صدا زد،مرد این بار سرش را به آرامی تکان داد، اما باز هم از جایش تکان نخورد خبرنگار به چهره او خیره ماند. نمی دانست چرا خدمتکار به طرف او نمی آید، از طرفی هم احساس میکرد این مرد را جایی دیده است.
مرد دوباره به چشم های خبرنگار نگاه کرد و سرش را بسیار آهسته تکان داد.
خبرنگار ناگهان چهره او را به خاطر آورد. دهانش از تعجب بازماند و بی اختیار به صورت مرد خیره ماند؛او یکی از حاکمان محلی هند بود که این خبرنگار روز گذشته به دیدارش رفته بود.
یک روز پیش،این حاکم با جامهها و آرایشی باشکوه در برابر او حاضر شده بود.سه ردیف گردن بند، روی سینه اش را زینت می داد، دستبند طلا به دست داشت،چند رشته مروارید به دستارش دوخته شده بود و شمشیر جواهرنشان بزرگی را به کمربسته بود؛ اما امروز مثل یکی از خدمتکارهایش لباس پوشیده بود.
خبرنگار با تعجب به طرف حکمران رفت: «چه اتفاقی افتاده است؟ شما مثل نوکرهایتان لباس پوشیده اید. مثل آن ها کفش براق و شلوار مستخدم ها را به پا کرده اید.»
حکمران جواب داد: «اتفاق خاصی نیفتاده است. آنها نوکر ما هستند و ما نوکر جناب لرد. اگر با لباس ها و جواهرات گران بها در خانه جناب لرد حاضر شویم،ایشان،این کار را اهانتی به خودشان می دانند. ما باید در مقابل جناب لرد لباس نوکرها را بپوشیم.»
منظور حکمران از جناب لرد، نایب السلطنه انگلیسی هند بود.نایب السلطنه لقبی بود که پس از شکست انقلاب ۱۸۵۷ به فرماندار انگلیسی هند داده شده بود.
پس از لحظاتی نایب السلطنه در مجلس حاضر شد نگاهی به حکمرانان محلی که همه آنها لباس مستخدمها را، پوشیده بودند، انداخت و از در دیگری بیرون رفت، جناب لرد به هیچ یک از حکمرانان اجازه صحبت نمیداد، آنها مشکلات خود را باید به رزیدنت یا نماینده مقیم انگلستان در ایالتشان می گفتند.
این جلسات فقط برای ابراز وفاداری به نایب السلطنه برگزار می شد.
انگلیسیها که با اصرار اصل «جدایی بینداز و حکومت کن» را پیگیری میکردند،حکومت های محلی هند را که در ظاهر مستقل بودند و در اصل رزیدنت انگلیسی بر آنها حکمروایی میکرد به ۶۰۱ دولت کوچک تقسیم کرده بودند.
این دولت ها باید با یکدیگر رقابت و هم چشمی میکردند و برای اعلام وفاداری به انگلستان از هم پیشی می گرفتند.
نایب السلطنه انگلیسی هند که این حاکمان را به این صورت تحقیر میکرد،مردم عادی را به عنوان «انسان»هم قبول نداشت.
سرگذشت استعمار مهدیمیرکیایی ج8ص68
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
قسمت صدو دوازده:
نوکر عجیب(قسمت دوم)
اما همه انگلیسیهابا این سیاست و رفتار موافق نبودند.
آنها تحقیر بیش از حد هندیها را خطرناک میدانستند و میترسیدند که این بیاحترامیها در کنار فقر و گرسنگی، دوباره هندیها را به سوی قیامی مانند انقلاب ۱۸۵۷ بکشاند؛ یکی از این افراد،شخصی به نام«آلن هیوم» بود.
هیوم به همکاران انگلیسیاش تذکر میداد که اگر حرفهای هندیها را نشنوید.
از وضع آنها بی اطلاع خواهید بود و یک روز مانند آوریل ۱۸۵۷ غافلگیر خواهید شد.
او پیشنهاد میکرد گروهی از افراد برگزیده هندی در مجلسی حاضر شوند و برای اداره بهتر هند، پیشنهادهایی را به دولت انگلستان ارائه دهند.
این پیشنهادها باعث میشد مردم هند احساس کنند به آنها هم توجه می شود و کسی حرف هایشان را می شنود.
اصرارهای آلن هیوم بالاخره به نتیجه رسید و در سال ۱۸۸۵ میلادی این مجلس با نام «کنگره ملی هند» تشکیل شد.
بیشتر اعضای کنگره از جوانهایی بودند مدرسههای انگلیسی درس خوانده و برای کار در اداره های که انگلیسی تربیت شده بودند. اولین جلسه کنگره در شهر بمبئی با حضور ۲۰۰۰ نفرتشکیل شد. همه اعضا در این جلسه وفاداری خود را به انگلستان اعلام کردند و با ادب و احترام فراوان از دولت انگلستان خواهش کردند بعضی از مشکلات مردم هند را حل کند.
اصلیترین درخواست کنگره «هندی شدن» اداره ها بود؛
آنها تقاضا داشتند به جای مأموران انگلیسی جوانان هندی در این اداره ها به کار مشغول شوند.
گویا اعضا به این نکته توجه نداشتند که دستگاهی که انگلیسیها در هند برپا کرده اند،مشغول نابود کردن مردم هند است و تفاوت زیادی نداشت که گرداننده این دستگاه هندیها باشند یا انگلیسیها.
درخواستها و پیشنهادهای کنگره ملی هند در اولین سال فعالیتش به همین موارد محدود بود؛ اما هرچه میگذشت، جسارت اعضای آن بیشتر میشد و افراد شجاع تری در آن عضو می شدند.
کنگره در سال های بعد به حقوق بالای ماموران انگلیسی در ارتش و ادارهها اعتراض کرد و سپس با خروج طلا و نقره از هند به سوی انگلستان مخالفت کرد.
اعتراضها سال به سال شدیدتر میشد تا جایی که نخستین ندای استقلال خواهی و آزادی هند از درون کنگره ملی برخاست.
شاید روزی که انگلیسیها و افرادی مانند «آلن هیوم» تشکیل کنگره را برای جلوگیری از انقلاب هندیها پیشنهاد کردند، حدس نمیزدند که همین کنگره،روزی استقلال هند را با انقلابی آرام زمینه سازی کند.
شاید انقلاب ۱۸۵۷ هندیها شکست نخورده بود.همان انقلاب، در سالهای بعد انگلیسیها را به هراس انداخته بود تا اجازه دهند کنگره ملی تشکیل شود و کنگره ملی هم به آرامی پرچم استقلال هند را بلند کرده بود.
سرگذشت #استعمار_مهدی میرکیایی ج8 ص71
جهاد تبیین ✌️, [02.01.24 16:15]
برگی از داستان #استعمار
قسمت 125: شاه و سلطان
به اسماعیل که اکنون به نام «شاه اسماعیل صفوی» بر ایران حکومت می کرد، خبر دادند پیکی از طرف سلیم، سلطان عثمانی، به تبریز رسیده است و نامه و هدیهای را از طرف سلطان برای او آورده.
شاه اسماعیل پیک سلطان را در کاخ خود پذیرفت.
سلطان سلیم در این نامه از اسماعیل خواسته بود تا او را به عنوان خلیفه و جانشین پیامبر اسلام (ص) بشناسد و اجازه دهد ایران بخشی از قلمرو عثمانی باشد.
پیک سلطان، سپس بستهای را که هدیه سلطان در آن بود باز کرد. یک خرقه یا لباسی که درویشان می پوشیدند، یک عصا و یک کشکول یا کاسه ای که درویش ها در دست می گرفتند و در کوچه و خیابان میگشتند.
سلطان با این هدیه می خواست به شاه اسماعیل بفهماند که بهتر است به جای پادشاهی و حکومت مانند پدران خود به درویشی و صوفیگری مشغول باشد.
شاه اسماعیل، در نامه مؤدبانهای پاسخ سلطان سلیم را داد و همراه آن یک ظرف کوچک که درون آن مقداری تریاک قرار داشت برای او فرستاد تا به او گوشزد کند که تصرف ایران، رؤیایی پوچ است که تنها افراد تریاکی و معتاد با چنین خیال هایی خود را مشغول میکنند.
شاه اسماعیل، این نامه و هدیه را به وسیله پیکی به نام شاه قلی آقا برای سلطان سلیم فرستاد.
سلطان عثمانی هنگامی که قوطی تریاک را دریافت کرد، آن قدرخشمگین شد که دستور داد شاه قلی آقا را بکشند و لباس زنانه ای را هم برای شاه اسماعیل بفرستند.
در همان روزهایی که شاه اسماعیل و سلطان سلیم عثمانی مشغول فرستادن هدیه های تمسخرآمیز برای هم بودند، پرتغالی ها به فرماندهی آلفونسو دآلبوکرک وارد خلیج فارس شدند و به جزیره هرمز حمله و آن را تصرف کردند.
جزیره هرمز، در آن سالها از مهم ترین مراکز تجاری جهان بود. انواع کالاها به این جزیره وارد و از آن صادر می شد. تاجرانی از سرزمینهای مصر، عربستان، هند و چین با کشتیهایشان به این جزیره می آمدند تا کالاهای شرقی و غربی را معاوضه و خرید و فروش کنند.
پرتغالیها معتقد بودند هرکس سه نقطه از جهان را در اختیار داشته باشد می تواند بر سراسر آسیا، اروپا و شمال آفریقا حکمرانی کند:
هرمز در خلیج فارس، تنگه عدن که اقیانوس هند را به دریای سرخ پیوند می دهد و بندر مالاکا در جنوب شرقی آسیا.
آلبوکرک، با تصرف هرمز به حاکم آنجا که امیر سیف الدین نام داشت. دستور داد که هیچ کشتی ایرانی بدون اجازه پرتغالیها نباید در خلیج فارس تجارت کند. از سویی مالیاتی را که جزیره هرمز به شاه اسماعیل می داد و هر سال به ۱۵۰۰ تومان میرسید، سه برابر کرد؛به این ترتیب حاکم هرمز هر سال باید ۴۵۰۰ تومان به پرتغالی ها پرداخت میکرد.
آلبوکرک در همان زمان که مالیات جزیره را سه برابر می کرد دستور داد کالاهای پرتغالی را بسیار ارزان به مردم بفروشند تا آنها از اشغال جزیره خوشحال و راضی باشند.
هنگامی که فرستاده شاه اسماعیل، برای دریافت سالانه مالیات به جزیره آمد، حاکم ایرانی جزیره، امیر سیف الدین که زیر نظر پرتغالی ها به حکومت خود ادامه میداد نمیدانست چه پاسخی به او بدهد. آلبوکرک، تعدادی گلوله توپ و مقداری باروت به او داد تا به فرستاده شاه اسماعیل بدهد و به او گفت :برای شاه ایران بنویس که هرمز بخشی از سرزمین پرتغال است و ما مالیات خود را به مانوئل، پادشاه پرتغال، می دهیم و جز این پاسخی برای تو نداریم.
شاه اسماعیل که نیروی دریایی و کشتی های جنگی برای نبرد در خلیج فارس نداشت و از طرفی سلطان سلیم عثمانی هر روز او را به جنگ تهدید می کرد، از رویارو شدن با پرتغالیها خودداری کرد.
پرتغالیها هم وقتی فهمیدند خطری از طرف شاه اسماعیل آنها را تهدید نمیکند. به بخشی از ساحل ایران که رو به روی جزیره هرمز بود، حمله و آن را اشغال کردند.
این قسمت از ساحل، جرون نام داشت که بعدها به بندرعباس مشهور شد.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص13
برگی از داستان #استعمار
قسمت 126:
شاه اسماعیل، خطر سلطان سلیم را بیش از اشغالگری پرتغالی ها جدی گرفته بود و ارزیابی او اشتباه نبود. سلطان سلیم عثمانی در سال ۹۳۰ هجری قمری با یک سپاه صد هزار نفری به ایران حمله کرد.
شاه اسماعیل هم با لشکر چهل هزار نفری خود در دشت چالدران، در غرب آذربایجان در برابر آن ها صفآرایی کرد.
در این جنگ، ارتش عثمانی توپخانه بزرگی را همراه آورده بود، اما سواران ارتش ایران استفاده از توپ را عملی ناجوانمردانه می دانستند که تنها سربازان ترسو که نمی توانند از نزدیک با دشمن بجنگند به آن پناه می برند.
در جنگ چالدران سواران ایرانی چنان شجاعتی از خود نشان دادند که فاصله اندکی با پیروزی داشتند، آن هم در برابر دشمنی که تعداد سربازانش بسیار بیشتر از آنها بود. اما در آخرین لحظات سلطان سلیم دستور داد توپ ها شروع به شلیک کنند و سپاه ایران و بخشی از لشکر عثمانی را که مشغول جنگ با ایرانی ها بود، زیرآتش بگیرند.
سلطان سلیم با کشتن گروهی از سربازان خودش در کنار ایرانیان توانست ورق را برگرداند و ارتش ایران را با شکست مواجه کند.
ارتش عثمانی پس از این پیروزی در داخل خاک ایران پیشروی کرد و برای چند روز تبریز هم به تصرف دشمن درآمد ؛ اما چون ایرانی ها هنگام عقب نشینی همه مراتع و مزارع را آتش زده بودند، سلطان سلیم مجبور شد برای آنکه سربازان و اسب های بیشمارش را از تلف شدن نجات دهد. خاک ایران را ترک کند و به کشورش بازگردد.
سلطان عثمانی، هم زمان با ایران به دنبال گسترش قلمرو خود در اروپا بود، به همین خاطر بسیاری از کشورهای اروپایی با عثمانی دشمن بودند.
شاه اسماعیل فکر میکرد می تواند از دشمنی اروپاییها و عثمانی استفاده کند؛ برای همین به فکر اتحاد با آن ها افتاد.
او نخست، سفیری را برای گفت وگو با پرتغالیها فرستاد و به آن ها اعلام کرد حاضر است از جزیره هرمز چشم پوشی کند به شرط آنکه پرتغالی ها هم در جنگ با عثمانی در کنار ایران قرار گیرند.
پرتغالی ها تعهد کردند به ایران کمک کنند تا جزیره بحرین را به قلمرو خود برگرداند.
یکی از قبیله های محلی به نام جبرید، در بحرین شورش کرده و استقلال خود را از ایران اعلام کرده بود.
پرتغالیها وارد بحرین شدند و این قبیله را سرکوب کردند، اما جزیره را به ایران تحویل ندادند!
آنها برای آنکه شاه اسماعیل را بیش از این از خود ناامید نکنند، قول دادند که اگر ایران با عثمانی بجنگد، آنها هم برای یاری ایران وارد جنگ می شوند.
شاه اسماعیل سپس برای پادشاهان مجارستان و اسپانیا پیام های اتحاد فرستاد. فرستادن نامه به اروپا و گرفتن پاسخ، حداقل دو سال طول میکشید، به همین علت هنگامی که پاسخ پادشاه اسپانیا به نامه شاه اسماعیل به ایران رسید، پنج سال از فوت شاه اسماعیل که در سال ۹۳۰ هجری رخ داده بود، میگذشت.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص16
[In reply to جهاد تبیین ✌️]
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت 127: تاجر انگلیسی
آنتونی جنکینسون، تاجر انگلیسی، با تعجب به مردی نگاه میکرد که چهارچرخه ای را پشت سر او حرکت می داد ؛ چهارچرخه ای که پر از خاک بود.
جنکینسون هر قدمی که برمی داشت، مرد یک مشت از خاک های درون چهارچرخه را برمی داشت و روی جای پای او می ریخت، آیا این کار یکی از آداب و رسوم دربار ایران بود یا فقط با او چنین رفتاری می شد؟
جنکینسون با خودش فکر می کرد در فرهنگ ایرانی معنی خاک پاشیدن پشت سر یک نفر چیست؟
چند دقیقه قبل، شاه تهماسب، جانشین شاه اسماعیل صفوی، او را با گفتن یک جمله از کاخش بیرون رانده بود و اکنون این مرد با چهارچرخه اش او را تعقیب میکرد.
جنگینسون، نماینده گروهی از تاجران انگلیسی بود که قصد داشتند از مسیر شمال اروپا و روسیه به ایران بیایند و ابریشم گیلان را خریداری کنند، راه های دریایی مشرق زمین در اختیار پرتغالیها و اسپانیاییها بود و انگلیسیها که دیرتر از آن ها وارد تجارت با شرق شده بودند، این راه زمینی سخت و دور را انتخاب کرده بودند.
الیزابت اول، ملکه انگلستان، نامه ای برای شاه تهماسب نوشته و در آن از او خواسته بود از تجارت بازرگانان انگلیسی در ایران حمایت کند.
جنکینسون این نامه را به شاه ایران رساند. شاه تهماسب، پایتختش را از تبریز به قزوین منتقل کرده بود تا از حملات عثمانی ها در امان باشد و جنکینسون در قزوین به دیدار شاه رفت.
جنکیسنسون از علاقه تجار انگلیسی برای تجارت با ایران صحبت میکرد که شاه تهماسب با یک جمله صحبت های او را قطع کرد:«ما به دوستی کافران احتیاج نداریم. » و بعد با اشاره دست دستور داد او را از کاخ اخراج کنند.
مدتی طول کشید تا تاجر انگلیسی به مفهوم پاشیدن خاک در پشت سرش پی ببرد.
شاه او را «کافر» خطاب کرده بود؛ به همین علت جای پای او، زمین کاخ را نجس میکرد و آن مرد با پاشیدن خاک تلاش میکرد جای پای او را پاک کند.
اما در حقیقت شاه تهماسب به خاطر کافر بودن او را اخراج نکرده بود، تهماسب مدتی بود که با عثمانی صلح کرده بود و اکنون احتیاجی به ارتباط با اروپایی ها نداشت. از طرفی فکر می کرد ورود اروپایی ها به تجارت ابریشم، به بازرگانان عثمانی که ابریشم گیلان را به حلب شهری در سوریه امروزی می بردند تا از آنجا به اروپا صادر شود، ضرر می زد و او نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد، معلوم بود که هر وقت ایران و عثمان در صلح بودند، اروپایی ها به سختی می توانستند وارد ایران شوند و جای پایی پیدا کنند؛ جنگ بین دو کشور مسلمان و اختلاف بین شیعیان و اهل سنت بهترین فرصت را به اروپایی ها می داد تا در هر دو کشور نفوذ کنند.
آنتونی جنکینسون در سال ۹۷۰ هجری قمری با شاه تهماسب دیدار کرد و شاه تهماسب هشت سال پیش از آن یعنی در سال ۹۶۲ هجری قمری، با سلطان سلیمان عثمانی که جانشین سلیم شده بود، پیمان صلحی را امضا کرده بود. پیش از این پیمان، سلطان سلیمان بین سالهای ۹۳۹ تا ۹۶۰ هجری چهار بار به ایران حمله کرده بود.
در دومین تهاجم سلطان سلیمان، پرتغالی ها تعدادی توپ در اختیار شاه تهماسب گذاشته بودند تا از دوستی او مطمئن شوند.
در این مدت، شارلکن، پادشاه اسپانیا و آلمان، پی درپی برای شاه تهماسب نامه مینوشت و او را به جنگ با عثمانی تشویق می کرد.
صلح با عثمانی تا پایان عمرشاه تهماسب در سال ۹۸۴ هجری قمری ادامه داشت.
پس از شاه تهماسب، اسماعیلدوم و یک سال بعد در ۹۸۵ هجری شاه محمد بر تخت نشستند.
این دو، پادشاهانی ضعیف بودند که کشور در دوران حکومت آنها دچار هرج و مرج و بینظمی شد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص19
📜برگی ازداستان #استعمار
💎قسمت 128: زنی به جای مردان
هنگامی که سلطان مراد عثمانی، جانشین سلطان سلیمان، از آشفتگی و آشوبهای داخلی ایران باخبر شد، تصمیم گرفت با سپاهی بزرگ که خودش مدعی بود تعداد سربازان آن به سیصد هزار نفر می رسد به ایران حمله کند.
شاه محمد، در برابرحمله عثمانی آن قدر ضعف نشان داد که همسرش، مهدعلیا، فرماندهی سپاه ایران را به عهده گرفت و در نبردی در قفقاز، عثمانی ها را شکست داد.
مهد علیا تصمیم داشت ارتش ایران را دوباره به حرکت درآورد ؛ اما سران سپاه به تقسیم غنائم مشغول شدند و از دستور او سرپیچی کردند مهدعلیا قهر کرد و به قزوین برگشت.
فرماندهان سپاه هم که نگران بودند او از آن ها نزد شاه بدگویی کند به قزوین رفتند و در برابر شاه تهمت های فراوانی به او زدند و سپس او را جلوی چشمهای شاه ضعیف النفس خفه کردند.
همین اختلافها باعث شد سلطان عثمانی سپاهش را دوباره سازماندهی کند و با تهاجمی جدید بخش بزرگی از آذربایجان را تصرف کرده، وارد تبریز شود.
این واقعه در سال ۹۹۳ هجری رخ داد و تبریز به مدت بیست سال به اشغال عثمانی درآمد.
در همین مدت ازبکها هم از مرزهای شمال شرقی وارد ایران شده، خراسان را اشغال کرده بودند.
سه سال بعد، شاه محمد ضعیف از سلطنت کناره گیری کرد و پسرش عباس به جای او به تخت نشست.
شاه عباس با کشوری رو در رو بود که غرب آن را عثمانی ها تصرف کرده بودند و شمال شرق آن را ازبک ها و در درون کشور هم، قدرت به دست فرماندهان سپاه بود و پادشاه اختیاری نداشت.
راهزنان، مسیرهای تجاری را ناامن کرده بودند و کشاورزی و تجارت ایران در بدترین وضع خود قرار داشت.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص22
📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 129: نوبت بغداد و وقت تبریز
شاه عباس که پیش از تاجگذاری در هرات، در شرق ایران، ساکن بود متوجه شد دربار پدرش برای مبارزه با عثمانیها تنها به مسخره کردن دشمن و ساختن لطیفههایی درباره آنها بسنده کرده است.
درباریان برای ریشخند کردن سلطان عثمانی نام کنیزان و خدمتکاران زن را به سلطان تغییر داده بودند.
همه کلفتهای درباری لقب سلطان را به دنبال نام خود داشتند:ماه سلطان، ندیمه سلطان، مرجانهسلطان... این رسم تا چند قرن ادامه داشت و حتی اکنون نیز بعضی از پیرزنان در روستاها « سلطان » نامیده می شوند.
بدون آنکه از علت و ریشه این نامگذاری خبر داشته باشند.
دربار عثمانی هنگامی که از این رفتار ایرانی ها با خبر شد برای تلافی دستور داد همهی خدمتکارهای مرد را « پادشاه » بنامند این واژه به تدریج به « پاشا » تبدیل شد و این نامگذاری نیز تا چند قرن ادامه پیدا کرد.
شاه عباس در روزهای آغاز سلطنت، بیش از پدرش توان جنگیدن با دشمن را نداشت.
او نخست باید بی نظمی و هرج و مرج داخلی را از بین می برد، سپس با ازبک ها که ضعیف تر از عثمانی بودند می جنگید و پس از آن به نبرد با این دشمن نیرومند مشغول می شد.
او دو سال پس از رسیدن به قدرت به عثمانی پیشنهاد صلح داد.
سلطان مراد عثمانی که در اروپا مشغول جنگ بود این پیشنهاد را پذیرفت و درحالیکه شهر نهاوند به عنوان مرز ایران و عثمانی تعیین شد، پیمان صلح را امضا کرد.
شاه عباس پس از امضای این صلح دردناک، به جنگ ازبکها رفت و خراسان را از چنگ آن ها آزاد کرد.
اکنون نظامیان عثمانی که در سرزمین های اشغال شده ایران حضور داشتند نگران حمله شاه عباس بودند.
وکیل پاشا، فرمانده پادگان عثمانی در تبریز بود. او که نمیتوانست تصمیمها و نقشه های نظامی شاه عباس را حدس بزند و از سویی پنهانکاری و مراقبت شاه عباس باعث شده بود جاسوسان او هم کاری از پیش نبرند، مجبور شد برای پیش بینی حمله شاه ایران از دیوان حافظ فالی بگیرد. این بیت آمد:
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است!
شاه عباس که با برقراری نظم در کشور، توانسته بود ارتش نیرومندی فراهم آورد، این بار به جنگ عثمانیها رفت و در سال ۱۰۱۲ هجری قمری تبریز را آزاد کرد.
جنگ های شاه عباس با عثمانی ها ادامه پیدا کرد و تا سه سال بعد همه سرزمین هایی که پیش از این از دست رفته بود، دوباره به ایران بازگردانده شد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص25
برگی از داستان #استعمار
قسمت 130: سرزمین ثروت
همه اروپایی هایی که در عصر شاه عباس به ایران آمدند و سفرنامه نوشتند به رونق تجارت و رفاه بیشتر مردم در این دوران اشاره کرده اند.
شاه عباس پس از آزاد کردن سرزمینهای اشغال شده به ساماندهی وضعیت داخلی ایران مشغول شد. او از قدرت سران سپاه کاست، راه ها را امن و تجارت را تشویق کرد.
کاروانسراها، راه ها و پلهای زیادی ساخت و صنایع، کشاورزی و تولید ابریشم را تشویق کرد.
رونق تجارت و صنعت در ایران باعث شد اروپایی ها به چشم دیگری به ایران نگاه کنند؛ آن ها تا آن روز به ایران به چشم سرزمینی نگاه می کردند که می تواند با عثمانی وارد جنگ شود و سربازان عثمانی را از جبهه های اروپا به شرق بکشاند؛ اما اکنون ایران کشوری بود که آن ها می توانستند از تجارت با آن سود ببرند و باید بیش از گذشته به آن راه پیدا می کردند.
شاه پایتخت خود را از قزوین به اصفهان منتقل کرد و این شهر، محل دیدار تاجرانی از کشورهای دور و نزدیک بود.
در میدان نقش جهان بازرگانان ایرانی، هندی، مصری، روسی، آلمانی، اسپانیایی، چینی، عرب، پرتغالی، هلندیایتالیایی و فرانسوی با یکدیگر دیدار و معامله میکردند.
تاورنیه، جهانگرد و تاجر فرانسوی، که چند سال را در ایران به سر برده بود، در خاطراتش می نویسد:
در یک جلسه که در دربار تشکیل شده بود به دوازده زبان صحبت می شد؛ لاتینی، فرانسه، هلندی، آلمانی، ایتالیایی، پرتغالی، فارسی، ترکی، عربی، هندی و مالایی (زبان مردم جنوب شرقی آسیا).
دادوستد کالا و رفت وآمد بازرگانان بین ایران و سرزمین های دیگر به قدری زیاد بود که یکی از کاروان هایی که از هند به ایران آمد از حدود ده هزار شترتشکیل می شد؛ طول این کاروان تقریباً به چهل کیلومتر می رسیده است!
در وسط میدان نقش جهان، تجار و فروشندگان، چادرهای فراوانی را برپا میکردند که بسیاری از آن ها اجاره ای بود ؛ جهانگرد دیگری به نام شاردن می نویسد:
در اصفهان چادردوزی را دیدم که هر چادر را روزی دو پول اجاره می داد و پس از مدتی سود او به یک میلیون پول رسید.
او چنان ثروتمند شده بود که حمامی را به نام «چادردوز» برای استفاده مردم ساخت.
در این دوران سراسر اصفهان پر از بازارهای مختلف شده بود : بازار گلشن، بازار قیصریه، بازار نیم آور، بازار آقا، بازار بوریاباف ها، بازار دارالشفا، بازار قنادها، بازار کلاهدوزها، بازار متقال فروش ها، بازار زرگرها، بازارعلیقلی آقا، بازار مقصودبیگ و بسیاری بازارهای دیگر.
توضیحاتی که جهانگردان اروپایی از رونق اقتصادی و ثروت ایران در سفرنامه هایشان می نوشتند بازرگانان و دولت های اروپایی را بیش از گذشته شیفته ایران میکرد.
جهانگرد دیگری درباره خزانه شاه نوشت: در خزانه ۶۰۰ کیسه الماس دیدم. در اینجا قطعات فیروزه را به شکل خرمن روی هم می ریزند.
میان من و خزانه دار آن قدر فیروزه ریخته بود که ما همدیگر را نمی دیدیم. هر یک از کیسه های چرمی که از طلا پر بودند بین ۲۰ تا ۲۵ کیلو وزن داشتند. بیشتر ظرف ها حتی سطل و دیگ از طلا بودند.
حتی میخ های طویله شاه طلایی بودند. آخور اسب ها هم از طلای ناب بود ! شاه در یک نوع چینی سبزرنگ غذا میخورد که هر قطعه آن پانصد سکه طلا ارزش داشت و می گفتند با تغییر رنگ، سم غذایی را که مسموم شده باشد، مشخص میکند.
بدون شک، گزارش جهانگردان، تنها بخش کوچکی از اخبار و آگاهیهایی بود که از ثروت و شکوفایی اقتصاد ایران به اروپا می رسید.
تاجران اروپایی بیشتر این اطلاعات را درباره اوضاع ایران به کشورهای خود می بردند و دولت هایشان را برای ارتباط و دادوستد با ایران بر سر شوق می آوردند؛ دولت هایی که در آغاز قرن هفدهم میلادی به رقابت با هم برخاسته بودند تا هر یک بهره بیشتری از ثروت مشرق زمین به دست آورند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص29
برگی از داستان #استعمار
قسمت 131: چه کسی هدایای شاه را سرقت کرد؟!
شاه عباس میدانست اروپاییها تشنه ارتباط با ایران هستند و می خواست از این تمایل شدید آنها بیشترین بهره را ببرد: اتحاد نظامی با آنها علیه عثمانی و فروش ابریشم.
هنگامی که یک گروه بیست و شش نفری از انگلستان به پایتخت ایران رسیدند شاه عباس احساس کرد بهترین فرصت را به دست آورده است تا با کشورهای اروپایی ارتباط برقرار کند.
رهبر این گروه مردی بود به نام « آنتونی شرلی».
آنتونی شرلی در خدمت یکی از اشراف انگلستان به نام كنت اسکس بود و همین فرد او را مأمور کرد تا به ایران بیاید.شاه را برای جنگ با عثمانی تشویق کند و برای تاجران انگلیسی امتیازهایی از او بگیرد.
شاه عباس به گرمی از آنتونی شرلی و همراهانش استقبال کرد و هنگامی که متوجه شد این مرد انگلیسی از شیوههای جدید نبرد، مخصوصاً جنگ با استفاده از توپخانه اطلاع دارد و میتواند آن را به ایرانیها بیاموزد بیشتر از او خوشش آمد.
شاه به آنتونی شرلی اطلاع داد که قصد دارد سفیری را به دربار پادشاه اسپانیا بفرستد.شرلی به شاه پیشنهاد کرد سفیرش را به دربار تمام پادشاهان اروپایی اعزام کند و اعلام کرد که حاضر است با این سفیر همراه شود.
شاه عباس حسینعلی بیگ بیات یکی از سردارانش را با چند ایرانی دیگر با آنتونی شرلی همراه کرد. برادر آنتونی به نام رابرت شرلی در ایران ماندگار شد تا از تواناییهای نظامی خود برای تقویت ارتش ایران در برابر عثمانی استفاده کند.
شاه عباس مهر طلایی خود را به آنتونی شرلی داد و به او گفت « برادر ، هرچه را که تو مهرکنی حتی اگر به اندازه سلطنت من ارزش داشته باشد. قبول دارم .»
سپس روی او را بوسید و دست رابرت شرلی را در دست گرفت و گفت: «برادرت مانند برادر من است.» سی و دو شتر هدایای شاه عباس را برای پادشاهان اروپایی حمل میکردند.کاروان سفیران همراه این شترها عازم روسیه شد تا از آنجا به اروپا برود.
سفیران شاه عباس پس از روسیه راهی اتریش و آلمان شدند و از آنجا به طرف ایتالیا رفتند تا با پاپ بالاترین مقام کلیسا در اروپا دیدار کنند.
در ایتالیا حسینعلی بیگ بیات قصد داشت هدایایی را که شاه عباس برای پاپ فرستاده بود به او تقدیم کند ، اما در وسایل آنها خبری از این هدایا نبود.حسینعلی بیگ پس از چند بار گفت وگو با آنتونی شرلی تازه متوجه شد او در روسیه بر سرچه موضوعی با تاجران انگلیسی که در آنجا اقامت داشتند صحبت میکرده است.
شرلی هدیههای گران بهای شاه عباس را به تاجران انگلیسی فروخته بود مرد انگلیسی به هیچ وجه نمیتوانست از خودش دفاع کند؛ برای همین کاروان را ترک کرد و به ونیز گریخت. پایان کار اولین سفیر اروپایی شاه عباس که او را برادر خود میدانست و مهر طلایی خود را به او داده بود چنین بود .
شاه،هنگامی که ماجرای فرار آنتونی را شنید با رابرت بدرفتاری نکرد رابرت شرلی در جنگی که با عثمانی در گرفته بود به خوبی در سپاه ایران خدمت کرد؛تا جایی که شاه فرماندهی بخش بزرگی از سپاهش را به او داد.به هر حال عثمانی ، دشمن مشترک ایران و اروپایی ها بود و دلیلی نداشت رابرت هم مانند برادرش به ایرانیها کلک بزند و در جنگ با این دشمن مشترک از دانش نظامی خود استفاده نکند.
از سویی او باید به اندازهای لیاقتش را به شاه ثابت و سپاه ایران را به دانش خود وابسته میکرد که شاه انتقام برادرش را از او نگیرد.
سرگذشت استعمار، #مهدی_میرکیایی ج9 ص32
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت 132: ماهوت فروشها
ریچارد استیل یک جوان انگلیسی بود که برای کمپانی هند شرقی کار میکرد استیل برای یافتن یکی از هموطنانش به ایران آمد این مرد پولی را از استیل گرفته و پس نداده بود.
ریچارد استیل رد پای این مرد را در ایران و شهر شلوغ و پرجمعیت اصفهان پیدا کرد اما هنگامی که به اصفهان رسید در میان انبوه خارجیهای شهر بدهکارش را پیدا نکرد و مجبور شد برای یافتن او راهی هند شود.
استیل دست خالی از ایران بیرون نرفت: او متوجه شد که ایران زمستانهای سردی دارد و بازار خوبی برای پارچه های ماهوت انگلیسی است.
مدتی بود که شرکت هند شرقی پارچه های ماهوت انگلستان را به هند میبرد. اما بازار هند دیگر برای خرید این پارچه ها کشش نداشت و بسیاری از آنها در انبار شرکت مانده بود.
ریچارد استیل با نماینده شرکت هند شرقی در هند صحبت کرد و زمستانهای ایران را آن قدر سرد و وحشتناک توصیف کرد که نماینده شرکت تصمیم گرفت با ایران رابطه تجاری برقرار کند.
ریچارد استیل همراه با انگلیسی دیگری به نام جان کرادر به ایران اعزام شد شاه عباس که هنوز از اروپایی ها ناامید نشده بود به آنها خوش آمد گفت و فرمانی را برای پیشرفت کار آنها صادر کرد تا آنجا که ممکن است فرنگی های انگلیسی را با گرمی پذیرا شوید و برای آسایش آنها بکوشید.
کالاهایشان را به هر جایی که تمایل دارند برسانید و مراقب باشید که در سواحل ما، فرنگیهای دیگر مزاحمشان نشوند.
استیل و کرادر بندر جاسک را برای فعالیت شرکت مناسب دیدند و مدتی بعد در سال ۱۰۲۵ هجری قمری نخستین کشتی تجاری انگلیسی با محموله بزرگی از پارچه به جاسک رسید.
انگلیسیها در شیراز و اصفهان تجارتخانه هایی برپا کردند و بعد فرمان دیگری از شاه گرفتند که به آنها اجازه می داد در سراسر کشور به آزادی تجارت و دادوستد کنند.
بر اساس این فرمان هر خطایی که از یک فرد انگلیسی سر می زد. او فقط به دست انگلیسیها محاکمه میشد و حکومت ایران اجازه نداشت این فرد را تنبیه کند. این امتیاز به « کاپیتولاسیون» معروف است علاوه بر این شاه به آنها قول داد هر سال بین ۱۰۰۰ تا ۳۰۰۰ عدل ابریشم با قیمتی مشخص به انگلیسیها بفروشد هر عدل برابر با ۱۱۰ کیلوست و آن ها بتوانند این ابریشم را بدون پرداخت عوارض گمرکی از ایران بیرون ببرند.
شاه در مقابل همه این امتیازها فقط یک انتظار از انگلیسی ها داشت به او کمک کنند تا پرتغالی ها را از جزیره هرمز بیرون کند و این جزیره را دوباره به قلمرو ایران برگرداند.
انگلیسی ها از هر فرصتی برای جلب توجه شاه عباس استفاده میکردند حتی نماینده شرکت هند شرقی در اصفهان در مجلسی که تاجران کشورهای مختلف به دیدار شاه رفته بودند سکهای نقره ای را به شاه نشان داد و از اختراع دستگاه سکه زنی در انگلستان صحبت کرد که سکه ها را دقیقاً با یک شکل و وزن میسازد.
شاه عباس با علاقه به سکه انگلیسی نگاه کرد و از نماینده شرکت خواست سی عدد از این سکه ها برای او بیاورد نماینده شرکت هم نامه ای به انگلستان نوشت و پس از مدتی سکه ها را به شاه تقدیم کرد اما چون سکه ها نقره بودند شاه عباس آنها را نپذیرفت و گفت:« گویا دولت انگلیس خیلی گداست که نتوانسته به اندازه سی سکه طلا فراهم کند و برای من بفرستد!»
شاه درباره فقیر بودن دولت انگلستان اشتباه نکرده بود؛ انگلستان در مقایسه با بسیاری از کشورهای اروپایی و شرقی دولت فقیری به شمار می رفت؛ هنوز زمان زیادی باقی مانده بود تا انگلیسیها ثروتی را از چهار گوشه جهان گردآوری کنند و بر رقیبان اروپایی خود چیره شوند با آنکه بیش از صد سال از تصرف هرمز به دست پرتغالی ها می گذشت ایران هنوز نتوانسته بود یک نیروی دریایی قوی و منظم فراهم کند؛ به همین علت مجبور بود امتیازهای زیادی را به کشورهای اروپایی بدهد تا بتواند در خلیج فارس حضور داشته و از جزیرهها و سواحل خودش دفاع کند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص36
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت 133: سردار پابرهنه
سفیر اسپانیا« دن گارسیا دوسیلوا فیگونه را»تلاش میکرد به شاه عباس بقبولاند بندر گمبرون را که از پرتغالیها پس گرفته بود دوباره به آنها برگرداند.
چند سالی بود که اسپانیا پرتغال را اشغال کرده و همه سرزمینهایی که پرتغالی ها در مناطق مختلف جهان تصرف کرده بودند در اختیار اسپانیا قرار گرفته بود.
شاه عباس در سال ۱۰۱۰ هجری قمری به امام قلی خان حاکم فارس دستور داده بود بندر گمبرون را که پرتغالی ها در ساحل جرون، روبه روی جزیره هرمز ساخته بودند آزاد کند پرتغالیها از این بندر به خوبی مراقب جزیره هرمز بودند و هرگاه یک کشتی به جزیره نزدیک میشد با شلیک یک توپ حضور آن را به سرباران خود که در جزیره مستقر بودند خبر می دادند سرباران امام قلی خان بندر گمبرون را در نبردی سخت آزاد کردند و آن را «بندرعباس» نامیدند.
پس از مدتی هم با قایقهای بزرگ خود را به بحرین رساندند و این جزیره را که تعداد کمی سرباز پرتغالی از آن دفاع میکردند؛از چنگ آنها بیرون کشیدند. اکنون تنها هرمز در تصرف پرتغالی ها بود؛اما آزاد کردن هرمز به آسانی جنگ در بحرین نبود. پرتغالی ها به سختی از هرمز دفاع میکردند.
سفیر اسپانیا به شاه عباس پیشنهاد میکرد که اگر بحرین و گمبرون را به آنها برگرداند پادشاه اسپانیا هم در جنگ با عثمانی به ایران کمک خواهد کرد. یک بار دیگر اروپایی ها میخواستند از اختلاف ایران و عثمانی بهره برداری کنند اما شاه عباس پیش از رسیدن«دن گارسیا»با عثمانی صلح کرده بود.
این پیمان در سال ۱۰۲۷ هجری پس از جنگی سخت بین دو کشور که با پیروزی ایران به پایان رسیده بود امضا شد.
اکنون شاه عباس با کشور همسایه در صلح به سر می برد و نیازی به نیروی نظامی اروپایی ها نداشت، پس چرا باید به پیشنهاد پادشاه اسپانیا پاسخ مثبت میداد؟!
او با انگلیسی ها صحبت کرده بود تا با استفاده از نیروی دریایی آنها هرمز را هم آزاد کند سفیر اسپانیا باید دست خالی باز می گشت.
در این جلسه امام قلی خان سردار سپاه ایران و حاکم فارس هم حضور داشت در پایان جلسه هنگامی که سفیر برای خداحافظی از جا بلند شد به مترجمش گفت: «از دربان مجلس بپرس که اسبم آماده است یا نه.» شاه عباس که نزدیک آنها نشسته بود به طرف امام قلی خان برگشت و دستور داد که سؤال کند اسب آماده است یا نه.
امام قلی خان بیدرنگ از جا جست و از سرسرای کاخ بیرون دوید آن قدر برای انجام فرمان شاه عجله داشت که کفش هایش را هم نپوشید و با پای برهنه تمام مسیر بین ساختمان کاخ و در باغ را دوید و پس از چند دقیقه دوباره دوان دوان در حالی که سرو رویش از عرق خیس شده بود به سرسرا برگشت و گفت: «اسب حاضر است.»
شاه به سفیر اسپانیا رو کرد و گفت « میبینید حاکم فارس چقدر شما را دوست دارد؟ شما تا ابد همسایه های خوبی خواهید بود.»
سفیر اسپانیا لبخند زد و گفت: «جناب خان فرمانبردار شما هستند و میخواستند با همه وجود دستور شما را به انجام برسانند.»
دن گارسیا به شاه فهمانده بود که تعارف او را جدی نگرفته است اما شاید دوستی ابدی امام قلی خان را با خودش جدی گرفته بود نکته ای که شاه عباس بر آن تأکید داشت تا اسپانیایی ها به هیچ وجه بو نبرند که آنها با کمک انگلیسی ها به زودی به هرمز حمله خواهند کرد.
گفت وگو با انگلیسی ها کاملاً محرمانه انجام شده بود. چهار سال بعد در سال ۱۰۳۱ هجری قمری سربازان امام قلی خان و کشتیهای انگلیسی آماده حمله به هرمز بودند.
قرار شده بود غنیمتها به شکل مساوی بین دو کشور تقسیم شود قلعه پرتغالی ها در هرمز در اختیار انگلیسیها قرار گیرد پس از آن انگلیسی ها برای هر کالایی که به هرمز وارد یا از آنجا صادر میکردند عوارض گمرکی پرداخت نمیکردند نیمی از عوارضی هم که کشورهای دیگر پرداخت میکردند به انگلستان میرسید، اسیران مسیحی (پرتغالی) باید به انگلیسیها تسلیم میشدند، ایران باید نیمی از هزینه جنگ انگلیسیها را می پرداخت تمام این امتیازهای سنگین و عجیب به انگلیسی ها داده میشد فقط به این علت که ایران نیروی دریایی نداشت و برای تأسیس آن هم تلاشی نمی کرد.
انگلیسی ها هم با یک تیر دو نشان میزدند هم پای رقیب اصلیشان را از خلیج فارس میکندند و هم به معامله ای بسیار شیرین با ایران دست می زدند.
نیروهای ایرانی و انگلیسی در سوم رجب ۱۰۳۱ هجری قمری قلعه پرتغالی ها را در هرمز فتح کردند و پرتغالی ها را برای همیشه از خلیج فارس بیرون راندند.
شاه عباس دلش را به این نکته خوش کرده بود که انگلیسی ها مثل پرتغالی ها قصد تصرف جایی را نداشتند و با او معامله و گفت وگو میکردند؛هر چند که امتیازهایی که آنها درخواست میکردند از زورگویی اشغالگران چیزی کم نداشت.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص41
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 135: خوشبوترین درجهان
شاه عباس از همه یادگارهای پرتغالی ها نفرت داشت و توتون و تنباکو سوغاتی بود که پرتغالیها به ایران آورده بودند.
اروپایی ها با این گیاه هنگامی که آمریکا را کشف کردند آشنا شدند و وقتی لذت سرخپوستها را از دود کردن آن دیدند روی آن به عنوان یک کالای ارزشمند برای صادرات حساب باز کردند پرتغالیها با آنکه تنها جزیره کوچک هرمز را در جنوب ایران اشغال کرده بودند، اما چون بسیاری از تجار به هرمز رفت و آمد میکردند توانستند به سرعت مردم ایران را با این گیاه آشنا کنند.
چیزی نگذشت که تنباکو به مادهای ضروری در زندگی مردم تبدیل شد. در میهمانی ها اولین پذیرایی، آوردن قلیان به مجلس بود.
ثروتمندان و بزرگان دولت حتی هنگامی که سوار اسب بودند قلیان میکشیدند در مدارس و مجالس علمی هم استاد و دانشجو مشغول دود کردن تنباکو بودند حتی در ماه رمضان هم مردم روزه شان را با قلیان افطار میکردند.
بهترین نوع تنباکو را تاجران انگلیسی به ایران میآورند که به آن تنباکوی انگلیسی میگفتند؛این تنباکو در ایالت ویرجینیای آمریکا که در آن سالها در تصرف انگلستان بود کاشته میشد.
شاه عباس تصمیم گرفت جلوگیری از مصرف تنباکو را از اطرافیان خود آغاز کند به همین خاطر گروهی از آنها را به میهمانی دعوت کرد و بعد دستور داد پهن خشک و کوبیده شده اسب را به جای تنباکو در سر قلیان ها بریزند.
هنگامی که میهمانها سر جایشان نشستند، شاه دستور«قلیان»داد.
خدمتکارها قلیانها را تقسیم و میهمانها شروع به کشیدن کردند.
شاه به آنها گفت: «این تنباکو چطور است؟ آن را حاکم همدان برای من فرستاده و مدعی است بهترین تنباکوی دنیاست.»
میهمان ها مجبور بودند از آنچه شاه به آنها تعارف کرده تعریف و تمجید کنند جمله هایی مانند «عالی است» و «در جهان بی نظیر است دائماً در مجلس تکرار میشد.
شاه از قورچی باشی که یکی از سرداران لشکرش بود پرسید:« جناب عالی بفرمایید چگونه است؟» قورچی باشی گفت:«به سر مبارکتان قسم که از هزار گل خوشبوتر است.»
شاه با بیزاری سری تکان داد و گفت: «نفرین بر چیزی که نمیتوان آن را از پهن تشخیص داد. » و بعد دستور داد در سراسر کشور مصرف توتون و تنباکو ممنوع شود.
اصرار شاه عباس بر ممنوع بودن مصرف تنباکو به اندازه ای بود که حتی به سفیران خارجی هم به شکلی گوشزد میکرد که از دود کردن آن دست بردارند.
شاه که به روابطش با کشورهای خارجی اهمیت زیادی میداد نمیتوانست این عادت بعضی از سفیران را تحمل کند.
در رجب سال ۱۰۲۸ هجری قمری سفیری از سوی جهانگیر پادشاه هند به ایران آمد. این سفیر به کشیدن تنباکو معتاد بود و آن را با چپقی که طول آن به حدود یک متر و نیم میرسید دود میکرد.
شاه این سفیر را همراه سفیران اسپانیا، انگلستان و عثمانی به خانه امام قلی خان حاکم فارس برد.
یکی از شبهای گرم تابستان بود و میهمانان برای استراحت روی بام خانه رفتند سفیر هند هم به سرعت چپقش را روشن کرد و دود آن را در اطراف پخش کرد.
شاه عباس که نمی خواست مستقیماً به سفیر بگوید چیقش را کنار بگذارد از سفیر اسپانیا پرسید: « در کشور شما چه کسانی تنباکو میکشند؟
سفیر اسپانیا که منظور شاه را فهمیده بود گفت: «فقط بردگان سرخپوست آمریکایی و سیاه پوست افریقایی»
شاه با صدای بلندی خندید و نیم نگاهی به سفیر هند انداخت. اما سفیر هند بی توجه به آنها به کار خودش مشغول بود.
شاه از جا بلند شد و به سوی دیگر بام رفت و در راه دستار امام قلی خان را هم از سر او برداشت سپس در گوشه ای دراز کشید و دستار را زیر سرش گذاشت اما نمی توانست چپق کشیدن مرد هندی را فراموش کند.
برای همین امام قلی خان را صدا کرد و از او خواست دوباره از سفیر بپرسد چه کسانی در اسپانیا تنباکو دود میکنند. سفیر اسپانیا جوابش را تکرار کرد و این بار همه حاضران همراه شاه شروع به خندیدن کردند.
اما سفیر هند همچنان به همه آنها بی توجه بود و دود چیقش را به هوا می فرستاد.
گویا شاه عباس که دستور داده بود دماغ و لب کسانی را که قلیان و چیق میکشند ببرند، نمی خواست از خانه یکی از سردارانش در شبی که خودش هم میهمان آن خانه بو دود و بوی تنباکو در اطراف پخش شود.
شاه نمی توانست قبول کند هر سال مقدار زیادی از سکه های طلای ایران برای خریدن ماده ای از کشور خارج شود که هیچ نفعی برای مردم ندارد.
پس از مرگ شاه عباس مصرف تنباکو به تدریج از سر گرفته شد و بسیاری از مردم به آن معتاد شدند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص48
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 136: رقیب تازه نفس
انگلیسیها پرتغالیها را از خلیج فارس بیرون کرده بودند و حالا باید بیشترین استفاده را از این وضعیت پرمیبردند.
اگر میتوانستند تجارت ایران را از مسیرهای قدیمیکه از عثمانی میگذشت به راههای دریایی بکشانند بیشترین سود نصیب آنها میشد اگر ایران تصمیم میگرفت کالاهایش را از راه دریا به اروپا برساند باید از کشتیهای انگلیسی استفاده میکرد و اگر قرار بود این اجناس از هرمز بارگیری شوند، نیمیاز عوارض گمرکی آنها به انگلیسیها میرسید.
اما چگونه میتوانستند ایران را از راههای زمینی به مسیرهای دریایی بکشانند؟ چاره آن فقط جنگ بین ایران و عثمانی بود.
اگر آنها موفق میشدند این دو کشور را به جان هم بیندازند، صادرات بیشتر کالاهای ایرانی در اختیار آنها قرار میگرفت.
شاه عباس دادوستد ابریشم را در کشور و صادرات آن را به خودش اختصاص داده بود و برای این کار از بازرگانان ارمنی استفاده میکرد. کمک شاه به ارسال ابریشم به خارج از کشور تولید آن را به شدت افزایش داد به شکلی که هر سال حدود ۷۵۰ تن ابریشم به دست میآمد.
تجارت ابریشم بزرگترین منبع پول برای خزانه شاه بود و ابریشم ایران به یکی از سه کالای اصلی در تجارت جهانی تبدیل شد.
در آن سالها، طلایی که اسپانیاییها از قاره تازه کشف شده آمریکا به دست میآوردند ادویه ای که پرتغالیها و هلندیها از جنوب شرقی آسیا به اروپا میبردند و ابریشم ایران سه کالای مهم در بازرگانی و اقتصاد دنیا به شمار میرفتند.
کمپانی هند شرقی انگلستان که پیش از این با شاه عباس قراردادی را امضا کرده بود که هر سال بین ۱۰۰۰ تا ۳۰۰۰ عدل ابریشم از شاه بخرد برای آنکه شاه وادار شود ابریشم را ارزانتر بفروشد اعلام کرد که دیگر حاضر نیست با شاه معامله کند.
اما نمایندگان کمپانی نه در بازار و نه در میان تولیدکنندگان ابریشم در گیلان، هیچ ابریشمیبرای خرید پیدا نکردند!!
انگلیسیها برای فروش پارچههای ماهوتی هم که به ایران وارد کرده بودند با دردسر روبه رو شدند. این پارچهها به خوبی پارچههای ایرانی نبود و حتی هنگامیکه انگلیسیها مقدار زیادی از این پارچهها را به یکی از مأموران شاه فروختند با مشکلات زیادی روبهرو شدند.
این فرد پارچهها را به جای حقوق عقب افتاده سربازان اصفهانی بین آنها تقسیم کرد. اما سربازها که پس از مدتی متوجه شده بودند پارچهها جنس خوبی ندارند در بازارهای اصفهان به دنبال تاجران انگلیسی راه میافتادند و به آنها دشنام میدادند.
انگلیسیها امیدوار بودند اکنون که پرتغالیها را از خلیج فارس اخراج کردهاند خودشان جای آنها را بگیرند و از همه این امتیازها استفاده کنند. اما آنها فقط یک سال در خلیج فارس تنها ماندند؛در سال ۱۰۳۲ هجری قمری یک حریف تازه نفس را در برابر خود دیدند؛ هلندیها.
شرکت هند شرقی هلند، تجارتخانه ای را در بندرعباس تأسیس کرده بود و به شاه عباس پیشنهاد کرد که در تجارت ابریشم ایران شرکت کند.
شاه عباس که برای تسخیر بغداد با عثمانی وارد جنگ شده بود و احساس میکرد باید دوباره به اروپاییها روی خوش نشان دهد پیشنهاد آنها را پذیرفت.
قرار شد هلندیها کالاهایی را به ارزش 4هزارتومان به ایران وارد کنند که فلفل % ۴۰ این کالاها را تشکیل میداد و ایران به جای پول باید به آنها ابریشم میداد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص54
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛برگی از داستان #استعمار
قسمت 137: افطار در کلیسا
در پانزدهم رمضان ۱۰۱۷ هجری قمری شاه عباس با گروهی از درباریان و روحانیان اصفهان به کلیسایی که مسیحیان اروپایی به تازگی در اصفهان ساخته بودند رفت.
شاه هنگام ورود به کلیسا کفشهایش را درآورد و وقتی به تصاویر حضرت عیسی (ع) و حضرت مریم (ع) رسید در برابر آنها تعظیم کرد.
کشیشهای اروپایی میدانستند که مسلمانان ماه رمضان روزه میگیرند برای همین به احترام شاه همراهانش از آوردن شراب به کلیسا خودداری کرده بودند.
اما شاه دستور داد که راحت باشند و جامهای شراب را به گردش درآورند؛سپس به بهانه آزمودن مزه شراب مقداری از آن نوشید و به تمام همراهانش دستور داد که این شراب را امتحان کنند درباریان و حتی روحانیان اصفهانی چارهای جز اطاعت نداشتند آنها مجازات هولناک کسانی را که از دستور شاه سرپیچی میکردند دیده بودند و مجبور شدند روزه خود را با نوشیدن شراب باطل کنند.
شاه صبر کرد تا تمام ایرانیهایی که در کلیسا بودند جامهایشان را خالی کنند و بعد رو به کشیشی که مسئول کلیسا بود گفت:
«هنگامیکه به رم رفتی برای عالیجناب پاپ تعریف کن که من در ماه رمضان در کلیسای شما شراب خواری کردم و همه را از درباری گرفته تا روحانی به باده گساری مجبور کردم به ایشان بگو اگرچه مسیحی نیستم لااقل شایسته ستایشم.»
مهربانی شاه عباس با کشیشهای اروپایی به اندازه ای بود که گاهی از آنها در حضور شاه کارهایی سر میزد که هیچ کس در تمام دوران حکومتش جرئت چنین رفتاری را نداشت.
در مجلسی که در دربار تشکیل شده بود یکی از کشیشها جام شرابی را پر کرد و برای شاه برد شاه جام را نگرفت در آن زمان در میان افراد شراب خوار رسم بود که اگر کسی جامشان را نپذیرد آن را روی سر و لباس او خالی کنند. این کشیش هم پیش رفت و شراب را روی صورت و جامه جامه شاه پاشید.
صفی میرزا پسر بزرگ شاه از جا بلند شد و دست به شمشیر برد اما صدای خنده شاه او را آرام کرد. شاه به او گفت: «ناراحت نباش اتفاقی نیفتاده این کشیشها مردم بسیار ساده ای هستند و از آداب درباری خبر ندارند.»
پدر آنتونیو، کشیشی پرتغالی بود که در سفر شاه عباس به مشهد با او همراه بود. هنگامیکه شاه به اصفهان باز میگشت در مسیر به شهرکاشان رسیدند کاشان یکی از مذهبی ترین شهرهای ایران بود وقتی کاروان دربار از دروازه شهر میگذشت شاه از پدر آنتونیو خواست صلیبی به او بدهد آنتونیو صلیب خود را به شاه داد. این صلیب از چرم سیاه ساخته شده و بسیار بزرگ بود.
شاه عباس در برابر چشمهای مردم صلیب سیاه را از گردن آویخت و چون جامه اش سرخ رنگ بود این صلیب از دور هم به خوبی دیده میشد شاه به پدر آنتونیو رو کرد و گفت: « امروز بدون شک هیچ آسیبی به من نخواهد رسید.»
سپس از صفی میرزا پسرش و سردارانش پرسید: « اگر من مسیحی شوم آیا شما هم از من پیروی خواهید کرد؟ همه یکصدا جواب دادند: «ما فقط به فرمان شاه گردن میگذاریم و بس.»
هنگامیکه کاروان به اصفهان رسید ، کشیشی به نام پرکریستوفل » که از همراهان پدر آنتونیو بود به شاه گفت : آوازه دلاوری، شایستگی و تدبیر شما در اروپا پیچیده است. اما افسوس که شما مسیحی نیستید. » شاه عباس لبخندی زد ، بعد دست راستش را روی دست چپ گذاشت و آن را آهسته تا روی بازو و نزدیک شانه اش برد و گفت : « هر کاری آهسته آهسته درست میشود!»
پس از این شاه رو به پدر آنتونیو گفت : « اگر پادشاه اسپانیا به وعدههایش عمل کند با عثمانی وارد جنگ شود و برای ما توپخانه و مهندس بفرستد من هم در هر شهری که از عثمانی بگیرم کلیسایی خواهم ساخت و به شما اجازه خواهم داد در سراسر ایران به تبلیغ مسیحیت مشغول شوید.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص65
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 138: ماجرای اسدبیگ
در روزهایی که شاه عباس سفیرانش را به کشورهای مختلف اروپایی میفرستاد یک ایرانی به نام «اسدبیگ» در بندر ونیز بندری که امروز بخشی از کشور ایتالیاست از کشتی پیاده شد.
اسدبیگ مدعی بود سفیر شاه عباس است و چند نامه را هم با مهر او همراه داشت.
او در گفت وگو با کشیشهای ونیزی میگفت شاه عباس قصد دارد با تمام فرزندان خود دین مسیح را بپذیرد تا از این راه دوستی او با کشورهای اروپایی پایدار و همیشگی شود.
اسدبیک مدعی بود همسر شاه یا ملکه ایران که با نفوذترین زن دربار است مسیحی شده و او کشیش مخصوص ملکه است.
در یکی از روزهایی که اسدبیگ در جمع تاجران و بزرگان ونیز مشغول صحبت بود، کشیشی اسپانیایی به نام «دیهگو دمیرندا» به سوی او رفت و با دقت به چهره او خیره شد.
این کشیش مدتی در جزیره هرمز زندگی کرده بود و به سرعت اسدبیگ را شناخت.
اسدبیگ یکی از تاجران ایرانی بود که کالاهایش را از هرمز به کشورهای دیگر میفرستاد اسدبیگ هنگامیکه متوجه شد میرندا او را شناخته بر ادعاهایش پافشاری کرد و از او خواست کمکش کند تا با پاپ دیدار کند میرندا اسدبیگ را به اسقف شهر «پیستوا» که به ونیز آمده بود معرفی کرد.
اسدبیگ به اسقف گفت که برای تجارت به ونیز نیامده بلکه باید پیام شاه عباس را به پاپ برساند تا پاپ چند کشیش با تقوی را به ایران روانه کند تا مردم ایران را به مسیحیت دعوت کنند.
اسقف پیستوا دستور داد اسدبیگ را همراه میرندا به رم بفرستند؛اما در همین زمان ماجرای حضور اسدبیگ در ونیز و قصد سفرش به رم به گوش حاکم ونیز رسید.
حاکم ونیز که به تازگی پیمان صلحی را با عثمانیها امضا کرده بود از حضور سفیر شاه عباس (!) در ونیز ترسید.
اگر عثمانیها میفهمیدند که حاکم ونیز با سفیر شاه عباس دیداری داشته شک میکردند که آنها در حال امضای پیمان اتحادی هستند و ممکن بود قرارداد صلح به هم بخورد.
حاکم دستور داد به سراغ اسدبیگ بروند و او را به زور به کشتی بنشانند و راهی ایران کنند.
اسد بیگ پیش از آنکه وارد کشتی شود باز هم به اسقف پیستوا تأکید کرد به حرفهای او ایمان داشته باشد و آنها را به پاپ منتقل کند.
اسد بیگ پیش از آنکه به ایران برسد، در کشتی درگذشت.
هنگامیکه نمایندگان پاپ به ایران رسیدند متوجه شدند تمام حرفهای او دروغ بوده هیچ یک از زنان شاه عباس به عنوان ملکه ایران مسیحی نشدهاند و کشیش مخصوص نداشته اند و با نفوذترین زن در دربار هم عمه شاه است.
گویا اسدبیگ با این ادعاها میخواسته جایگاه ویژه ای در ونیز و رم پیدا کند و پولی به جیب بزند؛اما شاه عباس هم به قدری به کشیشها علاقه نشان میداد و با دقت به سخنان و موعظههای آنها گوش میداد که بسیاری از افراد را به شک میانداخت که آیا واقعاً قصد دارد دین خود را عوض کند؟
او گاهی به یکی از کلیساهای اصفهان به نام «اگوستن» سر میزد و بعضی وقتها کشیشهای کلیسا را برای صرف شام به کاخ خود دعوت میکرد، تسبیحشان را از آنها میگرفت و به گردن میانداخت بعد آه میکشید و میگفت : «نمیدانم کدام دین را باید قبول کرد !» کشیشهای این کلیسا، در موقعیت دیگری مهربانیهای شاه عباس را به خوبی پاسخ دادند... .
ادامه دارد...
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص67
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛برگی از داستان #استعمار
قسمت 140:
دریغ از یک آغل بز
سرانجام علت واقعی توجه و محبت شاه عباس به دین مسیح برای کشیشهای اروپایی آشکار شد.
دیه گو برناردو، دو کشیش ایتالیایی بودند که از طرف پاپ عازم ایران شدند تا از شاه ایران بخواهند ارمنیهای ایران را به پیروی از پاپ دعوت کند.
شاه عباس به آنها گفت: «من به ارمنیهای کشورم فرمان خواهم داد که از پاپ اطاعت کنند چون در غیر این صورت آنها مسیحی واقعی نیستند.»
کشیشها چند روز بعد برای دریافت فرمان شاه به نزد او رفتند اما متوجه شدند شاه عباس بسیار خشمگین است. رودلف دوم امپراتور آلمان با سلطان عثمانی صلح کرده و به همه قول و قرارهایش با ایران پشت پا زده بود.
شاه به آنها گفت:
«هنگامیکه پادشاهان مسیحی زیر قول خود میزنند و با دشمن صلح میکنند شما میخواهید در کشور من کلیسا داشته باشید؟ ارمنیها را مطیع خود کنید و آشکارا زنگ کلیساها را به صدا درآورید؟ تقصیر من است که ناقوسهای شما را نمیشکنم.
کلیساها را خراب نمیکنم و شما را از خاک خود بیرون نمیکنم هرگز از شما و پادشاهانتان جز وعده چیزی ندیده ام.»
دیه گو گفت: «اعلی حضرت، شما از امپراتور آلمان گله دارید اما تقصیر پاپ و پادشاه اسپانیا چیست؟
شاه عباس گفت: «گمان نمیکنم امپراتور آلمان بدون مشورت پاپ و پادشاه اسپانیا چنین کاری کرده باشد.همه پادشاهان شما پاپ را رئیس خود میدانند.پادشاه اسپانیا هم با امپراتور آلمان قوم و خویش است ... »
شاه لحظه ای ساکت شد و بعد گفت: «من با نیروی شمشیرم ۳۶۶ قلعه را از عثمانیها گرفته ام؛در حالی که شما نه یک خانه ، نه یک انبار نه حتی یک آغل بز را هم از آنها نگرفته اید.» و بعد بدون آنکه به آنها اجازه پاسخ بدهد با اشاره دست پایان ملاقات را اعلام کرد.
در تمام دوران حکومت شاه عباس اروپاییها با وعده جنگ با عثمانی قراردادهایی را با ایران امضا میکردند.آنها در این قراردادها آزادی تجارت در ایران و برداشته شدن عوارض گمرکی را از کالاهایشان میگنجاندند و از شاه اجازه میگرفتند تا کشیشهای کشورشان در ایران کلیسا بسازند و به فعالیت مذهبی مشغول شوند.
امتیازهای اقتصادی سودهای فراوانی را برای آنها به ارمغان میآورد از سویی کشیشها به تبلیغ مسیحیت و جاسوسی برای کشورشان میپرداختند اما جنگی که اروپاییها قولش را داده بودند هیچ وقت اتفاق نمیافتاد و اتحاد نظامیایران و اروپا علیه عثمانی هیچگاه به واقعیت تبدیل نشد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص75
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 141:
چه کسی رشوه می گیرد
شاه صفی در سال ۱۰۳۸ هجری قمری جانشین شاه عباس شد.
او در ظاهر تجارت ابریشم را همچنان در اختیار داشت اما تاجران ارمنی که متوجه شده بودند خلق و خوی او با شاه عباس متفاوت است به او پیشنهاد رشوه میکردند پولی میپرداختند و از شاه اجازه میگرفتند تا از تولیدکنندگان ابریشم بخرند و در بازار بفروشند.
شاه صفی رشوه میگرفت تا اجازه دهد خودش را دور بزنند هلندیها که زیرکتر و حیله گرتر از انگلیسیها بودند هم با شاه و هم با تاجران ارمنی معامله میکردند در حالی که انگلیسیها به دنبال بستن قراردادهای شیرین با شاه بودند.
شاه صفی در سال ۱۰۳۹ هجری قمری فرمانی را درباره تجارت ابریشم با شرکت هند شرقی انگلیس صادر کرد.
طبق این فرمان، انگلیسیها سالی شصت هزار لیره ابریشم از ایران میخریدند که یک سوم قیمت آن را نقدی میدادند و باقی مانده آن را کالای انگلیسی به ایران تحویل میدادند.
درآمد گمرک بندرعباس هم به انگلیسیها اختصاص پیدا کرده بود.آنها در مقابل باید سالی هزار و پانصد لیره انگلیسی به شاه تحویل میدادند.
هلندیها در حال رقابت با انگلیسیها بودند و چون آنها هم عوارض گمرکی نمیپرداختند سود هنگفتی نصیبشان میشد و به خوبی با انگلیسیها رقابت میکردند.
زیرکی و حیله گری هلندیها باعث شد به تدریج از انگلیسیها پیش بیفتند و مقام اول تجارت با ایران را به دست آورند.
هلندیها که به دنبال حذف انگلیسیها از ایران بودند به بقیه اروپاییها به هیچ وجه اجازه تجارت در ایران نمیدادند در سال ۱۰۴۳ قمری فردریش سوم حکمران ایالت هولشتاین در شمال آلمان تصمیم گرفت در ایالت خود کارخانههای ابریشم بافی و تولید پارچههای ابریشمیتأسیس کند.
او سفیری را به نام « او تو بروگمان» به ایران فرستاد تا با شاه صفی به گفت وگو بنشیند.
هنگامیکه بروگمان به اصفهان رسید یاکوب اورشله نماینده شرکت هند شرقی هلند، به دیدار او رفت و با صراحت به او گفت: تجارت شما با ایران به ضرر ماست و برای شکست شما از هیچ کاری کوتاهی نخواهیم کرد.
شرکت هلندی برای انکه پای بروگمان را از ایران ببرد قیمت هر بسته ابریشم را از ۴۲ به ۵۰ تومان افزایش داد. بروگمان هنگامیکه هزینه حمل و نقل و عوارض گمرکی را به این مبلغ اضافه کرد متوجه شد که به هیچ وجه سودی در این تجارت وجود ندارد و خاک ایران را ترک کرد پس از بیرون رفتن سفیر هولشتاین،هلندیها دوباره قیمت ابریشم را کاهش داده و به ۴۴ تومان برای هر بسته رساندند.
هنگامیکه شاه صفی متوجه شد آنها مشتری خوبی را از دستش خارج کردهاند و پرداخت نکردن عوارض گمرکی باعث میشود کسی نتواند با آنها رقابت کند دستور داد عوارض گمرک را از هلندیها بگیرند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص79
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 142:
وعده ازدواج
هم چشمی و رقابت شرکتهای اروپایی و تلاش کشیشان اروپایی برای تأسیس کلیسا و صومعه در ایران در زمان شاه عباس دوم هم ادامه داشت شاه عباس دوم در سال ۱۰۵۲ هجری قمری جانشین شاه صفی شد.
در سال ۱۰۵۴ هجری قمری یک کشیش فرانسوی به نام «پر ریگوردی با معرفی نامههایی از، پاپ پادشاه فرانسه و چند نفر از شخصیتهای برجسته اروپایی به ایران آمد.
پدر ریگوردی در دیدار با شاه عباس دوم پیشنهادهای جالب و خیره کننده ای را به او ارائه کرد تا زمینه اتحاد دو کشور ایران و فرانسه فراهم شود.
پدر ریگوردی دو وعده مهم برای شاه داشت که گویا جزئیات آنها هم کاملا مشخص و برنامه ریزی شده بود.
1. شاهزاده خانم مادموازل دمونپانسیه با شاه ایران ازدواج خواهند کرد. این شاهزاده خانم با کشتی کنده به جزیره هرمز خواهند آمد. این کشتی را کشتیهای جنگی فرانسوی با بیست هزار سرباز همراهی خواهند کرد.
2. این نیروی بیست هزار نفری از خلیج فارس به امپراتوری عثمانی حمله خواهد کرد و در همین زمان لشکر مجهزی از طرف سوریه به عثمانی هجوم خواهد برد.
پدر ریگوردی در برابر این پیشنهادهای جذاب از شاه ایران درخواست میکرد به او اجازه دهد کلیسایی برای کشیشان ژوزوییت در ایران تأسیس کند ژوزوییتها گروهی از کشیشها بودند که سازمانی را برای تبلیغ مسیحیت در سراسر جهان تأسیس کردند. آنها خود را سربازان و فداییان پاپ میدانستند.
شاه عباس دوم که داستانهایی را درباره کشیشهای فریبکار و شیاد در دوران شاه عباس اول و پدرش شنیده بود با شنیدن وعدههای عجیب این کشیش به او شک کرد و برای مدتی پاسخی به درخواست او نداد ، اما سرانجام راضی شد که ژوزوئیتها صاحب کلیسایی در ایران شوند.
گروه دیگری از کشیشهای فرانسوی شانزده سال پیش از این کلیسایی در اصفهان ساخته بودند. اما هنوز پای بازرگانان آنها به ایران باز نشده بود. در دوران شاه عباس دوم رقابت همچنان بین دو کشور انگلستان و هلند ادامه داشت. کشتیهای هلندی در سال ۱۰۵۴ قمری به کشتیهای انگلیسی در خلیج فارس حمله کردند و پس از آن تجارتخانه آنها را در بندر عباس زیر آتش توپهایشان گرفتند.
انگلیسیها دفتر خود را به بصره منتقل کردند اما کشتیهای هلندی به سرعت به طرف بصره رفته، تجارتخانه جدید را تقریباً با خاک یکسان کردند. ارزش تجارت هلندیها در خلیج فارس در این سالها به صد هزار پوند رسیده بود.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص83
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 143: در آینه نگاه می کنم
شاردن جهانگرد فرانسوی که در عصر صفوی به ایران آمده بود در سفرنامهاش از یکی از شخصیتهای برجسته اصفهان به نام رستم خان یاد میکند. او مینویسد: رستم خان به دیدارم آمد چهره اش بسیار شاد بود و چشمهایش میدرخشید. پرسیدم:علت این همه شادی و سرور چیست؟
رستم خان گفت:«از ملاقات با شاه میآیم.»
گفتم: «چه پاداشی از شاه گرفته ای که این طور به وجد آمده ای؟»
گفت: «لازم نیست پاداشی بگیرم هر بار که از قصر شاه بیرون میآیم همین قدر سرحال و بانشاطم»
پرسیدم: «این قدر به شاه علاقه داری؟»
لحظه ای سکوت کرد و لبخند از چهره اش پاک شد؛ اما، دوباره انگار که چیزی به خاطرش آمده باشد چهرهاش با لبخندی شکفته شد و به طرف آینه رفت مقابل آینه دستارش را روی سرش مرتب کرد:
«هر بار که از حضور شاه بیرون میآیم در آیینه ای که کنار در سرسرای قصر است خودم را نگاه میکنم و وقتی مطمئن میشوم هنوز سرم روی بدنم قرار دارد از شادی در پوست خودم نمیگنجم! حتی هنگامیکه به خانه میرسم برای احتیاط دوباره در آینه نگاه میکنم تا كاملاً مطمئن شوم که اشتباه نکرده ام درست مثل الان.
شاه عباس دوم به خشونت و خونریزی مشهور بود و برای همین بود که حتی اشراف و بزرگان پایتخت هم هرگاه که به دیدن او می رفتند مطمئن نبودند که زنده بر میگردند شاهی که اینگونه با مردم کشورش رفتار میکرد هنگامیکه چند کشتی هلندی به جزیره قشم حمله کردند نتوانست هیچ واکنشی نشان دهد؛ اینجا دیگر از سخت کُشی شاه خبری نبود هلندیها در قشم مستقر شدند و شروع به باج خواهی کردند.
آنها میخواستند شاه فرمانی صادر کند و اجازه خرید ابریشم را در سراسر ایران به آنها بدهد تا بتوانند آن را به طور مستقیم از تولید کنندهها بخرند و بدون پرداخت عوارض گمرکی از ایران صادر کنند. به این ترتیب آنها اختیار تجارت ابریشم را که از زمان شاه عباس اول فقط در دست پادشاه بود به خودشان اختصاص میدادند و از طرفی فرمان شاه صفی را که آنها را وادار به پرداخت عوارض گمرکی میکرد باطل میکردند.
شاه عباس دوم قدرت نداشت آنها را از قشم بیرون کند. مگر اینکه آنچه را که میخواستند در اختیارشان میگذاشت. پادشاهان صفوی از آغاز این سلسله، به علت نداشتن نیروی دریایی، بارها تسلیم اروپاییها شده بودند؛اما هیچگاه از گذشته درس نگرفته و هیچ کدام از آنها برای راه اندازی یک نیروی دریایی قدرتمند آستینی بالا نزده بود.
شاه وادار شد به خواسته هلندیها تن بدهد و برای اولین بار انحصار خرید و فروش مهمترین کالای تجاری ایران در اختیار یک کشور اروپایی قرار گرفت.
سلسله صفوی روزبه روز ضعیف تر میشد. کالاها هر روز گران تر میشدند و ارزش پول ایران کمتر میشد. شاهزادگان صفوی به جای آنکه در اجتماع و در میدانهای مبارزه و جنگ بزرگ شوند در حرمسرا در کنار زنان دربار محبوس میشدند مبادا علیه شاه توطئه کنند و او را از تخت به زیر بکشند.
تربیت شاهزادگان در حرمسرا از آنها انسانهایی ضعیف النفس و ترسو میساخت که هنگام نشستن بر تخت سلطنت نمیتوانستند به خوبی تصمیم بگیرند و برای آینده کشور برنامه ریزی کنند هنگامیکه شاه عباس دوم از دنیا رفت بزرگان دربار برای بردن صفی میرزا که بعدها نام سلیمان را برای خود انتخاب کرد به حرمسرا رفتند.
صفی میرزا باید به مراسم تاجگذاری میرفت و پادشاهی اش را آغاز میکرده اما مادرش اجازه نمیداد فرزند عزیزش را از او دور کنند و فریاد میزد : «آه فرزندم میخواهند تو را بکشند!!!»
چند نفر دیگر از زنها هم به این پسربچه چسبیده و اجازه نمیدادند حرکت کند شاهزاده هم در میان زنها از ترس میلرزید و دوست نداشت از حرمسرا خارج شود. زنها با همین وضع شاهزاده را تا کنار در حرمسرا همراهی کردند.
شاه سلیمان خرافاتی هم بود و دوبار تاجگذاری کرد چون از تاج گذاری اش در دفعۀ نخست راضی نبود و فکر میکرد شگون نداشته است. بی ارادگی و ترسو بودن این پادشاهان باعث نمیشد دستور قتل بسیاری از بزرگان کشور را صادر نکنند چون معمولاً کسانی بیشتر میکشتند که بیشتر میترسیدند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص87
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 144: تفنگدار باشی
تفنگدار باشی یکی از نزدیک ترین افراد دربار به شاه سلیمان بود. حضور همیشگی شاه در شکار و همراهی تفنگدار باشی با او، بیشتر بزرگان کشور و سفیران و نمایندگان خارجی را به این فرد نیازمند کرده بود.
هنگامی که «هِربِر دولرس» نماینده شرکت هند شرقی هلند در اصفهان به دنبال دیدار با شاه بود دست به دامان همین تفنگدار باشی شد.
هربر دولرس اگر با وزیر ملاقات میکرد ممکن بود به نتیجه دلخواه نرسد. به همین علت یک ساعت نقره و پنجاه سکه طلا به تفنگدار باشی رشوه داد تا در یکی از برنامههای شکار، ترتیب دیدار او را با شاه بدهد.
مرد هلندی به هدفش رسید با شاه گفت وگو کرد و بدون دخالت وزیر و بقیه درباری ها امتیازهایی برای تاجران هلندی که در بندر عباس داد و ستد می کردند گرفت.
«اتین فلر» نماینده شرکت هند شرقی انگلیس از این زد و بند هلندیها با تفنگدار باشی باخبر شد و به سرعت به سراغ تفنگدار باشی رفت. او هم با پرداخت پانزده لیره طلا و یک قطعه جواهر توانست شاه را هنگام شکار ببیند رشوه ای هم به میزان صد لیره طلا به شاه داد و امتیازهایی را که میخواست از او گرفت هنگامی که شاه و اطرافیانش به رشوه گیری افتاده بودند از دیگران انتظار نمیرفت که به کار سالم و لقمه پاک و حلال راضی و قانع باشند.
فساد به تدریج همه را آلوده میکرد تاجران ارمنی که شاه عباس اول به کمک آنها توانسته بود ابریشم ایران را به یکی از سه کالای اصلی دنیا تبدیل کند، در دوران شاه سلیمان به قاچاق کالا و طلا و نقره روی آورده بودند.
از زمان شاه عباس اول بیرون بردن نقره و طلا از کشور ممنوع بود اما در حکومت شاه سلیمان برخی بازرگانان ارمنی با همکاری هلندیها شمش ها یا سکه های طلا را از کشور بیرون میبردند.
یکی از این تجار با سفیر هلند همدست شد و آقای سفیر با کشتی خود هشتصد هزار سکه طلا را از ایران خارج کرد معلوم نبود اگر شاه از این قضیه باخبر میشد، از آن جلوگیری میکرد یا نه؛ چون هنگامی که به او خبر دادند «مونت فِرِه» نماینده تجاری هلند قصد داشته مقدار زیادی طلا را از بندرعباس بیرون ببرد و رئیس گمرک بندرعباس مچ او را گرفته و طلاها را نگه داشته، دستور داد طلاهای مرد هلندی را به او برگردانند و مزاحمش نشوند!
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص91
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 145: آقای وزیر آب نمیخواهد
هنگامی که شاه با گرفتن رشوهای اندک فرمانهایی را که خودش با پدرانش صادر کرده بودند زیر پا میگذاشت، هر یک از شخصیتهای دربار و سران سپاه هم به ثروت و منافع خودشان فکر میکردند و کاری به پیشرفت کشور و رفاه مردم نداشتند.
رودخانه زاینده رود که از وسط شهر اصفهان می گذشت در همه روزهای سال پرآب نبود.
در زمان شاه تهماسب به شاه پیشنهاد شد با سوراخ کردن کوه اب رودخانه کوهرنگ را به زاینده رود برسانند تا کشاورزان اصفهانی خیالشان برای همیشه آسوده باشد و کشت و زرع اطراف این شهر رونق بگیرد. این پیشنهاد سرانجام در سال ۱۳۳۲ شمسی عملی شد و تونل کوهرنگ در این منطقه ایجاد شد.
اما در زمان صفویه انجام چنین کاری مشکل بود تلاش شاه عباس اول برای پیوند دادن سرچشمه دو رودخانه به جایی نرسید در زمان شاه عباس دوم هم کار زیادی پیش نرفت تا اینکه در زمان شاه سلیمان از مهندسان فرانسوی دعوت شد تا دو رودخانه را به هم متصل کنند؛اما یک نفر به سختی با این کار مخالفت میکرد...
شیخ علی خان زنگنه، وزیر شاه سلیمان در کرمانشاه همدان و کردستان باغها و زمینهای کشاورزی زیادی داشت.
میوه ها و محصولات این زمینها و باغ ها به اصفهان میرسید و در آنجا به فروش میرفت. اگر کشاورزی اطراف اصفهان سروسامان میگرفت دیگر نیازی به محصولات شیخ علی خان نبود و جناب وزیر ضرر میکرد و هر سال پول زیادی از دستش خارج میشد.
شیخ علی خان چارهای اندیشید چند نفر از شخصیتهای دربار را با خودش همراه کرد و به سراغ شاه رفت و تا میتوانست درباره بدیها و ضررهای آب کوهرنگ سخنرانی کرد و اطرافیانش هم حرفهای او را تأیید کردند شاه ترسید که آب زاینده رود با آب پر از ضرر و زیان کوهرنگ مخلوط شود و اصفهانی ها دیگر آبی برای نوشیدن نداشته باشند.
به همین علت دستور داد مهندسهای فرانسوی را به کشورشان برگردانند.
شیخ علی خان زنگنه پس از شاه سلیمان مهمترین شخصیت کشور به شمار میرفت و مانند شاه آبادانی کشور را فدای سود شخصی خودش میکرد.
در این زمان ایران به سرعت به سوی تباهی میرفت و کشورهای اروپایی هم فساد و پول پرستی بزرگان بهره برداری میکردند تا از همین به سودهای بیشتری برسند اکنون به دنبال انگلیسیها و هلندیها یک رقیب دیگر هم وارد میدان میشد؛ فرانسوی ها هم به فکر افتاده بودند با کشورهای ثروتمندی مانند هند و ایران به دادوستد مشغول شوند هرچند که خیلی دیرتر از رقیبان خود دست به کار شده بودند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص95
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 146: یخشی دور....
هنگامی که سلطان حسین جانشین شاه سلیمان شد وضع کشور از این هم بدتر شد این پادشاه حوصله رسیدگی به بسیاری از کارها را نداشت وزیر و زنان حرمسرا در بیشتر تصمیم های او دخالت میکردند و اگر هم برای انجام کاری نظر او را میپرسیدند فقط جواب میداد یخشی دور...
این جمله در زبان آذری یعنی خوب است.
اگر کسی به او شکایت میکرد شاه با گفتن «یخشی دور...» نظر او را تأیید میکرد و هنگامی که فرد مقابل هم به شاه مراجعه میکرد همین جمله را از او میشنید!!!
مردم به او شاه یخشی دور... میگفتند و شعری هم برایش سروده بودند:
آن زِ دانش تهی، زغفلت پُر
شاه سلطان حسین یخشی دور
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص99
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 147: شُوالیه
«ژان باتیست فابر» یک کارمند دولت فرانسه بود که در سال ۱۱۱۶ هجری قمری مأمور شد به ایران بیاید و قراردادی را با دولت ایران امضا کند هزینه سفر همراه معرفی نامه پادشاه فرانسه به او تحویل شد؛ اما فابر با دیدن پول هنگفتی که در اختیارش بود وسوسه شد و به یکی از قمارخانه های شهر پاریس رفت.
اگر در قمار برنده میشد هزینه سفر را کنار میگذاشت و مبلغی را که برنده شده بود خودش برمی داشت اما این اتفاق نیفتاد... .
فایر بازنده شد و تمام پول های دولت را از دست داد.
این ماجرا نباید لو میرفت و سفر باید با موفقیت انجام می شد تا همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود.
فابر از زنی به نام «ماری پتی» که از آشنایان او بود پولی را قرض کرد و به طرف ایران به راه افتاد.
چند روز پس از حرکت اعضای گروه متوجه شدند سواری، در حالی که لباس شُوالیه ها را به تن دارد آنها را تعقیب میکند.
سوار به آنها نزیک شد و پس از آنکه چند بار گرد آنها چرخید نقابش را کنار زد؛ ماری پتی برای غافلگیر کردن فابر لباس مردانه شوالیه ها را پوشیده و اکنون از او میخواست او را نیز به ایران ببرد فابر که هزینه سفر را از ماری پتی گرفته بود نمیتوانست درخواست او را رد کند.
فابر و اعضای گروه پس از مدتی به ایروان شهری در قفقاز که اکنون پایتخت جمهوری ارمنستان است رسیدند.
در آن زمان ایروان بخشی از کشور ایران بود حاکم ایروان در دیدار با گروه فرانسوی از ماری پتی خواستگاری کرد ماری پتی با حکمران ازدواج کرد و همراه چند خدمتکار فرانسوی در ایروان باقی ماند و فابر و بقیه اعضای گروه به طرف اصفهان حرکت کردند.
چند روز بعد ماری از یکی از خدمتکاران خود به حاکم شکایت کرد و حکمران هم این مرد فرانسوی را به زندان انداخت تا او را به قتل برساند کشیشی فرانسوی به نام پدر مونیه که در ایروان زندگی میکرد ماجرا را به فابر اطلاع داد فابر و افراد گروه به سرعت به ایروان برگشتند به زندان حمله کردند.
دو نگهبان ایرانی را کشتند و چند نفر دیگر را زخمی کردند و توانستند هموطنشان را آزاد کنند حکمران ایروان تصمیم گرفت فرانسویها را دستگیر و حتی پدر مونیه را هم به قتل برساند. اما فرمانی از شاه سلطان حسین به او رسید که همه را آزاد کند و آنها را با احترام به اصفهان بفرستد!!
حکمران ایروان مجبور شد به جای مجازات قاتلان برای جلب رضایت آنها پیش از حرکت مراسم شکاری را ترتیب دهد تا با خاطره ای خوش ایروان را ترک کنند. در طول مراسم فایر به تب شدیدی دچار شد و از دنیا رفت سفیر فرانسه در استانبول پایتخت عثمانی که از این حوادث باخبر شده بود یکی از کارمندان خود به نام « پیر ویکتور میشل» را به سرعت روانه ایران کرد.
میشل ریاست گروه را به عهده گرفت و توانست در سال ۱۱۲۰ هجری قمری یک قرارداد رسمی را بین ایران و فرانسه با شاه سلطان حسین به امضا برساند . طبق این عهدنامه فرانسویها با شرایط خوب و ویژه ای با ایران داد و ستد میکردند و همه کشیشان آنها در ایران تحت حمایت شاه بودند یکی از امتیازهایی که در این پیمان به فرانسویها داده شده «کاپیتولاسیون » بود.
یعنی اگر هر یک از مردم فرانسه در ایران جرمی را انجام میدادند حکومت ایران حق مجازات آنها را نداشت.
گویا فرانسوی ها با خیال آسوده چنین امتیازی را از شاه درخواست نموده بودند چون هنگامی که در ایروان دستشان به خون چند ایرانی آلوده شده بود شاه هیچ واکنشی نشان نداده و حتی اجازه نداده بود ذرهای به آنها بی احترامی شود.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص101
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 148: ازدواج فرانسوی
باربرهایی که صندوقهای چوبی محمدرضا بیگ سفیر ایران در فرانسه را به کشتی میبردند برای حمل جعبه بزرگی که سوراخهایی روی آن بود به دردسر افتاده بودند.
محمدرضا بیگ میگفت کتابهای مورد علاقه اش را در این جعبه قرار داده است اما کارگران نمی توانستند بفهمند چرا کتابها را در صندوقهای کوچک نگذاشته است.
جعبه به اتاق محمدرضا بیگ در کشتی منتقل شد و کشتی بندر «لوهاور» فرانسه را ترک کرد.
جناب سفیر در اتاقش در جعبه را با احتیاط باز کرد خانم مارکیز اپینی که سفیر با او در فرانسه آشنا شده و ازدواج کرده بود از جعبه بیرون آمد!!
معلوم نیست چه مانعی پیش پای مارکیز اپینی قرار داشت که باید به شکلی پنهانی از کشورش فرار میکرد، اما محمدرضا بیگ هم قول داده بود به هر صورتی که باشد او را به ایران ببرد.
در حقیقت جناب سفیر از وقتی که به فرانسه آمده بود تصمیم گرفته بود با بانویی فرانسوی ازدواج کند و برای آنکه فرصت کافی برای یافتن همسر مناسبش داشته باشد مذاکراتش را با وزیر امور خارجه فرانسه طولانی میکرد و هر روز امضای سند پایانی را به روزها و هفتههای بعد موکول میکرد.
محمدرضا بیگ چند سال پس از امضای عهدنامه ایران و فرانسه از طرف شاه سلطان حسین به این کشور اعزام شده بود مدتی بود چند قبیله عرب، بحرین را اشغال کرده و حاکم ایرانی آن را اخراج کرده بودند.
شاه سلطان حسین که نیروی دریایی نداشت مانند پدرانش دستش را جلوی انگلیسیها و هلندی ها دراز کرد اما هیچ کدام قصد نداشتند به او کمک کنند شاه مجبور شد از آخرین کشور اروپایی که با آن ارتباط برقرار کرده بود کمک بخواهد و محمدرضا بیگ را به فرانسه فرستاد فرانسویها حاضر نبودند کشتیهای جنگیشان را برای کمک به ایران به خلیج فارس بفرستند.
اما اکنون که با فرستاده شاه ایران رودررو بودند به دنبال بامضای یک عهد نامه جدید تجاری بودند.گفت و گوها پنج ماه به طول کشید تا آنکه فرانسویها بالاخره محمدرضا بیگ را راضی کردند قرارداد را امضا کند.
بر اساس این عهد نامه فرانسویها به تاجران ایرانی اجازه می دادند در خاک آن کشور به دادوستد مشغول شوند و ایران میتوانست یک دفتر نمایندگی سیاسی در بندر مارسی تاسیس کند در مقابل تمام موانع تجارت فرانسه با ایران از میان برداشته شده و همه عوارض گمرکی هم که ایران باید میگرفت حذف شده بود!
فرانسویها پیش از این هم در آخرین روزهای حکومت شاه عباس دوم در سال ۱۰۷۶ هجری قمری قراردادی را با ایران امضا کرده بودند که بر اساس آن آنها فقط برای مدت ۳ سال عواض گمرکی را پرداخت نمیکردند اما پیمان جدید برای آنها بسیار شیرین تر از قراردادهای قبلی بود.
فرانسویها از سفر این ایرانی بهره دیگری هم بردند.
محمدرضا بیگ متوجه شد فرانسویها حمام نمیروند بدن آنها به شدت بویناک است و اشراف و ثروتمندان آنها برای آنکه از شر این بوی شدید خلاص شوند از عطرهای بسیار تندی استفاده میکنند ترکیب این عطرها با بوی بدن گاهی اوقات بوی بسیار زننده تری را تولید میکرد که به شدت آزار دهنده بود.
محمدرضا بیگ که برای نظافت در این کشور با مشکل روبه رو شده بود دستور داد به تقلید از حمام های ایران که دارای خزینههای بزرگ بودند حمامی را با خزینه ای کوچک که فقط خودش در آن جا میشد بسازند.
بعضی از فرانسویها که این ابداع محمدرضا بیگ را میدیدند به تقلید از او این خزینه کوچک را در خانه های خود ساختند خزینه ای که بعدها به وان حمام مشهور شد و همه کشورهای اروپایی استفاده از آن را آموختند.
محمدرضا بیگ هنگامی که به ایران نزدیک میشد ترسی به سراغش آمد او نتوانسته بود فرانسویها را به کمک نظامی به ایران وادار کند و به هدف اصلی سفر نرسیده بود.
با آنچه از مجازات هولناک شاهان صفوی شنیده بود تصمیم گرفت به مرگی بی دردسر رضایت دهد و زیر شکنجه های سخت جلاد شاه زجرکش نشود او در همان کشتی خودکشی کرد مارکیز اپینی به ایران آمد و بعدها با برادر محمدرضا بیگ ازدواج کرد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص105
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 149: او پادشاه خواهد شد.
هنگامی که در سال ۱۱۲۰ هجری قمری یک فرد ارمنی به نام «سرائیل اوری»به اصفهان رسید، شایعههای زیادی در شهر و دربار شاه سلطان حسین پراکنده شد. اسرائیل اوری سفیر پترکبیر فرمانروای روسیه بود.
روسها پیش از این از زمان شاهعباس اول ارتباطهایی با ایران داشتند؛روابطی که بیشتر برای اتحاد علیه عثمانی شکل گرفته بود اما با به حکومت رسیدن پتر، روسیه به دنبال کشورگشایی و گسترش قلمرو خود بود.
پتر قصد داشت سفیری را برای آگاهی از وضع ایران به اصفهان اعزام کند اسرائیل اوری که پیش از این در عثمانی برای پتر کارهایی را انجام داده بود از او درخواست کرد این مأموریت به او سپرده شود.
اوری مردی شیاد و پولپرست بود و نیتش از این مأموریت سیاسی استفاده از موقعیت سفیران کشورهای خارجی بود که برای کالاهایی که همراه داشتند عوارض گمرکی پرداخت نمیکردند. او با مقدار زیادی کالا به طرف اصفهان به راه افتاد.
حضور او در اصفهان نمایندگان کشورهای انگلستان هلند و فرانسه را به وحشت انداخت آنها نگران بودند اوری امتیازهایی را برای روسیه از شاه بگیرد و تاجران روسیه به رقیبان بازرگانان آنها تبدیل شوند.
رفتارهای عجیب اوری و کاسبکاری ها و خرید و فروشهایش در بازار این شایعهها را بیشتر تقویت میکرد برخی میگفتند نیاکان او از پادشاهان ارمنستان بوده اند و اوری قصد دارد سرزمین پدریاش را از ایران پس بگیرد نماینده فرانسه «پیرویکتور میشل» که به تازگی قراردادی را با شاه امضا کرده بود برای آنکه پای این رقیب تازه نفس را از ایران بکند به شاه گفت: نام «اسرائیل اوری» مخفف عبارت او پادشاه خواهد شد؛ il sera roi"" است!
مرد افغانی فریبکار و رندی به نام «میرویس» بیشترین بهره را از این شایعات برد، میرویس رئیس طایفه غلزایی در قندهار بود که دو سال پیش، در این شهر استقلال خود را از حکومت صفویه اعلام کرده بود.
شاه سلطان حسین یکی از سرداران گرجستانی خود را به نام گرگین خان برای سرکوب میرویس به قندهار اعزام کرد گرگین خان میرویس را دستگیر و به اصفهان فرستاد.
در اصفهان میرویس شایعههایی را که درباره اسرائیل اوری بر سر زبان بود شنید و ماجرای جدیدی را به آنها اضافه کرد:اسرائیل اوری جاسوس پتر، فرمانروای روسیه است.
پتر قصد دارد به ایران حمله و ارمنستان و گرجستان را از ایران جدا کند گرگین خان هم که از اهالی گرجستان است قصد دارد با سپاهیانش به پتر پناهنده شده با ایران بجنگد.
شاه سلطان حسین که با شنیدن شایعه های قبلی به اسرائیل اوری بدگمان شده بود به گرگین خان هم بدبین شد و میرویس را بخشید و او را به عنوان کلانتر ( شهردار ) به قندهار فرستاد.
شاه که دوست و دشمن را با هم اشتباه گرفته بود از میرویس خواست تا گرگین خان را زیر نظر داشته باشد.
اسرائیل اوری مدتی بعد به کشورش برگشت و هشت سال بعد پتر مأمور دیگری را به ایران فرستاد تا اطلاعات دقیقی را از وضعیت ایران تهیه کند.
این مأمور «آرتمی پتروویج ولینسکی» نام داشت و فردی بسیار باهوش و کاردان بود ولنیسکی پس از بازدید از ایران متوجه شد حکومت صفوی بسیار ضعیف شده و هرج و مرج و بی نظمی همه جا را فرا گرفته است.
او در گزارشش به پتر نوشت: «تصور میکنم نابودی و از هم پاشیدگی نهایی ایران نزدیک است. اگر سلطان جدیدی حکومت را در دست نگیرد در همه جا آشوب و جنگ روی خواهد داد ما میتوانیم با گروه کوچکی از سربازان خود بخشی از خاک ایران را تصرف کرده و به روسیه اضافه کنیم اما باید با زیرکی پیش برویم چون اگر در آینده پادشاه نیرومندی به قدرت برسد وضعیت متفاوتی خواهیم داشت.»
پتر، با این سفارش ولنیسکی؛منتظر شد تا فرصت بهتری به چنگ آورد این فرصت؛ هفت سال بعد در سال ۱۱۳۵ هجری قمری به دست آمد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص109
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛📜برگی از داستان #استعمار
قسمت 150: سقوط
«میرویس» که از چنگ شاه سلطان حسین گریخته بود در قندهار، گرگین خان را به میهمانی دعوت کرد و او را با تعدادی از همراهانش به قتل رساند. سربازان گرگین خان هم در حمله مردان قبیله میرویس کشته شدند و شهر به طور کامل در اختیار او قرار گرفت تلاشهای بعدی شاه سلطان حسین برای پس گرفتن قندهار به جایی نرسید و میرویس تا پایان عمر ۱۱۲۷ هجری (قمری) بر قندهار مسلط بود.
پس از مرگ میرویس برادرش عبدالعزیز جانشین او شد . عبد العزیز قصد داشت با شاه سلطان حسین به صلح برسد به همین خاطر بزرگان قبیله او را به قتل رساندند و محمود پسر میرویس را به ریاست قبیله غلزایی انتخاب کردند.
محمود غلزایی که از ضعف حکومت صفوی آگاه بود در سال ۱۱۳۴ هجری قمری به کرمان حمله کرد و پس از تسخیر این شهر سپاهش را در سال ۱۱۳۵ هجری قمری از راه یزد به سوی اصفهان برد و پایتخت سلسله صفویه را در محاصره گرفت.
هنگامی که پتر حکمران روسیه خبر محاصره اصفهان را شنید، فرصتی را که آرزو میکرد به دست آورد و با چهل هزار سرباز به سرزمینهای شمال رود ارس حمله و شهر ایرانی دربند را اشغال کرد روسها مدتی بعد به گیلان هم هجوم آوردند و شهرهای انزلی و رشت را تصرف کردند.
در اصفهان ارتش شاه سلطان حسین که هم تعداد سربازانش از افغانها بیشتر بود و هم سلاحهای بهتری داشت حریف افغانها نمیشد.
سرداران و شخصیتهای درباری آن قدر در رقابت با هم به سر می بردند و از یکدیگر نفرت داشتند که هر کدام با توطئه ای تلاشِ دیگری را برای عقب راندن دشمن با شکست روبه رو میکرد تا این پیروزی به نام رقیب ثبت نشود.
شاه سلطان حسین از نمایندگان کشورهای اروپایی که خودش و پدرانش برای جلب دوستی آنها امتیازهای گوناگونی به آنها داده بودند درخواست کمک کرد انگلیسی ها به تقاضای او توجهی نکردند فرانسوی های تازهوارد هم به روزهای پس از سقوط سلسله صفویه فکر میکردند.
آنها میدانستند که روسیه و عثمانی به ایران هجوم خواهند آورد برای همین به دنبال دوستی با این دو کشور بودند.
فرانسوی ها میخواستند بین این دو کشور واسطه شوند تا آنها بدون جنگ ایران را بین خود تقسیم کنند فقط هلندیها حاضر شدند به شاه سلطان حسین کمک کنند ؛ آن هم با یک وام ۲۵۰۰۰ تومانی در مقابل هم بخشی از جواهرات سلطنتی را گرو گرفتند.
شاه ناامید تصمیم گرفت پسرش تهماسب میرزا را با دوهزار سرباز از حلقه محاصره اصفهان عبور دهد . تهماسب میرزا باید از اصفهان به قزوین میرفت تا با نیروهای کمکی به شهر برگردد تهماسب نتوانست لشکر نیرومندی را گردآوری کند و مدتی بعد هم خبر سقوط اصفهان را دریافت کرد.
محاصره اصفهان شش ماه طول کشیده بود و در این مدت قحطی و گرسنگی بسیاری از مردم را از پا درآورد مردم اصفهان حتی سگها و گربههای شهر را خورده بودند.
شاه سلطان حسین شهر را به افغانها تسلیم کرد و با دست خودش تاج شاهی را بر سر محمود غلزایی گذاشت سلسله صفوی سقوط کرده بود.
تهماسب میرزا هنگامی که خبر سقوط اصفهان را شنید در قزوین خود را شاه تهماسب دوم نامید و برای بیرون کردن افغانها از ایران از روسیه کمک خواست، پتر حاضر بود به ایران کمک کند اما در مقابل تهماسب هم باید شهرهای دربند، باکو، شیروان گرگان و ولایتهای داغستان؛گیلان و مازندران را به روسیه می بخشید.
تهماسب از روسها ناامید شد و از عثمانی یاری خواست . حکومت عثمانی هم در مقابل این کمک ایالت های گرجستان، ارمنستان و آذربایجان را میخواست.
روسیه و عثمانی هنگامی که مخالفت تهماسب را با پیشنهادهایشان دیدند قراردادی را در سال ۱۱۳۶ هجری قمری با وساطت فرانسه امضا کردند.
بر اساس این قرارداد عثمانیها اشغال شمال ایران را به دست روسیه قبول میکردند و روسها به اشغال غرب ایران به دست عثمانی اعتراضی نمیکردند اکنون بیشتر مناطق کشور به دست روسها، عثمانی ها و افغانها افتاده بود.
تهماسب دوم در مازندران پناه گرفته بود و هیچ امیدی به آینده نداشت . در سال ۱۱۳۸ هجری قمری، هنگامی که تهماسب در پریشانی کامل به سر میبرد یکی از رئیسان ایل افشار که در شمال خراسان زندگی میکردند؛ به نام نادر قلی بیگ با پنج هزار جنگجو به یاری پادشاه سرگردان آمد.
فتحعلی خان رئیس ایل قاجار هم که ساکن اطراف گرگان بودند با سه هزار سوار به آنها پیوست.
حضور هشت هزار مرد جنگی و سردار توانمندی به نام نادر قلی بیگ امید را در قلب تهماسب دوم زنده کرد.
سرسختی و سلحشوری این هشت هزار نفر دوره ای جدید را در تاریخ ایران آغاز کرد؛ دورانی که با اخراج اشغالگران آغاز شد...
💎سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی پایان جلد 9
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛برگی از داستان #استعمار
قسمت 151: چیخیر میخواهم
شروع جلد ده: گنج های کلات
آنچه گذشت: در روزهایی که حکومت صفویه بسیار ضعیف شده بود گروهی از افغانها به رهبری محمود غلزایی حاکم قندهار به اصفهان حمله و آنجا را محاصره کردند.
شاه سلطان حسین پادشاه صفوی پسرش تهماسب را پنهانی از اصفهان بیرون فرستاد تهماسب که مردی بسیار خوشگذران بود کاری از پیش نبرد.
او از عثمانی و روسیه کمک خواست اما آنها در برابر جنگ با افغانها خواهان تصرف بخشهایی از ایران بودند تهماسب پیشنهاد آنها را قبول نکرد اما عثمانی آذربایجان و مناطق غربی ایران را اشغال کرد، روسها هم چند شهر ایران را تصرف کردند و امیدوار بودند تهماسب سرزمینهای بزرگتری را به آنها ببخشد.
تهماسب ناامیدانه در مازندران پناه گرفته بود اما دست از خوشگذرانی برنمی داشت... .
روسها به اردوی تهماسب در مازندران آمده بودند و منتظر بودند وضع او از این هم بدتر شود تا شرایط آنها را برای کمک به ایران قبول کند اما تهماسب کمتر به این اوضاع سخت فکر میکرد.
او بیشتر ساعات خود را در مستی میگذراند و به آوای ساز نوازندگان گوش میکرد در یکی از همین روزها، حسینقلی بیک یکی از نزدیکان خود را صدا کرد و گفت چیخیر میخواهم.
چیخیر، نام شرابی بود که در قفقاز، سرزمین های شمال رود ارس تولید میشد.
حسینقلی بیک گفت: «نداریم.»
اما فریاد تهماسب او را وحشت زده کرد: « باید برای من حاضر کنی.... »
حسینقلی بیک چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد گفت « سیمون آوراموف، سفیر روسیه، کمی چیخیر دارد ؛ اما به ما نمی دهد.»
تهماسب از جا بلند شد و گفت: «گردنش را میزنم» و از چادر بیرون رفت و به طرف چادرهای روسها دوید مقابل چادرها فریاد زد: «همه روسها باید کشته شوند.»
سربازان تهماسب که به دنبال او تا آنجا دویده بودند، وارد چادر آوراموف شدند و او را با لباس خواب از چادر بیرون آوردند، آوراموف که نمیدانست چه اتفاقی افتاده خود را روی پاهای تهماسب انداخت و از او عذرخواهی کرد
تهماسب گفت: « تو از من نمیترسی؟»
آوراموف جواب داد چطور ممکن است از اعلی حضرت نترسم؟»
تهماسب گفت: «پس چرا برای من چیخیر نمیآوری؟»
آوراموف به سرعت به چادر دوید و تهماسب هم به سوی چادرش برگشت اما در راه روی زمین افتاد و سر و لباسش گل آلود شد.
هنگامی که آوراموف با ظرف شراب از راه رسید تهماسب دوباره عصبانی بود خیلی کثیف شده ام همه اینها تقصیر توست. » اما به سرعت ظرف شراب را از دست او گرفت و سرکشید بعد به نوازندگانش دستور داد آهنگ روسی « بالالایکا» را بنوازند و همراه موسیقی شروع به کف زدن کرد. سپس دوباره به طرف سفیر روسیه برگشت:« شما برای بیرون کردن افغانها، گیلان مازندران استرآباد، باکو و دربند را میخواهید؟»
اوراموف میخواست پاسخ بدهد که تهماسب گفت: بس است ما را با حرف سرگرم نکن بگذار خوش باشیم برو و کمی چیخیر برای من ذخیره کن تهماسب مرد روزهای سخت نبود و در بدترین وضعیت که بخشهای بزرگی از کشور در اشغال افغانها و کشور عثمانی بود به خوشگذرانی و لذت بردن از زندگی فکر میکرد. در همین روزها بود که مردان جنگی دو ایل افشار و قاجار به یاری او آمدند تا کشور را از چنگ اشغالگران آزاد کنند.
افشارها در شمال خراسان و ایل قاجار در اطراف استرآباد گرگان زندگی میکردند.
رهبر افشارها، نادرقلی بیگ و رئیس ایل قاجار، فتحعلی خان نام داشت تعداد این جنگجویان به هشت هزار نفر میرسید. پس از مدتی نادر قلیبیگ توانست به تنهایی فرماندهی سربازان تهماسب را به عهده بگیرد در این مدت محمود افغان در اصفهان به دست اشرف پسر عمویش کشته شد اشرف به جای محمود بر تخت نشست و دستور داد شاه سلطان حسین را که پس از تسلیم اصفهان در اسارت آنها بود، به قتل برسانند.
سربازان اشرف در سه جنگ در برابر نادرقلی بیگ شکست خوردند و باقی مانده آنها به سوی قندهار گریختند، اشرف در راه فرار به دست یکی از خانهای محلی به نام محمدخان بلوچ افتاد محمد خان سر او را قطع کرد و الماس درشتی را که اشرف از گنجینههای سلطنتی اصفهان ربوده بود، درون سر گذاشت و برای نادر به اصفهان فرستاد پس از آزادی، اصفهان نادر قلی بیگ از تهماسب که در طول جنگ در تهران مانده بود خواست که به اصفهان برود، این واقعه در سال ۱۱۴۳ هجری قمری رخ داد اصفهان پس از هشت سال از اشغال افغانها آزاد شده بود.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، جلد دهم
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛[In reply to جهاد تبیین ✌️]
📜برگی از داستان #استعمار
💠قسمت 152: این پیرزن کیست؟!
تهماسب پس از هشت سال دوباره به قصری که پدرانش از آنجا بر سراسر ایران فرمانروایی کرده بودند وارد شد.
هنگامی که به سرسرای قصر پا گذاشت پیرزنی که لباس خدمتکارها را به تن داشت به سوی او دوید. او را در آغوش گرفت و در حالی که اشک میریخت سر و رویش را غرق در بوسه کرد.
تهماسب با تعجب به این پیرزن نگاه میکرد نمی دانست این پیرزن چطور جرئت کرده او را در آغوش بگیرد اما خدمتکار پیر او را رها نمی کرد و دائم این کلمات را تکرار میکرد «آه فرزند عزیزم یگانه فرزندم،فرزند دلبندم».
تهماسب تلاش کرد در چشمهای خیس پیرزن خیره شود و سرانجام در چشمهای بی رمق او نگاه مادرش را شناخت مادر تهماسب؛همسر شاه سلطان حسین ملکه ایران هنگامی که افغانها به قصر هجوم آورده بودند لباس خدمتکارها را پوشیده بود تا جان خود را نجات دهد.
افغانها تمام خاندان صفویه را قتل عام کرده بودند اما به او که فکر می کردند یکی از کلفتهای قصر است کاری نداشتند ملکه ایران هشت سال به آنها خدمت کرده و درد و رنج این دوران آن قدر او را پیر و شکسته کرده بود که حتی پسرش هم او را نشناخت.
تهماسب شگفت زده بود که چرا در این مدت مادرش نتوانسته در تجارتخانه انگلیسیها یا هلندی ها که پدرانش آن قدر به آنها کمک کرده بودند پناه بگیرد؟ در حقیقت هلندیها و انگلیسیها مشغول اتهام زدن به یکدیگر بودند. هر کدام از آنها دیگری را متهم میکرد که در طول اشغال با افغانها همکاری کرده است.
نادر قلی بیگ از این رقابت استفاده کرد و هنگامی که احساس کرد می تواند از انگلیسی ها بیش از هلندیها پول بگیرد ادعا کرد حرف هلندی ها را باور کرده و انگلیسی ها به دلیل همکاری با افغانها باید یک جریمه سه هزار تومانی را بپردازند.
انگلیسی ها شروع به چانه زنی کردند و سرانجام با سیصد تومان نادر را راضی کردند. اما به سرعت به دیدار شاه تهماسب رفتند و از او شکایت کردند. شاه تهماسب به آنها اطمینان داد که نه تنها این پول را بر میگرداند بلکه خسارتهای آنها را هم در دوران اشغال جبران میکند.
انگلیسیها برای جلب توجه شاه تهماسب به کمکهای خود به مردم اصفهان در طول اشغال اشاره کرده بودند نماینده شرکت هند شرقی انگلیس در یادداشت هایش نوشت: به اعلی حضرت تبریک گفتم و کمکی را که به ملتش در اینجا کرده بودم بزرگ جلوه دادم و به ایشان اطمینان دادم که فرمان هایشان را به خوبی به انجام میرسانم.»
شاید انگلیسیهایی که به گفته خودشان سعی میکردند کمک هایشان را به مردم اصفهان در چشم شاه بزرگ جلوه دهند، هنوز نمیدانستند فرمانروای واقعی نادرقلی بیگ است و شاه تهماسب که سلطنت را برای لذت جویی می خواهد قدرتی ندارد که فرمانی را صادر کند و آنها به انجام برسانند.
اما نادر قلی بیگ هم برای مدتی طولانی در اصفهان نماند. او برای بیرون راندن عثمانی ها هم نقشه هایی داشت و به سرعت باید جنگ را با آنها آغاز میکرد.
پیش از این روسها قول داده بودند اگر ایران عثمانی ها را از سرزمین خود اخراج کند آنها هم مناطقی را که در قفقاز شمال رود ارس و گیلان اشغال کرده بودند به ایران بر می گردانند.
شایع شدن بیماری همه گیر وبا در گیلان بسیاری از سربازان روس را از پا درآورده بود از سویی اکنون پتر کبیر فرمانروایی روسیه؛ از دنیا رفته بود و حاکم جدید این کشور مانند او به دنبال کشورگشایی نبود.
روسها اگر مطمئن میشدند که سربازان ایرانی در قفقاز مستقر خواهند شد و عثمانی حریف قدیمی آنها به این مناطق دست اندازی نخواهد کرد. حاضر بودند آنها را به ایران پس بدهند. نادر که خیالش از روسها آسوده شده بود عازم جنگ با عثمانی شد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص13
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛