Ashin
Ashin
خواندن ۲۰۱ دقیقه·۱ سال پیش

گزیده ای از تاریخِ استعمار-مهدی میرکیایی

سه جلدی تاریخ استعمار(اصلِ کتاب 15 جلدیه)
سه جلدی تاریخ استعمار(اصلِ کتاب 15 جلدیه)

مقدمه جلد اول

کشورای استعمارگر در اصل پرتغال و اسپانیا بودن و انگلستان و فرانسه و هلند بعداً بهشون اضافه شدن و نوچه هایِ آنها بودن و جهان تا حدودِ 500 سالِ قبل خیلی کوچکتر از آنچیزی بوده که الان ما ازش تصور داریم که البته منظورمون هم کره زمین هست و نه کیهان. و فقط یک قاره آسیایی بود و اروپا و بخش هایی از آفریقا که شمالِ آفریقا و در نهایت مرکزِ آفریقا و غربِ آفریقا و نه هنوز قاره آمریکایی کشف شده بود و نه اقیانوسیه ای و حتی بخش هایِ بزرگی از آفریقا هم کشف نشده بود و قسمت هایِ شمالی آن فقط شناخته شده بود و حالا همین آسیا و اروپایی که شناخته شده بودن همین ها با هم رقابت داشتن مثلاً جنگ های 700 ساله بین ایران و روم و جنگ هایِ ایران و یونان و مقدونیه و جنگ های صلیبی که بین آسیا و اروپا بود که همه اینها دعواها رو نشون میداد اما وقتی که جنگ تموم میشد یه چیزِ دیگه ای رونق میگرفت که اون هم تجارت بود و اروپاییها عُرضه تولیدِ پارچه هایِ ابریشمی و پنبه ای و قالی و معادنِ جواهر و فلزات ارزشمند رو هم نداشتن و اگر هم داشتن آنچنان نبوده و اروپاییا اصلاً ثروتی نداشتن و هرچه داشتن از چپاولِ کشورهایِ شرقیه و باید اینها رو از شرق وارد میکردند و شرق مهدِ هُنَرِ و این جا در این بین ابریشم از همه چیز مهمتر بود و گران بود و ابریشم هنوز هم گران است اما نیازهایِ اروپاییها فقط به ابریشم محدود نمیشد و آنها عاشقِ ادویه هم بودن که علاوه برخوش طعم کردنِ غذا برایِ نگهداریِ غذا ازش استفاده میشد چون اون موقع یخچال و فریزر نبود و برایِ همین آنها از ادویه برایِ نگهداریِ غذاها استفاده میکردن. پس ابریشم و ادویه مهم بود و کم بودنِ ادویه تو اروپا،ادویه رو به ماده ی مخصوصِ اشراف تبدیل کرده بود و قیمتِ آن هم روز به روز بیشتر میشد و پس باید راه هایِ تجاری میباید ایجاد میشد که اروپاییان میامدند و میرفتن و برایِ این کار هم دوتا راهِ معروف هم ایجاد شد 1-راهِ ابریشم 2-راهِ ادویه که راهِ ادویه راهِ دریایی بود که از هند و چین آغاز میشد و با گذشتن از سیلان به اقیانوسِ هند میرسید و سپس در دو مسیر به حرکتش ادامه میداد: 1-خلیج فارس تا از بندرهایِ ایران کاروان هایِ ادویه به سویِ سوریه و بنادرِ مدیترانه بروند 2- با دور زدنِ شبه جزیره عربستان به دریایِ سرخ و از آنجا به مصر میرسید و از آن طرف از دریایِ مدیترانه برود به سویِ اروپا. اما راهِ ابریشم از چین و آسیایِ میانه به ایران میرسید و از ایران هم با گذشتن از شهرهایِ بصره و حلب و از سوریه امروزی به دریایِ مدیترانه میرسید و از آنجا میرفت به اروپا. اما دورانِ آرامشِ تجار به پایان میرسد چون که قبایلِ تُرکِ آسیای صغیر باهم متحد میشوند و حکومتِ عثمانی رو تشکیل میدهند که ربطی هم به عثمان خلیفه سومِ راشدین نداره و تونستن که قسطنطنیه رو فتح کنن(شهرِ کنستانتین). ما دو روم داشتیم یکی رومِ غربی و یکی رومِ شرقی یا بیزانس که البته بهش میگفتن روم که پایتختش قسطنطنیه بود و عثمانی توانست در 1453 با فرماندهی سلطانِ غازی(جنگجو) محمدِ فاتح قسطنطنیه رو فتح بکند ولی با این حال بازم میخواستن که در اروپا پیشروی بکنن و عثمانیها آن اوایل همیشه مویِ دماغِ اروپایی ها بودن و هرچند که در جنگِ جهانی اول اروپاییا بالاخره عثمانی رو شکست دادن و آن رو به کشورهایِ دیگه تجزیه کردن مثلِ عراق و سوریه و لبنان و فلسطین و اردن و کویت چون که تجزیه کردنِ یک کشور بهترین راه برایِ کم کردن قدرتش است. و خلاصه که آن اوایل بسیار درگیری داشتن و این درگیریها باعث شد که اروپاییان از راه ادویه و راهِ ابریشم محروم بشوند. و حالا ادویه و ابریشم گران شد و حالا باید اروپاییان راه هایِ جدیدی به سویِ هند و چین پیدا میکردن که از آن طریق ادویه و ابریشم رو تهیه کنن و فقط هم بحثِ ادویه و ابریشم هم نبود و کشورهایِ اروپایی بالاخره با خودشون درگیریها و کشمکش داشتن و برایِ تامین هزینه جنگ ها به پول نیاز داشتن و اونها حتی در کشورِ خودشون دولت هاشون با زمین داران کشورهایِ خودشون هم رقابت میکردن و اونها فکر میکردن که در کشورهایِ شرقی یه شهری وجود داره به نامِ «اِل دورادو» که در آن کوه هایی از طلا وجود داره و حتی سنگفرشِ جاده ها هم از طلا است و بعد سفرنامه معروفِ مارکوپولو هم غربیها رو به شرقی ها و ثروتهایِ آن علاقه مند کرد و اکثرِ این جهانگردا و سیاحان جاسوس بودن. خلاصه که دریانوردایِ اروپایی آمدن به سمتِ اقیانوس که خودشونو هرجوری شده به چین و ژاپن و هند برسانند ولی در طیِ این سفرها اکتشافاتی کردن و به جاهایِ جدیدی رسیدن و پرتغال یکی از اولین کشورهایی بود که به فکر یافتن راه هایِ دریایی به سمتِ شرق افتاد که حالا که عثمانی راه رو میبنده ما از راهِ دیگه ای بریم و این کشورِ کوچک اروپایی که در سواحلِ اقیانوس اطلس بود همیشه مجبور بود که برایِ ارتباط با کشورهای دیگه از راهِ دریایی استفاده بکند و هنگامی که رسیدن به شرق از راه هایِ تازه ذهنِ اروپاییها رو مشغول کرده بود، پرتغالیها در این راه پیش قدم شدند. شاهزاده پرتغالی به نام هنری که فرزند ژانِ دوم پادشاهِ پرتغال بود, رهبریِ کشتی های اکتشافی رو برعهده گرفت و دستور داده بود که رصدخانه های بزرگی بسازند و نقشه هایِ جغرافیایی قدیمی هرچه که وجود داره که براساسِ سفرهایِ زمینی خودشون داشتن نقشه هایی میکشیدن را جمع میکردن. هنری فکر میکرد که اگر آفریقا رو دور بزنه میتواند که به شرق دست پیدا بکنه و آفریقا قاره بزرگی بود که فقط شمالِ آن شناخته شده بود و اینها فکر نمیکردن که قاره آفریقا انقدر عریض و طویل است و فکر میکردن یه فاصله کوتاهی رو برن آفریقا تمام میشود و به آسیا میرسند و فکر میکردن جنوبی ترین کشورِ قاره آفریقا کشورِ گینه است و اگر از آنجا کمی حرکت کنن میتوانند راهِ خود را به سمتِ چین و هند باز کنند. هنری و برخی دوستانش برایِ یافتنِ مسیر جدید برایِ دور زدنِ آفریقا واردِ اقیانوسِ اطلس شدند و از آن طرف چون که اطلاعاتِ کافی هم نداشتن و از دریاهای ناشناخته ای که تاحالا پا در آن نگذاشته بودن میترسیدن، همیشه سعی میکردن حرکتی ساحلی داشته باشند و در آغاز فقط سواحلِ غربیِ آفریقا کشف شد و دریانوردهایِ پرتغالی با کشفِ این سواحل، هرجا میرفتن که ساحلِ جدیدی کشف میکردن؛پرچمِ پرتغال رو هم آنجا میکوبیدن که اینجا برایِ پرتغال است و بومیهایِ آفریقایی معترض بودن به این اوضاع که با توپ و تفنگ جوابشونو میدادن و پرتغالی ها هر یک از نقاطِ سواحلِ آفریقا رو به اسمِ یه کالایی که از آنجا بدست میاوردن نامگذاری میکردن و مثلاً در ساحلِ عاج فیل شکار میکردن و عاجِ فراوانی بدست اوردن و این شد ساحلِ عاجی و گینه به ساحلِ غله مشهور شد چون فلفلِ آن به غله بهشت معروف بود و ساحلِ برده یا ساحلِ طلا هم نام سرزمین هایِ دیگه ای بود که توسطِ پرتغالی ها کشف شد

قسمتِ اول-«دام»

واسکو دوگاما به ساحل شرقی آفریقا رسید. او هنوز نتوانسته بود راه هند را پیدا کند. تجارت شرق آفریقا در انحصار بازرگانان ایرانی و عرب بود و آن ها اسرار خود را برای غربی های تازه از راه رسیده که می توانستند به رقیبانی سرسخت تبدیل شوند فاش نمی کردند. گاما تصمیم گرفت دامی برای بعضی ار این بازرگانان پهن کند. آنها را به بهانه گفت و گوی تجاری به کشتی خود دعوت می کرد و در مهمانی هایی که ترتیب می داد انواع شراب ها را در برابر آن ها قرار می داد تا بتواند اسرار مسیر هندوستان را در مستی از زیر زبان آن ها بیرون بکشد. همه تاجرانی که به عرشه کشتی گاما می آمدند مسلمان بودند. آنها در میهمانی گاما شرکت می کردند اما به غذاها و مشروبات او لب نمی زدند. گاما خشمگین از ناکامی خود دنبال دریانوردی می‌گشت که در میان مسلمانان به سهل انگاری و پای بند نبودن شریعت اسلام مشهور باشد و سرانجام این فرد را پیدا کرد. شهاب الدین احمد بن ماجد. احمد بن ماجد از پُرآوازه ترین دریانوردان عرب درآن روزگار بود. او هنگامی که در مجلس واسکودوگاما حاضر شد. با دیدن شراب های رنگین اروپایی، خودداری اش را از دست داد و در میان فریادهای پراز شادی و سرمستی ملوان های پرتغالی باده‌گُساری کرد. هنگامی که هوشیاری اش را کاملاً از کف داد گاما او را در آغوش کشید و رازهای دریانوردان مسلمان برای رسیدن به هندوستان را از او پرسید. احمد بن ماجد مست و سرخوش در حالی که روی عرشه کشتی ایستاده بود و هر لحظه با دستانش به سمتی اشاره می کرد تمام جزئیات راه هند را بر زبان آورد و منشی واسکو دوگاما با هیجان و شتاب تک تک کلمات او را روی کاغذ نوشت و در نتیجه پرتغالی ها با اطلاعاتی که از احمدبن ماجد دریافت کردند توانستند به هندوستان برسند و بدین ترتیب بدمستی یک دریانورد لاابالی آغاز استعمار هند را رقم زد.

?سرگذشت استعمار جلد اول، صفحه 23

قسمت دوم:«آتش در کشتی»

دو سال بعـد، واسکو دوگاما دوباره راهی هنـد شـد. گاما هنگامی که به کالیکوت نزدیک می شد ، با یک کشتی پر از حاجیان مسلمان که از مکـه بـه هنـد برمی گشتند ، رودررو شد . کشتی حامـل3800 مسـافـر مـرد و زن و بچه بود. گاما دستور داد کشتی را در وسط دریا متوقف کنند و از مسافران دوازده هزار دوکا (واحـد پـول پرتغال) بـاج بگیرند. پرتغالی ها سپس کالاهایی را که حدود ده هزار دوکا ارزش داشت از مسلمانان گرفتند و بعد همه آنها را با کشتی شـان آتش زدند. گاما با این اقدام پیغامی ترسناک برای شاهزاده کالیکوت فرستاد تا در مذاکرات بعدی موفق تر باشد. هنگامی که گاما به کالیکوت رسید، شاهزاده گروهی را برای مذاکره با او اعزام کرد. گاما پاسخ داد که قبل از هر اقدامی باید مسلمانان از شهر خارج شوند. او هنوز خاطره تجار عرب را که مردم را به نخریدن اجناس پرتغالی ها تشویق می کردند، در ذهن داشت. شاهزاده زیر بار نرفت. گاما هم شهـر را با توپ هـای کشتی هایش زیر آتش گرفت. از سویی ، ورود تمام کشتی های بازرگانی به بندر را ممنوع کرد. گاما سپس راهی کوشن شد. راجه کوشن، که پیش از این در رقابت با شاهزاده کالیکوت همکاری گسترده ای با پرتغالی ها داشت، با ورود آنها دچار وحشت شد. گاما از او خواست به او حق داده شود که هر قدر ادویه که می خواهد، با هر قیمتی که خود تعیین میکند،بخرد؛ همچنین راجه با احداث قلعه پرتغالی ها و نمایندگی تجاری آنها در کوشن موافقت کند! از سوی دیگر، شاهزاده کالیکوت با یک ناوگان قوی راهی کوشن شده بود. راجه کوشن ، که این امتیازهای سنگین را به پرتغالیها داده بود و به دوستی آنها می نازید ، از آنها تقاضای کمک کرد ؛ اما واسکودوگاما عقب نشینی را عاقلانه تر تشخیص داد و راجه کوشن را به حال خودش واگذاشت و با محموله گران بهایی از ادویه به سوی پرتغال بازگشت.

?سرگذشت استعمار جلد اول، صفحه 33

قسمت سوم-"مردم مهربان مقاومت نمی کنند"

بعد از اینکه پرتغالی ها با واسکودوگاما به هند راه یافتند بعد از پرتغالی ها، اسپانیایی ها هم خواستند به این ماجراجویی ملحق شوند که مردی ایتالیایی به نام کریستف کلمب این کار را انجام داد که بار اول موفق نشد اما کلمب دوباره به سمت غرب به راه افتاد. او باید به هندوستان می رسید و این جزایر فقط ایستگاه هایی بین راهی بودند. آن طور که کلمب در خاطرات مارکوپولو خوانده بود ، از هند می توانست به ژاپن برسد و جزیره ثروتمنـد جیپانگو را فتح کند.(جیپانگو نامی بود که مغولهای یوآن به ژاپن دادند و مارکوپولو از آن به این شکل یاد کرده است). کشتی های او تقریبا روزی دویست کیلومتر را در دریا طی می کردند. اکنون بار دیگرترس در چهره ملوانان پیدا شد هیچ خبری خشکی نبود. سرانجام،گروهی از آنان سر به شورش برداشت « ما باید به اسپانیا بازگردیم.». کلمب به ملوانانش قول داد که اگر تا سه روز دیگر به ساحلی نرسند ، مسیر بازگشت را پیش می گیرد اما دو روز بعد، چیزهایی روی آب پدیدار شد. شاخه ای سبز با گل سرخی کوچک و یک تخته چوبی ساخته و پرداخته شده. این یعنی انسان هایی در همین نزدیکی بودند. سرانجام در نخستین دقایق طلوع خورشید، فریاد دیده بان کشتی بلند شد : « خشکی..... خشکی .....»..او ساحل ریگزار درخشانی را از دور دیده بود. کلمب در ساحل زانو زد و در حالی که اشک می ریخت زمین را بوسید. او تصور می کرد به هند رسیده است و این ساحل را «سان سالوادور» نامید. جایی که امروز پایتخت کشور السالوادور در آمریکای مرکزی است. کلمب منشی خود و همچنین بازرس دربار را صدا زد و در برابر آن ها خود را از طرف پادشاهان کاتولیک اسپانیا مالک این سرزمین خواند. آن ها نیز او را نایب السلطنه و نماینده دربار در هندوستان خواندند. بومی ها از مراســــم و فـریادهای این سه نفر چیری نمی فهمیدند. چشمان آن ها دنبال مهره های شیشه ای و کلاه بره های سرخی بود که کلمب در میانشان تقسیم کرده بود. پس از آن، شیره قند در میان بومی ها تقسیم شد. آن ها با لذتي فوق العاده از شیره قند می خوردند؛ چون هنوز با گیاه نی شکر که سالها بعد فاتحان به این سرزمین آوردند، آشنا نشده بودند. کلمب در یادداشت هایش نوشته است:«با توجه به ملایمت و مهربانی ساکنان این جزایر ، به آسانی می توان آنها را تصرف کرد.»

?سرگذشت استعمار جلد اول، صفحه 51

قسمت چهارم: "سگ"

پرتغالی ها و بعد اسپانیایی ها به دنبال رسیدن به کشورهای دیگر از چه ترفندهایی استفاده کردند از جمله شراب که برای آنها خیلی کارگشا بود و این که به گفته کریستف کلمب : مردمان سرزمین های دیگر آن قدر آرام و مهربان هستند که به راحتی می توان انها را تصرف کرد اما یه جاهایی هم مردم مقاومت می کردند. کلمب در بیشتر مناطق با رفتار ملایم بومی ها روبه رو می شد. تنها در بعضی سواحل بود که بومی ها با تردید به ایـن مـردان سفید نگاه می کردند. در یکی از این سفرها ، قایق سرخپوست ها با قایـق مـردان کلمب رودررو شد و سرخپوست ها با تیر و کمان به یاران کلمب حمله کردند. سفیدها سلاح اتشین در اختیار داشتند و خیلی زود توانستند سرخپوست ها را از بین ببرند. تنها یک نفر از آن ها زنده ماند که روده هایش از شکمش بیرون ریخته بود اسپانیایی ها چون می دانستند کاری از این مرد بر نمی آید ، او را درون آب انداختنـد تـا غرق شـود ؛ اما او در حالی که با یک دست شکم خود را گرفته بود ، به طرف ساحل شنا کرد. مردان کلمب با دیدن این صحنه شگفت زده شدند و نگران از اینکه او به ساحل برسد و تمام افراد قبیله اش را برای انتقام بسیج کند. دوباره او را گرفتند، محکم بستند و به آب انداختند. اما مرد بومی بار دیگر خود را رها کرد و با شنا به طرف ساحل ادامه داد. اکنون آن ها مجبور بودند مرد را چنان گلوله باران کنند که در خـون خـود غـرق شـود و پایش به ساحل نرسد. تا آن روز ، پای سگ به قاره آمریکا نرسیده بود. استفاده از این حیوان هم سلاح مؤثری برای سرکوب بومی ها بود. ملوانان سگ های بزرگ و قوی هیکل اسپانیایی را به طرف بومی ها که تا آن هنگام چنین حیوانی را ندیده بودند رها می کردند. سگ های تحریک شده، سرخپوست ها را پاره پاره می کردند و وحشتی عظیم در دل افراد بومی پدید می آوردند. اسپانیایی ها با مشاهده ترس سرخپوست ها از این حیوان، در تمام مناطق به استفاده از سگان شکاری روی آوردند. به گونه ای که در جریان کشف سرزمینهای جدید ، هزاران بومی ، در حالی که دندان هایی تیز گلوی آن ها را دریده بود ، از پای درآمدند .

?سرگذشت استعمار جلد اول، صفحه 51

قسمت پنجم: پاپ زمین را تقسیم می‌کند

پرتغال و اسپانیا دو کشوری بودند که تمام تلاش خود را معطوف کشورگشایی کردند و این رقابت برای این دو کشور اختلافاتی را ایجاد می کرد. پرتغالی ها در اکتشاف سرزمین های جدید پیش قدم شده بودند و اسپانیایی ها هم با دیدن پیروزی های آنها در هند و سواحل شرقی آفریقا، فـوری دست به کار شده و کلمب را به اقیانوس اطلس فرستاده بودند. حالا هر دو کشور کشتی هایی را روی آب داشتند و هر لحظه ممكـن بود بر سر جزیره یا قاره جدیدی به جان هم بیفتند. وقتی کریستف کلمب قاره جدید را کشف کرد. پادشاه اسپانیا از پاپ الکساندر ششم خواست تصرف این سرزمین ها توسط اسپانیا را تأیید کند. پاپ هم مالکیت پادشاه اسپانیا بر قاره جدید را تأیید کرد. پادشاه پرتغال با دیدن اعلامیه پاپ به جنب و جوش افتاد و از او خواست حمایتش را از پرتغال نیز اعلام کند و تعلق بسیاری از مناطق آفریقا و جزایر اقیانوس اطلس به پرتغال را به رسمیت بشناسد. پاپ که می دانست ماجرا به همین جا ختم نمی شود و این دو قدرت دریایی مدتی بعد پشتیبانی او را برای تصرف و تسلط بر یک سرزمین مشخص خواهند خواست، تصمیم گرفت تکلیف هر دو را برای همیشه و به شکلی واضح روشن کند. راه حل نهایی پاپ این بود ؛ روی نقشه، نقطه ای در صد فرسنگی غرب جزایرآزور، که در اقیانوس اطلس قرار داشت و پیش از این توسط پرتغال کشف شده بود، مشخص شود. سپس یک خط فرضی از شمال به جنوب رسم شود که از این نقطه بگذرد. بنا به اعلام پاپ، تمام سرزمین هایی که در شرق این خط قرار می گرفتند، در محدوده فعالیت اکتشافی پرتغال و تمام مناطق کشف شده در غرب این خط به اسپانیا متعلق بودند. این را پیمان تُردُسییاس خواندند. ظاهراً اختلافات دو کشور کاتولیک این طور حل میشد. بعدها خواهیم دید که تصمیم پاپ چه قدر در حل اختلاف های احتمالی مؤثر بوده است.

?سرگذشت استعمار جلد اول ص71

قسمت ششم:جایی که همه ما مست و سرخوشیم

اسپانیایی ها در آغاز تلاش کردنـد بـا ملایمت و مهربانی با سرخپوست ها رودررو شوند. شیره قند از خوراکی های دلپذیری بود که سرخپوست ها پیش از آن مـزه آن را نچشیده بودند و ظرف های آن را با اشتیاق و اشتهای فراوان از دست اسپانیایی ها می گرفتند؛ اما جذاب ترین سوغات سفیدها برای سرخپوستها «شراب» بود. بومی ها که تا پیش از ورود سفیدپوستان با مشروباتالکلی آشنا نبودند، با نوشیدن اندکی از آن به سرعت مست و سرخوش می شدند و برای نوشیدن اندکی بیشتراز آن دنبال سفیدها به راه می افتادند. اعتـیـاد ســـرخپوست ها به الکل باعث شکستن مقاومتشان در برابر سفیدها می شد و بعضی از قبایل آنها آن قدر در نوشیدن این «آب عجیب» افراط کردند که رو به از هم پاشیدگی و انقراض گذاشتند. ورود سفیدها به بعضی مناطق ، در حالی که شیشه های شراب را برای توزیع در میان سرخپوست ها در دست داشتند ، باعث نامگذاری خـاص این نواحی شـد. «مان هاتان»، منطقه ای که امروز بخشی از شهر نیویورک است چنین معنی می دهد:«جایی که همه ما مست و سرخوشیم». سفیدها(لقبی که سرخپوستها به کاشفانِ اروپایی دادن) می توانستند معامله های پرسودی با سرخها بکنند. آنها گاهی در برابر یک شیشه مشروب، یک گاری پر از پوست از سرخپوست ها می گرفتند. اسپانیایی ها روبه رو شدن با بومی ها در آن روزها را اینگونه توصیف کرده اند:«در یک دست انجیل داشتیم و در دست دیگر یک بطری شراب ؛ تفنگی را هم به پشت انداخته بودیم.»

?سرگذشت استعمار جلد اول ص128

قسمت هفتم:جنون طلا

جنون طلا که بسیاری از اسپانیایی ها را مبتلا کرده بود، باعث می شد نه تنها سرخپوستان را غارت کنند،بلکه قبرهای مردگان آن ها را بشکافند تا اشیای گران قیمتی را که همراه آن هـا دفـن شـده بـود پیدا کنند. ستایش مردگان از آیین هایی بود که در میان بسیاری از سرخپوست ها رایج بود؛ اما آنها که در آغاز سفیدها را به نام «پسران آسمان» و «نجات بخش هایی که از قعر اقیانوس برای رهایی آن ها آمده بودند» می شناختند، اکنون با شگفتی دیده بودند که آنها به مردگان هم رحم نمی کنند و به چیزی جز طلا نمی اندیشند. می دیدند که این «رنگ پریده ها» حتی به اجساد مردگان سرخپوست ها برای کاویدن زمین و سینه کوه ها در پی طلا به بردگی کشیده می شدند؛ اما گاه نیز مرگ را به اسارت به دست اسپانیایی ها ترجیح می دادند و دیده می شـد در یک قبیله زنان ، مردان و کودکان به خودکشی جمعی دست می زنند. گاهی نیز مشاهده می شد که یک قبیله سرخپوست پیروزی کوچکی در برابر سفیدها به دست می آورد. در این وضع ، برای انتقام گیری از اسپانیایی ها و طعنه زدن به حـرص و ولع آنها به طلا ، طلای مذاب را به حلق اسیران می ریختند. تب طـلا باعث شد اسپانیایی ها در یک و نیم قرن ۱۸۰,۰۰۰ کیلو طلا را از سرزمین سرخپوستان به اروپا منتقل کنند. پس از آن ، کشف معادن نقره در پرو، آرژانتین و نقاط دیگر موجب شد شانزده میلیون کیلو نقره به اسپانیا ارسال شود. نام هایی که اسپانیایی ها روی مناطق تازه کشف شده می گذاشتند، همچون پرتغالی هایی که پیش از این ساحل عاج و ساحل طلا را یافته بودند، نشان از نیت اصلی آنها در فتح این سرزمین ها داشت که مثلاً آرژانتین یعنی سرزمین نقره و کاستاریکا یعنی ساحل غنی و پورتوریکو ساحل نیرومند. موفقیت های اسپانیا و پرتغال در آن سوی دریاها باعث شد بقیه کشورهای اروپایی هم به فکر یافتن و فتح سرزمین های جدید بیفتند. هلند، فرانسه و انگلستان نیز کشتی های خود را به سوی اقیانوس ها فرستادند. ورود این کشورها فصلی تازه را در تاریخ استعمار آغاز کرد ؛ فصلی که آن را با نام «رقابتهای استعماری» می شناسیم .

?سرگذشت استعمار جلد اول ص131(پایان جلد اول)

قسمت هشتم:گرگ ها با چشم باز می خوابند.

گرگ ها در بسیاری از اوقات گروهی به شکار می روند و همین رفتار آنها باعث شده مردم فکر کنند آنها هنگام استراحت و خواب نیز در کنار هم هستند. خشونت و خونریز بودن این حیوان باورهایی را درباره آنها به وجود آورده است. می گویند گرگ ها در حلقه ای روی زمین دراز می کشند و با چشم های باز می خوابند. چشم هایشان باز است چون نگرانند گرگ های دیگر آن ها را پاره پاره کنند. هنگامی که اروپایی ها قاره های جدیدی را کشف کردند و ثروت های افسانه ای این قاره ها چشم هایشان را خیره کرد، به رقابت با یکدیگر برخاستند تا هریک بیشتر از دیگران از منافع و دارایی های این سرزمین ها بهره برداری کنند. آنها برعکس گرگ ها دسته جمعی به شکار نمی رفتند، اما مانند گرگ ها با چشم هایی باز مراقب هم بودند. رقابت برای رسیدن به ثروت قاره های جدید، در بسیاری اوقات به جنگ بین کشورهای اروپایی می انجامید. پرتغال و اسپانیا زودتر از دیگر کشورها مناطق تازه را فتح کردند و ثروتی که به آن دست یافتند، بقیه کشورهای اروپایی را به رشک آورد. این کشورها تلاش کردند با قوی کردن نیروی دریایی خود رقیبانی جدی برای اسپانیا و پرتغال باشند در قسمت بعد خواهیم خواند چگونه فرانسه نیز خودش را برای این رقابت آمده می کند.....

?سرگذشت استعمار جلد دوم ص7

قسمت نهم: وصیت نامه حضرت آدم

پادشاه فرانسه فرانسوای اول نیز در همان سال های نخست قرن شانزدهم، وقتی شنید اسپانیایی ها باکشتی های پر از طلا و نقره به خانه برمی گردند و هر ناخدای پرتغالی که از شرق به کشورش باز می گردد آن قدر از فروش ادویه سود می برد که می تواند یک کشتی دیگر بخرد، به خیال کشف و فتح دنیاهای تازه تر افتاد. فرانسوا نیز به دنبال دریانوردان ایتالیایی میگشت تا از خبرگی و تجربه آن ها استفاده کند. خبر تلاش های فرانسوا به گوش اسپانیایی ها رسید و پادشاه اسپانیا فوراً سفیرش را نزد فرانسوا فرستاد تا به او یادآوری کند که پاپ الکساندر ششم، دنیا را بین آنها و پرتغالی ها تقسیم کرده بود و فقط آنها می توانند به اکتشافات مشغول باشند. اما سفیر اسپانیا با فریادهای فرانسوا روبه رو شد که تکرار میکرد:«وصیت نامه حضرت آدم ... وصیت نامه حضرت آدم.....». سفیر منظور فرانسوا را درک نمی کرد. پادشاه فرانسه گفت:«خوشحال می شوم که سهمی از این کلوچه هم به من برسد .» و هنگامی که سکوت سفیر را دید دوباره گفت:«وصیت نامه حضرت آدم... مگر شما آن را در آن طرف آب ها پیدا نکرده اید ... پس چرا آن را به من نشان نمی دهید؟». سفیر با بهت و حیرت فرانسوا را نگاه می کرد ؛ چیزی از وصیت نامه حضرت آدم نشنیده بود. فرانسوا با خشم گفت:«پس کجاست؟» سفیر اسپانیا گفت:«من چنین چیزی را ندیده ام.» فرانسوا آرام تر شد؛ گفت:«پس وصیت نامه را ندیده ای. یعنی تو دستخط حضرت آدم را ندیده ای که من را از به دست آوردن سرزمینهای پر از معادن الماس، طلا و نقره محروم کرده باشد. پس ایشان سهم من را انکار نکرده است.» سفیر تازه متوجه کنایه پادشاه فرانسه شده بود؛ برای همین فرمان پاپ سابق، الکساندر ششم ، را به او یادآوری کرد. فرانسوا به این نکته هم فکر کرده بود؛ برای همین فتوایی را که از پاپ جدید،کلمان هفتم، گرفته بود به او نشان داد:« فرمان الکساندر ششم به سرزمین های کشف شده اختصاص داشته است و نه مناطقی که هنوز پای مسیحیان به آنها نرسیده است». فرانسوا با همین پاسخ، سفیر اسپانیا را راهی کشورش کرد او با یک ایتالیایی به نام «جیووانی وراتسانو» قرارداد بست تا از شمال اقیانوس اطلس به سمت آمریکا حرکت کند و از آنجا راهی آبی به طرف چین پیدا کند. وراتسانو به منطقه ای که امروز کارولینای شمالی نام دارد رسید و از بسیاری از سواحل آمریکا نقشه برداری کرد اما نتوانست به چین برسد، پس از او پادشاه،یک فرانسوی به نام «ژاک کارتیه» را به طرف قاره آمریکا فرستاد. کارتیه مناطق وسیعی را در کانادا شناسایی کرد اما راهی به سوی چین نیافت و به پادشاه فرانسه نوشت:«زمین اصلی این قاره تا آنجا که چشم کار میکند ادامه دارد.» فرانسوی ها به اکتشافات در کانادا و بخش های وسیعی از کشور امروزی ایالات متحده آمریکا ادامه دادند. بیشتر مردم فرانسه اهمیتی به تصرف این سرزمین ها به دست کاشفانشان نمی دادند. آن ها انتظار به دست آوردن الماس را از این مناطق داشتند که آرزویی بیش نبود و به ضرب المثلی در زبان فرانسه تبدیل شد. «الماس کانادا» در زبان فرانسه کنایه از خیال بیهوده بود؛ مثل «شتردر خواب بیند پنبه دانه.»

?سرگذشت استعمار جلد دوم ص13

قسمت دهم: پیرترین کشتی دنیا

کشورهای مختلف به فکر کشورگشایی و تاراج ثروت های دیگر کشورها افتادند و در این میان فرانسه نیز خواست وارد رقابت بین اسپانیا و پرتغال شود اما این کشورها دوست نداشتند کسی از متوجه ثروتهایی که بدست می آوردند بشوند. اسپانیا به شدت مراقب طلا و نقره ای بود که از معادن مکزیک و پرو به دست می آورد. در دورانی که اسپانیا در شرق فقط به فیلیپین بسنده کرده بود، دربار اسپانیا اجازه رفت و آمد و داد و ستد تاجران کشورش را بین آمریکا و فیلیپین نمی داد. اسپانیایی ها می ترسیدند طلا و نقره آمریکا از طریق فیلیپین درکشورهای شرقی جاری شود و سود آن نصیب رقیبان آنها در شرق بشود که یکی از آن ها هلندی ها بودند. به همین دلیل هر سال فقط یک کشتی اسپانیایی بین آمریکا و فیلیپین رفت و آمد می کرد. این کشتی «مانیلا» نام داشت و می شود تصور کرد اسپانیایی هایی که در فیلیپین زندگی می کردند هر سال با چه اشتیاقی انتظار آن را می کشیدند. اسپانیا با دقت و وسواسی روی این سیاست اصرار می کرد. «مانیلا» به مدت ۲۴۰ سال تنها کشتی ای بود که بین آمریکا و فیلیپین رفت و آمد می کرد. این کشتی به یکی از قدیمی ترین کشتی های جهان تبدیل شده بود و هر سال نگهبانان اسپانیایی در ساحل آمریکای مرکزی با چشمانی باز مراقبت می کردند که طلایی به داخل آن حمل نشود. اسپانیا با این سیاست به دنبال جلوگیری از قوی شدن رقیبانش در شرق ، مخصوصاً هلندی ها، بود. در میان کشورهای اروپایی کشوری زودتر به رقابت با اسپانیا و پرتغال پرداخت که همچون این دو ، یک قدرتدریایی به شمار می رفت.هلند. سرزمین عجیبی بود. مردم این منطقه از اروپا با کمبود زمین مواجه بودند. کشور آن ها در سطح پایین تری از دریا قرار داشت و آن ها مجبور بودند با ساختن سد و ایجاد کانال هلند سواحل را خشک کنند. کمبود زمین باعث شد هلندی ها مانند بسیاری از مردم اروپا زمین دار و کشاورز نشوند. گروه بسیاری از آنها تاجر شدند و دریانوردی پیشه کردند. پیشه دریانوردی آن ها را به کشتی سازهایی ماهر تبدیل کرده بود. هلندی ها بیشتر به شرق دور و آسیا توجه کردند تا آمریکا علتش هم این بود که اسپانیایی ها در آمریکا پایگاه های نیرومندی ایجاد کرده بودند؛ اما در شرق که پرتغال ضعیف شده جای پاهایی در آن داشت، نفوذ زیادی نداشتند. هلندی ها بعد از پرتغال دومین کشوری بودند که به شرق دور دست پیدا کردند. آنها اکنون بزرگ ترین قدرت دریایی جهان به شمار می رفتند و توانستند به جزایر ملوک و اندونزی برسند. نخستین اروپایی هایی که به استرالیا رسیدند هلندی بودند. سرزمین تاسمانی در این قاره به دست مردی هلندی به نام «تاسمان» کشف شد. سرانجام هلندی ها به آمریکای تحت تسلط اسپانیا هم دست درازی کردند و شروع به فتح سرزمین های کشف نشده ای در این قاره کردند. آنها نخستین گروهی بودند که به سواحل شرقی آمریکا رسیدند. در غرب آمریکا هم بندری به نام « نئوآمستردام» یا آمستردام جدید ساختند و از این نقطه به تجارت خز تمام آمریکا مشغول شدند. که الان به نامی که انگلیسیها رویِ آن گذاشتند یعنی «نیویورک» به معنایِ یورکِ جدید(شهری در انگلستان) معروف است.

?سرگذشت استعمارج2 ص21

قسمت یازدهم:سرقت بزرگ توسط گوزن طلایی

«فرانسیس دریک» یک دزد دریایی انگلیسی بود. کشتی او«گوزن طلایی» نام داشت که روی آبهای اقیانوس اطلس به کشتی های تجاری حمله می کرد ، تمام دریانوردان را می کشت و ثروت آنها را به یغما می برد. گوزن طلایی در یکی از روزهای ۱۵۸۶ میلادی روی آبهای اقیانوس با یک کشتی اسپانیایی روبه رو شد. پرچم اسپانیا که برفرازکشی در اهتراز بود و حرکت آن از غرب به شرق اشتهای سرقت فذانسیس دریک را چند برابر کرد. این کشتی به احتمال قوی از آمریکا می آمد و حتما اندوخته ای گران بها را حمل می کرد. دریک دستور حمله را صادر کرد. توپ های گوزن طلایی به غرش درآمدند. در مقابل ، کشتی اسپانیایی هم دفاع از خود را آغاز کرد. اما پیروزی با دزد دریایی با تجربه انگلیسی بود. انگلیسی ها به کشتی اسپانیایی ریختند و تک تک ملوانان آن را از دم تیغ گذراندند. هنگامی که دریک وارد انبارکشتی شد چیزی را که می دید باور نمی کرد. صندوق های بزرگ چوبی که پر از جواهرات و طلا بودند. اینها همان طلاهایی بودند که اسپانیایی ها از «آتاهوالبا» پادشاه اینکاها گرفته بودند تا او را نکشند. آتاهوالیا اتاق بزرگی را تا سقف پر از طلا کرده بود. اسپانیایی ها طلاها را گرفتند و آتاهوالپا را اعدام کردند. اکنون طلاها در اختیار دریک بود. دزد دریایی در آستانه دیوانگی قرار داشت.. حتی فکرش را هم نمیکرد که یک روز بتواند این همه طلا را در یک جا ببیند. فرانسیس دریک با این همه طلا باید چه کار میکرد ؟ تمام آنها را باید در بازار می فروخت و بقیه عمر را با تفریح و خوشی میگذراند ؟ چند تاجر می توانستند این طلاها را از او بخرند؟ آیا در تمام انگلستان چنین ثروتی پیدا میشد؟ دریک تصمیم دیگری گرفت. او بادبان های گوزن طلایی را افراشته کرد و به طرف انگلستان به راه افتاد. در ساحل ، پیکی را به دربار ملکه الیزابت فرستاد و در برابر چشم های حیرت زده همراهانش به او اطلاع داد که بزرگ ترین محموله طلا را از اسپانیایی ها دزدیده است و می خواهد آن را به ملکه تقدیم کند. ملکه انگلستان این ثروت افسانه ای را از یک دزد تحویل گرفت و لقب «دریاسالار» را به او اعطا کرد. دریک، مرد خشنی که سال ها روی اقیانوس سرگردان بود و در جزیره های دوردست مخفی می شد، اکنون یکی از نزدیک ترین افراد به ملکه انگلستان بود. اما ملکه الیزابت با رسیدن به این طلاها به سرمایه ای که در انتظارش بود دست یافت. او برای حرکت دادن کشتیهای انگلستان به سمت مشرق و رقابت با تاجران هلندی و فرانسوی در هندوستان به پول احتیاج داشت و اکنون این پول در اختیارش بود. طلاهایی که دریک دزدیده بود به سرمایه تشکیل «کمپانی هند شرقی » تبدیل شد. شرکتی که انگلستان با بهره بردن از آن توانست بر هندوستان مسلط شود و به رقابت با کشورهای اروپایی در نقاط دیگری از مشرق زمین مشغول شود. اما حرکت به سمت غرب و رسیدن به آمریکایی که معادن طلا و نقره آن سالها در اختیار اسپانیایی ها بود هنوز مشکل بود ، کشتیهای اسپانیایی روی آبهای اقیانوس اطلس در حرکت بودند و اجازه نمی دادند انگلیسی ها که به تازگی مزه طلاهای آمریکایی را چشیده بودند به این قاره نزدیک شوند.

?سرگذشت استعمار ج2 ص33

قسمت دوازدهم: برگی از خاطرات یک آدمکش

کشورهای اروپایی به طمع چپاول ثروت کشورها و ملت های دیگه رقابت و جنگ استعمار را در بین خود به راه انداختند به طوری که یک دزد دریایی انگلیسی تمام طلاهایی که یک دزد اسپانیایی از بومی ها گرفته بودند را در دریا دزدید این طمع ثروت اندوزی و دزدی و غارت داستان های بسیاری را به دنبال داشت. انگلیسی ها طلا و نقره اسپانیایی ها را می دزدیدند و دلیلشان هم این بود که اسپانیایی ها هم آنها را از سرخپوستها دزدیده اند. یکی از ملوانان فرانسیس دریک در خاطرات خود درباره یک اسپانیایی می نویسد که در ساحل پرو به خواب رفته بود؛ درحالی که سیزده شمش نقره در کنارش بود:

«نوزدهم ژانویه : همین طورکه در امتداد ساحل پیش می رفتیم و در جست و جوی مسیرهای تازه بودیم، در منطقه ای به نام تاراپاکا به یک اسپانیایی رسیدیم که کنار ساحل به خواب رفته بود. کنار مرد اسپانیایی سیزده شمش نقره قرار داشت که تقریباً چهارهزار دوکای اسپانیایی می ارزید. ما نمی خواستیم چرت او را پاره کنیم اما می خواستیم از بار سنگین نقره ها خلاصش کنیم. به همین خاطرکاری کردیم که دنباله خوابش را در دنیای بهتری ادامه دهد. بعد نقره هایش را برداشتیم که راستش را بخواهید متعلق به او هم نبود.»

?سرگذشت استعمار ج2 ص39

قسمت سیزدهم:انگلیسی ها در آمریکا

انگلیسی ها نخست به کارولینا دست یافتند. پس از آن مناطقی را کشف کردند که آن را «ویرجینیا» نامیدند. «ویرجین» یعنی دختری که ازدواج نکرده و چون ملکه الیزابت ازدواج نکرده بود این منطقه به افتخار او «ویرجینیا» نامیده شد. جانشین ملکه الیزابت، جیمز اول بود. او هیئت های اکتشافی بیشتری را به آمریکا اعزام کرد و به همین علت مناطق تازه کشف شده «جیمزتاون» نام گرفت. انگلیسیها توانستند با شکست هلندیها، خلیج دلاوار را تحت سلطه بگیرند. آنها «نئوآمستردام» را هم از هلندی ها گرفتند و آن را نیویورک نامیدند. علت نامگذاری هم این بود که پادشاه انگلستان این شهر را در اختیار برادرش دوک یورک گذاشته بود و این منطقه یورک جدید یا نیویورک نام گرفت. مناطق وسیعی هم در شرق آمریکا به نام « مری » همسر پادشاه انگلستان « مریلند » نامیده شد.

?سرگذشت استعمار ج2 ص44

قسمت چهاردهم: آدم های زلزله

حضور انگلیسی ها در مناطق مختلف قاره آمریکا هرروز بیشتر می شد و حکومت گروه های مختلف را تشویق می کرد تا به این مناطق مهاجرت کنند و مهاجرنشینهای انگلیسی را در آمریکا تأسیس کنند. در همین سال ها فرقه مذهبی عجیبی در انگلستان شکل گرفته بود که پیروانش خود را «کواکر» یا آدمهای زلزله می نامیدند. چون هیجان های مذهبی آن ها را به لرزه درمی آورد. این افراد حق شرکت در هیچ جنگی را نداشتند، به کشیش ها عُشریه ( یک دهم از درآمد خود را) پرداخت نمی کردند، نامشان را روی سنگ قبرها حک نمی کردند و لباس هایی متفاوت با بقیه مردم می پوشیدند. ناگفته پیداست که کلیسای انگلستان چقدر از عقاید این گروه ، مخصوصا عدم پرداخت عشریه، عصبانی بود و آن ها را مبلغان اندیشه های شیطانی می دانست و آرزو میکرد به نقطه بسیار دوری بروند که صدایشان به گوش هیچ مسیحی دیگری نرسد. بالاخره آرزوی کلیسای انگلستان برآورده شد. آدمهای زلزله رئیسی داشتند به نام «ویلیام پن». پدر پن دریاداری بود که پادشاه انگلستان را به حکومت بازگردانده بود و پادشاه هم در مقابل، پاداشی شانزده هزار لیره ای را به او وعده داده بود. دریادار مرده بود و پادشاه از عهده دین او برنیامده بود. حالا پسر دریادار پیشنهاد تازه ای برای پادشاه داشت؛ دربار انگلستان می توانست به جای این شانزده هزار لیره سرزمینهای وسیعی را در آمریکا به او ببخشد تا او بتواند تمام کواکرها را در این مناطق جای دهد، پادشاه وکلیسا با روی گشاده از این پیشنهاد پن استقبال کردند. پن کوچ نشین بزرگی را در آمریکا تحویل گرفت و هنگامی که برای نخستین بار به این مناطق وارد شد آن ها را بسیار غنی ، آباد و پرآب یافت؛ سرزمینی که به نظر او درخشنده و روشن بود و به همین جهت آن را سیلوانیا(روشن یا به رنگِ نقره) نام گذاشت؛ اما پس از مدتی نام خودش نیز به آغاز این نام اضافه شد و این کوچ نشین «پنسیلوانیا » نام گرفت.

?سرگذشت استعمار ج2 ص46

قسمت پانزدهم : نصیحت دوستانه به نوشندگان شراب

در داستان قبل خواندیم که چطور فرقه‌های مختلف به فکر کوچ کردن به سرزمین‌های جدید افتادند اما تنها آنها نبودند. علاوه بر کواکرها ، کلاهبردارها و اراذل و اوباش هم از گروه های بزرگی بودند که از انگلستان عازم آمریکا شدند. «جیمز ادوارد آگله تورپ» یک ژنرال انگلیسی بود که نقشهٔ جدیدی برای آبادی یکی از کوچ نشینها در آمریکا طراحی کرده بود. ژنرال انگلیسی سرزمینی را که پادشاه در اختیارش گذاشته بود به افتخار نام او «جورجیا» نامید و سرمایه ای را گردآوری کرد تا زندانیانی را که به علت عدم توانایی در پرداختن فرض هایشان به زندان افتاده بودند آزاد کند. ژنرال تصور می کرد این افراد ، اشخاصی باهوش و صاحب طرح و نقشه بوده اند که در فعالیت های اقتصادی جسورانه شان با بداقبالی شکست خورده اند و اگر پایشان به آمریکا باز شود به دلیل آنکه افراد مصممی هستند می توانند «جورجیا» را به سرعت آباد کنند و از بقیه کوچ نشین های انگلیسی پیش بیفتند. ژنرال اوگله تروپ تصور می کرد می تواند در این سرزمین جدید ، جامعه ای جدید را پایه گذاری کند. جامعه ای که در آن از خلافکاری، قتل و نوشیدن مشروبات الکلی خبری نباشد. او پیش از حرکت، کتابی را برای مطالعه زندانیانی که آزاد کرده بود تألیف کرد؛ کتابی سرشار از توصیه های اخلاقی با نام «چگونه در راه خدا پیش برویم و نصیحت دوستانه به نوشندگان برندی». ژنرال همه افراد تحت حمایت خود را در یک کشتی نشاند و به طرف آمریکا به راه افتاد ؛ اما در جورجیا متوجه شد که تمام کتاب های اخلاقی جهان هم نمی توانند این افراد را ازنوشیدن مشروبات الکلی بازدارند. از سویی مغزهای اقتصادی که ژنرال از زندان بیرون کشیده بود نتوانستند جورجیا را از بقیه کوچ نشینها پیش بیندازند. جورجیا با سرعتی کمتر از همسایگان خود، رو به پیشرفت گذاشت. با آنکه ژنرال اوگله تروپ با بردن زندانیان مالی به آمریکا موفقیت زیادی کسب نکرد ، اما فکر اعزام زندانیان و خلافکاران به قاره جدید در حکومت انگلستان از بین نرفت و پس از آن، تبعید به مستعمرات، یکی از روش های تنبیه مجرمان بود که جایگزین مجازات زندان می شد. بزهکاران خطرناک تر نیز به کار و اعمال شاقه در مستعمرات محکوم می شدند تا بیشترین تعداد مهاجران برای کوچ نشین های انگلیسی فراهم شود. با همین شیوه ها بود که جمعیت انگلیسی ها به بزرگترین جمعیت اروپایی در قاره آمریکا تبدیل شد و فرانسوی ها و هلندی ها را به وحشت انداخت. این مهاجران سیزده کوچ نشین را در آمریکا تأسیس کردند؛ کوچ نشین هایی که بعدها زمینه را برای تشکیل ایالات متحده آمریکا فراهم کردند.(پرچم اول آمریکا 13 ستاره دایره وار بود،نمادِ 13 مستعمره ای که زیر عنوان ایالاتِ متحده آمریکا شناخته شدند.)

?سرگذشت استعمار ج2 ص49

قسمت شانزدهم:رسم آدم گول زنی

خواندیم که شراب و مشروبات الکی چقدر در استعمار برخی از جاها نقش اساسی داشت اما این تنها اول ماجرا است. تجار انگلیسی به هر قیمتی به دنبال اعزام مردان انگلیسی به مهاجرنشینها بودند و کار به جایی رسید که درکافه ها و کوچه ها به کمین جوانان انگلیسی می نشستند، در کافه ، کنار دست جوانی می نشستند و با او شروع به صحبت و شوخی می کردند. بعد پی درپی مشروبات الکلی سفارش می دادند و هنگامی که جوان کاملا هوشیاری اش را از دست می داد زیر بغل او را می گرفتند و از کافه خارج می شدند. از نزدیک ترین راه خود را به ساحل می رساندند و جوان را به یکی ازکشتی هایی که عازم آمریکا بود می بردند. جوان مست هنگامی به خودش می آمد که کشتی کیلومترها را روی اقیانوس پیموده بود. آنها قراردادی را نشانش می دادند که در مستی امضا کرده بود و متعهد شده بود در برابر حقوق مشخصی برای شخص تاجر در مهاجرنشین ها کار کند. پس از مدتی حکومت انگلستان این کار را ممنوع اعلام کرد؛ اما تجار دست بردار نبودند مأموران آنها حتی گاهی زحمت کافه نشینی را هم به خودشان نمی دادند و در یکی ازکوچه پس کوچه های خلوت بندر ضربه ای را از پشت به سرجوان بیچاره می کوبیدند و او را در بیهوشی به کشتی می کشاندند. انگلیسی ها به این شیوه استخدام «رسم آدم گول زنی» می گفتند.

?سرگذشت استعمار ج2 ص52

قسمت هفدهم:فقط ده لیره !

یکی از ازدواج‌های سیاسی در اروپا به نتیجه خوبی برای اسپانیا منجر شد و اسپانیا با همین بهانه توانست پرتغال را با تمام مستعمراتش ببلعد. فیلیپ، پادشاه اسپانیا، با پرتغالی‌ها رفتار مناسبی داشت و تا پایان عمر سعی کرد به وعده هایش وفادار باشد؛ اما پس از او جانشینانش رفتار دیگری با پرتغالی ها داشتند. ستمگری پادشاهان اسپانیایی طوری پرتغالی ها را به تنگ آورد که بالاخره در سال ۱۶۴۰ میلادی سر به شورش برداشتند و ژان ، دوک برگانزا را به پادشاهی رساندند. همه کشورهای مهم اروپا که چشم دیدن اسپانیا را نداشتند به حمایت از پرتغالی ها برخاستند. فرانسوی ها و هلندی ها کشتی هایی را برای کمک به آنها اعزام کردند. انگلستان هم آماده شد سربازانی را به رهبری یکی از برجسته ترین سردارانش به یاری آنها بفرستد؛ اما به یک شرط: چارلز دوم، پادشاه انگلستان، باید با کاترین براگانزایی دختر ژان ازدواج میکرد. جهیزیه کاترین هم مشخص بود: بندر بمبئی در هندوستان که سالها پیش به تصرف پرتغال درآمده بود. شهر طنجه در مراکش که نزدیک ترین نقطه به اروپا در تنگه جبل الطارق بود، پانصد هزار پوند پول نقد و امتیاز تجارت آزاد انگلستان با تمام سرزمین هایی که پرتغال در آمریکا ، آسیا و آفریقا صاحب آنها بود. عروس پرتغالی با این جهیزیه سنگین راهی دربار انگلستان شد و سربازان انگلیسی نیز عازم پرتغال شدند. پرتغالی ها در جنگ استقلال پیروز شدند و اسپانیا در سال ۱۶۶۸ میلادی استقلال پرتغال را پذیرفت. پرتغال که با یک ازدواج از دست رفته بود با ازدواجی دیگر به دوران گذشته بازگشت؛ اما انگلستان توانست جای پای خوبی را در هندوستان به دست آورد و در تجارت آزاد با مستعمره های پرتغال در سراسر دنیا موقعیت بهتری را در رقابت با بقیه کشورهای اروپایی به چنگ آورد. پادشاه انگلستان، بمبئی را به شرکت هند شرقی که پیش ازاین در زمان ملکه الیزابت تأسیس شده بود اجاره داد. بمبئی یکی از بندرهای بزرگ و مهم هندوستان بود که در اختیار داشتن آن می توانست تجارت خود را پیش از گذشته گسترش دهد. البته شرکت باید اجاره بهایی را به دولت انگلستان بابت این بندر می پرداخت : سالی ده لیره !

?سرگذشت استعمار ج2 ص55

قسمت هیجدهم:هرکس چهار مادر داشته باشد یک دختر به او می دهند.

بعد از انگلیسی ها فرانسوی ها هم به فکر تأسیس شرکت هایی افتادند تا در مستعمرات به فعالیت تجاری بپردازند. مردم می توانستند سهام این شرکت ها را بخرند و در سودی که از تجارت در آن سوی دریاها به دست می آمد شریک شوند. فرانسوی ها در آغاز شرکتی را برای تجارت در آمریکا تأسیس کردند. این شرکت «هند غربی» نام گرفت. پس از مدتی شرکتی در برای فعالیت در هندوستان تأسیس شد. این شرکت مثل شرکت انگلیسی ها هند شرقی نام گرفت. اکنون سهام دو شرکت هند غربی و هند شرقی در پاریس به فروش می رفت و آن قدر برای معادن طلای لوئیزیانا، مهاجرنشینی در آمریکا که به افتخار لوئی، پادشاه فرانسه، چنین نامی پیدا کرده بود و معادن الماس هند تبلیغ می شد که مردم نه تنها از هرگوشه فرانسه بلکه از سرزمین های دیگر مثل آلمان و هلند برای خرید سهام آن راهی پاریس می شدند. راه ها پر از افرادی بود که به شوق سهام شرکت های هند غربی و شرقی به پاریس می رفتند حتی کالسکه هایی که به پاریس می آمدند از هفت یا هشت هفته قبل کرایه می شدند. شرکت هند غربی که سابقه بیشتری داشت شرکت مادر و هند شرقی که پس از آن تأسیس شده بود، شرکت دختر لقب گرفته بود. اما ارزش شرکت دختر بیشتر از شرکت مادر بود چون هندوستان ثروتمندتر از لوئیزیانا به نظر می رسید. به همین علت هرکس خواهان یک سهم از هند شرقی بود باید چهار سهم از هند غربی می خرید. یعنی هرکس چهار مادر داشت ، یک دختر به او می دادند. ارزش سهام شرکت ها به سرعت بالا می رفت به طوری که پس از چند هفته هر سهم که در آغاز پانصد لیره قیمت گذاری شده بود، بیست هزار لیره خرید و فروش می شد . یعنی ارزش سهام در یک مدت کوتاه چهل برابر شده بود. تب سهام مستعمرات آن قدر بالا بود که مردم از همه طبقات حتی دکاندارن و خرده فروشان به دنبال خرید آن ها بودند و گروهی از آنها در زمانی کوتاه صاحب ثروت هایی عجیب شدند. شخصی که شغل سابقش خرازی بود پس از چندهفته یک میلیونر واقعی شد. یک خدمتکار ساده در عرض هشت روز ده میلیون به چنگ آورد و شخصی که پیش از این مغازه عطاری داشت صاحب یکصدوده میلیون لیره شد. فرانسوی ها این ثروت های بادآورده را مدیون نمایندگان خود در مستعمرات بودند.

?سرگذشت استعمار ج2 ص65

قسمت نوزدهم:شما باید توتون بکارید همین!

44جمعیت مهاجران انگلیسی زبان روز به روز در آمریکا بیشتر می شد و اکنون نیازهای جدیدی را احساس می کردند. هنگامی که نماینده ای از طرف دولت انگلیس راهی آمریکا شد ، یکی از مهاجران که در قاره نو کشاورزی می کرد از او خواست که در ویرجنییا دانشگاهی تأسیس شود چون در اینجا هم افراد باهوش و مستعد بسیارند.نماینده دولت از درخواست این مرد به شدت خشمگین شد و فریاد کشید:«افراد باهوش؟ در بین شما؟ این خیلی مسخره است. شما فقط باید توتون بکارید و پس!» دولت انگلیس مهاجران را برای برداشت هرچه بیشتر از منابع آمریکا به این کشور اعزام کرده بود و اجازه نمی داد آنها فعالیت دیگری جزکار مداوم، کشاورزی و استخراج معادن داشته باشند. هرکوچ نشین را حاکمی که شخص پادشاه انگلیس او را معین کرده بود اداره میکرد.کوچ نشینها محصولات خود مانند توتون، شکر ، چوب و قطران را فقط باید به انگلستان صادر میکردند. قیمت این محصولات را هم دولت انگلیس معین می‌کرد. آنها باید کالاهای خود را فقط با کشتیهای انگلیسی حمل میکردند و خریدهایشان را هم فقط باید از بازارهای انگلیس انجام می‌دادند. آنها حق نداشتند هیچ کارخانه ای را در زمین های خود تأسیس کنند؛ مخصوصاً کارخانه هایی شبیه کارخانه های پارچه باقی که در انگلستان وجود داشت. مهاجرنشینها کاملاً به انگلستان وابسته نگه داشته می شدند و کاری جز تولید مواد خام مورد نیاز انگلستان و مصرف محصولات انگلیسی نداشتند. ویرجینیا قدیمیترین و ثروتمندترین مهاجرنشین انگلیسی در آمریکا بود. سالی یک بار ناوگان عظیم انگلستان برای حمل توتون به ویرجینیا اعزام می‌شد، کشتیها در مسیر رودخانه های بزرگ و عمیق حرکت می‌کردند و در کنار مزارع توتون لنگر می‌انداختند. کشتی‌ها حامل هرنوع محصولی بودند که برای زندگی مهاجران لازم بود و خودشان اجازه نداشتند تولید کنند. این رفتارهای انگلستان بالاخره مهاجرنشین های انگلیسی را در آمریکا به تنگ آورد. آن ها با هم متحد شدند و جنگی را برای استقلال از انگلستان آغاز کردند: جنگی که در آن یک متحد پنهانی هم داشتند: فرانسه. کمک فرانسه به مخالفان انگلستان در آمریکا در آغاز پنهانی بود. هنگامی که در سال ۱۷۷۶ میلادی نماینده ای از طرف آمریکایی ها به فرانسه آمد، یکی از شخصیت های دربار فرانسه به او نوشت: ما پنهانی یک میلیون لیور به شما می دهیم و سعی میکنیم به همین اندازه هم از اسپانیایی ها برای شما بگیریم. شما با این مبلغ یک شرکت بازرگانی تأسیس می‌کنید و اسلحه، مهمات و هر چیزی را که در جنگ لازم دارید خریداری می کنید. پس از پیروزی یا پول را برمی‌گردانید و یا اجازه می‌دهید ما از زمین‌هایتان بهره برداری کنیم. کمک های فرانسوی ها به این مقدار محدود نشد. آنها در سالهای بعد مبالغ بسیار بیشتری را به آمریکایی ها پرداخت کردند. سپس افرادی را جهت جنگ در کنار آمریکایی ها به آن سرزمین اعزام کردند. فرانسوی ها حتی پای اسپانیایی ها را هم به این جنگ بازکردند و نیروی دریایی دو کشور در مقابل نیروی دریایی انگلستان در سواحل آمریکا صف آرایی کردند. کمک‌های فرانسه به آمریکا برای به زانو درآوردن انگلستان به یک میلیارد لیور رسید و سرانجام آمریکایی ها استقلال خود را از انگلستان به دست آوردند. با قرارداد صلحی که در سال ۱۷۸۳بین انگلستان و آمریکا امضا شد فرانسوی ها احساس کردند انتقام جنگ هفت ساله را گرفته اند. انگلستان آمریکا را از دست داده بود اما هنوز بسیاری از نقاط جهان را در اختیار داشت . همچنین تجارتش را با آمریکایی ها قطع کرد.

?سرگذشت استعمار ج2 ص82

قسمت بیستم:لاک پشت پیر

تا همین چند سال پیش، سالهای دهه ۱۹۶۰ میلادی، لاک پشت پیری در قصر باکینگهام زندگی میکرد که ملکه انگلستان، الیزابت دوم ، علاقه بسیاری به او داشت. ملکه هرچند وقت یک بار به دیدن این لاک پشت میرفت و به تماشای حرکت بسیار آهسته او روی چمن قصر مشغول می شد. بیش از صدوهشتاد سال از عمر این لاک پشت می‌گذشت و زمانی به کاپیتان جیمز کوک ، کاشف انگلیسی تعلق داشت. جیمز کوک پسر یک دهقان فقیر انگلیسی بود که همیشه با هیجان داستان هایی را که از ماجراجویان و کاشفان انگلیسی در فتح سرزمین های جدید نقل میشد دنبال می کرد. او در دوازده سالگی شاگرد یک دکان خرازی شد اما همیشه به سفرو دریانوردی فکر می کرد. تا آنکه چند سال بعد وارد نیروی دریایی انگلیس شد. کوک در سال ۱۷۶۸ میلادی با گروهی از دریانوردان انگلیسی عازم درباهای جنوب شد. زلاندنو را کشف کرد و بعد به طرف استرالیا به راه افتاد. استرالیا پیش از این به دست هلندی ها کشف شده بود ؛ اما کوک سواحل شرقی این سرزمین وسیع را برای انگلستان فتح و تصرف کرد. جیمز کوک در یکی از سفرهایش لاک پشت کوچکی را از ساحل گرفت و با خود به کشتی برد. این لاک پشت در تمام سفرهایی که کوک پس از این انجام داد با او بود. کوک جزایر هاوایی را هم کشف کرد و در یکی از این جزایر به دست بومیان کشته شد. ملوانان کوک ، لاک پشت او را برای ملکه انگلستان بردند. این لاک پشت در قصر باکینگهام ماندگار شد و پادشاهان و ملکه های بعدی انگلستان مراقبت از او را به تماشای این لاک پشت برای ملکه ها و پادشاهان انگلستان یادآور آخرین اکتشافات دریایی، به زانو درآوردن حریفان و چیرگی بر اقیانوس ها بود . انگلستان در پایان قرن هجدهم با عهده گرفتند با پیروزی بر فرانسه و شکست اسپانیا در نخستین دور رقابت های استعمار، حریفان را به عقب رانده بود. اما آنها همچنان در اندیشه پیشروی در هند و تسخیر سرزمین هایی بسیار وسیع و دست نخورده در آفریقا بودند؛اندیشه ای که ذهن رقیبان اروپایی آن ها را نیز مشغول کرده بود و دوران جدیدی را در تاریخ استعمار آغاز می کرد.

?سرگذشت استعمار پایان جلد دوم

قسمت بیست و یکم:ماهی گیران سیاه

هنری، شاهزاده پرتغالی،عاشق دریانوردی و کشف سرزمینهای جدید بود. او بود که پای پرتغالی ها را به اقیانوس ها باز کرد و با پیشروی در ساحل آفریقا، بـه طـرف جنوب اقیانوس اطلس، به همه ثابـت کـرد کـه آفریقا بسیار بزرگ تر از آن است که آنها فکر میکرده اند. هنری دل باختـه طـلا، عـاج و فلفل آفریقا بود ؛ اما افریقا جذابیت دیگری هـم بـرای او داشت، برده. قبایل آفریقایی در جنگ همیشگی باهم بودند و قبیله پیروز ، مردان و زنان قبیله شکست خورده را به بردگی می گرفت. گاهی آن ها را نزد خود نگه می داشت و گاهی می فروخت آفریقایی ها نژادی نیرومند و سخت کوش بودند و هنری فکر میکرد به نیروی کار آنها در پرتغال نیاز دارد. برای همین ، به یکی از دریانوردانش، به نام آنتائو گونکالوس، دستور داد به شکار برده در سواحل آفریقا برود. گونکالوس در ساحل غربی قاره کشتی راند و هنگامی که به ساحل سنگال رسید، مردان و زنانی که مشغول ماهیگیری بودند، توجهش را جلب کردند. کلبه های کوچک ماهیگیران که با چوب و پوشال ساخته شده بودند در ساحل دیده می شد. گونکالوس تا شب صبرکرد. ماهیگیران پیش از غروب آفتاب به ساحل برگشتند. اکنون آن ها درون کلبه های خود جمع شده بودند و در نقاط دیگر ساحل و دریا پراکنده نبودند. هنگامی که هوا کاملا تاریک شد، قایق های پرتغالیها از بدنه کشتی جدا شدند و به طرف ساحل به راه افتادند؛ گونکالوس دستور حمله را صادر کرده بود. سربازان پرتغالی به کلبه ها حمله کردند. چهار مرد را کشتند و ده زن ، مرد و کودک را اسیر کردند و به کشتی بردند. کشتی پرتغالی ها با این ده برده به طرف لیسبون بادبان برافراشت. در لیسبون، شاهزاده هنری از دیدن این ده بـرده، که زنجیـر بـه گـردن و پاهایشان بسـته شـده بـود و از کشتی بیرون می آمدند ، بسیار شادمان شد.گونکالوس برای اجرای این عملیات پیروزمندانه لقب شوالیه گرفت و نشان «مسیح» به او اهدا شد.این واقعه در سال ۱۴۴۱ رخ داد.

?سرگذشت استعمار ج3 فصل شکار انسان ص11

قسمت بیست و دوم: معلم ملکه

جان هاوکینز قاچاق فروشی انگلیسی بود که با کشتی بین انگلستان ، آفریقا و سواحل آمریکای مرکزی رفت وآمـد و کالاهایی را بیـن سـه قـاره جابه جا می کرد. تبحر و استادی هاوکینز در قاچاق کالا به بندرها بود؛ اینکه کالایش را وارد سرزمین مقصد کند و پول گمرک را نپردازد. هاوکینز با رفت وآمـد زيـاد بـيـن سـه قـاره متوجـه سـود هنگفتی شد که پرتغالی ها و پس از آن ها اسپانیایی ها از تجارت برده می بردند. کسانی که برده های سیاه را از آفریقا به مستعمرات اسپانیا در آمریکای مرکزی می بردند ، سود بی نظیری دریافت می کردند. هاوکینز تصمیمش را گرفت و کشتی اش را به سوی سواحل آفریقـا بـرد. در آفریقا متوجه شد که تاجران بـرده، آن ها را چند برابر قیمتی که از رئیس قبایل و شکارچیان انسان خریده بودند در ساحل بـه فـروش می رساندند؛ پس بهتر نبود این راه را خودش می پیمود تا ایـن سـود هـم بـه جـيـب خـودش وارد می شد ؟! هاوکینز می دانست که بازرگانان برده فروش با رئیس قبیله ها معامله می کنند و اسیران جنگی آن ها را می خرند. او تصمیم گرفت همراه ملاحان کشتی اش، درحالی که همه سلاح همراه داشتند، در جنگ یکی از قبیله ها با قبیلۂ دیگر مشارکت کنـد و ملاحان و تفنگ هایشان را در خدمت رئیس قبیله قرار دهد؛ به شرطی که او هم اسیران را به انگلیسی ها ببخشد. رئیس قبیله پذیرفت. جنگ آغاز شد و خیلی زود پیروزی نصیب کسانی شد که سلاح آتشین داشتند؛ یعنی انگلیسی ها و متحدانشان. غـارت خانه ها و حیوانات سهم سپاهان شد و اسیران در اختیار انگلیسی ها قرار گرفتند. هاوکینز با این نقشه و بدون کمترین هزینه ای سواحل گینه را با سیصد برده به طرف آمریکای مرکزی ترک کرد. او در آمریکا برده ها را به اسپانیایی ها فروخت و کشتی اش را پر از نیشکر، پنبه و تنباکو کرد و راه انگلستان را در پیش گرفت بازرگانان انگلیسی بارهای هاوکینتر را به قیمت خوبی از او خریدند. مردی که سرمایه اولیه اش در آغاز این سفر تقریباً صفر بود، به درآمدی باورنکردنی دست یافته بود چیزی نگذشت که آوازه سفر پرسود هاوکینز در محافل تجاری لندن پیچید و به گوش ملکه الیزابت هم رسید. ملکه ، پیش از این ، از تجارت انسانی که پرتغالی ها و اسپانیایی ها به راه انداخته بودند ابراز تنفر می کرد اما هنگامی که با یک حساب ساده متوجه سود هنگفت جان هاوکیز شد ، او را به دربارش دعوت کرد. ملکه باید مردانی را که برای افزایش قدرت اقتصادی انگلستان تلاش می کردند تشویق می کرد. برای همین، به هاوکينز لقب شوالیه داد و اجازه داد خودش از میان اشیای قیمتی درون دربار هدیه ای را انتخاب کند. هاوکینر سپری را که نقش برده ای زنجیر شده روی آن بود برگزید.

?سرگذشت استعمار ج3 فصل شکار انسان ص21

قسمت بیست و سوم: اول عاج، بعد بچه

در داستان قبل خواندیم که سود ‌هاوکینز از فروش برده آن قدر ریاد بود که حتی ملکه انگلیس را هم مجاب کرد تا از تجارت برده حمایت کند و خود نیز در این مسیر گام بردارد.ملکه، کشتی بزرگتری به نام عیسی مسیح را به هاوکینز داد تا بتواند برده‌های بیشتری را جابه‌جا کند و هاوکینز بار دیگر راهی آفریقا شد. به این ترتیب، انگلستان هم پس از پرتغال و اسپانیا وارد تجـارت بـرده شد. اروپایی‌ها هنگامی‌ که می‌دیدند جنگ بین قبیله‌های آفریقایی به نفع آن‌ها تمام می‌شود و آن‌ها می‌توانند اسیران را از طرف پیروز بخرند، به اختلافات و کینه‌های کهنه بین قبیله‌هـا دامن می‌زدند. آنها گاهی نیز به رئیس یک قبیله سلاح آتشین تحويل می‌دادند تا او به آسانی بر دشمنان خود پیروز شود و از آن‌هـا اسير بگیرد.اروپایی‌ها به این شیوه‌ها اکتفا نکردند و در جاهایی که امکان داشت خود نیز به شکار انسان دست زدند. گاه خانه ای کوچک در میان جنگل طعمه خوبی برای این شکارچیان بود. بچه‌هایی هم که در خانه‌ها تنها می‌ماندند ممکن بود به دست این شکارچی‌ها بیفتند. برده‌ای که در یازده سالگی به دست انگلیسی‌ها اسیر شده بود. بعدهـا آغاز بردگی اش را این گونه توصیف کرد «یک روز که همه مردم روستا برای کار به کشتزارها رفته بودند، من و خواهرم در خانه تنها بودیم. ناگهان دو مرد و یک زن از دیوار خانه ما بالا آمدند، به درون خانه پریدند و به سرعت ما را گرفتند. فرصت هیچ مقاومتی نداشتیم. آنان جلو دهانمان را گرفتند و ما را با خود به درون جنگل کشاندند.» این برده‌ها را همراه برده‌های دیگر به هم زنجیر میکردند و گاهی هفته‌ها در جنگل پیش می‌رفتند تا به محلی برسند که بقیه اروپایی‌ها منتظرشان بودند. کار و زحمت برده‌ها از همین نقطه آغاز می‌شد. اروپایی‌ها بارهای عاج یا فلفل و حتی محموله‌های طلا را روی شانه برده‌هایی که به هم زنجیر شده بودند می‌گذاشتند تا این کالاهـا را بـه طـرف ساحل حمل کنند. در ساحل، یک پزشک آنها را معاینه می‌کرد و بعد اجازه می‌داد سوارکشتی شوند. در اینجا ممکن بود به صاحب کشتی فروخته شوند، اما این امکان هم وجود داشت که شکارچی‌ها از کارکنان کشتی باشند. اگر بخت و اقبال یار برده‌ها بود. راهی اروپا می‌شدند؛ چون مسیر کوتاه و آسان بوده اما اگر قرار بود در آمریکا فروخته شوند، سفری هولناک روی اقیانوس اطلس انتظارشان را می‌کشید.
برده‌هایی که در یک کاروان به هم زنجیر شده بودند، گاه ممکن بود مسیری دو هزار کیلومتری را در سخت ترین وضعیت در دل جنگل طی کنند تا به ساحل برسند. نگهبانان آن‌ها ممکن بود اروپایی یا آفریقایی باشند؛ اما با خشونتی عجیب با آن‌ها رفتار می‌کردند. مسافری که با یکی از این کاروان‌ها همراه بوده، در خاطراتش نوشته است:

«نمی‌توانم کثیفی سر و تـن ایـن برده‌ها را توصیف کنم. بر تمام تنشان زخم‌های شلاق دیده میشد. مگس‌هایی که آن‌ها را دنبال می‌کردند، از خونی که از این زخم‌ها جـاری بـود تغذیه میکردند و همین وضع زخم‌های آن‌ها را دردناک تر می‌کرد. هر نگهبان، یک تفنگ، یک چاقو و یک نیزه همراه داشت. مـن بـه یکی از آن‌ها گفتم: این‌ها نمی‌توانند با این وضع بار حمل کنند. او لبخندی زد و گفت: چاره ای ندارند. یا بایـد بروند، یا بمیرند. گفتم: ' اگر آن قـدر بیمـار شـوند که نتوانند راه بروند، چه کار می‌کنی؟ گفت: سریع با یک نیزه کار را تمام می‌کنم. هر یک از زن‌ها یک عـاج بـزرگ را هم بر دوش می‌کشید. بعضی از آن‌ها بچه ای را هم در آغوش داشتند. از نگهبان پرسیدم: اگر آن قدر ضعیف شوند که نتواننـد عـاج را حمـل کـنـنـد، چه کار می‌کنید؟ نگهبان گفت: نمی‌توانیم یک عـاج ارزشمند را بـر زمیـن بیندازیم و برویم. مـا بـچـه را بـا نیـزه می‌کشیم و بار او را سبک می‌کنیم. اول عاج، بعد بچه. مادری که بچه اش را مقابل چشمانش با نیزه کشته بودند، در حالی که زنجیرهای کلفتی بر گردن و پاهایش سنگینی می‌کرد صدها کیلومتر را با یک عاج سنگین روی شانه در میان جنگل طی می‌کرد و هنگامی‌که به ساحل می‌رسید، تازه رنج‌هایش آغاز می‌شـد: سفر هراسناک دریایی در انبار تنگ و تاریک کشتی؛ جایی که در کنار برده‌های دیگر حتی برای نشستن هم جا نداشت.»

?سرگذشت استعمار ج3 ص26

قسمت بیست و چهارم: از این بازار به آن بازار

برده‌ها چندین بار دست به دست می‌شدند؛ در جنگل، در ساحل آفریقا و در سواحل اروپا و امریکا. و هر بار، دلالان برده قیمت آن‌ها را به چند برابر می‌رساندند. هم در آفریقا و هم در اروپا و آمریکا، بازارهای بزرگ برده فروشی به وجود آمده بود. در بازارهای برده در آفریقا، برده‌ها را پیش از فروش می‌شستند و به تن آن‌ها روغن نارگیل می‌مالیدند تا پوستشان درخشان تر به نظر برسد. دخترهـای جـوان را آرایش می‌کردند و آنها را در پارچه‌های رنگارنگ می‌پیچیدند و گاهی با جواهـر، گردن، گوش‌ها و بینی آنها را زینت می‌کردند. برده‌ها در قفس‌های بزرگی به نمایش گذاشته می‌شدند. گاهی ۱۵۰ برده درون یک قفس قرار می‌گرفتند. برده‌ها برحسب سن، جنس یا قدرت بدنی به چند گروه تقسیم و هر گروه وارد یک قفس می‌شدند، شوهران و همسران آن‌ها را معمولا از هم جدا نگه می‌داشتند؛ چون کنار هم بودن آن‌ها هنگام معامله برای فروشنده یا خریدار دردسرساز می‌شد. هنگامی‌که برده‌ها را از قفس بیرون می‌آوردند، آنها را برحسب سن و درشتی اندام به صف می‌کردند. در اطراف صف، چند برده خانگی برده دار با سلاح مواظب برده‌ها بودند. صاحب برده‌ها مقابل صف راه می‌رفت، برده‌ها را یکی یکی معرفی می‌کرد، از توانایی‌های آنها سخن می‌گفت و قیمت هریک را مشخص میکرد. وقتی یکی از برده‌ها توجـه خریداری را جلب می‌کرد، فروشنده برده را از صـف جـدا می‌کرد و پیش می‌آورد. خریدار اندام‌های او را معاینه می‌کرد؛ درست مثل اینکه گوسفندی را از گلـه جـدا کـرده باشد و اندام‌های او را وارسی کند. او سپس شنوایی برده را امتحان می‌کرد و از او می‌خواست چند کلمه ای صحبت کند. بعد باید مطمئن می‌شد که او بیماری خاصی ندارد و مخصوصاً در خواب خرخر نمی‌کند. خرناس کشیدن در خواب ایراد بزرگی برای یک برده به شمار می‌رفت. وقتی خریدار مطمئن می‌شد برده هیچ مشکلی ندارد، با اربابش وارد معامله می‌شد. او حتی دندان‌های بـرده را هم یکی یکی معاینه می‌کرد. هنگامی‌که بر سر قیمت توافق می‌شـد برده فروش لباس‌های برده را از تن او بیرون می‌کشید و او را عریان به صاحب جدیدش تحویل می‌داد. گاهی زنها، درحالی که بچه‌هایشان را شیر می‌دادند، از شوهرانشان جدا می‌شدند و به ارباب جدید فروخته می‌شدند.

?سرگذشت استعمار ج3 فصل شکار انسان ص 27

قسمت بیست و پنجم:خرید برده

برده‌هایی که راهی آمریکا می‌شدند، چند روز پیش از رسیدن به مقصـد، غـذای اضافی دریافت می‌کردند و به بدنشان روغن می‌مالیدند تا سالم تر به نظر برسند. ورود کشتی‌های بـرده بـه لنگرگاه به جشنواره‌ای شبیه می‌شد. گاهی همه برده‌های یک کشتی پیشاپیش به یک خریدار فروخته می‌شدند ؛ اما خیلی وقت‌ها ناخـدا برده‌هایش را حراج می‌کرد. ابتدا مریض‌ها را جدا می‌کرد و آنها را به قیمت یک دلار می‌فروخت و بعـد فـروش هر گروه را آغاز می‌کرد. زن‌ها، مردها، پیرها و جوان‌ها چهار گروه بردگان بودند و ناخدا برای هر گروه قیمت ثابتی تعیین می‌کرد و بعد هر گروه را در هم می‌فروخت. خریداران به طرف برده‌ها هجوم می‌بردند، در میان آنها میلولیدند و برای آنکه بهترین و سالم ترین آن‌ها را به چنگ بیاورند، باهم می‌جنگیدند و آن‌ها را از دست هم می‌کشیدند. گاهی برده‌ها از دیدن این صحنه‌ها چنان وحشت زده می‌شدند که در ساحل پا به فرار می‌گذاشتند و خریداران حریص با سگ‌هایشان آنها را تعقیب می‌کردند. برده‌های خریداری شده به شهرهای آمریکا منتقل می‌شدند. در این شهرها، بـاز هـم بازارهای برده ای برپا بود و برده‌ها در آن‌ها با قیمت‌های بیشتری به فروش می‌رسیدند. برده‌ها بیشتر در شهرهای جنوبی آمریکا به فروش می‌رسیدند. همه شهرهای جنوبی بازار برده داشتند. این بازارها یک مرکز حراجی و یک ساختمان برای نگهداری برده‌ها داشت. ساختمانی که درحقیقت اصطبلی بود تا خریداران بتوانند برده‌ها را در آنجا معاینه کنند. شمار خریداران زیاد نبود ؛ بسیاری از خانواده‌ها توان آن را نداشتند که برده ای بخرند. برای همین، بیشتر خانواده‌ها هرگز برده نداشتند. قیمت برده‌ها تا رسیدن به شهرهای آمریکا بسیار بالا می‌رفت. گاهی قیمت دو برده سالم روی هم از قیمت یک خانه، زمیـن کنار آن و تمام دارایی‌های کل خانه بیشتر بود. دلالان برده، کسانی که در حمل ونقل آنها دست داشتند و دستگیرکنندگان برده‌های فراری، در نتیجه این قیمت‌های بالا به ثروت‌های هنگفتی رسیده بودند. در این میان، بیشتر برده‌ها را صاحبان کشتزارهای وسیع پنبه می‌خریدند. اختراع ماشین بافندگی در انگلستان، در پایان قرن هجدهم، سرنوشت تازه ای را برای بسیاری از مردم آفریقا رقم زد. این ماشین‌ها نخ را با سرعت بیشتری به پارچه تبدیل می‌کردند. اکنون به نخ بیشتری نیاز بود. سپس ماشینی هـم بـرای ریسیدن نخ از پنبه اختراع شد. پس از آن، ماشینی ساخته شد تا دانه‌های پنبه را از غـوزه جـدا کند. سرعت این ماشین پنجاه برابر از سرعت کار انسان بیشتر بود. اکنون به پنبه بیشتری نیاز داشتند. دشتهای وسیع آمریکا بهترین مکان برای کشت پنبه بود تا چرخ کارخانه‌های انگلستان از حرکت نایستد ؛ اما زیر کشت بردن این دشت‌های گسترده به نیروی کار نیاز داشت. تنها چاره ای که به ذهن مزرعه داران آمریکایی می‌رسید استفاده از برده‌ها بـود. نیـاز مـزارع پنبه قیمت برده‌ها را روز به روز در آمریکا بالا می‌برد و سود تجـارت برده را بیشتر و بیشتر می‌کرد. استفاده وسیع از برده‌ها در کشتزارهای آمریکا به جایی رسید کـه ایـن مـزارع بـه تولیدکننده ۷۵ درصد پنبه جهان تبدیـل شـدند.

?سرگذشت استعمار ج3 فصل شکار انسان ص31

قسمت بیست و شش: داغ بردگی

برده‌ها کالاهایی ارزشمند بودند و ممکن بود روی زمین و دریا ربـوده شوند و حتی پا به فرار بگذارند. برای همین، هرکس مالک آنها می‌شد، نشانه خودش را روی تن برده‌ها می‌زد تا در صورت فرار یا دزدیده شدن بتواند ادعا کند که صاحب آن بوده است. این کار با داغ زدن روی بدن برده‌ها به انجام می‌رسید. قطعه فلزی که نام یا علامت شخص برده‌دار روی آن کنده شده بود در آتش کاملا داغ می‌شد.چند نفر دست و پای برده را می‌گرفتند و فرد دیگری داغ را روی سینه یا بازوی برده می‌گذاشت هنگامی‌که برده‌ها فروخته می‌شدند. صاحب جدید هم داغ خودش را روی تن آن‌ها می‌زد. برده‌ها آرزو می‌کردند که در اختیار ارباب جدید قرار نگیرند تا این شکنجه بارها و بارها تکرار نشود. گاهی اوقات، علامت شرکت‌ها یا مؤسسات بزرگ صاحبان برده روی تن آن‌ها می‌خورد؛ مثلا کمپانی انگلیسی آفریقا برده‌های خودش را با علامت DY مشخص می‌کرد.خانواده سلطنتی پرتغال روی بدن برده‌هایش نشان صلیب می‌زد. انجمن کلیسای آنگلیکن انگلستان هم از علامت SPG استفاده می‌کرد. افزایش روزافزون قیمت برده‌ها و تأثیری که در رونق کشاورزی و صنعت کشورهای مقصد داشتند باعث شد دولتهای اروپایی بیش از گذشته به تجارت برده توجه کنند. دولت‌ها در بندرهـا حـق گمرکی مناسبی از این کالاهای گران قیمت دریافت می‌کردند. تجـار بـرده‌ای هنگام ورود کشتی‌ها به بندرهای اروپا و آمریکا، پیش هر کاری، باید حق گمرکی برده‌های موجود در انبار کشتی را به دولت پرداخت می‌کردند. برخی از برده‌داران با تقلب و تقلید از داغ‌های خانواده سلطنتی یا انجمن کلیه انگلیکـن تـلاش می‌کردند حقوق گمرکی برده‌های خود را نپردازند.

?سرگذشت استعمار ج3 فصل شکار انسان ص40

قسمت بیست و هفتم:سفر وحشتناک دریایی

برده‌ها با کشتی در بسیاری اوقات حتی نگهبانان اروپایی آنها را هم به وحشت می‌انداخت؛ چون بیماری‌هایی بین برده‌ها شایع می‌شد که کارکنان سفید کشتی را هم از پا درمی‌آورد. برده فروشان اروپایی برای اینکه بیشترین برده را با هر کشتی حمل کنند، در انبارهای کشتی‌ها طبقات چوبی کم ارتفاعی می‌ساختند و برده‌ها را درون آن‌ها جا می‌دادند؛ فقط می‌بایست دراز می‌کشیدند. در یک کشتی انگلیسی به درحالی که این برده‌ها حتی امکان نشستن هم نداشتند و نام بزوک، که مخصوص حمل برده ساخته شده بود. ارتفاع طبقات هشتاد سانتی متر در نظر گرفته شده بود. بازرگانان برده آن قدر به سوار کردن برده‌های بیشتر اهمیت می‌دادند که حتی از تفاوت هفت سانتی متر برای زنها و مردها نمی‌گذشتند. به این ترتیب، این برده‌ها در طول سفر چند هزارکیلومتری حتی امکان نشستن هم نداشتند. سفر دریایی، در همان دقایق نخست آنها را به تهوع، دچار می‌کرد و آن‌ها می‌بایست در همان جایی که دچار تهوع شده بودند دراز می‌کشیدند بوی تعفن کشتی‌های حامل برده از فاصله دور به مشام می‌رسید. در همین محیـط هـم، هر دو برده با زنجیـر بـه هـم بسته می‌شدند. درهای انبار را می‌بستند. گرمای هوا بدن برده‌ها را خیس عرق می‌کرد. بسیاری دچار تهوع می‌شدند. بشکه‌ای در انتهای انبار قرار داده بودند که مخصوص قضای حاجت بود. هر برده ای که به دستشویی نیاز داشت، می‌بایست همراه برده ای که به او زنجیر شـده بـود بـه طـرف ایـن بشکه می‌رفت. بویی که از این بشکه برمی‌خاست بـا بـوی عرق برده‌ها و بـوی تهوع درهم می‌آمیخت و در فضایی که کوچک ترین روزنه ای به بیرون نداشت پخش می‌شد. هوایی که آکنده از این همه تعفـن بـود، بسیاری از برده‌ها را از پا درمی‌آورد.بسیاری از اروپایی‌ها جرئت نمی‌کردند سرشان را در انبار کشتی وارد کنند. با این حال میکروب‌هایی که به جان سیاهان می‌افتاد آن‌ها را هم مبتلا می‌کرد. از هر چهار دریانورد اروپایی که در کشتی‌های حمل برده کار می‌کردند، یک نفر پیش از پایان سفر می‌مرد. هر روز، نصف کاسه ذرت نیم پخته یا خمیر ذرت و کمی‌آب به برده‌ها می‌دادند. اگر هوا خوب بود، ممکن بود به آن‌ها اجازه دهند روی عرشه بیایند و دقایقی را برای هواخوری بگذرانند، بعضی از برده‌ها از همین فرصت کوتاه استفاده می‌کردند و برای رهایی از رنج‌هایشان به دریا می‌پریدند. برده‌هایی که از هواخوری و امکان خودکشی در دریا محروم بودند، ممکن بود دست به اعتصاب غذا بزنند؛ اما برده داران حاضر نبودند آن‌ها را به این آسانی از دست بدهند. آن‌ها در عصری که علوم و فنون اروپایی در حال پیشرفت بود، ساختن وسیله ای را به مهندسان اروپایی سفارش داده بودند تا غذا را به زور وارد معده برده‌ها کنند. این وسیله گیره گازانبری بزرگی بود که روی صورت فـرد قرار می‌گرفت و دهانش را باز نگه می‌داشت. در این وضع، برده داران می‌توانستند غذا را به حلق او بریزند و مجبورش کنند آن را ببلعد. گاهی نیز ملوانان همین که بیماری و ضعف برده ای را مشاهده می‌کردند، او را به سرعت از بقیـه جـدا می‌کردند و به دریا می‌انداختند تا بقیه را مبتلا نکند. مرگ و میر زیادِ برده‌ها در این سفرهای دریایی باعث شده بود که سفر آن‌ها به سفر کوه بخ در اقیانوس تشبیه شود که تا راه طولانی اش را می‌پیماید، قسمت بزرگی از آن آب می‌شود از بین می‌رود. کشتی‌های حامل برده ممکن بود در راه هدف دستبرد دزدان دریایی هم قرار گیرند. این وضع به خصوص در حالی رخ می‌داد که کشتی بیشتر راه را طی کرده و به نزدیک بودند که سالم ترین و قوی ترین برده‌ها باقی مانده اند و سواحل آمریکا رسیده بود. در این وضع، دزدان مطمئن بودند برده‌های ضعیف و بیمار به دریا ریخته شده اند و کشتی محموله ای بسیار با ارزش را حمل می‌کند. دزدان به کشتی یورش می‌بردند،ملوانان را قتل عام می‌کردند و کشتی را به طرف سواحل مورد نظر خود می‌بردند.

?سرگذشت استعمار ج3 فصل شکار انسان ص46

قسمت بیست و هشتم:می‌خواهم خودم را بخرم

در قسمت‌های گذشته خواندیم که چطورانسان‌ها را به عنوان برده شکار می‌کردند و با چه وضع و روشی انها را به کشورهای غربی برای کار و فعالیت می‌فرستادند این مسیر سخت و کارهای طاقت فرسا باعث شد. برده‌هایی که گردهای طلا را پنهانی از معدن بیرون می‌بردند یا برده‌های اجاره ای که در کارخانه کار می‌کردند و به پاداش تولید بیشتر پول می‌گرفتند، می‌توانستند با پس انداز این پول، اگر زنده می‌ماندند، روزی آزادی شان را از اربابشان بخرند. آن‌ها بهای خودشان را می‌پرداختند و آزاد می‌شدند. این معامله شاید تنها معامله در تاریخ بشر بود که یک نفر باید دانم ارزش‌های خودش را انکار می‌کرد تا بهای کمتری برای خریدش می‌پرداخت. خرید آزادی گاهی نیز قسطی به انجام می‌رسید، برده ای که چنین تصمیمی‌می‌گرفت مبلغی از قیمت خودش را به ارباب می‌پرداخت و در زمینی نزدیک مزرعه او به کار مشغول می‌شد. و از درآمد فعالیتش اقساط آزادی اش را می‌داد و سرانجام از قید بردگی رها می‌شد. این اتفاق بیشتر برای برده‌های صاحب مهارت یا بردگانی می‌افتاد که اربابشان بهره اندکی از خوی انسانی برده بود. بعضی بردگان نیز که مذهب مسیحیت را در کلیسای کاتولیک می‌پذیرفتند، از سوی اربابانشان اجازه می‌یافتند که بهای آزادی شان را بپردازند. اما بیشتر برده‌ها در همان اوضاع دشوار و هراسناک زندگی می‌کردند. برده‌هایی که در مزارع نیشکر برای آنکه نتوانند ساقه نیشکری را به دندان بگیرند و مزه کنند نقاب‌هایی از جنس قلع روی صورتشان نصب می‌شد و اربابان تا هنگام صرف غذا قفل آن را باز نمی‌کردند. برده‌هایی که خود گاه بازو یا پایشان را می‌شکستند تا از آن اوضاع سخت فرار کنند. زندگی دردناک برده‌ها باعث مرگ تدریجی آن‌ها می‌شد. استعمارگران هلندی که جزیره سورینام در دریای کارائیب را در اختیار داشتند، اعلام کردند که جمعیت پانصد هزار نفری برده‌های این جزیره هر بیست سال یک بار باید نوآوری شود؛ چون همه آن‌ها در این مدت می‌مردند.

?سرگذشت استعمار ج3 فصل شکار انسان ص56(پایانِ جلد سوم)

قسمت بیست و نهم:گذرنامه بهشت

هنگامی‌که نخستین کشتی‌های اروپایی به قاره‌های جدید رسیدند، کشیشان هم همراه کاشفان پا به ساحل گذاشتند.آن‌ها به دنبال مسیحی کردن بومی‌ها بودند.پادشاهان اروپایی از صدها سال پیش از آن مجبور بودند خود را دوستدار و پیرو پاپ‌ها، بالاترین مقام مذهبی در اروپا، معرفی کنند. برای همین بایـد بـه هـر تصمیم خود رنگ و بوی مذهبی می‌دادند.هنگامی‌که اکتشافات جغرافیایی آغاز شد تمام این پادشاهان مدعی بودند که قصد دارند مسیحیت را گسترش دهند. بومی‌هایی که مسیحی می‌شدند مجبور بودند به پاپ و پادشاهان مسیحی احترام بگذارند؛ در این صورت احتمال شورش بسیار کمتر میشد. همچنین آنها با دور شدن از فرهنگ بومی‌خود مصرف کننده کالاهای اروپایی می‌شدند و این بهترین کار برای استعمارگران بود. افزایش قدرت، جنگ با دشمنانی مثـل ترکان عثمانی و ساختن بناهای عظیمی‌ که نشانه عظمت پاپ و کلیسا باشند بدون «پول» ممکن نبود. به همین خاطر پاپ‌ها مجبور بودند منصب‌های کلیسایی را در کشورهای مختلف به فروش بگذارند. کسی که می‌خواست به عنوان اسقف ناحیه‌ای منصوب شود باید مبلغ کلانی را به پاپ می‌پرداخت و اینجا بود که پای سرمایه‌دارهای بزرگ به ماجرا باز می‌شد. کشیش‌ها برای رسیدن به مقام اسقفی از این ثروتمندان قرض می‌گرفتند و به آنها وابسته می‌شدند. اما این پول را چطور باید برمی‌گرداندند؟ پاپ به کشیش‌ها اجازه می‌داد که از طرف او «آموزش نامه» بفروشند. نامه‌هایی که هر کس با در دست داشتن آنها احساس می‌کرد تمام گناهانش بخشیده شده است و درست مثل روزی که از مادرزاده شد پاک و معصوم است. اسقف جدید، درحالی که کیسه ای پر از آمرزش نامـه در دست داشت، وارد شهر می‌شد. هنگام ورود او زنگ کلیساها به نشانه شـادی بـه صـدا در می‌آمد. گروهی از کشیش‌ها و مردم عادی با پرچم و شمع‌های روشـن بـه پیشوازش می‌رفتند. کشیش دیگری جلوتر از او راه می‌رفت و مـتـن آمرزش نامه را که روی بالشی مخملی نصب شده بود به مردم نشان می‌داد: «خداونـد مـا، عیسی مسیح، برتو ترحم کند. با اختیاری که خداوند در این منطقه بـه مـن داده است تو را از همه گناهان و نافرمانی‌ها، هر اندازه که سنگین باشند، می‌بخشم و پاکی و معصومیتی را که هنگام تولد از آن برخوردار بودی بـه تـو بازمی‌گردانم. همین که از دنیا بروی دروازه‌های جهنم به روی تو بسته خواهند شد و درهای بهشت گشوده می‌شوند.» کشیش فریاد می‌زد : «گذرنامه دارم... گذرنامه سفر روح آدمی‌به بهشت جاودان...» کاروان در برابر کلیسای اصلی شهر می‌ایستاد. صندوق بزرگی با قفل‌های برنجی جلوی در کلیسا قرار داده می‌شد تا خریداران «آمرزش نامه» پول‌ها را درون آن بیندازند. کشیشی که بالش مخملی را در دست داشت می‌گفت ؛ «یک گناه کبیره به هفت سال توبه نیاز دارد اما با پرداخت ربع فلورین (یکی از واحدهای پول اروپا در قرن شانزدهم) همین حالا می‌توانید از شر آن راحـت شـوید؛ حتی اگر پدرتان را کشته باشید.» مردم گرد آن‌ها حلقه می‌زدند، هر کس که مبلغ مشخصی را درون صندوق می‌انداخت از اسقف جدید آمرزش نامه ای دریافت می‌کرد. در تمام ایـن مـاجـرا فـرد غریبه ای هـم کـنـار اسقف و کشیش‌ها حاضـر بـود و بـه دقت حساب همه پولهایی را کـه بـه صندوق ریخته می‌شد نگه می‌داشت؛ نماینده بانکدار یا سرمایه‌داری که به اسقف برای خرید این مقام قرض داده بود.خاندان «فوگر» که بانکداران بزرگی در آلمان بودند یکی از این ثروتمندان بودند که به کشیش‌ها برای خرید مقام قرض می‌دادند. آنها به کشیشی به نام «آلبرشت» سی هـزار سکه طلا وام دادند تا او با پرداخت آن به پاپ به عنوان اسقف اعظم شهر«ماینتس» منصوب شود. در همین دوران کشتیهایی پر از طلا و نقره از آمریکای تازه فتـح شـده بـه سواحل اسپانیا و پرتغال می‌رسید. کشورهای دیگر اروپایی به این موفقیت اسپانیایی‌ها وپرتغالی‌ها خیره بودند و آرزو می‌کردند آنها نیز سهمی‌از این گنج‌ها به دست آورند. سرمایه دارها و بانکداران این کشورها نیز با ولع به فتح سرزمین‌های آن سوی اقیانوس فکر می‌کردند و اسقف‌هایی که همواره به آن‌ها بدهکار بودند احساس می‌کردند گنجینه ای تمام نشدنی در قاره‌های تازه، پنهان شده است.

?سرگذشت استعمار ج 4 فصل صلیب خونی ص 18

قسمت سی‌ام:✝️سرزمین صلیب مقدس

اولین کره جغرافیا روی پوست تخم شترمرغ طراحی شد. این کره جغرافیا در سال ۱۵۰۴ میلادی یعنی دوازده سال پس از ورود کریستف کلمب بـه قـاره جدید ساخته شد. روی ایـن کـره بخش بزرگی از آمریکای جنوبی بـه نـام «سرزمین صلیب مقدس» نامیده شده است. پشتیبانی کلیسا از فتح سرزمین‌های تازه فقط به خاطر پول نبود بلکه رهبران کلیسا امیدوار بودند با ورود به این سرزمین‌ها مسیحیت را در آن‌ها گسترش دهند و پیروان بیشتری پیدا کنند. هنری دریانورد، شاهزاده پرتغالی، نخستین کسی بود که برای یافتن راه جدیدی به سوی هند به اکتشافات درسواحل آفریقا و درون این قاره پرداخت. یکی از همراهان «با این کار، انواع کالاها به سرزمین او وارد می‌شد و کالاهای این قلمرو هـم بـه آن سرزمین‌ها می‌رفت و سود فراوانی نصیب کشـور مـا می‌شد. انگیزه دیگر شاهزاده هنری ایـن بـود که گفته می‌شد در غرب آفریقـا قـدرت مسلمانان بسیار زیاد شده است و هیچ مسیحی در میان آن‌ها یافت نمی‌شود. شاهزاده هنری تصمیم گرفت، به هرزحمتی که هست، روشـن کـنـد قـدرت این بی دین‌ها چقدر گسترش یافته و آیا در آن سرزمین، شاهزادگان مسیحی حضور دارنـد تـا عـليـه ایـن دشمنان مسیحیت بجنگند؟ او می‌خواست تمام کسانی را که امکان نجاتشان وجود داشت به خدمت سرورمان، مسیح، درآورد و آن‌ها را مسیحی کند.» درواقع شاهان و شاهزادگان اروپایی به دلیل ترسی که از قدرت پاپ و کلیسا داشتند سعی می‌کردند به تمام فعالیت‌هایشان، مخصوصاً فتح سرزمین‌های جدید ظاهر مسیحی و مذهبی بدهند و با تلاش برای مسیحی کردن این مناطق حمایت و تأیید پاپ را به دست آورند. وقتی کریستف کلمب به یکی از جزایر کارائیب رسید برای پادشاه اسپانیا نوشت: «تصور می‌کنم فقط کمی‌وقت کافی باشـد تـا تعداد زیادی از بومی‌هـا را بـه دیـن مـقـدس مسیح ارشاد و ثروت و سرزمین‌های وسیعی را به اسپانیا تقدیم کنیم، اعلی حضرت این سرزمین بزرگ را تصاحب خواهند کرد؛ جایی که دنیایی دیگر است و مسیحیت در آن گسترده خواهد شد. با ورود همراهان کلمب بـه‌ هائیتی، کشیش گروه نیز به جست وجوی ذخاير و معادن طلا مشغول شد و هنگامی‌که متوجه شد در این منطقه نمی‌تواند بـه ایـن فلز گران قیمت دست پیدا کند با عصبانیت از گروه جـدا شد و خودش را به اسپانیا رساند تا گزارشی تلخ و پراز ناامیدی را درباره منابـع ایـن سـرزمین به پادشاه تقدیـم کند. در گزارش این کشیش، برخلاف نامه‌های کریستف کلمب، هیچ اشاره ای به تلاش برای مسیحی کردن بومی‌ها نشـده بـود. حدود سی سال بعـد، مـاژلان با جلب رضایت دربار اسپانیا، راهی دریاها شد و برای نخستین بار دور کره زمین چرخید. او هنگامی‌که به جزایر سبو در فیلیپین رسید تلاش کرد بومی‌ها را به مسیحیت دعوت کند و به آنها گفت: «هرکس مسیحی شود یک دست زره به او هدیه خواهد شد. مدتی بعد سلطان سبو به او گفت که میل دارد مسیحی شود؛ اما سردارانش به چنین کاری راضی نمی‌شوند. ماژلان فرماندهان سلطان را جمع کرد و از قدرت و سلاح‌های آتشین حکومت اسپانیا سخن گفت و آنها را تهدید کرد که اگر از سلطانشان اطاعت نکنند همه را خواهد کشت و اموالشان را به شاه خواهد داد. فرماندهان مجبور به اطاعت شدند، ماژلان به سلطان وعده داد این بار که از اسپانیا به این منطقه بازگردد چنان نیروی عظیمی‌همراه او خواهد بود که سلطان سپو را به بزرگترین فرمانروای آن مناطق تبدیل خواهد کرد چون او نخستین کسی است که به مسیحیت گرویده است. برای سلطان سبو پس از مسیحی شدن نام اسپانیایی «دون کارلو» انتخاب شد و پسرش نیز «دون فرناندو» نامیده شد. هنگامی‌که اسپانیایی‌ها بر جزیره «میندانائو» در فیلیپین که بیشتر ساکنان آن مسلمان بودند مسلط شدند تلاش کردند تا تبلیغ اسلام را در این جزیره ممنوع کنند و مردم را به مسیحیت دعوت کنند. در سال ۱۵۷۸ میلادی فرماندار اسپانیایی فیلیپین به حاکم بومی‌جزیره میندانائو نوشت: «از این پس باید از پذیرفتن مبلغين مكتب محمد خود داری کنی؛ زیرا که این مکتب باطل است و تنها مكتـب مسیحیت خوب است. باید بفهمید چه کسانی مذهب محمد را تبلیغ می‌کنند و آنها را دستگیر کرده، به حضـور مـن بیاورید. باید خانه‌هایی را کـه ایـن مـكـتـب در آن‌ها تبلیغ می‌شـود خـراب کنیـد و بـه آتش بکشید.» دربار اسپانیا برای مسیحی کردن بومی‌ها چاره تازه‌ای یافته بود: بومی‌هایی که دین جدید را می‌پذیرفتند افرادی آزاد به شمار می‌رفتند اما آنهایی که حاضر نمی‌شدند مسیحی شوند، «برده» محسوب می‌شدند و دیگران می‌توانستند آنها را به کار وا دارند و خرید و فروش کنند.

?سرگذشت استعمار ج4 ص23

قسمت سی و یکم:چوپان مهربان لاماها

کشیش‌هایی که همراه فاتحان به سرزمین جدید می‌رفتند، به جز دعوت مردم به مسیحیت مأموریت دیگری هم داشتند.توجیه رفتارهای خشن سربازان مهاجم و آرام کردن بومی‌ها تا رنج‌های جدیدشان را بدون اعتراض بپذیرند. کشیش اسپانیایی، فرانسیسکوداویلا، افتخار می‌کرد که زبان «فرایچو» یا زبان بومی ‌سرخپوستهای پرویی را آموخته است و به کمک این زبان آنها را راهنمایی می‌کند. او سرخپوست‌ها را به «لاماها» و خودش را به چوپان لاماها تشبیه می‌کند. لامـا نـام گوسفندهایی است که در کوهستان‌های آمریکای جنوبی زندگی می‌کنند: «من شبان مهربان لاماهای کوچکم. شبانی با قلبی بزرگ، او به خاطر لاما هیچ ترسی از مرگ ندارد.مـن شبان خوبی هستم که حیواناتش را می‌شناسد.» داویلا سپس علت تمام شکنجه‌ها و کشتارهایی را که پس از ورود اروپایی‌ها بر سر اینکاها آمده است توضیح می‌دهد.به عقیده او تمام این حوادث به علت گناهانی سرخپوست‌ها پیش از این انجام داده اند اسپانیایی‌ها فقط آن‌ها را به خاطر گناهان شان تنبیه کرده اند : «خـدا اینکاها را به سبب خطاهای گذشته شان آزار می‌دهد و می‌کشـد.خـدا این کار را بی حساب انجام نداده.سفیدپوستان مأمور خدا بوده اند.آنان برای همین هدف به اینجا آمده‌اند؛ وگرنه سرخپوست‌ها به دلیل دوری از عبادت خـدا وگناهان دیگر به جهنم می‌رفتند. مسیحی کردن سرخپوست‌های آمریکای شمالی هم به زور و به شکل گروهی انجام می‌شد؛ به طوری که حدود دوازده سال پس از ورود سربازان اسپانیایی به آمریکا، یعنی تا سال ۱۵۰۴ میلادی،حدود یک میلیون نفر از سرخپوست‌ها غسل تعمید داده شده بودند. ایـن تعـداد تا سال ۱۵۳۶ میلادی بـه نـه ميليـون نـفـر رسید.یکی از کشیشان اسپانیایی در خاطراتش می‌نویسد با کمک یکی از همکارانش هر روز نزدیک چهارده هزار نفر را غسل تعمید داده و مسیحی کرده است. اما بالاترین آمار در اختیار اسقف شهر لیما، تريبوروبلس، بود که به تنهایی بیش از هشتصد هزار نفر را مسیحی کرد. علاقه کشیشان به همراهی با کاشفان و فتح سرزمین‌های تازه به جایی رسید که گاه، خود آنها نقش کاشفان را پیدا می‌کردند و به اکتشاف در مناطق ناشناخته مشغول می‌شدند.

?سرگذشت استعمار ج4 ص 27

قسمت سی و دوم:نفرین ابدی

انگلیسی‌ها مثل اسپانیایی‌ها از خشونت و زور برای تغییر مذهب سرخپوست‌ها استفاده می‌کردند. کشیشهای انگلیسی برای تسخیر سرزمین سرخ‌ها بخش‌هایی از انجیل را نقل می‌کردند: «از مـن بخـواه. مـن بی دینان را به تومی‌بخشم و جهان را مِلک تو خواهم کرد.» به نظر آنهـا ایـن «بی دینان» سرخپوست‌ها بودند.پس خدا املاک آن‌ها را به مسیحیان بخشیده است.کشیش‌های انگلیسی از جملات دیگری از انجیل برای سرکوب سرخپوست‌ها استفاده می‌کردند: «هرکس که گردن به حکم فرمانروا نـهـد، خلاف نظـم الهی عمل می‌کند و آنها که چنین خلافی می‌کنند لعن و نفرین را از آن خود خواهند کرد.» انگلیسی‌ها خود را حـاكـم ســــــرزمین‌های نو یافته می‌دانستند، پس سرخپوست‌هایی که با آنها مخالفت می‌کردند مطابق انجیل به نفرین خداوند دچار می‌شدند. هنگامی‌که سرخپوستها به بردگی وادار می‌شدند یا از چراگاه‌های خود رانده شده و دسته جمعی کشته می‌شدند کشیشان انگلیسی همه این حوادث را نشانه ای از آن «نفرین ابدی» می‌دانستند.

?سرگذشت استعمار ج4 ص32

قسمت سی و سه:دختر لوسی به نام پرنده سفید(1)

خشونت انگلیسی‌ها همیشه چاره‌ساز نبود.آن‌ها گاهی با سلحشوری برخی قبایل سرخپوست رو در رو می شدند و برای مدتی از آرزوهایشان دست می کشیدند.رو در رو شدن با قبیله «پوهاتان» در ویرجینیا یکی از این تجربه های تلخ بود. رئیس قبیله پوهاتان تصمیم گرفته بود به هر شکلی در برابر انگلیسی‌ها پایداری کند. او به مردان قبیله دستور داد در یکی از پیشروی های انگلیسی ها به داخل منطقه در جنگل به کمین آن ها بنشینند و آن ها را محاصره کنند. انگلیسی‌ها که با خیال راحت تا قلب جنگل نفوذ کرده بودند در دام سرخپوست‌ها گرفتار شدند. مردان قبیله، انگلیسی‌ها را به بند کشیدند و نزد رئیس پوهاتان بودند. رئیس قبیله با مردانش به مشورت پرداخت تا سرنوشت انگلیسی‌ها را تعیین کنند ، بسیاری از افراد قبيلـه معتقد بودند انگلیسی‌ها باید کشته شوند. رئیس پوهانان دختر دلبندی داشت به نام «موتاکا» یا پرنده سفید. این دختر نوجوان آن قدر مورد علاقه پدرش بود که به او لقب «پوکوهانتس» یا دخترلوس داده بودند؛ طوری که دیگر کسی او را موتاکا صـدا نمی‌زد؛ همه به او می گفتند : «پوکوهانتس». پوکوهانتس دلش برای انگلیسی‌ها سوخت بـرای همین درحالی که پدرش مشغول بحث و گفت‌وگو با مردان قبیله بود وارد صحبت آنها شد و با اصرار از پدرش خواهش کرد که انگلیسی ها را آزاد کند. رئیس پوهاتان نمی توانست روی حرف دخترش حرفی بزند: برای همین تصمیم گرفت انگلیسی ها را آزاد کند؛ به شرط آنکه دیگر کسی به ویرجینیا مهاجرت نکند. پوکوهانتس از پدرش خواهش کرد انگلیسی‌ها قبل از حرکت غذای خوبی بخورند و نوشیدنی های سرخپوست‌ها را هم امتحان کنند؛ این خواهش او هم برآورده شد. انگلیسی ها آزاد شدند؛ درحالی که هنوز چشمشان به تفنگ هایی بود که سرخپوست ها از آن ها غنیمت گرفته بودند. انگلیسی ها به شرط رئیس پوهانان برای آزادی آنها توجهی نکردند. مهاجرت به ویرجینیا ادامه پیدا کرد. آنها همچنین به دنبال پس گرفتن تفنگ هایشان بودند ؛ تا اینکه یکی از آنها به نام « ناخدا ساموئل ارکال » نقشه ای را پیشنهاد کرد: آن‌هـا علاقه رئیس پوهاتان را به دخترش دیده بودند پس اگر پوکوهانتس را گروگان می گرفتند می توانستند او را با تفنگ ها معاوضه کنند. کمین انگلیسی‌ها در اطراف چادرهای قبیله پس از چند روز نتیجه داد و توانستند پوکوهانتس را به دام بیندازند. اکنون آنها را برای رئیس قبیله پیغامی فرستادند تا دختر عزیز او را با تفنگ ها مبادله کنند.‌ اما رئیس پوهاتان حاضر نبود چنین کاری بکند؛ از طرفی فکر می‌کرد انگلیسی‌ها به خاطر محبتی که پوکوهانتس در حقشان کرده بود و آن‌ها را از مرگ نجات داده بود بالاخره او را آزاد خواهند کرد. اما انگلیسی‌ها چنین قصدی نداشتند. آنها هنگامی که سرسختی پدر پوکوهانتس را دیدند نقشـه تـازه ای کشیدند و تصمیم گرفتنـد بـه شـیوه دیگری از این دختـر باهوش سرخپوست استفاده کنند.

?سرگذشت استعمار ج4 ص35

قسمت سی و چهارم:دختر لوسی به نام پرنده سفید (2)

در قسمت قبل خواندیم که انگلیسی‌ها چگونه دختر لوس رئیس قبیله را که باعث آزادی خودشان شده بود را به خاطر منافعشان دزدیدند ولی از دزدیدن او به نتیجه‌ای نرسیدند تا این که نقشه جدیدی کشیدند. آنها باید پوکوهانتس را مسیحی می کردند، به او زبان انگلیسی می‌آموختند، لباسهای سرخپوستی او را با لباس زنان انگلیسی عوض می کردند و به این ترتیب او را به زنی متمدن تبدیل می‌کردند. سپس پوکوهانتس به انگلستان منتقل می‌شد و او را به قصر پادشاه می‌بردند تا نمونه‌ای باشد از تلاش انگلیسی‌ها برای مسیحی و متمدن کردن سرخپوست‌ها. پس از آن ممکن بود جیمزاول، پادشاه انگلستان ، حاضر شود مبالغ کلانی به این گروه وام دهد تا آن‌ها در زمین‌های وسیع‌تری در ویرجینیا تنباکو بکارند.انتخاب پوکوهانتس از بین تمام اسیران سرخپوست دو دلیل داشت؛ نخست آنکه او دختر رئیس پوهاتان و به قول انگلیسی ها یک پرنسس بـود و دیگر اینکه او بسیار باهوش بود. پوکوهانتس را به شهر«هنریکو» در ۸۸ کیلومتری محل استقرار قبیله‌اش بردند.انگلیسی‌ها دور این شهر را حصار کشیده بودند و مقررات سختی برای رعایت آداب و رسوم مسیحیت وضع کرده بودند. همه سرخپوست‌ها در هنریکو مجبور بودند روزی دو بار به کلیسا بروند. اگر سرخپوستی فقط یک بار فراموش می کرد که به کلیسا برود، برای یک هفته به او غذا نمی دادند. اگر دوبار نمی رفت، شلاق می‌خورد و اگر ترک کلیسا چند بار اتفاق می‌افتاد با شلیک گلوله کشته می شد، به دار آویخته می‌شد و یا در آتش می سوخت. پوکوهانتس را که در این زمان هفده سال داشت، در هنریکو او را مسیحی کردند و نام «ربه‌کا» را برای‌اش انتخاب کردند. ربه‌کا نام دختری خارجی در یکی از داستان‌های کتاب مقدس بود. پوکوهانتس مجبور شد زبان انگلیسی را هم بیاموزد. سپس به او درباره عقاید مسیحیت و جشن کریسمس چیزهایی آموختند و آماده‌اش کردند تا به انگلستان سفر کند. اما پیش از آن باید نقشه انگلیسی‌ها عملی می شد. در رسوم سرخپوست‌ها وقتی شاهزاده خانمی ازدواج می‌کرد، حتی اگر ربوده شده بود، زمین‌هایـش بـه شـوهر او تعلق می گرفت. یکی از انگلیسی‌های گروه به نام «جان رالف» با پوکوهانتس ازدواج کرد تا یک روز زمین‌های او را نیز به چنگ آورد. پوکوهانتس راهی انگلستان شد تا ناخـدا ساموئل ارکال، جـان رالف و بقیه اعضای گروه، او را فقط به عنوان نمونه‌ای از هزاران سرخپوست وحشی که مسیحی و متمدن شده بودند به پادشاه نشان دهند. رالف مطمئن بود با نمایش پوکوهانتس در قصر سلطنتی می‌تواند پول خوبی از جمیز اول برای کار در ویرجینیا و توسعه مزارع تنباکو بگیرد. در دیدار با پادشاه به او اعلام شد که این دختر سرخپوست نه تنها مسیحی شده و به خوبی انگلیسی صحبت می کند بلکه یک «آمونوت» کامل و تمام عیار شده است. «آمونوت» لقب راهبه‌های مقدسی بود که در مراسم مختلف مذهبی به کار گرفته می‌‌شدند. پوکوهانتس در دیدار با پادشاه متوجه شد او هیچگاه لباس هایش را عوض نمی‌کند، حمام نمی رود و غذایش را با صدای بلند می‌جـود. او حتی نمی‌توانست لنـدن را با دشت های وسیع ویرجینیا مقایسه کند، دود غلیظی که از سوختن زغال‌سنگ در کوره کارخانه‌ها به آسمان می‌رفت ابری را به رنگ زرد تیره بالای شهر ساخته بود که اجازه نمی‌داد نور خورشید به زمین برسد، کوچه‌ها و خیابان‌های شهر پر از فضولات حیوانی و انسانی بود.‌ رودخانه‌ای هم که از وسط شهر می گذشت پراز زباله بود. پوکوهانتس که در دشت های سرسبز و پاک ویرجینیا بزرگ شده بود به سرعت در لندن بیمار شد و پس از مدتی از دنیا رفت. جان رالف، پوکوهانتس را در کلیسای سنت جرج به خاک سپرد و خیلی زود راهی آمریکا شد تا به آرزویش برسد؛ او اکنون زمین های پوکوهانتس را در اختیار داشت و با پولی که از پادشاه گرفته بود می‌توانست این زمین‌ها را به مزارع بزرگ تنباکو تبدیل کند.

?سرگذشت استعمار ج4 ص38

قسمت سی و پنجم : ماهیگیران بندر گوا

بقیه کشورهای اروپایی هم استفاده از زور را برای مسیحی کردن مردم در سرزمین‌های فتح شده به روش‌های دیگر ترجیح می‌دادند. پرتغالی‌ها که پیش از همسایگان اروپایی خود، مستعمره‌هایی را در آمریکای جنوبی، آفریقا و آسیا به دست آورده بودند، در وادار کردن مردم به پذیرفتن مسیحیت نیز پیش‌قدم بودند. کشیشی پرتغالی به نام «آنچیتا» در سال ۱۵۶۳ میلادی در نامه‌ای که از برزیل برای دوستانش نوشت بهترین شیوه تبلیغ مسیحیت را در میان سرخپوست‌های برزیل توضیح داد:

«برای ایـن مـردم تبلیغاتی بهتر از شمشیر و میله آهنی وجـود نـدارد. باید آن‌ها را ناگریز کنیم که کلیسای مسیحی را بپذیرند.»

کشیش پرتغالی دیگری که در آفریقا به سر می‌برد در اکتبر ۱۵۷۵ میلادی درباره مردم آنگولا به رئیس خود نوشت:

«تقریباً همه این را فهمیده‌اند که این بربرها نمی‌توانند از طریق عشق؛ به مسیحیت دعوت شوند و تنها با سرکوب می توان آن‌ها را به خدمت خدایمان وادار کرد.»

کشیش دیگری به نام«فرانسیسکو دگویا» هم درباره آنگولا نوشت:

«این بربرهای وحشی را نمی‌توان با موعظه مسیحی کرد. مسیحیت در آنگولا باید با استفاده از خشونت فراگیر شود.»

«فرانسیسکو گزاویه» یک کشیش مشهور پرتغالی بود که سال‌ها در هند به دعوت مردم به مسیحیت مشغول بود. گزاویه در مناطقی از هند که تحت تسلط پرتغالی‌ها نبود هندی‌ها را با موعظه و خواندن داستان‌هایی از انجیل به مسیحیت فرا می‌خواند؛ اما در نقاطی که در تصرف پرتغالی‌ها بود و هم وطنانش در آن نواحی برتری نظامی داشتند نیازی نمی‌دید که از جملات امیدبخش و سرشار از محبت انجیل استفاده کند. در این مناطق ترساندن هندی ها از سلاح آتشین پرتغالی‌ها بهترین شیوه بود. گزاویه در بندر«گــــوا» که از نخستین مناطقی بود که پرتغالی ها در هند تصرف کرده بودند تلاش می‌کرد با تهدید ماهیگیران هندی آنها را مسیحی کند.او هر ماهیگیری را که حاضر نبود مسیحی شود به سربازان پرتغالی معرفی می‌کرد تا دیگر اجازه رفتن به دریا را به او ندهند. پرتغالی‌ها این ماهیگیران را از کسب و کار در بندر هم که آن را جایگزین ماهیگیری کرده بودند، منع می‌کردند. هنگامی که هلندی‌هـا بـه طـرف هـنـد سرازیر شدند و توانستند برخی از مناطق شبه قاره هند را از دست پرتغالی‌ها بیرون بکشند همین شیوه مسیحی کردن اجباری را دنبال کردند. هلندی‌ها جزیره حاصل خیز سیلان را تصرف کردند و به سرعت قوانینی را برای تغییر اجباری دیـن مـردم وضع کردند. هرکس که حاضر نمی شد مسیحی شود یک‌سوم زمین‌ها و اموالش به دست هلندی‌ها می‌افتاد. کسانی که مسیحی شده بودند اما به کلیسا نمی‌رفتند جریمه نقدی می‌شدند. کشیشان هلندی عجله داشتند تا هر چه زودتر همه ساکنان جزیره سرسبز و ثروتمند سیلان مسیحی شوند؛ آنها با هر شیوه‌ای که بود تا سال ۱۷۲۲ میلادی حدود چهارصد هزار نفر را در سیلان غسل تعمید دادند.

?سرگذشت استعمار ج4 ص41

قسمت سی و ششم:هدیه کوچکی برای پادشاه

«فرانسیسکو داکوشتا» یک کشیش پرتغالی بود که در دوران صفوی در هند و جنوب ایران به تبلیغ مسیحیت مشغول بود و با به تخت نشستن شاه عباس در ایران احساس کرد فرصت خوبی برای پیشرفت دین مسیح و افزایش قدرت اروپایی ها در ایران به دست آمده است. داکوشتا راهی «رم» شد و به دیدار پاپ کلمنت هشتم رفت. داکوشتا به پاپ اعلام کرد که می تواند شاه عباس را به یک مسیحی کامل تبدیل کند. پاپ با اشتیاق داکوشتا را به عنوان سفیر خود در ایران انتخاب کرد و شخصی به نام «دیه گو دِ میراندا» را با او همراه کرد. پاپ همچنین از آن ها خواست تا شاه عباس را به اتحاد نظامی علیه ترک های عثمانی که هم اروپا و هم ایران را تهدید می کردند، دعوت کنند. داکوشتا و میراندا همراه گروهی که تحت فرمان میراندا بودند عازم ایران شدند. شاه منتظر ورود این گروه به دربار بود، درحالی که به اتحاد با اروپایی هـا عليـه عثمانی فکر می کرد؛ اما پای هیئت نمایندگی پاپ به دربار صفوی نرسید. به شاه عباس اطلاع دادند که رئیس هیئت، میراندا، دستور داده است کشیش داکوشتا را به زنجیر بکشند. هنگامی که شاه علت را جویا شد، به او خبردادند کشیش لباس های میراندا را سرقت کرده بوده است! آبروریزی هیئت نمایندگی پاپ باعث شد شاه عباس هیچ یک از آن ها را به حضور نپذیرد و اتحاد پاپ و شاه علیه عثمانی به جایی نرسد. میراندا هنگام حضور در ایران متوجه شد داکوشتا درباره تمایل شاه عباس به مسیحی شدن به پاپ دروغ گفته است و این لاف بزرگ تنها برای آن بوده که به پاپ نزدیک شود و افتخار نمایندگی او را به دست آورد.

?سرگذشت استعمار ج4 ص54

قسمت سی و هفتم : پدرهای جاسوس

کشیش‌هایی که برای تبلیغ دین اروپاییان به کشورهای نیرومند آن دوران وارد می‌شدند علاوه بر، مبلغ بودن و گاهی نمایندگی سیاسی یک وظیفه پنهانی هم داشتند:جاسوسی . لباس راهبان و کشیشان و زندگی در کلیساها و دیرها، مطالعه همیشگی کتاب مقدس و بحث درباره مذاهب مختلف بهترین پوشش برای پنهان کردن نیت اصلی آن‌ها محسوب می‌شد. آن ها به دنبال گردآوری اخبار و اطلاعات درباره اوضاع سیاسی و اقتصادی کشورها بودند. در سال ۱۶۲۷ میلادی فرانسوی ها که احساس می کردند از رقیبان اروپایی خود در ایران عقب مانده اند از شاه عباس اجازه گرفتند تا گروه مبلغان مذهبی خود را به اصفهان بفرستند. شاه که فکر می‌کرد حضور اروپایی ها در ایران به اقتصاد کشور کمک میکند، با این درخواست موافقت کرد. مدتی بعد کشیشان فرانسوی وارد اصفهان شدند. مشهورترین فرد این گروه پدر رافائل دومان بود که به چند زبان مسلط بود و اطلاعاتی در علوم دیگر داشت. رافائل دومان از توانایی خود در سخن گفتن به چند زبان استفاده کرد و پس از مدتی به عنوان مترجم وارد دربار صفوی شد. او اکنون بهترین موقعیت را برای جاسوسی به نفع فرانسه در ایران پیدا کرده بود. پدر رافائل دومان حدود پنجاه سال در اصفهان زندگی کرد. او در دربار پادشاهان دیگر صفوی، شاه صفی، شاه عباس دوم و شاه سلیمان نیز به عنوان مترجم حضور داشت. حتی شاه عباس دوم و شاه سلیمان او را به عنوان ریاضیدانی برجسته پذیرفته بودند. رافائل دومان که در بین همکارانش به فردی بسیار دقیق مشهور بود، در سال ۱۶۶۰ میلادی کتابچه ای را با نام «اوضاع ایران» تألیف کرد که در آن با وسواس و دقت وضعیت اقتصادی ایران تشریح شده بود. این کتابچه برای «کُلبر» وزیر اقتصاد فرانسه ارسال شد. کلبر با استفاده از اطلاعات این کتابچه «کمپانی هندشرقی» فرانسه را تاسیس کرد. چند سال بعد هنگامی که پدر دومان از دنیا رفته بود کمپانی هند شرقی فرانسه تصمیم گرفت فعالیت هایش را در ایران گسترش دهد. آنها اکنون به جاسوسی دقیق همچون پدر دومان نیاز داشـتند. شاتونوف سفیر فرانسه در عثمانی، یکی از تاجران زیرک فرانسوی را که در استانبول مقیم بود برای این مأموریت انتخاب کرد. این تاجر «کانسویل» نام داشت. او لباس کشیش ها را به تن کرد و راهی ایران شد. در اصفهان خود را به عنوان منشی گروه مبلغان فرانسوی معرفی کرد و به آنها پیوست. بدون شک اطلاعاتی که یک تاجر می توانست از وضعیت اقتصادی ایران جمع کند بسیار دقیق تر از اخباری بود که کشیش‌های عادی گردآوری می‌کردند. كانسویل، در لباس کشیشان، شهر به شهر سفر می کرد و اطلاعات مورد نیاز کمپانی هند شرقی فرانسه را جمع آوری می‌کرد. اخباری که کانسویل به فرانسه فرستاد حکومت فرانسه را به امضای یک عهدنامه تجاری با ایران تشویق کرد. عهدنامه‌ای که در سال ۱۷۰۸ میلادی بین دو کشور امضا شد. ایران امتیازهای تجاری ویژه ای را به فرانسه واگذار کرد و برای حفظ موقعیت مبلغان مسیحی تعهد کرد که از همه آنها حفاظت و حمایت کند. در رقابت دولتهای اروپایی برای نفوذ در یک کشور؛ کشیش‌ها هر کدام نقش ویژه ای پیدا می‌کردند. آنها باید علاوه بر جاسوسی از کشور میزبان از کشور اروپایی رقیب هم جاسوسی می کردند. در دوره صفوی، پرتغالی‌ها و انگلیسی ها برای نفوذ در ایران،مخصوصاً در جنوب و خلیج فارس،به سختی با هم رقابت می کردند. هنگامی که دو برادر انگلیسی به نام آنتونی و رابرت شرلی برای بهتر شدن روابط ایران و انگلستان در دربار شاه عباس تلاش می کردند. پرتغالیها در سال ۱۵۹۹ میلادی دو کشیش به نام‌های آلفونسو کوردرو و نیکلا دی ملو را به ایران فرستادند. مأموریت اصلی این دو نفرتیره کردن روابط برادران شرلی با شاه عباس بود. چهار سال بعد هنگامی که شاه عباس آماده می شد قراردادی را با انگلیسی ها امضا کند. فیلیپ، پادشاه اسپانیا، سه کشیش را به نام های ژرمینـو دلاکروز، کریستوفردوسنت اسپری و آنتونیو دوگووا به ایران فرستاد تا از هر راهی که می توانستند از امضای قرارداد بین ایران و انگلیس جلوگیری کنند. کشیشان اسپانیایی در این مأموریت خود تنها نبودند. ایرانی‌هایی که با تبلیغات آنها به مسیحیت گرویده بودند به نفع اسپانیا جاسوسی می‌کردند و اخبار دربار ایران و دفترهای نمایندگی انگلیسی‌ها را به کشیشان اسپانیایی می‌رساندند.

?سرگذشت استعمار ج4 ص۶۲

قسمت سی و هشتم : شیر آفریقا

مبلغان کلیسا، درمان بیماران و کاستن از درد و رنج آن‌ها را یکی از بهترین روش ها برای دعوت آنها به مسیحیت می دانستند. تأسیس درمانگاه و بیمارستان به دست مبلغان از نخستین سال هایی که پای استعمارگران به سرزمین های مختلف باز شد تا امروز ادامه داشته است. شاید مشهورترین پزشک مبلغ «دیوید لیوینگستن» باشد. او یک اسکاتلندی بود که در سال ۱۸۴۱ میلادی به جنوب شرقی آفریقا قدم گذاشت. لیوینگستن با ظاهر یک پزشک و برای درمان دردهای سیاهان با آن ها رودررو شد. اما هدف های مأموریتش آن قدر متنوع بود که مجبور بود گزارش هایش را برای چند انجمن متفاوت در لندن ارسال کند: انجمن مبلغين، انجمن سلطنتی جغرافیا، انجمن سلطنتی ستاره شناسی و وزارت امور خارجه. لیوینگستن در آغاز سفر به دنبال ایجاد یک راه تجاری منظم در آنگولا بود ؛ او باید در قلب قاره راهی را پیدا می کرد تا منطقه ای به نام «لین یاتنی» را به اقیانوس هند متصل کند. لیوینگستن در سفرهایش به آبشار عظیمی رسید که آن را به افتخار ملکه انگلستان «ویکتوریا» نام گذاشت. او اولین کسی بود که روی نقشه آفریقا یک نام انگلیسی را به یادگار گذاشت. پس از مدتی لردکلارنـدون، وزیر خارجه انگلستان، این کشیش پزشک را به عنوان کنسول انگلستان در «سواحل شرقی و نقاط کشف نشده آفریقا» منصوب کرد. اولین دستور وزارت خارجـه بـه لیوینگستن جمع آوری اطلاعاتی درباره وضعیت جغرافیایی، منابع معدنی و کشاورزی شرق و مرکز آفریقا بود، دستور دوم برقرار کردن رابطه تجاری بین بومی ها و انگلستان بود.انگلستان در آن سال ها به شدت با تجـارت بـرده ، مبارزه می کرد. آن‌ها متوجه شده بودند که آفریقا سرشار از منابع معدنی است و برای بهره برداری از این معادن به نیروی کار سیاهان نیاز داشتند، به همین علت ناگهان علاقه خود را به تجارت برده از دست دادند و کشتی هایشان روی دریاها به بازرسی کشتی های مختلف می پرداختند تا از حمل برده جلوگیری کنند. لیوینگستن باید رئیسان قبیله های بزرگ را به تجـارت با انگلستان تشویق می کرد تا آنها با کسب درآمدهای جدید از فروش برده به رقیبان اروپایی انگلیسی ها دست بردارند. رؤسای قبایل این برده ها را در جنگ با قبیله های دیگر به اسارت می گرفتند. لیوینگستن یک مأموریت پنهانی دیگر هم داشت؛ مبارزه با نفوذ پرتغالی ها در آفریقا. او در انجام این مأموریت آن قدر اصرار داشت که دولت پرتغال در نامه ای به دولت انگلستان نوشت: «دیوید لیوینگستن زیرنقاب یک کشیش و تبلیغ دینی به تجارت پرتغال در ایـن قـاره لطمه می زند.» لیوینگستن سی سال در آفریقا حضور داشت تا تک تک این مأموریت ها را به پایان برساند.هم وطنانش به او لقب «شیرآفریقا» دادند. او از ساحل اقیانوس اطلس بـه طـرف داخـل قـاره آفریقا حرکت کرد و به ساحل اقیانوس هنـد رسید اما به دوستانش می گفت:« به عقيـده مـن پایان فتح جغرافیایی، آغاز مأموریت تبلیغی است. اما آیا لیوینگستن واقعا یک مبلغ مذهبی بود؟! یکی از دوستانش درباره او این طور می نویسد:

«دیوید سخنران خوبی نبود. به علوم دینی هم زیاد توجه نداشت. خیلی هم به عقاید و اصول مذهبی پایبند نبود. هیچ وقت هم در بحث های مذهبی شرکت نمی کرد. او یک پزشک بود که در انجمـن مبلغيـن لـنـدن ثبت نام کرده و عازم آفریقا شده بود.»

?سرگذشت استعمار ج4 فصل صلیب خونین ص88

قسمت سی و نهم:مسیحیان کوچک

مبلغان کلیسـا توجـه مخصوصی به کودکان داشتند. آنهـا بـه سـراغ کودکان رنجدیده یا بیمار می‌رفتنـد از آن‌ها مراقبت می‌کردند و سپس ایـن کـودکان را با مسیحیت آشـنـا کـرده، غسل تعمید می‌دادند. یکی از مشهورترین کشیشانی که تعداد بی شماری کودکان سیاهپوست را مسیحی کرد «پدرو کلاور» بود که در قرن هفدهم میلادی در اسپانیا زندگی می‌کرد. در آن سال‌ها کشتی‌های اسپانیایی که در سواحل آفریقا پر از برده شده بودند، پی درپی در بندر «کارتاجنا» لنگر می‌انداختند و صدها برده را روانه بازار برده فروشان می‌کردند. پدر کلاور در این بندر ساکن شد و تمام تلاش خود را برای تغییر مذهب برده‌های کودک و نوجوان به کار برد. هر وقت که یک کشتی حمل برده به بندر وارد می‌شد، پدر کلاور با مقداری غذا و نوشیدنی خود را به کشتی می‌رساند و به سراغ برده‌های کودک می‌رفت.بین آنها غذا و نوشیدنی تقسیم می‌کرد، از آن‌ها دلجویی می‌کرد و در همان جا آن‌ها را غسل تعمید می‌داد و نام مسیحی برایشان انتخاب می‌کرد.پدر کلاور این مسیحیان کوچک را به حال خودشان رها نمی‌کرد. همراه آن‌ها بـه بـازار برده فروشان می‌رفت و در مدتی هم که آن‌ها در بازار منتظر اربابان جدید خود بودند برایشان سخنرانی می‌کرد. هنگامی‌که این برده‌های کوچک به صاحبان کشتزارها و معادن فروخته می‌شدند، کلاور باز هم به آنها سرکشی می‌کرد، با آنها درباره دین و نام جدیدشان صحبت می‌کرد و از آنها می‌خواست رنج‌های بردگی را تحمل کنند و در زندگی صبر بیشتری داشته باشند. گفته می‌شود که او حدود سیصد هزار برده را که بسیاری از آنها کودک و نوجوان بودند، غسل تعمید داد و مسیحی کرد. در سالهای بعـد کـه بـرده داری لغـو شـده بـود و دست مبلغان مسیحیت به کودکان برده نمی‌رسید، راه‌های بهتری را برای آموزش کودکان آفریقایی در پیش گرفتند. در سنگال کشیشان فرانسوی به سراغ خانواده‌های بیشماری می‌رفتند که از گرسنگی رنج می‌بردند. این کشیش‌ها با این خانواده‌ها قرار می‌گذاشتند که هر ماه مقداری مواد غذایی به آن‌ها بدهند و در عوض یکی از بچه‌های آن‌ها را برای تربیت مسیحی در اختیار بگیرند. سن این بچه‌ها کمتر از پنج سال بود. کشیش‌ها با خانواده‌ها قرارمی‌گذاشتند که اگر بخواهند پس از مدتی به خود را پس بگیرند باید هزینه‌هایی را که مبلغین برای آن‌ها خرج کرده بودند بپردازند. پس از یک دوره آموزش، بچه‌ها به فرانسـه اعـزام می‌شدند، تا در مدارس کلیسا در دوره‌های بالاتر ادامه تحصیل دهند. آن‌ها در فرانسه تابعیت فرانسوی می‌گرفتند هنگامی‌که به سنگال برمی‌گشتند، مانند یک مسیحی فرانسوی و یک مامور دولت فرانسه برای حفظ منافع این فعالیت می‌کردند.

?سرگذشت استعمار ج4 فصل صلیب خونین ص93

قسمت چهلم:اعتراض

دیدیم که در داستان‌های گذشته که مبلغان مسیحیت چگونه هم‌پا و همراه استعمارگران در حال تبلیغ دین مسیحیت بودند. حتی آنها به ایران هم آمدند...در ایران هم مبلغان مسیحی مدرسه‌هایی را در شهرهای مختلف ساخته بودند.این مدرسه‌ها از مدرسه‌های ایرانی بسیار مجهزتر بودند. آزمایشگاه‌های بزرگ، سالن‌های ورزشی و تئاتر و برگزاری سفـرهای آموزشی بسیاری از خانواده‌ها را وسوسه می‌کرد تا کودکانشان را برای تحصیل به این مدرسه‌ها بفرستند. اما در کنار همه اینها بچه‌ها باید در کلاس‌های خواندن انجیل و سرودهای مسیحی شرکت می‌کردند. بچه‌هایی که در خانواده‌هایی با ریشه‌های قوی مذهبی بزرگ شده بودند با تبلیغات مسیحی مدرسه مخالفت می‌کردند و از مدرسه اخراج می‌شدند. محمد فرخی یزدی که بعدها شاعر بزرگی شد، یکی از این بچه‌ها بود. او که خواندن و نوشتن را در خانه آموخته بود برای ادامه تحصیل وارد مدرسه کشیشان انگلیسی در یزد شد؛ اما مدتی بعد به علت آموزش‌های مسیحی به معلمان مدرسه اعتراض کرد و در پانزده سالگی شعری را علیه آن‌ها سـرود:

دین زدست مردم برد، فکرهای شیطانی-جمله طفل خود بردند در سرای نصرانی-شخص گبرشان عالِم، مرد ارمنی استاد-بهر درس خوش دادند، دین احمدی برباد

منظور فرخی یزدی از«سرای نصرانی» مدرسه مبلغان انگلیسی است که گویا علاوه بر معلمان مسیحی از معلمان «گبر» یا زرتشتی هم استفاده می‌کرده‌اند. فرخی یزدی که در ایـن شـعر فکر مبلغان انگلیسی را «شیطانی» معرفی کرده بود از مدرسه اخراج شد و چون در یزد مدرسه دیگری برای ادامه تحصیل نبود در یک کارگاه پارچه بافی و بعد از آن در یک نانوایی به کار مشغول شد؛ اما خواندن اشعار شاعران بزرگ و سرودن شعر را ادامه داد. حسن دهقانی تفتی هم که پیش از این از او یاد کردیم در همین مدرسه درس خوانده بود. مادر حسن که در بیمارستان مبلغان انگلیسی در یزد مسیحی شده بود هنگام مرگ وصیت کرد که او در مدرسه مبلغان در یزد تحصیل کند. اما در آن زمان هنوز این مدرسه پسرانه به تاسیس نشده بود و حسن که فقط شش سال داشت در مدرسه دخترانه مبلغان انگلیسی شروع به درس خواندن کرد و با تأسیس مدرسه پسرانه به آنجا منتقل و مسیحی شد. در تهران نیز مبلغان آمریکایی مدرسه دخترانه ای را ساختند که بسیاری از دانش آموزان این مدرسه بعدها به مسیحیت گرویدند. مبلغان اروپایی فقط به تأسیس مدرسه و آموزش مستقیم بچه‌ها بسنده نمی‌کردند. در سالهایی که کتاب‌ها و مجلاتی مناسب کودکان و نوجوانان منتشر نمی‌شد، کشیش‌های اروپایی آثاری را برای بچه‌ها منتشر می‌کردند. مبلغان انگلیسی دو کتاب کلوچه ایرانی و حسن پسر یک راهزن را منتشر کردند و کشیشان آلمانی مجله ای را به نام دوست کوچک مشرق زمین انتشار دادند. معلمی‌کردن و آموزگاری برای بچه‌ها، عنوانی بـود که کمک زیادی به مبلغان اروپایی در ایران می‌کرد. آنها که از واکنش مردم مسلمان به تبلیغ مسیحیت نگران بودند، خود را معلم‌هایی دوستدار بچه‌ها معرفی می‌کردند که فقط برای آموزش کودکان به ایران سفر کرده اند. یکی از مبلغان آلمانی به نام فاندرکه با سرسختی از اسلام انتقاد می‌کرد و کتابی را به نام «میزان الحـق» عليـه تعالیم پیامبراسلام -صلی‌الله‌علیه‌وآله- نوشته بود. در ایران خودش را یک معلم ساده معرفی می‌کرد، نه یک کشیش.

?سرگذشت استعمار فصل صلیب خونین، ج 4، ص97

قسمت چهل و یکم:استدآبادی

بچه‌های یتیم و بی سرپرست بیش از کودکان دیگر توجه کشیشان اروپایی و آمریکایی را جلب می‌کردند.این بچه‌ها که به محبت بیشتری نیاز داشتند، با مهربانی‌ها و مراقبت‌های مبلغان به شدت به آنها علاقه‌مند می‌شدند.دکتر«استد» یک مبلغ آمریکایی بود که پس از جنگ جهانی اول با کمک کلیسای «وست مینستر» آمریکا بیمارستانی را در کرمانشاه ساخت و شروع به درمان بیماران و تبلیغ مسیحیت کرد.او مدتی بعد، در یکی از روستاهای کرمانشاه به نام «فرامان» یک مدرسه و یک پرورشگاه ساخت.بچه‌های بی سرپرستی که پدر و مادرهای ناشناخته داشتند بـه ایـن پرورشگاه منتقل می‌شدند و هنگامی‌ که به سن تحصیل می‌رسیدند، وارد مدرسه پرورشگاه می‌شدند.بسیاری از این بچه‌ها که شیفته محبت‌های دکتر استد شده بودند به مسیحیت گرویدند و نام خانوادگی «استدآبادی» را انتخاب کردند.دکتر «سیترالکا» هم یک کشیش دو رگه هندی و انگلیسی بود که بیمارستانی را در منطقه مرزی سیستان و بلوچستان تأسیس کرد. دکتر الکا هنگامی‌ که متوجه می‌شد کودک یتیم یا بی سرپرستی را به بیمارستان آورده‌اند، شخصاً مراقبت از او را به عهده می‌گرفت و پس از بهبودی هم ارتباط خود را با او قطع نمی‌کرد.او موفق شد چند کودک بی سرپرست سیستانی را غسل تعمید داده، مسیحی کند.

?سرگذشت استعمار فصل صلیب خونین، ج 4، ص102

-قسمت چهل و دوم-صیاد در دام

همه کشیشانی که به تبلیغ مسیحیت در سرزمین‌های دوردست مشغول می‌شدند، در خدمت کشورهای اروپایی و استعمارگران نبودند. بعضی از آنها که با قلبی پاک و ایمـان بـه خـدا بـا پیـروان دین‌های دیگر صحبت می‌کردند، گاهی تحت تأثیر آن‌ها قرار می‌گرفتند، از تلاش بـرای مسیحی کردن آن‌ها دسـت می‌کشیدند و حتی خودشان به یک دین و زندگی جدید روی می‌آوردند. «ویلفرد کنتول اسمیت» یک کشیش کانادایی بود که برای تبلیغ در شبه قاره هند، راهی این سرزمین شده بود. اسمیت پیش از حرکت به هند در انگلستان، در گردهمایی جهانی مبلغان شرکت کرد. «هندریک کرامر» برگزارکننده این گردهمایی در کتاب «پیام مسیحی در دنیای غیر مسیحی» که به مناسبت همین مراسم منتشر کرده بود، همه ادیان دیگر را رد کرده، پیروان آنها را خطاکار می‌دانست. اسمیت در حالی که جملات کرامر در ذهنش تکرار می‌شد راهی هند شد و برای تبلیغ مسیحیت در میان بوداییها و تعداد‌ اندکی از مسلمانان عازم کوه‌های هیمالیا شد. او در یکی، از گردنه‌های هیمالیا با پیرمرد بسیار فقیری روبه رو شد که میوه‌های وحشی و کوهی را برای فروش به کنار راه آورده بود. پیرمرد پابرهنه بود و آن قدر فقیر بود که حتی پولی برای خریدن سنگ ترازو نداشت. او یک سنگ بزرگ و دو سنگ کوچک را که ادعا می‌کرد دو پوند (حدود ۹۰۰ گرم) وزن دارند، به جای وزنه ترازو به کار می‌برد. اسمیت از پیرمرد خواست دو پوند میوه به او بدهد و هنگامی‌ که پیرمرد سنگ‌ها را در ترازو گذاشت به او اعتراض کرد که: «من از کجا مطمئن باشم که تو راست می‌گویی و این سنگ‌ها دو پوند وزن دارند؟» پیرمرد در پاسخ اسمیت، با آرامش فقط این آیه قرآن را بر زبان آورد: «خدا بندگانش را به خوبی می‌بیند» و به کارش ادامه داد. اسمیت از ایمان عمیق این پیرمرد فقیر در گردنه‌های دوردست هیمالیا به شدت شگفت زده شد. آیا او می‌توانست با تبلیغ مسیحیت ایمانی محکم‌تر و عمیق‌تر از این را به او ببخشد؟ بار دیگر جملات كرامر و ایمان سرسختانه او را به باطل بودن همه ادیان به جز مسیحیت به یاد آورد و آرزو کرد ای کاش کرامـر هـم آنجا بود. اسمیت به کشورش بازگشت و بقیه عمر را به تحقیق درباره اسلام پرداخت و به یکی از اسلام شناسان بزرگ شد. کتاب‌های «درباره درک اسلام و اسلام در تاریخ جدید» از مشهورترین کتابهای او هستند. در ایران هم دو نفر از کشیشان پرتغالی که در عصر صفوی به اصفهان آمده بودند، پس از چند سال زندگی در کنار مردم از تبلیغ مسیحیت دست برداشتند و مسلمان شدند. اولین نفر کشیشی به نام «امانوئل سانتاماریا» بود که ریاست صومعه پرتغالی‌ها را در اصفهان به عهده داشت. او در سال ۱۶۹۱ میلادی مسلمان شد و نام «قلی» (خـادم امـام حسـن علیه‌السلام) را بـرای خـودش انتخـاب کـرد. شش سال پس از او کشیش پرتغالی دیگری که از زادگاهش، لیسبون، راهی اصفهـان شـده بـود بـه اسلام گروید. ایـن کشیش که «آنتونیو دوژزو» نام داشت، در زندگی جدیدش علی‌قلی جدیدالاسلام نام گرفت. او کتاب‌هایی در دفاع از اسلام و مخالفت با مبلغان مسیحی تألیف کرد. سیف المؤمنين، هدایت الظالمین و فواید ازدواج نام برخی از کتاب‌های او هستند. شاه سلیمان صفوی علاقه ویژه‌ای به علی‌قلی داشت و او را به عنوان مترجم مخصوص دربار استخدام کرده بود.

?سرگذشت استعمار فصل صلیب خونین، ج 4، ص114

قسمت چهل و سوم: غرب وحشی

غریبه‌ها(لقبی که سرخپوست های برایِ کاشفین اسپانیایی داده بودند) از جایی که کشتی لنگرانداخته بود با قایق‌های کوچکی به طرف ساحل به راه افتادند؛ درحالی که هریک شمشیری را در دست داشتند، سرخ پوست‌ها به سرعت به طرف کلبه‌هایشان دویدند و با دستانی پر بازگشتند ؛ آنها بسیار مهربان بودند و برای غریبه‌ها آب و غذا آورده بودند. آن روز سوم اکتبر ۱۴۹۲ میلادی بود. فرمانده غریبه‌ها «کریستف کلمب» نام داشت که برای نخستین بار به قاره ی آمریکا قدم گذاشته بود. كريستف کلمب ايـن سرخ پوست‌ها را که از قبیله ای به نام «آراواک» بودند، این گونه توصیف می‌کند:

«آن‌ها برای ما طوطی، توپ‌های پنبه ای و میوه‌های جنگلی آوردند و با میل و رغبت، هرچه را که داشتند با ما مبادله می‌کردند. بدن‌هایشان ورزیده و چهره‌هایشان دلنشین بود. هیچ سلاحی حمل نمی‌کردند. اصلا هیچ سلاحی را نمی‌شناختند ؛ مثلا وقتی شمشیرم را به آن‌ها نشان دادم، از روی نادانی به تیغه ی آن دست کشیدند و خود را مجروح کردند. آن‌ها مناسب خدمتکاری هستند ؛ تنها با پنجاه سرباز می‌توانیم آن‌ها را به زانو درآوریم و به هر کاری که مایلیم وادار کنیم.»

کریستف کلمب در گزارشی به دربار اسپانیا نوشت:

« این سرزمین، شگفت انگیز است. کوه و دشت،سبز و حاصل خیز است و رودخانه‌های بزرگ و پهن آن پر از طلا هستند.»

او سپس صاحبان این سرزمین را این گونه توصیف میکند:

«به قدری خام و ساده اند و درباره‌ی دارایی خود آن قدر سخاوتمندند که اگر کسی ندیده باشد باور نمی‌کند. اگر چیزی از آن‌ها بخواهید هیچگاه « نه » نخواهند گفت. حتی برعکس، مایلند هر چیزی را که دارند با دیگران تقسیم کنند.»

کریستف کلمب در سفر دومش به آمریکا، در سال ۱۴۹۵ میلادی، دوباره به آراواک‌های مهربان رسید و به شکار برده پرداخت. هزاروپانصد سرخ پوست آراواک، مـرد و زن و کودک، اسیرو در قفس‌های بزرگی زندانی شدند. سپس پانصد نفر از آن‌ها انتخاب و به کشتی منتقل شدند. از این پانصد نفر، دویست نفر در سفر دریایی جان خود را از دست دادند. بقیه سالم به اسپانیا رسیدند و در قفس‌های بزرگی به فروش گذاشته شدند. اکنون آراواک‌ها ایـن غریبه‌های شمشیر به دست را بهتر می‌شناختند. کلمب که به پادشاه اسپانیا قـول داده بود محموله‌های بزرگی از طلا را برای او ارسال کند سرخ پوست‌ها را وادار به جست وجوی طلا در کف جویبارها و رودخانه‌ها میکرد. تنبیه کوچکی برای سرخ پوست‌هایی که زیر بار نمی‌رفتند در نظر گرفته شده بود ؛ یک دستشان را قطع میکردند و آن‌ها را به حال خودشان رها میکردند تا پس از خونریزی فراوان بمیرند. آراواک‌ها تلاش کردند یک نیروی نظامی‌برای دفاع از خودشان ایجاد کنند ؛ اما حریف اسپانیایی‌ها که توپ، تفنگ و اسب داشتند نشدند. سرخ پوست‌های اسیر جلوی سگ‌های گرسنه انداخته شده یا زنده در آتش سوختند. کار برای یافتن طلا وظیفه ی مردان بود، اما زن‌ها هم وظیفه داشتند که در کشتزارها کار کنند. غذایی که به آن‌ها داده می‌شد بسیار اندک بود. پس از مدتی زن‌ها خشک و لاغر شده و بیشتر کودکان مرده بودند. هنگامی‌که معلوم شد دیگر طلایی پیدا نمی‌شود، همه ی مردان و زنان را در مزارع به کارگرفتند. سرخ پوست‌ها باید محصولات مزرعه را که در بارهایی به وزن ۴۰ تا ۵۰ کیلوگرم بسته بندی شده بود روی شانه می‌گذاشتند و به نقاط دورتری که از کشتزارها ۲۵ تا ۵۰ کیلومتر فاصله داشت میبردند. اسپانیایی‌ها که در این مسیر طولانی مراقب سرخ پوست‌ها بودند، بر تخت روان‌هایی می‌نشستند که روی شانه ی چهار سرخ پوست حمل می‌شد. هزاران نفر از آراواک‌ها در شرایط سخت معادن و کشتزارها یا بر اثر تنبیه اسپانیایی‌ها از بین رفتند ؛ به طوری که در سال ۱۵۵۰ میلادی یعنی پنجاه و هشت سال پس از ورود کلمب به سرزمینشان تنها پانصد نفر از آن‌ها زنده بودند. این جمعیت هنگام ورود اسپانیایی‌ها به سرزمین آن‌ها پنجاه هزار نفر بود. «لاس کاداس» کشیشی بود که همراه اسپانیایی‌ها به آمریکا رفته بود.او درباره ی رفتار هم وطنانش با سرخ پوست‌ها می‌نویسد :« وقتی اسپانیایی‌ها سرخ پوستان را با چاقو مجروح میکردند و یا تکه‌هایی از بدن آن‌ها را می‌بریدند تا تیزی شمشیرهایشان را امتحان کنند، هیچ فکر بدی در سرنداشتند....»

?سرگذشت استعمارج5 ص11

قسمت چهل و چهارم : بیماری اسپانیایی‌ها

پس از کریستف کلمب، فرناندو کورتز از طرف دربار اسپانیا مأمور شد تا فتح قاره‌ی جدید را ادامه دهد. کورتز به مکزیک رسید و توانست امپراتوری بزرگی را که سرخ پوست‌ها بنا کرده بودند تسخیر کند. تمدن سرخ پوست‌های «آزتک» نتوانست در برابر اروپایی‌ها و تمدن اروپایی که با سلاح آتشین به سراغ آن‌ها آمده بود مقاومت کند. در نخستین روزهایی که کورتز به مکزیک رسیده بود. سرخ پوست‌ها فکر می‌کردند می‌توانند آن‌ها را با دادن هدیه‌هایی آرام کنند، آن‌ها وقتی شادی اسپانیایی‌ها را از دیدن اشیاء طلایی دیدند طلای بیشتری برای آن‌ها آوردند اما از هیجان اسپانیایی‌ها شگفت زده شدند. اسپانیایی‌ها معدن ایـن طلاها را می‌خواستند. یکی از سرخ پوست‌ها که از علاقه‌ی عجیب تازه واردها به این فلز زرد تعجب کرده بود. علت آن را از کورتز سوال کرد. کورتز یک دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:

«تمام مردم ما به یک بیماری مبتلا هستند، یک بیماری قلبی که فقط با طلا درمان می‌شود.»

تمدن مایا در پـرو هـم نتوانست در برابـر ایـن بیماری اسپانیایی مقاومت کند. سرخ پوستان پرویی هم هنگامی‌که با این غریبه‌ها آشـنـا شـدند، تلاش کردند آن‌ها را با هدیه ای شاد کنند: یک خورشید طلایی و یک ماه نقره ای. ارسال این هدیه برای پادشاه اسپانیا کافی بود تا چند نسل از سرخ پوست‌های پرو به کار در معدن و کندن غارهایی در دل کوه‌ها وادار شوند و گروه گروه در این غارها که به دست خودشان ساخته شده بود، جانشان را از دست بدهند. زجرآورترین کار در معدن هنگامی‌پیش می‌آمد که آب به درون آن راه می‌یافت. سرخ پوست‌ها مجبور بودند در کوتاه ترین زمان و زیر شلاق اسپانیایی‌ها درحالی که فریادهای این اربابان در راهروهای تاریک معدن می‌پیچید، آب را با ظرف‌های کوچک جمع کنند و معدن را خشک کنند. هزاران سرخ پوست جان خود را از دست می‌دادند تا داروی قلب بیماری سفیدها را از دل کوه بیرون بکشند. زمان زیادی از ورود اسپانیایی‌ها به قاره جدید نگذشته بود که بقیه اروپایی‌ها هم به خاطر هم چشمی‌با آن‌ها به طرف این دنیای تازه به راه افتادند. هنگامی‌که اسپانیایی‌ها بخش‌های بزرگی از آمریکای مرکزی و جنوبی را تسخیر کرده بودند، انگلیسیها و هلندیها مجبور بودند به نقاط شمالی تر آمریکا قدم بگذارند.

?سرگذشت استعمار ج5 ص 15

قسمت چهل و پنجم: گرسنگان زمین

دولت انگلستان با سرخ پوستهایی که از آبله نجـات پیدا کرده بودند، پیمانی بست تا آنها به سمت غرب آمریکا مهاجرت کنند و منطقه ای به نام «آپالاچ» محل زندگی آنها را از سیزده مهاجرنشین انگلیسی که در سواحل شرقی آمریکا می‌زیستند، جـدا کند. مهاجرنشین‌ها بـه ایـن حـكـم دولت انگلستان مانند بسیاری دیگر از فرمان‌های آنها اعتراض کردند. آنها اکنون برای انقلاب و اعلام استقلال از انگلستان آماده می‌شدند؛ و معتقد بودند کشورشان تا غرب آمریکا و سواحل اقیانوس آرام گسترده است. هنگامی‌که جنگهای استقلال درگرفت و حکومت انگلستان و مهاجرنشینهای انگلیسی به جان هم افتادند، سرخ پوستها هم به طرفداری از انگلستان برخاستند که لااقل غرب آمریکا را برای زندگی آنها در نظر گرفته بود؛ اما ایـن بـارهـم بخت و اقبال با سرخ پوستها یار نبود، یک بار دیگر هم پیمان سرخ پوست‌ها شکست خورد. مهاجرنشین‌ها پیروز شدند و ایالات متحده آمریکا را تأسیس کردند. سرخ پوست‌ها پس از دو جنگ بزرگ و از دست دادن متحـدان خـود، با یک ملت جدید روبه رو بودند؛ ملتی که «گرسنه‌ی زمین» بود.

?سرگذشت استعمارج5 ص40

قسمت چهل و ششم: راهپیمایی اشک‌ها

قانونی که انـدرو جکسون به تصویب رسانده بود، باید به تدریج بـه اجـرا درمی‌آمـد و قبیله‌های مختلف سرخ پوسـت بـا امضای قرارداد و یا به زور بـه آن سـوی می‌سی سی پی کوچ می‌کردند. اما دولت درباره ی انتقال یک قبیله عجله داشت: چیروکی‌ها. ایـن سرخ پوست‌ها ساکن جنوب آمریکا بودند و در سرزمین‌های آن‌ها طلا کشف شده بود. پس خیلی زود باید به راه می‌افتادند. رئیس جمهور فوراٌ بـه ژنرال وينفيلد اسکات دستور داد به منطقه ی چیروکی‌ها برود و آن‌ها را وادار کند که چادرهایشان را جمع کنند و به سمت غرب به راه بیفتند. اسکات با پنج هنگ سرباز و چهارهزار سفیدپوست داوطلب بـه سراغ چیروکی‌ها رفت. زمستان بود و هوا کاملاٌ سرد؛ اما اسکات باید دستور رئیس جمهور را اجرا می‌کرد سرخ پوست‌ها اجازه نداشتند منتظر بهار بمانند. اسکات سرخ پوست‌ها را جمع کرد تا؛ دستور رئیس جمهور را به آن‌ها اطلاع دهد: «رئیس جمهور ایالات متحـده مـرا بـا یک ارتـش قـوی اعزام کرد تا شما را مجـبـور کـنـنـد بـرای زندگی در رفاه کامـل بـه آن سـوی رود می‌سی سی پی بروید. قرص کامـل مـاه در حال کوچک شدن است و قبل از آن کـه قـرص ماه دیگری به پایان برسد، باید همه به سمت غرب حرکت کرده باشید. سربازان مـن مسیر حرکت شما را زیر نظر دارند و هزاران تفنگدار از همـه سـو بـه طـرف شـما می‌آینـد تـا بـا فـرار يا مقاومت به صورت یکسان مبارزه کنند. آیا می‌خواهید با مقاومت خود ما را مجبور کنید دست به سلاح ببریم ؟ خدا نکند ! آیا می‌خواهید فرار کنید و در جنگل پنهان شوید؟ خدا نکند!» چیروکیها در سرمای سخت زمستان به راه افتادند تا جویندگان طلا به سرعت جانشین آنها شوند. صدها کیلومتر پیاده روی در زمین‌های یخ زده و پوشیده از برف بسیاری از سرخ پوست‌ها مخصوصاٌ زنان و کودکان را از پا می‌انداخت. چیروکی‌ها حدود هفت هزار نفر بودند که چهارهزار نفر آن‌ها در این راهپیمایی هولناک کشته شدند. آن‌ها هنگامی‌که به رودخانه می‌سی سی پی رسیدند، رودخانه نیمه یخ زده بود و یخ‌های شناور برای قایق‌هایی که از عرض رودخانه می‌گذشتند، بسیار خطرناک بودند. اما قانون ایالات متحده باید اجرا می‌شد، محل زندگی آن‌ها غرب رودخانه بود، نه شرق آن. سرخ پوست‌ها که پس از راهپیمایی طولانی دیگر توانی برایشان نمانده بود، در قایق‌ها نشستند و به سوی ساحل شرقی به راه افتادند. تکه‌های بزرگی از یخ‌های شناور با قایق‌ها برخورد و بعضی از آنها را واژگون میکردند. یخ زدن در آب می‌سی سی پی سرنوشت گروهی دیگری از چیروکی‌ها بود. هنگامی‌که آخرین نفرات آنها در ساحل شرقی پیاده می‌شدند؛ جریان آرام می‌سی سی پی اجساد منجمد افراد قبیله را دورتر و دورتر می‌برد.چیروکیها تا سالهای بسیار درد و رنج خود را از این راهپیمایی به یاد می‌آوردند. سفری که نام «راهپیمایی اشک‌ها» را برایش انتخاب کرده بودند. درهمین روزها رئیس جمهور آمریکا در کنگره سخنرانی کرد و به نمایندگان گفت:

« با خوشحالی فراوان خبر انتقال کامل سرخ پوستهای چیروکی را به سرزمین جدیدشان به اطلاع می‌رسانم. این اقدام بهترین نتایج را به دنبال داشته است.»

سرگذشت استعمار ج 5 ص45

قسمت چهل و هفتم: برادران سیاه

در سال‌هایی که سفیدپوستها، سـرخ پوست‌ها را از سرزمین‌هایشان می‌راندند، سیاه پوست‌ها هم با کشتی از آفریقا به آمریکا منتقل می‌شدند تا در مزارع پنبه و نیشکر بردگی کنند. برده‌هایی که از ظلم سفیدها به تنگ می‌آمدند، گاه فرار می‌کردند و به قبیله‌های سرخ پوست پناهنده می‌شدند. یکی از قبیله‌هایی که‌این برده‌ها را پناه می‌داد قبیله‌ای در جنوب آمریکا به نام «سمینول» بود. سیاهان در دهکده‌های سرخ پوستان سمینول به آرامش می‌رسیدند، با دختران سرخ پوست ازدواج می‌کردند و فرزندانشان را به صورت انسان‌هایی آزاد بزرگ می‌کردند. سرزمین سمینول‌ها در چشم دولت آمریکا زمینی بسیار حاصلخیز بود که می‌توانست به کشتزارهای عظیم پنبه تبدیل شود؛ اما حضور سرخ پوست‌ها در‌این منطقه که روزگارشان را با شکار می‌گذراندند و به مزارع کوچک ذرت بسنده می‌کردند، مانع بزرگی برای به ثمر رسیدن‌این اندیشه‌های اقتصادی بزرگ بود. چیزی نگذشت که قرار برده‌ها به دهکده‌های سرخ پوستی بهانه خوبی به دست آمریکایی‌ها داد. آن‌ها اعلام کردند که سرخ پوست‌ها برده‌ها را به فرار تحریک می‌کنند و چادرهای آنها پناهگاه برده‌های فراری و تبهکار است. دولت بدون هیچ هشداری حمله به دهکده‌های سرخ پوست نشین را آغاز کرد و بدون آنکه در جست و جوی برده‌ها باشد، چادرها را به آتش می‌کشید و مرد و زن و کودک را به قتل می‌رساند. کشتار سمینول‌ها، سرزمین وسیعی را در اختیار دولت آمریکا گذاشت که آن را با قیمت خوبی به سرمایه داران سفید فروخت. با نابودی سمینول‌ها و آماده شدن زمین‌های آن‌ها برای کشت پنبه قیمت برده در آمریکا به شدت بالا رفت؛ برده‌هایی که باید‌این زمین‌ها را بـه مـزارع بـزرگ و پنبه تبدیل می‌کردند. آزادی‌این زمین‌ها سنگ بنای برپایی « امپراتوری پنبه » در آمریکا بود. ‌این امپراتوری،آمریکا را به بزرگ ترین تولیدکننده‌ی پنبه در جهان تبدیل کرد. پنبه‌ای که از‌ایـن مـزارع به دست می‌آمد، به انگلستان صادر می‌شد تا چرخ کارخانه‌های ریسندگی منچستر به گردش بیفتد. پارچه‌های منچستر نیز صنایع پارچه بافی بسیاری از کشورهای مشرق زمین را به نابودی کشاندند. اکنون‌این کشورها برای به دست آوردن لباسی که تنشان را بپوشاند، به آمریکا و انگلستان وابسته بودند.

سرگذشت استعمار ج5 ص49

قسمت چهل و هشتم: تب طلا

سـرخ پوست‌هایی که به قانون دولت سفیدها گردن گذاشته بودند و راهی غرب می‌سی سی پی شده بودند، باید در صلح و آرامش، بدون آنکه چشمشان به هیچ سفیدپوستی بیفتد، زندگی می‌کردند. اما تنها ده سال از این کوچ اجباری گذشته بود که در کالیفرنیا طلا پیدا شد و در عرض چند ماه هزاران سفیدپوست از می‌سی سی پی گذشتند تا به جست و جوی طلا بروند. اما دولت آمریکا که به سرخ پوست‌ها قول داده بود، غرب رودخانه «تا هنگامی‌که سبزه می‌روید» به آن‌ها متعلق است، چه پاسخی برای آن‌ها داشت؟ پس از مدتی اعلامیه «تقدیر» از طرف دولت آمریکا صادر شد. در این اعلامیه آمده بود: تقدیر و سرنوشت حکم می‌کند که اروپایی‌ها و فرزندان آن‌ها بـر سراسر قاره آمریکا حکومت کنند. آن‌ها نماینده ی نژاد برتر و پیروز هستند و مسئولیت نگهداری از جنگل‌ها و بیرون آوردن ثروت‌هایی که در این زمین‌ها نهفته است، به عهده آن‌هاست. این اعلامیه عجیب جواب دولت آمریکا به رؤسای قبایلی بود که آن‌ها را به عهدشکنی متهم میکردند. جالب است که تنها یک گروه از سفیدپوستان با این اعلامیه مخالفت کردند؛ ساکنان «نیوانگلند» که همه ی سرخ پوست‌های سرزمینشان را کشته یا آواره کرده بودند. اکنون کالیفرنیا به عنوان سی و یکمین ایالت آمریکا مشخص شده بود؛ اما هنگامی‌که خـبـر پیـدا شـدن رگه‌هایی از طلا در کوه‌های «کلرادو» منتشر شد، ایالات‌های تازه کانزاس و نبراسکا در سرزمین‌های سرخ پوست‌ها متولد شدند.

?سرگذشت استعمار ج5 ص 52

قسمت چهل و نهم: شاهین سیاه

بسیاری از سرخ پوستان نه به اعلامیه تقدیر توجه کردند ونه به وعده‌های جدید سفیدها که باز هم به آن‌ها قول می‌دادند، زمین‌هایی را «تا هنگامی‌که سبزه می‌روید» به سرخ پوست‌ها اختصاص خواهند داد؛ یکی از این افراد «شاهین سیاه» رئیس قبیله فوکس بود.او اعتقاد داشت امریکایی‌ها تنها با زبان دروغ و فریب صحبت می‌کننـد وهیچگاه نباید به آن‌ها اعتماد کرد. شاهین سیاه قبیله اش را با سه قبیله ی دیگر به نام وینه باگو، پتاووتامی‌و کیکاپو متحد کرد و به مهاجران جدید اعلان جنگ داد. اتحاد چهار قبیله سرخ پوست برای آمریکایی‌ها به دردسر بزرگی تبدیل شده بود؛ به ویژه آن‌ها که سرخ پوست‌ها از جنگ رو در رو پرهیز می‌کردند. آن‌ها به دسته‌های کوچک تقسیم شده بودند و در کوه و دشت به ستون‌های سربازان و باشگاه‌های آن‌ها حمله می‌کردند و دوباره ناپدید می‌شدند. این وضع بسیاری از سران ایالات متحده را به فکر واداشته بود که رفتار خشونت آمیز با سرخ پوست‌ها گاهی می‌تواند هزینه‌های بسیاری داشته باشد و باید به گونه ای آن‌ها را وادار کرد که از زندگی گذشته ی خود دست بکشند، شیوه ی زندگی آمریکایی را بپذیرند، پایبند زمین، شهر و تجارت شوند و شکار و زندگی در طبیعت را رها کنند. در این میان رئیس جمهور آمریکا پیشنهاد جالبی داشت

«از سرخ پوستان بخواهیم به جای آن که با سربازان ما بجنگند و کشته شوند، در زمین‌های کوچکی خانه بسازند و مشغول کشاورزی شوند. بعد آن‌ها را به پذیرفتن زندگی متمدنانه ی آمریکایی تشویق کنیم. اکنون آن‌ها با سفیدها تجارت می‌کنند و کالا می‌خرند، بدهی به بار می‌آورند و برای پرداخت بدهی‌هایشان مجبور می‌شوند زمین‌هایشان را واگذار کنند.»

درحقیقت رئیس جمهور حتی برای همان قطعه‌های کوچک زمین که ممکن بود در برابران دشت‌های وسیع به سرخ پوستان داده شود، نقشه کشیده بود، اما فرماندهان ارتش که در حال جنگ با شاهین سیاه بودند. به نقشه‌هایی نیاز داشتند که زودتر به نتیجه برسد. آنها سرانجام با گروهی از قبیله وینه باگو مذاکره و آن‌ها وادار به خیانت به شاهین سیاه کردند. وینه باگوها قبول کردند که در برابر بیست رأس اسب وصد دلار پول نقد، شاهین سیاه را به دامی‌بکشانند که امریکایی‌ها برای او پهن کرده بودند. شاهین سیاه با همین حیله اسیر شد. او را به پایتخت آمریکا بردند تا به عنوان رهبر شورشی‌ها در برابر چشم‌های تماشاگران کنجکاو بایستد ؛ اما شاهین سیاه در برابر سفیدها شروع به سخنرانی کرد: «من هیچ خطایی نکرده ام که باعث خجالت یک سرخ پوست شوم. من با سفیدهایی جنگیدم که سال به سال، قـدم بـه قـدم، با دروغ و فریب جلو می‌آمدند تا زمین‌های ما را از چنگمان بیرون بکشند. اگر یک سرخ پوست مثل شما دروغ گو باشد، از قبیله اخراج می‌شود تا گرگ‌ها او را بدرند. مردان سفید معلمان بدی هستند، آنها به سرخ پوست‌ها لبخند می‌زنند تا گمراهشان کنند، با سرخ پوست‌ها دست می‌دهند تا فریبشان دهند. آنها مانند مار به میان ما خزیدند و ما را مسموم کردند». کسانی که صحبت‌های شاهین سیاه را می‌شنیدند. این جملات رئیس جمهور را هـم بـه خاطر داشتند:«اگر نتوانیم سرخ پوست‌ها را به راه راست هدایت کنیم، باید آن‌ها را از بین ببریم». شاهین سیاه به زندان منتقل شد و پس از مدتی از دنیا رفت. اسکلت او را از بقیه اجزای بدنش جدا کردند و آن را به فرماندار ایالات «آیـوا» که تازه تأسیس شده بود، هدیه کردند. فرماندار تازه کار، اسکلت شاهین سیاه را به عنوان یک شیء زینتی در دفتر کارش گذاشت.

?سرگذشت استعمار ج5 ص56

قسمت پنجاه: ماهی که گوزن سُم می‌زند

سرخ پوست‌هایی که حضور سفیدها را در غرب آمریکا تحمل می‌کردند و به ساختن پاسگاه‌ها، حفـر معـدن و از بـيـن بـردن جنگل‌ها اعتراض نمی‌کردند، بـاز هـم آرامشی همیشگی نداشتند. سربازان همیشه با بدبینی مراقـب آن‌ها بودند و هر حادثه‌ی ناگواری را کـه بـرای سـفیدها رخ می‌داد، به سرخ پوست‌ها نسبت می‌دادند. برخی از سرخ پوست‌ها به خاطر همین بدگمانی‌ها به دست سربازان کشته می‌شدند. افراد قبیله برای انتقام به پاسگاه‌ها حمله میکردند و جنگ آغاز می‌شد. یکی از قبیله‌هایی که مدتی طولانی در چنین جنگ و گریزهایی درگیر بود «ناواهو» نام داشت. مردان ناواهو گله داران بزرگی بودند؛ اما بسیاری از چارپایان خود را در جنگ با سربازان آمریکایی از دست داده بودند. آن‌ها به تدریج به این نتیجه رسیدند که باید قرارداد صلحی را با ارتشی‌ها امضا کنند. قرارداد صلح بين«مانوئه ليتو» رئیس قبیله‌ی ناواهو و سرهنگ کنبی در دژ«فانتل روی» امضا شد. با امضای قرارداد، آرامش در منطقه حاکم شد و گاهی هم مسابقات اسب دوانی بین سرخ پوست‌ها و سفیدها در داخل دژ برگزار می‌شد؛ مسابقاتی که سرخ پوست‌ها علاقه‌ی زیادی به آنها داشتند. مسابقات معمولاً از نخستین ساعت‌های صبح آغـاز می‌شد و نزدیک ظهر این رقابت‌های دو نفری ادامه داشت؛ اما هنگام ظهر بهترین سوارهایی که از دو طرف آمادگی خود را برای مسابقه اعلام کرده بودند، وارد میدان می‌شدند. در این لحظه هیجان به اوج می‌رسید و هردو طرف جایزه‌هایی را برای برنده تعیین می‌کردند؛ پول نقد، پتو، اسب، مروارید و هر چیز با ارزش دیگر سرخ‌ها و سفیدها جایزه‌ها را پایین دیوار در می‌گذاشتند و به میدان مسابقه برمی‌گشتند تا هنگامی‌که برنده مسابقه مشخص شد، به طرف دیوار برود و همه را برای خودش بردارد. روزی که قرار شد رئیس قبیله یعنی «مانوئه لیتو» در مسابقه شرکت کند، جوانهای قبیله از شدت هیجان به آستانه‌ی دیوانگی رسیده بودند. مانوئـه لـیـتـو از چند روز قبل به سربازان دژ خبر داد که می‌خواهد با بهترین سوار ارتشی رقابت کند، سرخ پوست‌ها جایزه‌های با ارزشی که برای چنین مسابقه ای مناسب باشد، آماده کرده اند و بهتر است سربازها هم هدیه‌هایی شایسته آماده کنند. مسابقه در یکی از روزهای آخر تابستان در «ماهی که گوزن سم می‌زند» برگزار شد. صدهـا مـرد و زن و کودک سرخ پوست زیباترین لباس‌هایشان را پوشیدند، بهترین اسب‌هایشان را سوار شدند و بـه طـرف دژ به راه افتادند. سرخ پوست‌ها با چشم‌هایی که می‌درخشید و سروصدا و خنده‌های بلند وارد دژ می‌شدند. چند سرباز داور مسابقه بودند و یکی از آنها با شلیک گلوله ای رقابت را آغاز کرد. هردو اسب از جا کنده شدند و شروع به تاخت کردند. اما پس از چند لحظـه مانوئه لیتو احساس کرد اسب در اختیارش نیست، طوری که دیگر نمی‌توانست حیوان را در اختیار داشته باشد و مسابقه بیرون پرید، سروان با سرعت پیش می‌تاخت و سرانجام به خط پایان رسید. مانوئـه لـيـتـو اسبش را آرام کرد و خیلی زود فهمید که کسی لگام اسب را با چاقو بریده است، مردان ناواهـو بـه طرف داوران دویدند و از آن‌ها خواستند مسابقه را باطل کنند. اما سربازان زیر بار نرفتند. سروان همراه چند سرباز با هلهله شادی به سوی دیوار دژ تاخـت تـا جـوایـز را تصاحب کند. مردان ناواهـو که از فریبکاری سفیدها خشمگین شده بودند به دنبال سربازان دویدند تا دست آن‌ها را از جوایز کوتاه کنند. اما در همیـن حـال متوجه شدند که در دژ پشت سر آن‌ها بسته شد. یکی از آن‌ها به طرف در دوید، اما با گلوله یکی از نگهبانان از پا درآمد. یکی از ارتشی‌ها بـه نـام سـروان «نیکلاهـات» ماجـرای آن روز را در یادداشت‌هایش نقل کرده است:

« ناواهوها، زن و بچه و مرد، به هر سو می‌گریختند، سربازها به هر کدامشان که می‌رسیدند با سرنیزه یا شلیک گلوله او را از پا درمی‌آوردند. من توانستم بیست نفر از مردان آن‌ها را جمع و به طرف در شرقی دژ هدایت کنم، سربازی را دیدم که می‌خواست زن سرخ پوستی را با دو کودک سر ببرد. با فریادی از او خواستم که دست نگه دارد، اما به فرمان من توجهی نکرد. با تمام توان به طرف او دویدم، اما وقتی به او رسیدم که کار هردو بچه را ساخته بود و زن را مجروح کرده بود. سرهنگ کنبی، فرمانده دژ، دستور داد با توپ‌های سبک کوهستانی به سرخ پوست‌هایی که از دژ بیرون رفته بودند، شلیک کنند، سرخ پوست‌ها در تمام دره ای که دژ برآن مشرف بود، پراکنده شده بودند و هراسان بـه هـر طـرف می‌دویدند. هرکدام از توپ‌ها به سویی نشانه رفتند و آتشباری آغاز شد...». قانون عوض نشده بود؛ سرخ پوست‌ها به هر بهانه ای باید کشته می‌شدند. پس از این حادثه ناواهوها هیچگاه روی صلح و آرامش را ندیدند تا اینکه آخریـن نـفـرات آن‌ها در جنگ و گریز با سفیدها کشته شدند.

?سرگذشت استعمار ج5 ص61

قسمت پنجاه و یکم: پسر گم شده آقای وارد

«وارد» سفیدپوستی بود که در ایالت نیومکزیکو زندگی می‌کرد و با یک زن سرخ پوست ازدواج کرده بود. آنها صاحب پسری شده بودند که روحیه ی سلحشوری و عشق به آزادی را از مادرش به ارث برده بود. «وارد» وقتی رفتارهای پسرش را می‌دید که به سرخ پوست‌ها بیشتر شبیه است تا سفیدها به شدت خشمگین می‌شد و تا جایی که از نفس می‌افتاد پسرش را کتک می‌زد. در یکی از روزها وارد، درحالی که شراب زیادی خورده بود و بر خودش مسلط نبود، به خانه آمد و همین که چشمش به پسرش افتاد، شروع به بهانه گیری کرد و بعد به جان او افتاد.کتک‌های وارد آن قدر خشن و وحشیانه بود که پسر دورگه اش مجبور شد خودش را از خانه بیرون بیندازد و پا به قرار بگذارد. هنگامی‌که وارد به خودش آمد متوجه شد که پسرش همراه چند رأس از دام‌هایش گم و گور شده است. وارد فوراً به سراغ سربازان رفت و به آنها گفت «کوچیزه» رئیس سرخ پوستان «چیریکا هوا» پسرش را همراه چند رأس دام دزدیده است. ارتش، ستونی از سربازان را برای تنبیه کوچیزه و آزادی پسر دورگه آماده کرد. هنگامی‌که خبر به دهکده ی سرخ پوست‌ها رسید کوچیزه، رئیس تنومند سرخ پوست‌ها، تصمیم گرفت با پای خودش به اردوگاه سربازان برود و بی گناهی اش را ثابت کند. کوچیزه با چند نفر از مردان قبیله اش راهی اردوگاه شد و به فرمانده سربازان اعلام کرد که برای مذاکره آمده است. فرمانده از او و مردانش خواست وارد چادر شوند و هنگامی‌که رئیس «چیریکاهوا» را درون چادر دید نتوانست در برابر وسوسه ی دستگیر کردن او مقاومت کند. با اشاره ی فرمانده، سربازان چادر را محاصره کردند و بعد فرمانده به «کوچیزه» گفت که او و همراهانش در اسارت خواهند ماند تا آن پسرو دام‌ها بازگردانده شوند. هنوز حرف فرمانده تمام نشده بود که کوچیزه کاردش را بیرون کشید، چادر را پاره کرد و از آن بیرون پرید. سربازان که ناگهان این سرخ پوست قوی هیکل و بلند بالا را در مقابل خود دیده بودند، بی اختیار خود را کنار کشیدند و راه را برای او باز کردند. کوچیزه گریخت، اما پارانش در دست سفیدها اسیر بودند. مدتی بعد مجبور شد سه سفیدپوست را گروگان بگیرد تا آنها را با دوستانش معاوضه کند؛ اما فرمانده حاضر به مذاکره نبود. او اصرار می‌کرد که کوچیزه باید گروگان‌ها، پسر آقای وارد و دام‌ها را فوراً آزاد کند. کوچیزه از سماجت سفیدها که بدون هیچ مدرکی او را به دزدیدن آن پسر متهم می‌کردند، به تنگ آمده بود. سرانجام دستور داد تا هر سه گروگان را بکشند. فرمانده سربازان هم هرشش اسیر سرخ پوست را به دار آویخت و سربازانش را برای جنگ با قبیله چیکاهوا به راه انداخت که بیش از ده سال طول کشید و از آنجا به نیومکزیکو و آریزونا هم کشیده شد. این نبردها به «جنگ‌های کوچیزه» معروف شد و سفید پوست‌هایی که حاضر نشده بودند درباره ی حرف‌های آقای «وارد» به درستی تحقیق کنند سربازان بسیاری را در این جنگ‌ها از دست دادند. کوچیـزه هـم پس از ده سال جنگ و گریز به دام افتاد و اعدام شد؛ اما مقاومت جانانه ی قبیله ی او به یکی از طولانی ترین پایداری‌ها در برابر سفیدپوستان تبدیل شد. ارتش آمریکا که مجبور شده بود برای غلبه بر قبیله ی چیریکاهـوا از مردان غیر نظامی‌هم استفاده کند؛ برای تشویق آن‌ها جوایزی را تعیین کرده بود. هرکس پوست سـر مـرد سرخ پوستی را به سربازان تحویل می‌داد، چهل دلار جایزه می‌گرفت. پوست سر زن‌ها یا سرخ پوستهای زیر دوازده سال هم بیست دلار جایزه داشت! ریشه ی سرخ پوستان چیریکاهوا به این صورت از خاک آمریکا کنـده شـد؛ اما هیچ کس خبـری از پسر گم شده ی آقای «وارد» پیدا نکرد.

?سرگذشت استعمار ج5 ص74

قسمت پنجاه و دوم: سرنوشت کاپیتان جک

دولت آمریکا همواره از سرخ پوست‌ها می‌خواست که (متمدن) شـوند. شکار را کنار بگذارند و به کشاورزی بسنده کنند. از پراکندگی در دشت‌ها دست بردارند و در شهرها ساکن شوند، مسیحی شوند، مثل سفیدپوستها لباس بپوشند و ازهمان کالاهایی که آنها مصـرف می‌کنند، استفاده کنند. در ایـن صـورت هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد، درگیری‌ها تمام خواهد شد و آرامش به زندگی سرخ پوست‌ها بازخواهد گشت. این درخواست‌ها به گوش نوجوان سرخ پوستی به نام «کینت پـواش» هم می‌رسید. او در قبیله ی «مودوک» در کالیفرنیا زندگی می‌کرد و پدرش رئیس قبیله بود. پدر کینت پواش حرف‌های سفیدها را باور نمی‌کرد، آن‌ها را اشغال گروخائن می‌دانست و دائم تکرار میکرد از روزی که در کالیفرنیا طلا پیدا شده است، قبیله‌اش ساعتی را هم در آرامش نگذرانده‌اند. بالاخره پدر در جنگی با سفیدها کشته شد و کینت پواش به ریاست قبیله رسید. کینت پواش به عنوان رئیس قبیله به مناطق سفید پوست نشین سفر کرد تا با آنها به صلح برسد. کینت پـواش عاشق لباس‌های سفیدپوستان بود او از خانه‌های آنها و درشکه‌هایی که سوار می‌شدند و به گردش می‌رفتند. خوشش می‌آمد. افراد قبیله مودوک دوستان خوبی در شهر ایرکا پیدا کردند، به مسیحیت گرویدند. سفید پوست‌ها کینت پواش را که حالا مثل همه ی آن‌ها مسیحی بود «کاپیتان جک» نامیدند. پس از مدتی نمایندگانی از دولت به قبیله ی مودوک آمدند و به کاپیتان جک قول دادند اگر به قرارگاه محصوری در شمال کالیفرنیا بروند به هر خانواده، به اندازه کافی زمین کشاورزی، داده خواهد شد. کاپیتان جک به نمایندگان دولت تأکید می‌کرد که آن‌ها مسیحی شده اند و تمام شرط‌های دولت را برای « متمدن » شدن پذیرفته اند؛ پس سفیدها هم باید آن‌ها را راحت بگذارند. اما نمایندگان دولت اصرار داشتند که سرخ پوست‌ها زمانی واقعاً متمدن خواهند شد که زمین‌هایشان را به دولت واگذار کنند! بالاخره کاپیتان جک قرارداد را امضا کرد و قبیله ی مـودوک راهی قرارگاه «کلامات» در شمال کالیفرنیا شد. از خوارباری هم که دولت وعده داده بود خبری نمی‌شد؛ درحالیکه نمایندگان دولت لباس و خواربار کلامات‌ها را تأمین میکردند. کاپیتان جک متوجه شد که فریب خورده است. افراد قبیله اش گرسنه بودند، او نمی‌توانست شاهد مرگ کودکان قبیله باشد. جک دستور داد که قبیله از قرارگاه خارج شوند. آن‌ها به طرف دره ی «لاست ریور» که زمانی در آنجا زیسته بودند رفتند تا شکار کنند، ماهی بگیرند و از ریشه گیاه «کاماس» غذا درست کنند. سفید پوستانی که در دره «لاست ریور» صاحب مزرعه بودند نمی‌توانستند سرخ پوستها را در اطراف خود ببینند و به دولت شکایت کردند. مقامات دولتی برای جک پیغام فرستادند که به قرارگاه کلامات بازگردد. جک پاسخ داد که بهتر است قرار گاهی به آن‌ها اختصاص یابد. دفتر امور سرخ پوستان این درخواست را منطقی تشخیص داد، اما صاحبان مزارع حاضر نبودند حتی یک وجب از دره را به سرخ پوستان بدهند. دولت بار دیگر به قبیله ی «مودوک» دستور داد که به قرارگاه کلامات بازگردد. جک زیر بار نرفت. یک هنگ سواره نظام از دژ کلامات بیرون آمد و به طرف دره ی لاست ریور به راه افتاد تا قبیله ی مودوک را به زور به قرارگاه برگرداند. سربازان چادرهای سرخ پوستان را محاصره کردند و سرگرد جکسن، فرمانده هنگ، به جک اعلام کرد که از طرف «پدر همه» یا همان رئیس جمهور آمریکا مأمور است که آنها را به کلامات بازگرداند و سپس از جک خواست تفنگش را روی بسته ی علفی که جلوی پاهایش بود بگذارد. جـک مخالفتی نکرد و از بقیه ی سرخ پوست‌ها هم خواست تفنگشان را کنار تفنگ او بگذارند. افراد قبیله از دستور سرپیچی نکردند و تفنگ‌هایشان را کنار تفنگ او گذاشتند؛ تنها یک نفر حاضر نشد سلاحش را تحویل دهد. مرد سرخ پوست به طرف آن‌ها شلیک کرد و یکی از سربازها را از پا درآورد. سرگرد جکسن فرمان تیراندازی را صادر کرد. چند مرد سرخ پوست روی زمین افتادند و زن‌ها و کودکان پا به از فرار گذاشتند. سربازان اجازه ندادند سرخ پوست‌ها بیش از این دور شوند. آن‌ها را دوباره گرد آوردند و درحالی که جک و سه نفر دیگر را به زنجیر کشیده بودند به طرف دژ کلامات به راه افتادند. جک و سه سرخ پوست دیگر در دادگاه به جرم آدمکشی محاکمه شدند. درحالیکه دادگاه در حال بررسی ماجرا بود، سربازان در بیرون ساختمان در حال برپا کردن دار بودند؛ هیچکس در تشریفاتی بودن محاکمه شک نداشت. کاپیتان جک به سرعت به دار آویخته شد. شب بعد از اعدام جسدش را مخفیانه از گور بیرون آوردند و به ایرکا بردند؛ شهری که در آنجا عاشق تمدن سفیدها شده بود. دوستان سفیدش که روزی او را به مسیحیت دعوت کرده بودند، جسدش را مومیایی و به پایتخت منتقل کردند. در آنجا جسد را به نمایش گذاشتند؛ هرکس که به تماشا می‌آمد باید ۱۰ سنت می‌پرداخت.

?سرگذشت استعمار

قسمت پنجاه و سوم: آخرین سلحشور

«جرونیمو» آخرین رئیس قبیله ی آپاچی ها بود که در سال ۱۸۸۶ میلادی پس از سالها جنگ و کشمکش با ارتش آمریکا خودش را به آن ها تسلیم کرد.هنگامی که او در مرز مکزیک سلاحش را به سربازان ارتش تحویل داد، لباس هایش پاره و مندرس بود، از خستگی توان ایستادن نداشت و گرسنگی امانش را بریده بود. تمام افراد قبيلـه همین وضعیت را داشتند. آپاچی ها به قرارگاهی در فلوریدا اعزام شدند. در آنجا در میان خواربار و آذوقه ای که برای آن ها آماده شده بود، بیش از هر چیز شیشه های شراب دیده می شد. پیش از ورود اروپایی ها به قاره آمریکا سرخ پوست ها، با شراب آشنا نبودند. سفید پوست ها با فروش شراب به سرخ پوست ها معامله های بسیار سودآوری انجام می دادند و از طرفی تلاش می کردند روحیه سلحشوری آن ها را با اعتیاد به این نوشیدنی از بین ببرند. جرونیمو پس از مدتی تمام داروندارش را برای خریدن مشروب فروخت. سرخ پوست شجاعی که سفیدپوستان تا سال ها از شنیدن نامـش بـه لـرزه می افتادند در یکی از روزهای سرد فوریه ۱۹۰۹ برای فروختـن تنها یادگار دوران عظمت و سلحشوری اش از خانه بیرون رفت. او بایـد تيـر و کمانش را می فروخت تا بتواند با آن شیشه ای مشروب بخرد. پیرمرد مست هنگام بازگشت به خانه از گاری اش پایین افتاد و زیر باران سردی که می بارید از دنیا رفت. سفیدها در معتاد کردن سرخ پوست ها به این نوشیدنی موفق بودند، حتی اکنون هم سرخ پوست های اندکی که در آمریکا باقی مانده انـد بـه اعتیـاد بـه الکل و شرابخواری و بدمستی معروف اند. آمریکایی هایی که در آغاز فقـط مناطق شرقی قـاره آمریکای شمالی را در اختیار داشتند، رسیدن به غرب قاره و تشکیل کشوری را که از اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام گسترده بود «سرنوشت نمایان» نام گذاشته بودند. دولت امریکا هیچ گاه به صورت رسمی به این سیاست اشاره نکرد و تنها تاجران و ماجراجویان از آن یاد می کردند، امـا عقـب راندن سرخ پوست ها به صورت گام به گام ، سیاست دائمی دولت آمریکا در قرن نوزدهم بود. کشف طلا ، نقره و نفت جویندگان ثروت را به سرزمین سرخ پوست ها می کشاند و دولت به سرخ پوست ها اعلام می کرد که نمی تواند جلوی این افراد را بگیرد از سویی دشت های وسیعی که سرخ پوست ها دراختیار داشتند به کشتزارهای عظیمی تبدیل می شد که اقتصاد جهان را تحت تأثیر قرار می داد. در سالهای ۱۸۶۰ تا ۱۸۹۰ میلادی یعنی دقیقاً سالهایی که «عملیات پاکسازی» تکمیل می شد انقلابی به نام انقلاب کشاورزی در آمریکا صورت گرفت. در این سی سال تعداد مزارع در آمریکا سه برابـر شـد و از دو میلیون بـه شـش میلیون مزرعه رسید. مساحت این کشتزارها هم از ۱۶۰ میلیون به ۳۲۵ میلیون هکتار رسید. تمام این زمین ها با کشتار مردان ، زنان و کودکان سرخ پوست به دست آمده بود. در پایان قرن ،از تمام مساحت کشور آمریکا فقط ۲۲۰۰۰ کیلومتر مربع آن در اختیار سرخ پوست ها قرار داشت. منطقه ای که اکنون نیز به سرخ پوست ها تعلق دارد. نسبت این عدد به مساحت کل آمریکا (۹۸۲۶۶۳۰) مشخص می کند که دولت آمریکا فقط یک چهار صد و پنجاهم زمین های کشور را به صاحبان اصلی آن اختصاص داده است.

سرگذشت استعمار، مهدی میرکیایی پایان جلد 5 ص 108

قسمت پنجاه و چهار: ازدواج با دریا

صدها سال پیش، هر سال، جشن عجیبی در شهر ونیز در ایتالیا برگزار می‌شد.حاکم شهر در روز مشخصی با قایق به وسط دریا می‌رفت.حلقه ازدواجی را از جیبش بیرون می‌آورد، لحظه ای آن را به طرف دریا می‌گرفت و بعد آن را با احترام به درون آب می‌انداخت.حاکم به این صورت با دریا ازدواج می‌کرد و صاحب آن میشد.این مراسم نشانه فرمانروایی ونیز بر دریا بود؛ شهری که دریانوردان مشهوری داشت و از تجارت دریایی به ثروت فراوانی رسیده بود.بازرگانان ونیزی کالاهای شرقی مثل ادویه، پارچه، فرش و ابریشم را از کشورهای آسیایی می‌خریدند و در اروپا می‌فروختند.ونیز به ثروتمندترین شهر اروپا تبدیل شده بود.تجار از شمال و جنوب اروپا راهی ونیز می‌شدند و در ساحل،منتظر کشتی‌هایی می‌ماندند که به بندرهای مصر و سوریه رفته بودند.سکه‌های طلا و نقره از سراسر اروپا به ونیز سرازیر می‌شد.اما همه ثروتمندان ونیز، بازرگان و دریانورد نبودند؛ گروهی از آن‌ها افرادی بودند که با به دست آوردن پول،از سفرهای دریایی دست کشیده و خود را از خطرهای آن آسوده کرده بودند.آن‌ها به تاجرانی که از بقیه کشورهای اروپایی به ونیز می‌آمدند «پول» قرض می‌دادند و پس از مدتی پول بیشتری را از آنها پس می‌گرفتن؛ کاری که روحانیان مسیحی هم آن را حرام می‌دانستند.این افراد روی نیمکت‌هایی به نام«بانکی» می‌نشستند و به معامله با تجار مشغول می‌شدند.سال‌ها بعد تجارت پول که در بین ونیزی‌ها رواج داشت در بقیه کشورهای اروپایی هم رایج شد. آن‌ها از نیمکت‌های ونیزی یا بانکی الگوبرداری کردند و مؤسسه‌هایی به نام بانک شکل گرفت.

سرگذشت استعمار ج 6 ص8

قسمت پنجاه و پنج :تاجر ونیزی

در سال ۱۳۷۸ میلادی یک نویسنده ایتالیایی به نام «جووانی فیورنتینو» داستانی نوشت به نام «کندذهن». در این داستان، جوان محترمی‌با دختری از خانواده ای ثروتمند ازدواج میکند. جوان که برای ازدواج به پول احتیاج دارد با یکی از تاجران پول که روی بانکی خودش نشسته و چشم به راه بازرگانان بلند پرواز اروپایی است صحبت می‌کند و از او قرض می‌خواهد.صاحب بانکی به یک شرط حاضر می‌شود به این جوان محترم پول قرض بدهد، او باید چیزی را به عنوان ضمانت این وام نزد تاجر پول بگذارد تا مجبور باشد پول را در زمان تعیین شده برگرداند.اما دست جوان خالی است : او اگر چیزی داشت جلوی بانکی این مرد نمی‌ایستاد.تاجر پول بالاخره راه حلی پیدا میکند: جوان سندی را امضا میکند که اگر نتواند در موعد مشخص پول را برگرداند تاجر می‌تواند نیم کیلو از گوشت تن او را ببرد.«ویلیام شکسپیر» نمایشنامه نویس انگلیسی، حدود دویست سال بعد نمایشنامه «تاجر ونیزی» را براساس داستان کند ذهن تألیف کرد.در نمایشنامه شکسپیر، مرد ثروتمندی به نام شایلاک حاضر می‌شود به خواستگار جوانی به نام باسانیو پول قرض بدهد.باسانیو دوست تاجری دارد به نام «آنتونیو».آنتونیو به عنوان تاجری که چند کشتی روی آب دارد ضمانت باسانیو را به عهده می‌گیرد؛ اما شایلاک قبول نمیکند و به او می‌گوید:«ثروت تو خیالی است.یکی از کشتیهای تو در راه لیبی است و دیگری به طرف هند شرقی رفته است. یکی به سوی مکزیک رفته و آن یکی هم روانه انگلستان شده. طوفان این کشتی‌ها را تهدید میکند، دزدان دریایی همه جا هستند. تو در حال حاضر هیچ چیزی نداری...» پیشنهاد شایلاک همان است که در داستان کند ذهن خواندیم.انتونیو باید وام را با نیم کیلو از گوشت تن خودش ضمانت کند.با آنکه دوران شکسپیر با دوره ای که نویسنده داستان کند ذهن در آن زندگی میکرد قابل مقایسه نیست. شکسپیر در دوران ملکه الیزابت اول در قرن شانزدهم زندگی میکرد؛ قرنی که اکتشاف‌های دریایی آغاز شده بود و طلا نقره زیادی از قاره آمریکا به اروپا می‌رسید.دو قرن پیش از این، در زمان جووانی فیورنتینو، نویسنده داستان کند ذهن، اروپا طلا و نقره بسیار کمی‌در اختیار داشت.سکه‌های اروپایی برای خرید کالاهای شرقی به آسیا می‌رفت و ذخیره طلا و نقره اروپا روز به روز کمتر می‌شد. این سکه‌ها به اندازه ای عزیز بودند که صاحبان بانکی چنین ضمانت‌های سختی را از مردم می‌خواستند.سکه در بعضی قسمت‌های اروپا آن قدر کم شده بود که مردم از فلفل و پوست سنجاب به جای پول استفاده میکردند.حتی در برخی مناطق واژه «پول» معنای اصلی خود را از دست داده بود و به جای کلمه «زمین» به کار می‌رفت.اروپایی‌ها بسیاری از جوانان شرق قاره را به عنوان برده در غرب آسیا می‌فروختند تا چاره ای برای «قحطی پول» در کشورهای خود پیدا کنند.و نبودن پول در اروپا باعث میشد بسیاری از تاجران به خاک سیاه بنشینند و به دنبالشان کسانی هم که به آنها پول قرض داده بودند، دار و ندارشان را از دست بدهند.هنگامی‌که یک تاجر پول به این صورت سرمایه اش را از دست میداد دو نفر از مأموران حکومت به سراغش می‌آمدند و نیمکت یا بانکی او را واژگون و سپس با تبر به دو نیم میکردند.کلمه «بانکراتس» یا «ورشکستگی حال و روزهمین تجار را توصیف میکرد.اما وضع اروپا به همین صورت باقی نماند؛ کاشفانی - مانند کریستف کلمب، کورتس و پیزارو به قاره آمریکا رسیدند و کشتی‌های بادبانی، پر از طلا و نقره، از قاره جدید - روانه اروپا شدند.

?سرگذشت استعمار ج 6 ص12

قسمت پنجاه و شش: شرکت

خیلی از کسانی که پولهایشان را به بانک‌های آمستردام می‌سپردند علاقه داشتند با کشتی‌های هلندی به تجارت ادویه مشغول شوند.هلندیها دریانوردان خوبی بودند و به دنبال پرتغالیها به هندوستان و جزیره‌های جنوب شرقی آسیا رسیدند. کشتی‌های هلندی در آسیا انبارهایشان را از ادویه پر می‌کردند و راهی کشورشان می‌شدند.اما دزدهای دریایی همیشه در کمین بودند؛ به همین خاطر کشتی‌ها به صورت گروهی حرکت میکردند.طوفان‌های اقیانوس هم قابل پیش بینی نبودند و ممکن بود تمام هستی یک تاجر را به باد دهند.در سال ۱۵۹۸ میلادی از بیست و دو کشتی که از هلند به طرف هند رفتند فقط ده کشتی بازگشتند.بازگشت کشتی‌ها آن قدر هیجان انگیز بود و خبر خوبی به شمار می‌رفت که نقاشان چیره دست هلندی در ساحل تابلوهایی از کشتی‌های از راه رسیده میکشیدند.موزه تاریخی آمستردام پر از تابلوهایی است که کشتی‌هایی را در راه رفتن به هند و جزایر جنوب شرقی آسیا نشان می‌دهند.زیر یکی از این تابلوها نوشته است : «چهار کشتی بادبان کشیدند و برای آوردن ادویه در اول مه ۱۵۹۸ به راه افتادند. آنها انباشته از کالا در نوزدهم ژوئن ۱۵۹۹ به آمستردام بازگشتند.»سفر این چهار کشتی چهارده ماه طول کشیده بود.زمان مسافرت آن‌ها بسیار کمتر از کاروان‌های دیگر بوده است.این سفرها طولانی و خطرناک بودند و اگر کشتی‌ها بازنمی‌گشتند ممکن بود تاجری که آن‌ها را به راه انداخته بود تمام سرمایه خود را از دست بدهد، هلندی‌ها به فکر چاره افتادند.راه حلی که بازرگانان هلندی به دست آوردند آن بود که پول‌هایشان را روی هم بگذارند و کشتی‌های زیادتری را به راه بیندازند.هر یک از این کشتی‌ها به هیچ یک از تاجرها متعلق نبود، بلکه هر کدام سهمی‌در آن داشتند.هلندی‌ها به نوآوری بسیار جالبی دست زده بودند؛ آنها «شرکت سهامی‌» را اختراع کرده بودند.در ۱۶۰۰ میلادی شش شرکت سهامی‌در هلند تشکیل شده بود؛ بعضی از این شرکت‌ها فقط برای انجام یک سفر شکل می‌گرفتند.یعنی هنگامی‌که کشتی‌ها برمی‌گشتند هر کس سرمایه و سود خودش را برمی‌داشت و دنبال کار خودش می‌رفت.ممکن بود این فرد با اشخاص دیگری برای انجام یک سفر تازه شریک شود.شرکت‌های کوچک و موقت با مشکلی بزرگ در آسیا رو به رو بودند.آن‌ها باید با پرتغالی‌ها هم مقابله می‌کردند و حتی گاهی به جنگ می‌پرداختند؛ اما سرمایه شان برای این کار کافی نبود.حکومت هلند تصمیم گرفت شرکت‌های کوچک را با هم متحد کند و یک شرکت بزرگ و دائمی‌بسازد؛ شرکتی که تمام تجارت هلند را در شرق در اختیار می‌گرفت و هیچ شرکت هلندی دیگری نمی‌توانست به آسیا کشتی بفرستد.این شرکت «هند شرقی هلند» نام داشت.پیداست که تمام شرکت‌ها مجبور بودند به این شرکت بپیوندند چون انحصار تجارت با شرق در اختیار این شرکت بود.با آنکه شرکت‌های سهامی‌با ابتکار هلندی‌ها به وجود آمده بودند؛ اما ترکیب شرکت‌ها و ساختن یک شرکت بزرگ با انحصار تجارت کار انگلیسی‌ها بود که دو سال زودتر از هلندی‌ها در سال ۱۶۰۰ میلادی شرکت هند شرقی انگلیس را پایه گذاری کرده بودند.اما شرکت هند شرقی هلند برتری‌هایی نسبت به شرکت انگلیسی داشت.تعداد سهامداران این شرکت بسیار بیشتر بود.ماهیگیران، صنعتگران و حتی خدمتکارها برای خریدن سهام آن هجوم بردند؛ فقط در آمستردام ۱۱۴۳ نفر سهامدار شرکت بودند.از این تعداد تنها هشتاد نفر بیش از ده هزار گیلدر (واحد پول هلند) سرمایه داشتند و بقیه با پولهایی اندک به میدان آمده بودند.سرمایه شرکت به شش میلیون و چهارصد و پنجاه هزار گیلدر رسید؛ درحالیکه شرکت انگلیسی حدود هشتصد و بیست هزار گیلدریعنی یک هشتم هلندی‌ها سرمایه داشت.

?سرگذشت استعمار ج 6 ص26

قسمت پنجاه و هفت: آقای بورس

شرکت هندشرقی هلند با سهامداران قرار گذاشته بود تا ده سال، سرمایه‌هایشان را از شرکت پس نگیرند و هر سال فقط «سود» دریافت کنند؛ اما کسی که به پولش احتیاج داشت و می‌خواست از تجارت با هندشرقی کنار بکشد باید چه کار میکرد؟!یکی از سهامداران به نام آقای «فان دِر بورس» راه حلی را پیشنهاد کرد: سهامداری که می‌خواهد از شرکت جدا شود باید سهامش را به فرد دیگری بفروشد به این ترتیب، هم این فرد به پولش می‌رسد و هم سرمایه شرکت دست نخورده باقی می‌ماند.پیشنهاد آقای بورس برای مردم جالب بود و خانه بزرگ او در شهر «بروژ» هلند به سرعت به مرکز خرید و فروش سهام شرکت تبدیل شد.هرکس می‌خواست صاحب سهم بیشتری در تجارت با آسیا شود به خانه آقای بورس می‌رفت و سهم کسانی را که می‌خواستند از شرکت جدا شوند می‌خرید.به این صورت، پس از شرکت‌های سهامی، «بورس» هم به دست هلندی‌ها راه اندازی شد.بانکداران هلندی از سود بالای شرکت هند شرقی هلند مطمئن بودند؛ به همین علت اگر یکی از سهامداران شرکت برای گرفتن وام به بانک آنها می‌آمد حاضر بودند«سهام شرکت» را به عنوان ضمانت قبول کنند؛ برگه‌های سهام در بانک باقی می‌ماند تا شخص وام گیرنده، پول بانک را در تاریخی که مشخص شده بود برگرداند. شاید اگر خواستگار جوان داستان کند ذهن در این دوران در هلند زندگی می‌کرد مجبور نمی‌شد نیم کیلو از گوشت تنش را به عنوان ضمانت وام گرو بگذارد.اما بانکدارها نقشه دیگری هم برای سهامداران داشتند.آنها که مطمئن بودند کشتی‌هایی که به آسیا می‌روند با انبارهای پر از ادویه گران بها برمی‌گردند حاضر بودند به مردم وام بدهند تا آنها به خانه آقای بورس بروند و سهام شرکت را خریداری کنند.بانکدارها خیالشان راحت بود که با بازگشت اولین کشتی‌ها، این سهامدارها وام آن‌ها را با سود آن به بانک بازخواهند گرداند.به این ترتیب، بورس، بانک و شرکت دست به دست هم دادند تا سرمایه داری اروپایی را پایه گذاری کنند؛ اما کافی بود برای یک روز دست هلندی‌ها از آسیا و جنگل‌ها و کشتزارهایی که از آن‌ها ادویه برداشت می‌شد، کوتاه شود تا این مثلث طلایی از هم بپاشد و سرمایه داران توپا دوباره به مردمی‌فقیر تبدیل شوند.شرکت هند شرقی هلند برای به دست آوردن سرزمین‌های بیشتری در آسیا یا باید با بومی‌ها می‌جنگید و یا با رقیبان اروپایی. پیتر زون کوئن، رئیس جوان شرکت، می‌گفت:

«بدون تجارت نمی‌توانیم بجنگیم و بدون جنگ نمی‌توانیم تجارت کنیم.»

او در جزیره باندای اندونزی بومیها را قتل عام کرد و با کشتار مردم جاکارتا آنجا را تصرف کرد. پیشروی آنها در سریلانکاهم با خونریزی بی رحمانه‌ای همراه بود.

?سرگذشت استعمار ج 6 ص29

قسمت پنجاه و هشت: چاپیدن چاپلد

پس از هلند، بورس‌هایی هم در بقیه کشورهای اروپایی به راه افتاد، بورس‌هایی که چشم همه سهامداران آن‌ها به آن سوی آب‌ها، قاره تازه کشف شده آمریکا و آسیا بود.همین انتظارها و نگرانیها باعث می‌شد گروهی از سهامداران حیله گر بقیه افرادی را که به بورس آمده بودند سرکیسه کنند.یکی از این اشخاص فریبکار که صاحب سهام زیادی در بورس لندن بود، « سر چاپلد » نام داشت.چاپلد هر وقت تصمیم می‌گرفت مقدار زیادی از سهام مردم را تصاحب کند به کارمندانش دستور می‌داد خودشان را ناراحت نشان دهند و با افسردگی در راهروهای بورس رفت و آمد کنند و ناخن‌هایشان را بجوند، با هم آهسته صحبت کنند و دائم سر تکان دهند و سپس اخبار ناگواری را از هندوستان پراکنده کنند... قدم بعدی فروش سهام بود... چاپلد ده هزار و گاهی اوقات بیست هزار از سهام خود را به سرعت می‌فروخت... مردمی‌که اضطراب کارمندان او را دیده بودند و اکنون شاهد فروش سهام او بودند مطمئن می‌شدند که خطری بورس را تهدید می‌کند و قیمت‌ها به سرعت پایین خواهند آمد.به همین خاطر شروع به فروختن سهامشان میکردند، پس از مدت کوتاهی بورس پر از آدم‌هایی می‌شد که برای فروش سهام صف کشیده بودند.به این صورت قیمت سهام هفت یا هشت درصد و حتی بیشتر کاهش می‌یافت. در این هنگام آقای چاپلد به گروه دیگری از کارمندانش دستور می‌داد که بی سر و صدا و با احتیاط سهام مردم را بخرند.آقای چاپلد همان ده هزار پوند را به کار می‌انداخت و سهامی‌را که حدود ده درصد ارزان شده بود می‌خرید. چند هفته بعد سِر چاپلد آهنگ تازه ای ساز می‌کرد و با فریبی دیگر مردم را به خریدن سهام وادار می‌کرد و سهامی ‌را که پیش از این از آن‌ها خریده بود به خودشان می‌فروخت و ده تا دوازده درصد سود می‌برد.اروپایی‌ها از سویی با بهره کشی از بومیان سرزمین‌های کشف شده به سرمایه‌های فراوان می‌رسیدند و از طرفی با کلاهبرداری و نیرنگ در کشورهای خودشان یکدیگر را می‌چاپیدند.جنگ در آن سوی آب‌ها و دروغ در این سو،دو پرچم برافراشته سرمایه داری بودند،در هلند هم مدیران شرکت هند شرقی در سال ۱۶۱۱ میلادی شروع به فروش سهامی‌کردند که اصلاً وجود نداشت و به خریداران قول داده بودند مدتی بعد این سهام را به آن‌ها تحویل می‌دهند آن‌ها مطمئن بودند فروش همین سهم‌ها قیمت را در بورس پایین می‌آورد و می‌توانند سهامی‌را با بهای کمتری خریداری کنند و به خریداران تحویل دهند، مدیران شرکت هم فروشنده و هم خریدار را سرکیسه کرده بودند.

?سرگذشت استعمار ج 6 ص 33

قسمت پنجاه و نهم :حراج شمعی

با همه این نیرنگ بازی‌ها «بورس» قلب پایتخت‌های اروپایی بود و پول را مثل خون از شهرها و روستاهای دیگر به درون خود میکشید و دوباره به سوی آنها می‌فرستاد.قیمت سهام شرکت‌هایی که برای تجارت با آن سوی اقیانوس تأسیس شده بودند در بیشتر روزها افزایش داشت بورس در روزهای اندکی از سال کاهش قیمت را به چشم می‌دید.کالاهایی که به بندرها می‌رسیدند آن قدر خواهان داشتند که مدت زمان بسیار کوتاهی در دست تجار می‌ماندند؛ زمانی حتی کوتاه تر از زمان سوختن و تمام شدن یک شمع.در لندن حراج‌های شمعی به راه افتاده بود.نماینده شرکت هندشرقی انگلستان، در تالار حراج، شمعی را روشن میکرد و خریداران فقط تا هنگامی‌که شمع می‌سوخت فرصت داشتند با هم رقابت کنند و قیمت‌های جدیدی را پیشنهاد بدهند.در حراج شمعی لندن گاهی یک محموله ادویه یکصد هزار لیره انگلیسی به فروش می‌رفت.نخستین کشتی پرتغالی که با بار فلفل و میخک از هند بازگشت بیش از شصت برابر هزینه سفر سودآوری داشت!میانگین سود شرکت هند شرقی انگلیس در قرن هفدهم میلادی صد درصد بود که بسیاری از سهامداران را خشمگین میکرد؛ انتظار آنها بیش از اینها بود.

?سرگذشت استعمار ج 6 ص 36

قسمت شصت: نوکیسه‌ها

ثروتی که به اروپا رسید، باعث می‌شد بسیاری از مردم عادی هم به زندگی پر از تجمل رو کنند.ظرف‌های نقره ای از لوازم معمولی بسیاری از مردم بود ؛ اما بعضی افراد میزها و صندلی‌هایشان را هم از نقره می‌ساختند.زنهای معمولی خود را با طلا و جواهر بسیار زینت میدادند و ثروتمندان زین و برگ اسب‌هایشان را با پوششی از طلای ناب تزئین میکردند.پرنده‌های نایابی همچون توکا و باقرقره برای رنگین کردن سفره‌ها با قیمت‌هایی گران خریداری می‌شدند و لاک پشت‌های بزرگی که از اقیانوس صید می‌شدند، از گراز کباب شده، گران تر بودند.بسیاری از اشراف افرادی را فقط برای خدمت در کنار میز ناهار استخدام می‌کردند و آن‌ها را میزگردان می‌نامیدند. یک کتاب آشپزی که در سال ۱۶۵۰ میلادی در فرانسه منتشر شد میز ناهار را اینگونه توصیف می‌کند:

«میهمانان به اندازه یک صندلی از یک دیگر فاصله داشته باشند. دامن سفره از هر چهار طرف میز باید به زمین برسد. غذای مهمانان هشت نوع است. هشتمین غذا می‌تواند مربا، شیرینی‌های حبه ای، پاستیل، بادام سوخته یا شیرینی‌هایی با عطر مشک و عنبر باشد. سرپیشخدمت که شمشیری را به کمرش آویخته، دستور تعویض بشقاب‌ها را برای غذای جدید صادر می‌کند. برای هر غذا باید یک بشقاب و برای دو غذا یک دستمال سفره عوض شود.»

سفیر ایتالیا در فرانسه در سال ۱۵۵۷ میلادی در نامه ای به دوستش نوشت:

«در مهمان خانه‌های پاریس در برابر پول هر غذایی را برای شما آماده می‌کنند. اگر هوس کنی گوشت کباب شده ققنوس را بخوری پرنده ای - افسانه ای که در آتش می‌سوزد و دوباره از خاکسترش برمی‌خیزد ـ در برابر بیست و پنج سکه برایت آماده میکنند.»

اما همه این اتفاقات در زمان بسیار کوتاهی رخ داد.نویسنده ای فرانسوی نوشت:

«مردم فقط در نیم قرن گذشته آموختند که چگونه باید غذا بخورند.»

اروپایی‌ها با همین اشتهای تحریک شده به سرزمین‌هایی که در شرق و غرب فتح کرده بودند،می‌رفتند.در اندونزی پرخوری آنها باعث تعجب و دشنامگویی مردم شده بود.حتی یک جهانگرد اروپایی نگران نسل حیوانات در سوماترا ۔ یکی از جزایر اصلی اندونزی - شده بود:

«در میان مردم اینجا اگر ارباب بزرگی باشید،می‌توانید یک مرغ بریان را بخورید ؛ اما در تمام روز وعده غذایی دیگری نخواهید داشت. ولی مردم میگویند این دو هزار اروپایی که به جزیره آمده اند، به زودی همه گاوها و مرغ‌های اینجا را خواهند خورد.»

علاقه فرانسوی‌ها به خوردن غذاهای متنوع به اندازه ای شدید بود که در سال ۱۷۴۶ میلادی یک کتاب آشپزی با نام «آشپز شهرنشین» پرفروش ترین کتاب فرانسه شد و همه کتاب‌های علمی، ادبی، تاریخی و هنری را پشت سرگذاشت.

?سرگذشت استعمار ج6ص39

قسمت شصت و یک: آقای ساندویچ

پول زیادی که به اروپا رسیده بود، فساد زیادی را در بین اروپایی‌ها رواج داده بود.مردم برای رسیدن به پول بیشتر به قمارخانه‌ها می‌رفتند و راه‌های عجیبی را برای ازدواج با بیوه‌های ثروتمند پیدا میکردند.فرمانده نیروی دریایی انگلستان در نیمه دوم قرن هجدهم یکی از این افراد بود که به سختی می‌توانست از میز قمار جدا شود.جان مونتاگ که لقب خانوادگی اش «ارل ساندویچ» بود، در سال‌هایی که فرمانده نیروی دریایی انگلیس بود، افراد بسیاری را با گرفتن رشوه به ریاست بخش‌های مختلف نیروی دریایی منصوب کرد.او به این پولها نیاز داشت، چون به قمار معتاد شده بود و باید پولهایی را که می‌باخت از جایی به دست می‌آورد. ارل ساندویچ طوری به میز بازی وابسته شده بود که حتی فرصت غذا خوردن نداشت و دستور می‌داد غذایش را طوری آماده کنند که بتواند در کنار میزبازی هم آن را بخورد.این غذای آماده بعدها به نام او مشهور شد و «ساندویچ» نام گرفت.آقای ساندویچ علاقه زیادی هم به اکتشافات دریایی داشت و جزیره‌هایی را در اقیانوس اطلس برای انگلستان فتح کرد که «جزایر ساندویچ» نام گرفتند.رالف مونتاگ هم یکی از اقوام ارل ساندویچ بود که به عنوان سفیرانگلستان در فرانسه منصوب شده بود.رالف که مشاور خصوصی پادشاه انگلستان هم بود، برای به دست آوردن ثروت، ازدواج با بیوه‌های ثروتمند را انتخاب کرده بود.او نخستین بار با بیوه ی «ارل نورثامبرلند» یکی از ثروتمندترین مردان انگلستان، ازدواج کرد و همه دارایی او را بالا کشید.این زن مدتی بعد از دنیا رفت و جان مونتاگ تصمیم گرفت با الیزابت کاوندیش، بیوه ثروتمند دوک آلبرمارل، ازدواج کند.اما مانعی بر سر راهش بود؛ الیزابت دیوانه بود و میل داشت با امپراتور چین ازدواج کند.جان مونتاگ راه حل ساده ای پیدا کرد او لباس امپراتور چین را پوشید و به خواستگاری الیزابت رفت.بیوه ی ثروتمند به سرعت پاسخ مثبت داد، ثروت دوک البومارل هم به دارایی جان مونتاگ استه شد. او تا پایان عمر در برابر همسرش با لباس امپراتور چین حاضر می‌شد.

?سرگذشت استعمار ج6ص43

قسمت شصت و دو : تفاوت پشم با پنبه

کسانی که به این سرعت ثروتمند می‌شدند، شاهان و حکومت‌ها را به خودشان وابسته میکردند.سرمایه دارانی که درآلمان، هلند و انگلستان ظهور کرده بودند، می‌توانستند به حکومت‌ها وام بدهند تا هزینه جنگ‌هایشان را پرداخت کنند، آن‌ها حتی به کشیشان پول می‌دادند تا نمایندگی پاپ، بالاترین مقام مذهبی اروپا، را در مناطق مختلف از او بخرند.به این ترتیب هم دولت‌ها و هم کلیساها به سرمایه داران وابسته می‌شدند.یکی از خانواده‌هایی که بسیاری از پادشاهان اروپایی و پاپها به او مقروض بودند، خاندان فوگر بود.یوهان فوگر در شهر آگسبورگ یک کارگاه کوچک پارچه بافی داشت که پارچه‌های پشمی‌تولید میکرد.فوگر پس از مدتی متوجه شد که پارچه‌هایی که از پنبه تولید می‌شوند، برتری‌هایی بر پارچه‌های پشمی‌دارند. فوگر شروع به تولید پارچه‌های پنبه ای کرد.مشتری‌ها با اشتیاق زیاد از این پارچه‌ها استقبال کردند، به گونه‌ای که اجناس فوگر از بازار محلی خودش فراتر رفت و طرفداران بیشتری پیدا کرد.پارچه باف ساده آگسبورگی تصمیم گرفت پنبه مورد نیاز کارگاهش را خودش فراهم کند.پنبه از مصر وارد اروپا می‌شد و تجارت آن در دست بازرگانانی بود که با مشرق زمین در زمینه ابریشم و ادویه نیز معامله میکردند.فوگر پس از مدتی که به واردات پنبه سرگرم بود؛ تجارت ابریشم را پرسود تر دید و تولید پارچه را کنار گذاشت و مشغول خرید و فروش ابریشم و ادویه شد.هنگامی‌که پرتغالی‌ها راه دریایی به هند را گشودند و محموله‌های بزرگ ادویه را به اروپا رساندند، فوگر به معامله با آن‌ها پرداخت و پخش ادویه را در آلمان و شمال اروپا به عهده گرفت.پس از مرگ یوهان فوگر پسرش «یاکوب» راه او را دنبال کرد.یاکوب با سرمایه خانواده یک بانک تأسیس کرد و به استخراج مس در معادن اتریش پرداخت.یکی از شیوه‌های او برای بالا بردن قیمت «مس» در یک منطقه آن بود که با تجار دیگر قرار می‌گذاشت که هیچ کدام در این منطقه مس نفروشند تا خریداران در تنگنا قرار بگیرند و تسلیم قیمت‌های پیشنهادی آن‌ها شوند.یاکوب فوگر با آنکه بانک دار بزرگی بود از بانک‌های دیگر وام می‌گرفت، بانک دارها می‌دانستند که سرمایه او از دولت‌ها بیشتر است، برای همین با خیال راحت به او وام می‌دادند و سود کمتری از او درخواست میکردند. یاکوب با این پول به پادشاه وام می‌داد و سود بیشتری از او می‌گرفت.او به شارل پنجم پول داد تا به امپراتوری آلمان برسد. فردریک سوم و ماکسیمیلیان اول - پادشاهان اتریش - هم وام‌های سنگینی از او گرفتند.هنگامی‌که پادشاه اتریش پس دادن پول فوگر را عقب انداخت، یاکوب در نامه ای به او نوشت:

«بدیهی است که اعلی حضرت بدون کمک من هرگز نمی‌توانستند تاج امپراتوری را تصاحب کنند؛ اما خودم کوچک ترین سودی از این معامله نبردم. اگر خاندان پادشاهی اتریش را فراموش میکردم و پشتیبان فرانسه میشدم، سود هنگفتی می‌بردم. امیدوارم با توجه به این خدمت من، اعلی حضرت مبلغی را که بدهکارند به سرعت پرداخت کند و سود آن را نیز فراموش نکنند.»

هر گاه جنگی رخ میداد حکومت‌ها برای پرداخت هزینه‌های جنگ دستشان را به طرف سرمایه دارانی مانند فوگر دراز میکردند و به آنها نیازمند می‌شدند.وابستگی حکومت به سرمایه داران باعث می‌شد این ثروتمندان امتیازهایی را از پادشاه بگیرند و از منابع و بازارهای کشور به آسانی بهره برداری کنند.به همین علت پس از مدتی مردان ثروتمند اروپا به دخالت در کشمکش‌های پادشاهان پرداختند؛ به شکلی که سرنوشت جنگ و صلح بین کشورها تا اندازه زیادی به خواست و منفعت آن‌ها بستگی داشت.

?سرگذشت استعمار ج6ص52

قسمت شصت و سه: آقای شلغم

هیجان ثروتمند شدن به زمین‌های کشاورزی اروپا هم کشیده شد.سرمایه دارها که زمین‌های بزرگ را در اختیار داشتند، زمین‌های کوچک دهقانان را هم می‌خریدند و به املاک خود اضافه میکردند.آنها این زمین‌ها را با ابزار بهتری زیر کشت می‌بردند؛ در حالی که بازارهای بزرگ تری هم انتظارشان را می‌کشید، گوسفندهای بیشتری در بخش‌هایی از این زمین‌ها می‌چریدند و پشم فراوان تری برای کارگاه‌های نساجی تولید می‌شد.دهقانان با زمین‌های کوچکشان هیچ یک از این امکانات را نداشتند.ابزارهای کشاورزی روی همین کشتزارهای بزرگ پیشرفته تر شدند و شیوه‌های تازه کشت و کار اختراع شد.چارلزتاونزند یکی از اشراف انگلستان بود که در سال ۱۷۳۰ میلادی شیوه تازه‌ای برای بالابردن بهره وری زمین اختراع کرد؛ شیوه‌ای که در آغاز با ریشخند و تمسخر بقیه اشراف روبه رو شد.کشاورزان هر سال یک سوم از زمینشان را زیر کشت نمی‌بردند تا از توان خاک در سال بعد استفاده کنند این کار «آیش» نام داشت.تاونزند به جای این کار، در سال اول؛ در تمام زمین گندم کاشت سال دوم به جو و در سال سوم به ماش روی آورد. او سال چهارم را شلغم کاشت و گوسفندانش را به چرا در مزرعه شلغم وا داشت تا از آن تغذیه کنند و کودی را که از خوردن شلغم به دست آمده بود، به خاک مزرعه وارد کنند.تاونزند در سال پنجم دوباره گندم کاشت.دوستان اشرافی اش به این شیوه زراعت می‌خندیدند و به او لقب «آقای شلغم» داده بودند؛ اما هنگامی‌که دیدند محصول گندم او سی درصد افزایش یافته است شروع به تقلید از او کردند.اکنون بیشتر اشراف انگلستان به جای صحبت از سگ و شکار در مزرعه شان از شلغم و کود شلغم صحبت میکردند.اما ابتکار آقای شلغم به سرعت فراموش شد.اروپایی‌ها یک نوع کود تازه را در سواحل پرو در آمریکای جنوبی یافته بودند که باروری خاک را به شدت افزایش می‌داد.این کود از فضولات مرغ‌های دریایی ساحل پرو به دست می‌آمد و مقدار زیادی فسفات و ازت داشت به که (ترکیباتی بعدها در ساختن کود شیمیایی از آنها استفاده شد.)کودی که از پرو می‌رسید، در کنار شیوه‌ها و ابزارهای جدید، تولید محصولات کشاورزی را به شدت بالا برد گویا هر چیزی که اروپایی‌ها از دست بومیان قاره‌های جدید می‌گرفتند، نقش طلا را پیدا میکرد.در کنار کود مرغان دریایی، محصولات جدیدی هم از سرزمینهای تازه کشف شده می‌رسید؛ محصولاتی مانند سیب زمینی، توتون، فلفل و گلهای ماگنولیا و کوکب.بذرهای توتون را که پرتغالی‌ها به کشور خودشان برده بودند؛ ژان نیکو، سفیر فرانسه در پرتغال، برای ملکه فرانسه، کاترین دومدیسی، ارسال کرد.بعدها سمی‌ که از برگهای توتون گرفته شد، به افتخار آقای سفیر (نیکوتین) نامیده شد.اروپایی‌ها برای کاشت این محصول جدید هم مزارع بیشتری را زیر کشت بردند؛ حتی بسیاری از مرداب‌ها برای تبدیل به مزرعه خشکانده شدند. افزایش زمین‌ها و محصولات کشاورزی به اندازه‌ای بود که انقلاب کشاورزی نامیده شد.دهقانانی که در این مدت نتوانسته بودند با سرمایه داران بزرگ رقابت کنند و زمین خود را به آن‌ها فروخته بودند، راهی شهرها شدند.جمعیت شهرها افزایش پیدا کرد و این تازه واردان باید در بخشهای صنعتی مشغول به کار می‌شدند.پس از انقلاب تجاری و کشاورزی نوبت انقلاب صنعتی بود.

?سرگذشت استعمار ج 6 ص 55

قسمت شصت و چهارم:عاقبت ولگردی و گدایی

سرمایه داران برای پیشرفت بیشتر مایل بودند همه مردم یا در کشتزارها و چراگاه ها به کار مشغول باشند و یا در کارخانه ها.حکومت هم که به پول این ثروتمندان نیاز داشت به جان افراد بیکار و ولگرد افتاد.«قانون مجازات ولگردان» که در انگلستان تصویب شده بود،تأکید میکرد که اگر شخص تندرستی به ولگردی مشغول شد،پلیس او را دستگیر خواهد کرد و روی سینه اش به شکل حرفV داغی زده خواهد شد.این شخص ولگرد به یکی از اهالی محل سپرده خواهد شد تا به مدت دو سال برای او بردگی کند و تنها آب ، نان و آشغال گوشت بخورد.اگر پس از این مدت باز هم ولگردی میکرد.روی پیشانی اش با حرف S داغ زده می شد و برای همه عمر به بردگی محکوم می شد.در قانون دیگری حکم شده بود که افراد بیکار را پشت. ارابه ها ببندند و به آن ها تازیانه بزنند و بعد حلقه های آهنین و سنگینی را روی گردن هاشان بیندازند.قانون دیگری که علیه گداها تصویب شده بود،آن ها را به سوزاندن و سوراخ کردن گوش راستشان تهدید میکرد و اگر باز هم گدایی میکردند، اعدام می شدند.تمام این قوانین برای بیشتر شدن تعداد کارگران و پایین ماندن میزان دستمزدها تصویب می شد.در فرانسه کسانی که شغلی نداشتند باید بین اخراج از کشور و پاروزنی یکی را انتخاب میکردند.حکومت هلند و فرانسه برای یافتن افرادی که کار پاروزنی درکشتی ها را انجام می دادند « سازمان شکار ولگردان » را تأسیس کردند.آنها حتی دادگاه ها را مجبور می کردند تا برای جرم های کوچک هم مجازات پاروزنی را تعیین کنند.کارخانه دارها حتی کودکان را به کار در کنار دستگاه های عظیم وامی داشتند.در بلژیک صنعت توربافی کاملاً در دست بچه ها بود و استخدام دخترانی که بیش از دوازده سال سن داشتند در این صنعت ممنوع بود.کودکان دستورهای کارفرمای خود را به آسانی قبول می کردند. یک سوم تا یک ششم بزرگ ترها حقوق می گرفتند و حتی گاهی غذای ناچیزی که در کارخانه ها می خوردند دستمزدشان محسوب می شد.در انگلستان بسیاری از سازمان های خیریه که برای حمایت از کودکان ساخته شده بودند این بچه ها را به کارخانه داران می فروختند.کارخانه های «لانکشایر» پر بود از چنین کودکانی،رئیسان این سازمان های خیریه به بچه ها می گفتند مردان و زنانی مهربان در کارخانه انتظارشان را می کشند.به آنها گوشت بریان و مسقطی آلو می دهند.آن ها را بر اسب های خودشان سوار خواهند کرد و به آنها ساعت های طلایی و پول خواهند داد.در «بیرمنگام» بچه های هفت ساله وارد کارخانه می شدند؛ اما در شمال و جنوب غربی انگلیس کودکان پنج ساله و حتی چهار ساله هم در کنار دستگاه های ریسندگی به کار گرفته می شدند.هنگامی که در سال ۱۷۹۶ میلادی کارخانه دارها به دولت اعلام کردند که نمی توانند مالیات های جدید را بپردازند دولت انگلستان پاسخ داد:«کودکان را به کار گیرید تا هزینه هایتان کاهش یابد.»کار بچه ها در کارخانه ها ۱۲ تا ۱۸ ساعت طول میکشید.کارخانه داری که فقط به مدت ۱۳ ساعت از ۶ صبح تا ۷ عصرا ز بچه ها کار میکشید «یک کارفرمای مهربان و انسان دوست» به شمار می رفت.گاهی بچه ها از خستگی به خواب می رفتند و انگشت هایشان زیردستگاه قطع می شد.محیط کارخانه ها هم آلوده بود و بهداشت در آن ها رعایت نمی شد.پنجره ها باریک و تقریباً همیشه بسته بود.گردی که از بسته های پاک نشده پنبه بلند می شد بچه ها را به بیماری های تنفسی دچار می کرد.در سال ۱۷۸۴ میلادی در شهر منچستر که بزرگ ترین کارخانه های پارچه بافی جهان در آن قرار داشت یک بیماری عجیب بسیاری از بچه های کارگر را از پا درآورد.این بیماری تب کارخانه نام داشت.

?سرگذشت استعمار ج6ص66

قسمت شصت و پنجم: کندوی غُرغُرو

تب پولدار شدن بیشتر مردم اروپا را گرفتار کرده بود.همه در رؤیا می دیدند که روزی سرمایه دار بزرگی می شوند و کارخانه و بانک تأسیس میکنند.این تب به جان نویسندگان و اندیشمندان اروپایی هم افتاد.گروهی از این نویسندگان با نوشتن کتاب هایی پول پرستی و حرص و ولع برای ثروتمند شدن را به عنوان کارهایی خوب و شایسته ستایش می کردند.و دسته دیگری از این نویسندگان در کنار نوشتن آثار ادبی و علمی وقت زیادی را به پولدار شدن اختصاص می دانند برنارد مندیول، پزشک انگلیسی، از افراد گروه اول بود.مندیول در سال ۱۷۰۵ کتابی را به نام«کندوی غرغرو» منتشر کرد.این کتاب فقط ده صفحه داشت و در آن زندگی انسان ها در جامعه با زندگی زنبورها در کندو مقایسه شد بود. مندیول نوشته بود که

«موفقیت یک کندو به خاطر اخلاق های زشت و ناشایست تک تک زنبورهاست.هر زنبوری حریص است و سعی میکند تا جایی که می تواند از شیره گلها تغذیه کند و عسل بسازد.هر زنبوری خشن و جنگجوست و به کسی که کوچک ترین مزاحمتی برای او فراهم کند، رحم نمیکند.زنبورها در حالت جمعی هم ستیزه جو و وحشی هستند.»

مندیول سپس به جامعه انسان ها اشاره کرده بود و ثروت و قدرت هر کشور را وابسته به رفتارهای ناشایست مردم آن دانسته بود.او نوشت

«فرض کنیم سودجویی،خودخواهی،نادرستی و جنگ طلبی به پایان برسد.مردم فقط به اندازه سیر شدن غذا بخورند و فقط لباس هایی را بپوشند که آنها را از سرما حفظ می کند و هیچ تجملی در آن ها نباشد.فرض کنید که این مردم یکدیگر را فریب ندهند ، به همدیگر آزاری نرسانند،بدهی های خود را سر وقت بپردازند و از وسایل تجملی و زینتی استفاده نکنند. در چنین وضعی وکیل ها و قاضی ها از گرسنگی خواهند مرد، هیچکس به دوردست سفر نخواهد کرد، هیچ سرزمین تازه ای کشف نخواهد شد،هیچ معدن طلا و نقره ای کاوش نمی شود، هیچ اختراعی صورت نمی گیرد و هیچ کالای تفریحی و زینتی تولید نمی شود.»

برنارد مندویل تاکید کرده بود کسانی که سودجوی دیداری،حرص،خودخواهی و جنگ طلبی را زشت می شمارند آدم های غرغرویی هستند که می خواهند جلوی پیشرفت جامعه را بگیرند.آقای پزشک کتاب ده صفحه ای خود را در سالهای ۱۷۱۴ و ۱۷۲۳ میلادی گسترش داد و در دو جلد منتشر کرد. این بار نام کتاب « داستان زنبورها » بود و در دو کشور گستان و فرانسه منتشر شد.نسخه های زیادی از کتاب در هر دو کشور به فروش رفت.برای مردم جالب بود که کسی ولع آن ها را برای رسیدن به پول با کلماتی زیبا ستایش کند:

«تنها با حرص زدن بیشتر ثروتهای هنگفت به وجود می آیند و در سایه همین ثروت فراوان،آثار هنری برجسته ساخته میشوند»

مندیول نوشت:

«عشق به تجمل یا دلبستگی به هر چیزی که بیشتر از نیاز روزانه ماست پایه تمدن و صنعت اروپاست».

انگار اروپاییان به کسانی نیاز داشتند تا همه ستم ها ، نیرنگ سازی ها و آزمندی هایی را که در این سالها از آنها سرزده بود با واژه هایی آراسته به عنوان رفتارهایی عادی توضیح دهند و عذاب وجدان آنها را اندکی کاهش دهند.

?سرگذشت استعمار ج 6 ص70

قسمت شصت و ششم: شاعر میلیونر

«پی یرکارون»پسر یک ساعت ساز فرانسوی بود که در اطراف پاریس زندگی میکرد.پی یر عاشق فلسفه و ادبیات بود؛ اما پدرش اصرار میکرد که او شغل ساعت سازی را دنبال کند.پی یر بالاخره دستور پدر را پذیرفت اما عشق به فلسفه را در دلش زنده نگه داشت.در بیست و یک سالگی یک چرخ ظریف برای ساعت ساخت که ساختن ساعت های نازک و کوچک را ممکن میکرد.پی پر ساعت بسیار کوچکی ساخت که در یک انگشتر جا میگرفت و آن را به عنوان هدیه برای مادام دو پومپادور،یکی از زنان(فواحش) دربارلویی پانزدهم،پادشاه فرانسه،فرستاد.ساعت کوچکی هم برای پادشاه ساخت.در سال ۱۷۵۵ میلادی شغلی را در آبدارخانه قصر از رئیس پیر آن، آقای فرانکه،خرید.اشتیاق مردم به پول در این سال ها هر در بسته ای را باز میکرد.پی یر یکی از پیشخدمت هایی شد که کنار میز غذای شاه می ایستادند.یک سال بعد آقای فرانکه از دنیا رفت و پی یر با بیوه او که شش سال از خودش بزرگ تر بود،ازدواج کرد.این زن صاحب یک مزرعه کوچک به نام «بو مارشه»بود.پی یر نام مزرعه را به نام خود اضافه کرد و به «بو مارشه»مشهور شد.سال بعد همسرش درگذشت و پی یر این ملک را هم به ارث برد.بومارشه علاقه به فلسفه و ادبیات را از یاد نبرده بود.او به دیدار فیلسوفان و نویسندگان بزرگ فرانسه می رفت و آثار آن ها را با اشتیاق می خواند.به تدریج شروع به نوشتن شعر و نمایشنامه کرد.در قصر سلطنتی که دختران شاه چنگ می نواختند ابتکاری در ساختن چنگ به خرج داد و توجه دختران شاه را به خود جلب کرد.در سال ۱۷۵۹ میلادی به معلم موسیقی این دختران تبدیل شد و نفوذش در قصر باز هم بیشتر شد در همین سال یکی از بانک داران فرانسه به نام دوراز او خواهش کرد از دخترهای شاه کمک بخواهد تا آن ها از پدرشان تقاضا کنند از بانک او حمایت کند.پی یر به سادگی این درخواست او را برآورده کرد.بانک دار برای جبران این کمک شصت هزار فرانک از سهام بانک را به بومارشه بخشید و اسرار و راز و رمز بانک داری و ثروتمند شدن را به او آموخت پس از این بومارشه همزمان عشق به شعر و پول را دنبال کرد. او آن قدر پولدار شده بود که توانست مقام منشی گری شاه را خریداری کند.خریدن این مقام فقط یک « لقب » را به او می بخشید ؛ اما در اصل منشی شاه فرد دیگری بود.بومارشه برای تجارت با آن سوی دریاها،مخصوصاً آفریقا،شرکتی را تأسیس کرد.این شرکت بردگان سیاه را از تاجران برده در آفریقا تحویل می گرفت و به امریکا می فرستاد.بومارشه شاعر و نویسنده در حالی به تجارت برده مشغول بود که فراموش کرده بود یک سال پیش شعر بلندی علیه برده داری سروده بود؛شعری پراحساس که اشک را در چشم بسیاری از فرانسوی های احساساتی نشانده بود.نمایشنامه های او که در کنار اشعارش منتشر می شدند از مرزهای فرانسه گذشتند.در سال ۱۷۷۳ میلادی پادشاه از او خواست به عنوان مأمور مخفی فرانسه راهی انگلستان شود.بومارشه هنرمند بزرگی بود و کسی به او شک نمیکرد.بومارشه به انگلستان رفت و در آنجا از انتشار کتابی علیه دربار فرانسه جلوگیری کرد.هنگامی که لویی شانزدهم به تخت نشست بومارشه را همچنان به عنوان جاسوس در استخدام خود نگه داشت.در سال ۱۷۷۵ میلادی دوباره به لندن اعزام شد.این بار او باید درباره شورش مهاجرنشین های انگلیسی در آمریکا علیه انگلستان تحقیق میکرد.انگلیسی ها با بیرون راندن سرخ پوست ها در بخش های بزرگی از آمریکا سیزده مهاجرنشین تأسیس کرده بودند؛اما اکنون همان مهاجرنشین ها علیه انگلیس سر به شورش برداشته بودند.بومارشه در ۱۷۷۶ میلادی از انگلستان پنهانی نامه ای به پادشاه فرستاد و تأکید کرد که روابط انگلستان با مهاجرنشینان در آمریکا به دشمنی کشیده شده است و بهتر است فرانسه در جنگ آینده از آمریکایی ها حمایت کند.بومارشه به فرانسه برگشت و شرکتی به نام «رودریگ هورتالز» تأسیس کرد.این شرکت در ظاهر به تجارتی معمولی مشغول بود،رئیس آن هنرمندی محبوب و فیلسوفی انسان دوست بود؛ اما در واقع برای خرید و ارسال سلاح به آمریکا تأسیس شده بود.بومارشه نه تنها با پول دربار کشتی های زیادی را از سلاح پر کرد و به آمریکا فرستاد بلکه چند میلیون لیور از ثروت خودش را هم برای نیرومند کردن آمریکاییها خرج کرد.پس از جنگ،آمریکایی ها پیروزی خود را بیش از هر کسی مدیون بومارشه می دانستند.بومارشه در آثارش از آزادی انسان دفاع می کرد وانسان دوستی را تنها راه خوشبختی می دانست؛اما هیچ یک از این اندیشه ها باعث نمی شد او حساب بانکی اش را از یاد ببرد و کشتی هایش را به سرزمینهای آفریقایی، آسیایی و آمریکایی که فرانسه اشغال کرده بود اعزام نکند.

سرگذشت استعمار ج6ص75

قسمت شصت و هفتم: فیلسوف میلیونر

«بومارشه پیرو» نویسنده بزرگی بود که به شاگردی او افتخار میکرد.نویسنده ای که پادشاهان اروپایی با علاقه بسیار او را به قصر خود دعوت میکردند و مردم در سراسر اروپا آثار او را می خواندند.این نویسنده که بومارشه بخشی از ثروتش را برای انتشار آثار او خرج کرده بود«ولتر»نام داشت.ولتر فيلسوف و نویسنده ای بود که نوشته هایش زمینه را برای انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ میلادی آماده کرده بود انقلابی که شعار اصلی اش «آزادی،برابری و برادری»بود.با آنکه بومارشه پول زیادی برای چاپ آثار ولتر خرج کرد.اما ولتر به این کار نیازی نداشت.او بسیار جلوتر از بومارشه میلیونر شده بود.ولتر فرانسوی در سی و دو سالگی به انگلستان رفته بود و در آنجا پولی را به عنوان هدیه از پادشاه انگلستان دریافت کرده بود.او با سرمایه گذاری همین پول و خرید سهام شرکت هایی که با آن سوی آبها در هند و آمریکا تجارت میکردند روزبه روز ثروتمندتر شد.در سال ۱۷۵۰ میلادی فردریک، پادشاه پروس- کشوری که در بخش هایی از سرزمین های آلمان ، لهستان و سوئیس تشکیل شده بود_ولتر را به قصر خویش دعوت کرد تا در کنار او زندگی کند.فردریک عاشق فلسفه بود،شعرهم می سرود.او درنامه ای به ولترنوشت:

«شما فیلسوفيد و من هم فيلسوفم و فیلسوفان برای آن آفریده شده اند که در کنار هم زندگی کنند.»

هنگامی که ولتر به قصر رسید شاه دستش را گرفت تا ببوسد ولی ولتر اجازه نداد و خودش دست شاه را بوسید.فردریک برای او سالی ۲۰۰۰۰ فرانک حقوق تعیین کرد.کار ولتر در دربار پروس آن بود که اشعار شاه را اصلاح کند؛ اما فیلسوف میلیونر نمی توانست ذهنش را از اندیشه پول و درآمد بیشتر آزاد کند.چند سال پیش از آن، یک بانک هلندی اوراق بهادری منتشر کرده بود به نام«برگه های درآمد»اما ارزش این برگه ها در هلند به نصف کاهش یافته بود.فردریک در پیمانی که با هلند امضا کرد آنها را مجبور کرده بود این برگه ها را از پروسی ها به قیمت اولیه آن بخرند.اکنون گروهی از پروسی های حریص به هلند می رفتند این برگه ها را به نصف قیمت می خریدند به پروس برمیگشتند و آنها را به قیمت کامل به بانک هلندی ها در پروس می فروختند.هلندی ها به فردریک اعتراض کردند و پادشاه پروس دستور داد ورود این برگه ها را به پروس ممنوع کند.ولتر که از سود بادآورده پروسی ها باخبر شده بود با یک تاجر یهودی به نام ابراهام هیرش صحبت کرد.۱۸۴۳۰ فرانک به او داد و از او خواست اوراق بهاداری را از هلند برای او خریداری کند.آبراهام هیرش فرمان شاه را به ولتر یادآوری کرد اما ولتر مقام خود را در دربار به او تذکر داد و به او اطمینان داد که حمایتش خواهد کرد،بعد چکی را به هیرش داد تا در پاریس به پول تبدیل کند.هیرش هم مقداری الماس به ارزش ۱۸۴۳۰فرانک را به عنوان ضمانت به ولتر داد.هیرش راهی هلند شد؛اما ولتر از معامله پشیمان شد برای او پیغام فرستاد.هیرش از خریدن اوراق برای ولتر خودداری کرد؛اما بر سر چکی که باید در پاریس به پول تبدیل می شد و الماس ها بین آنها اختلاف پیش آمد.ولتر هیرش را به دادگاه کشاند و تاجر یهودی در آنجا اعلام کرد که ولتر قصد خرید اوراق بهادر از هلندی ها داشته است ولتر به قاضی گفت که حرف های هیرش دروغ است و او را برای خریدن پوست خز به هلند فرستاده بود.هیچ کس در دادگاه حرف های ولتر را باور نکرد.خبر رسوایی ولتر به پادشاه رسید و فردریک در نامه ای به او نوشت:

«تا قبل از آمدن شما خانه ام را آرام نگاه داشته بودم. اما اگر در اندیشه توطئه و نیرنگ هستید در آمدن به اینجا اشتباه کرده اید. هر گاه بخواهید مانند یک فیلسوف زندگی کنید از دیدار خود شما خشنود خواهم شد ولی اگر بخواهید به دنبال هوس هایتان بروید بهتر است در پایتخت من نمانید».

ولتر از پادشاه عذرخواهی کرد.فدریک او را بخشید؛اما به جای قصر خانه ای در روستایی آرام برای او در نظر گرفته شد.ولتر برای جمع آوری ثروت به قمار پرداخت و پس از مدتی به رباخواری مشغول شد؛ به مردم پول قرض می داد و مبلغ بیشتری از آن ها پس میگرفت. تعداد کتابهای ولتر به ۹۹ جلد می رسد.هنگامی که از دنیا رفت روی تابوتش نوشتند:

«او ذهن انسان را تکان داد و برای ما آزادی آورد.»

سرگذشت استعمار ج6ص80

قسمت شصت و هشتم: استاد میلیونر

همان طور که بومارشه به شاگردی ولتر افتخار میکرد ولتر هم خودش را شاگرد جان لاک،فیلسوف انگلیسی، میدانست. ولتر همیشه به سرزمین انگلستان آفرین می گفت که دانشمندی همچون جان لاک را به جهان هدیه کرده است لاک در آخرین سال های قرن هفدهم مهم ترین کتاب های خود را منتشر کرد. در آن سالها انگلستان به تدریج در آمریکا پیشروی می کرد و سرخ پوست ها را عقب می راند. لاک کتابی را تألیف کرد با نام«دو رساله درباره حکومت». او در این کتاب استفاده انگلیسی ها را از سرزمین گسترده امریکا کاری طبیعی و خردمندانه دانسته است؛مخصوصاً که سرخ پوست ها از طبیعت آمریکا بهره نبرده بودند. لاک نوشت:

«تصور کنید به درخت سیب با بلوطی رسیده اید که مال کسی نیست.حالا میوه این درخت به کسی تعلق دارد که آن را چیده یا از پای درخت جمع آوری کرده است... آبی که در ظرف است برای کسی است که آن را از چنگ طبیعت آزاد کرده است.خدا جهان را به همه انسانها داده است.نباید به کسی که قسمتی از آن را برداشته و به اندازه کافی برای دیگران هم گذاشته اعتراض کرد.»

لاک،سرخ پوست های آمریکا را کم عقل و تنبل می نامد.به همین علت انگلیسی ها باید زمین های آن ها را از دستشان بیرون بکشند و آباد کنند:

«بومیان بی خرد و راحت طلب امریکا این زمین ها را به حال خود رها کرده و به فقر و تنگدستی دچار شده اند.آنها به خاطر همین تنبلی،یک صدم آسایش و رفاهی را که ما از آن بهره می بریم ندارند.حتی شاه این سرزمین پهناور و پر از نعمت در خوراک و پوشاک از یک کارگر انگلیسی عقب تر است.»

لاک این متن را در روزهایی نوشت که اخبار جنگ ها و خون ریزی های سفید پوست ها در سرزمین سرخ پوست ها پی درپی به انگلستان می رسید.اگر عده ای هنوز دلشان آسوده می شد برای سرخ پوست ها می سوخت و هم وطنانشان را آدم هایی متجاوز و خشن می دانستند با شنیدن حرف های فیلسوف و معلم بزرگشان باید قلبشان آرام می گرفت و خاطرشان آسوده می شد.در حقیقت جان لاک این کلمات را برای آرام کردن وجدان خودش نیز می نوشت.او هم مثل بسیاری از اروپایی ها به سرمایه دار شدن فکر میکرد و مخصوصاً فروش برده را بسیار پرسود می دانست.لاک در دو شرکت برده داری انگلیسی سرمایه گذاری کرده بود.او بخشی از سهام شرکت«سلطنتی آفریقا»را خریداری کرد و یکی از سهام داران اصلی آن به شمار می رفت.او همچنین یکی از یازده سهام دار شرکت باهاما بود که در جزایر کارائیب فعالیت میکرد.لاک بعدها سهام یکی از اعضای شرکت را خرید و صاحب یک نهم شرکت شد.جان لاک به سرمایه گذاری در این شرکت ها راضی نشد و عازم آمریکا شد.او در منطقه کارولینا چهل و هشت هزار جریب زمین به دست آورد و به یکی از زمین داران بزرگ آمریکای شمالی تبدیل شد.جالب اینجاست هنگامی که پای این فیلسوف بزرگ به آمریکا رسید رئیسان مهاجرنشین های انگلیسی از نوشته های او در کتاب«دو رساله درباره حکومت»استفاده کرده و قوانینی را درباره مالکیت زمین تصویب کردند.لاک با بهره بردن از همین قوانین صاحب زمین های کارولینا شد.

سرگذشت استعمار ج6 ص83

قسمت شصت و نهم: خاندان سپر سرخ

«مایر آمشل» یک نوجوان یهودی بود که پدر و مادرش را در یازده سالگی از دست داده بود و چون بزرگ ترین فرزند خانواده بود رئیس خانه شده بود.آنها در شهر فرانکفورت در آلمان زندگی میکردند.در قرن هجدهم خانه های فرانکفورت شماره نداشتند و هر خانه از علامتی که روی سردر آن نصب شده بود شناخته می شد.این خانواده یهودی نیز به خاندان سپر سرخ یا روچیلد معروف شدند.مایر آمشل تلاش کرد شغل پدرش را ادامه دهد.در آن سال ها سرزمین آلمان به چند منطقه تقسیم شده بود که هر کدام حکومت جداگانه ای داشتند.این حکومت ها پول ویژه خود را داشتند و افرادی که بین این مناطق سفر می کردند باید دائم پولهای خود را عوض میکردند.مایر هم مثل پدرش از همین راه چرخ خانواده را می چرخاند او پول های این مسافران را عوض میکرد و از تفاوت ارزش آن ها سود می برد.ماير نوجوان در کنار کارش سرگرمی مخصوص خودش را داشت.او سکه های قدیمی و کمیاب را جمع آوری می کرد و مجموعه اش به اندازه ای متنوع شده بود که شهرتش در فرانکفورت پیچید و به گوش شاهزاده ویلیام،پسر حکمران فرانکفورت،هم رسید.شاهزاده ویلیام نیز به گردآوری سکه های قدیمی علاقه داشت و خیلی زود برای مایر پیغام فرستاد و او را به قصرش دعوت کرد.مایر شاهزاده را برای کامل کردن مجموعه اش راهنمایی کرد و به او قول داد سکه های کمیابی را که پیدا میکند برای شاهزاده بفرستد.دوستی آن ها محکم شد و هنگامی که مایر به بیست سالگی رسید لقب«کارگزار سلطنتی»را از شاهزاده دریافت کرد.این لقب به مایر کمک کرد تا در تجارت پول از گذشته موفق تر باشد.هنگامی که ویلیام جانشین پدرش شد،مایر را بیش از گذشته در کارهای درباره دخالت داد و همین کارها درآمد مایر را بالا برد.در نیمه دوم قرن هجدهم میلادی جنگ هایی در اروپا اتفاق افتاد،مایر که اکنون ثروتمند شده بود برای ارتش های درگیر آذوقه و سلاح تهیه می کرد و سرمایه اش را بیشتر می کرد.در سال 1۷۹۵ میلادی ارتش فرانسه هلند را تصرف کرد آمستردام ،پایتخت هلند،که مرکز مالی اروپا بود اهمیت خود را از دست داد و همه سرمایه ها به فرانکفورت سرازیر شد.ویلیام ، حاکم فرانکفورت و مایر آمشل روچیلد،بیشترین سود را از این موقعیت بردند.ویلیام به بزرگ ترین بانک دار اروپا تبدیل شد و مایر ثروتش را باز هم افزایش داد.مایر صاحب پنج پسر شده بود که هر کدام از آن ها را به یکی از شهرهای اروپا فرستاده بود.ناتان در لندن ، آمشل در فرانکفورت ، جیمز در پاریس ، کارن در آمستردام و سلیمان در هر جایی که پدرش تشخیص می داد مقیم شده بودند.وضعیت بازار و قیمت کالاها را در این شهرها به یکدیگر اطلاع می دادند و در بازار بورس این شهرها معامله میکردند.هنگامی که ناپلئون در سال ۱۸۰۴ میلادی خود را امپراتور فرانسه نامید، ویلیام احساس کرد که فرانکفورت هر لحظه ممکن است به دست ناپلئون تسخیر شود و ثروتش در این شهر امنیت نخواهد داشت.او انگلستان را برای انتقال پول هایش انتخاب کرد.این کشور به صورت جزیره ای در کنار قاره اروپا قرار گرفته بود و ارتش ناپلئون به سادگی نمی توانست آن را به تصرف درآورد.در آن روزها انگلستان برای ثروتمندان امن ترین نقطه اروپا بود.ویلیام برای ثروت افسانه ای اش از مایر امشل روچیلد کمک خواست.ناتان ، پسر مایر، سالها بود که در لندن تجارت و زندگی میکرد و بهترین گزینه برای ویلیام بود.دارایی ویلیام به لندن منتقل شد و ناتان به عنوان کارگزار مالی او این ثروت بی نظیر را در اختیار گرفت.نمایندگی ثروتمندترین مرد اروپا در لندن برای ناتان اعتبار زیادی درست کرده بود؛ اما او و برادرانش به تجارت با سرمایه خودشان ادامه می دادند؛به ویژه آن که ناپلئون تمام اروپا را به جنگ تهدید میکرد و آنها امیدوار بودند با بهره بردن از این جنگ ها به ثروتی بیش از آنچه در دستهای ویلیام بود برسند.مایر آمشل همیشه به پسرانش می گفت : اگر نمی توانید محبوب باشید کاری کنید که از شما بترسند.

سرگذشت استعمار ج6ص92

قسمت هفتاد: هدیه ای برای دشمن

برادران روچیلد در راهی قدم گذاشتند تا خون ریزترین پادشاهان آن دوران از آنها بترسند.پنج برادر در پنج نقطه از اروپا نشسته بودند و جنگ های ناپلئون را زیر نظر داشتند.ناپلئون بخشهایی از اروپا را اشغال کرده بود.این جنگ ها قیمت سهام یا طلا را در یک منطقه پایین می آورد و در منطقه ای دیگر بالا می برد.برادران روچیلد این تغییرات را به هم اطلاع می دادند و با فروش سهام یا طلا از بازاری که جنگ ایجاد کرده بود سود می بردند.انگلیسی ها که منتظر حمله ناپلئون بودند پیشدستی کردند و سربازان خود را به فرماندهی« دوک ولینگتون » به درون قاره اروپا فرستادند.سربازان انگلیسی در پرتغال و کوهستان های اسپانیا مستقر شدند و جنگ با ناپلئون را آغاز کردند.اما کشتی های جنگی ناپلئون راه های دریایی را بسته بودند و اجازه نمی دادند پول و آذوقه به این سربازان برسد.ولینگتون در نامه ای به حکومت انگلستان نوشت:

« افسران زخمی من برای آنکه پولی پیدا کنند لباس های خود را می فروشند.ما فقط تا دو ماه دیگر بدون پول زنده که می مانیم.»

دولت انگلستان به فکر چاره افتاد بهترین راه در نظر آن ها استفاده از شبکه ای بود که پنج پسر روچیلد در اروپا ساخته بودند.نماینده دولت با ناتان که در لندن حضور داشت دیدار کرد.ناتان روچیلد پس از شنیدن درخواست دولت و دستمزد چشمگیری که برای این کار در نظر گرفته شده بود نقشه ای را طراحی کرد: جیمز روچیلد که در پاریس حضور داشت مهم ترین بخش این نقشه را بر عهده داشت.جیمز باید با مولین،وزیر دارایی فرانسه،ملاقات و به او پیشنهاد می کرد حاضر است در برابر پاداشی خوب مقدار زیادی از سکه های طلای انگلستان را پنهانی به فرانسه منتقل کند.مولین با این پیشنهاد به سرعت موافقت می کرد چون خروج طلا از انگلستان اقتصاد آن کشور را ضعیف می کرد و پس از مدتی آن را از پا درمی آورد.پولی که از این طریق به دست جیمز می رسید با شیوه دیگر از فرانسه به اسپانیا منتقل و به دست ولینگتون می رسید.تمام نقشه با نامه ای که با رمزنوشته شده بود برای جیمز داده شد.او در دیدار با وزیر دارایی فرانسه گفت: انگلیسی ها به شدت مراقب قاچاق طلا از کشورشان هستند و برادر او در لندن با جان خودش بازی میکند.سکه های طلا در قایق های کوچک شبانه به بندر دانکرک در فرانسه می رسیدند.جیمز آن ها را به بانک های فرانسه تحویل می داد و در مقابل چک هایی را برای اسپانیا می گرفت.این چک ها در اسپانیا به پول تبدیل میشد و این پول در کوهستان به دوک ولینگتون می رسید.برادران روچیلد،پول انگلیسی ها را از پاریس، قلب سرزمین دشمن، بور می دادند و به دست سربازانشان می رساندند و تمام این عملیات زیر نظر و با حمایت مولین، وزیر دارایی فرانسه،انجام می شد.اما همه بخشهای حکومت فرانسه مانند مولین ساده لوح نبودند.پلیس مخفی فرانسه به این عملیات سریع روچیلدها و موفقیت عظیم آنها در گول زدن پلیس انگلستان شک کرده بود.مارشال داوو ، یکی از فرماندهان پلیس مخفی فرانسه،فعالیت جیمز روچیلد را زیر نظر گرفت و به یکی از نامه های ناتان به جیمز دست پیدا کرد.نامه ناتان رمزگشایی شد و شک داوو را بیشتر کرد.داوو نامه ای را برای ناپلئون،امپراتور فرانسه،ارسال کرد و در آن نوشت: کسانی که میگویند پول نقد انگلیسی ها را از کشور خارج میکنند افراد توطئه گری هستند که فعالیت خود را زیر این ادعا پنهان میکنند.انگلیسی ها با همه توان در حال کمک به ارسال این سکه ها هستند.ناپلئون نامه داوو را خواند اما به آن اعتنا نکرد.به نظر او داوو یک افسر کار کشته بود اما اقتصاددان نبود.درحالیکه اقتصاددان توانایی مانند مولین تمام این عملیات را زیر نظر داشت و آن را به نفع فرانسه می دانست. پلیس مخفی فرانسه با بد گمانی بیشتر جیمز را زیر نظر گرفت؛ اما هیچگاه نتوانست نظر وزیر دارایی را درباره او تغییر دهد.جیمز کار خودش را ادامه داد و بین سالهای ۱۸۱۲ تا ۱۸۱۴ میلادی پانزده میلیون پوند از پولهای انگلستان را به دست ولینگتون رساند.دستمزد برادران روچیلد در این عملیات یک میلیون پوند بود.اما سرچشمه این پانزده میلیون پوند کجا بود ؟!این طلاها از سرزمین هند و توسط کمپانی هند شرقی در سال ۱۸۱۰ میلادی به انگلستان فرستاده شده بود . سکه ها ۸۸۴ صندوق و ۵۵ بشکه را پر کرده بودند.

?سرگذشت استعمار ج 6 ص96

قسمت هفتاد و یکم: کبوتر نامه‌بر

کبوتر نامه بری که کنار دستهای آقای «روثورت» آرام گرفته بود،بارها بر فراز دریای مانش پرواز کرده،از فرانسه به انگلستان رفته بود.آقای روثورت یکی از کارمندان ناتان روچیلد بود که باید نتیجه را با این کبوتر به رئیسش در لندن اطلاع می داد. واترلو ، محل نبرد نهایی ناپلئون با دشمنان نیرومندش انگلستان و پروس ، در سال ۱۸۱۵ میلادی بود.فرماندهی سپاه انگلستان به عهده دوک ولینگتون بود و بلوخر، ژنرال اتریشی،فرماندهی پروسی ها را بر عهده داشت. ولینگتون با هشتاد هزار نفر با ناپلئون رودررو شد،جنگ دو سپاه هنوز به اوج نرسیده بود که بلوخر با حدود صد و ده هزار نفر وارد میدان نبرد شد.سربازان ناپلئون مقاومت خود را از دست دادند و عقب نشینی کردند.جنگ به سرعت به پایان رسید و امپراتور فرانسه به اسارت انگلیسی ها درآمد.آقای روثورت،جاسوس روچیلدها در واترلو، خبر پیروزی انگلیسی ها را به رمز روی برگه کوچکی نوشت.برگه را به پای کبوتر بست و آن را به سوی آسمان رها کرد.روثورت با نگاهش کبوتر را آن قدر دنبال کرد تا ناپدید شد.میدانست برگه کوچکی که به پای این کبوتر بسته شده میلیون ها و شاید ده ها میلیون پوند ارزش دارد در لندن ،ناتان روچیلد نامه را از پای کبوتر باز کرد.رمز آن را گشود و به سرعت به سمت بورس لندن به راه افتاد بسیاری از سهامداران با اضطراب در بورس جمع شده بودند اما هیچکس از نتیجه جنگ اطلاع نداشت.آن ها دست کم باید یک روز دیگر صبر میکردند.هنگامی که ناتان وارد بورس شد همه ، نگاه ها به طرف او چرخید.ناتان آرام بود و به طرف ستونی که همیشه به آن تکیه می داد رفت و با اشاره هایی به کارمندانش که دورتر از او ایستاده بودند دستور داد که سهامش را به فروش برسانند.ترس تمام کسانی را که در بورس بودند فرا گرفت.مردم به یکدیگر می گفتند حتما نانان روچیلد از نتیجه جنگ خبر دارد که به بورس آمده و اکنون که با این عجله سهامش را می فروشد مطمئنا انگلستان در جنگ شکست خورده است.شایعه شکست انگلستان ارزش سهام را در بورس به شدت پایین آورد.قیمت سهام در بورس لندن تا آن روز به این اندازه کاهش پیدا نکرده بود.اکنون ناتان آرام تر از قبل بود و با اشاره کوتاهی به کارمندانش دستور داد تا جایی که می توانند سهام بخرند. بخش عظیمی از بورس لندن به دارایی های ناتان روچیلد افزوده شد.یک روز بعد، پیک دوک ولینگتون به لندن رسید و خبر پیروزی ارتش انگلستان بر فرانسه در همه جا منتشر شد. اولین نتیجه این پیروزی در بازار بورس مشاهده شد.قیمت سهام به شکل بی مانندی افزایش پیدا کرد و نسبت به روزهای قبل از نبرد واترلو چند برابر شد.ثروت ناتان در فاصله یک روز چند برابر شده بود.اما ساده لوحی است که فکر کنیم ناتان همه چیز را مدیون کبوترنامه برش بود.او فرد دیگری را هم در این سود شگفت انگیز شریک و سهیم کرده بود.ناتان روچیلد پیش از آغاز نبرد از دوک ولینگتون خواسته بود اخبار شکست یا پیروزی را به سرعت به لندن ارسال نکند و نتیجه هر چه که بود،حداقل یک روز در رساندن خبر آن صبر کند.«جنگ» مهم ترین منبع درآمد روچیلدها و سرمایه دارانی بود که پس از آنها پدیدار شدند.هنگامی که جنگی آغاز می شد این بانک داران بزرگ به دولتها وام می دادند و مدتی بعد پول خود را با سود بالایی از دولت پس می گرفتند اما این تمام ماجرا نبود.دولت ، سلاح و آذوقه ای را که برای جنگ به آن نیاز داشت از همین سرمایه داران می خرید و این پول بسیار جلوتر از آنکه دولت قرض خود را بپردازد به جیب بانک داران برمی گشت.مایر آمشل روچیلد پیش از پایان جنگ های ناپلتین با انگلستان از دنیا رفته بود و اکنون ناتان رئیس خاندان سپر سرخ بود.او پس از نبرد واترلو به ثروتمندترین مرد اروپا تبدیل شده بود و انتظار جنگ دیگری را می کشید.«هایزیش هاینه»شاعر آلمانی درباره او گفت : خدای عصر ما پول و روچیلد پیامبر اوست.ناتان به حکومت های مختلف اروپایی وام می داد و در انتخاب وزیران و رئیسان دولت ها دخالت می کرد.او با غرور خاصی با شاهزادگان و سیاستمداران اروپایی روبه رو می شد.برخورد ناتان با یکی از شاهزاده ها،در مجالس لندن،دهان به دهان نقل می شد.شاهزاده به دیدار ناتان رفته بود.ناتان جلوی پای او بلند نشده بود و فقط گفته «بفرمایید بنشینید.» و دوباره سرش را روی میز خم کرده،مشغول نوشتن شده بود.شاهزاده خشمگین شده بود و شروع به معرفی خود و خاندانش کرده بود و وسعت کشورش را یادآوری کرده،از افتخارها و پیروزی های پدرانش در جنگ ها یاد کرده بود ناتان روچیلد در پاسخ او گفته بود:« خوب بفرمایید روی دو صندلی بنشینید.»

?سرگذشت استعمار ج 6 ص100

قسمت هفتاد و دو:فاخته ها لانه ندارند

فاخته پرنده ای است که در انگلستان بیش از بقیه نقاط جهان دیده می شود.این پرنده زندگی عجیبی دارد. هیچگاه لانه نمی سازد و هنگامی که می خواهد تخم بگذارد به سراغ لانه پرنده های دیگر می رود و زمانی که پرنده در لانه اش نیست،تخمش را در کنار تخم های او می گذارد و از آنجا دور می شود.پرنده ای که صاحب لانه است روی تخم ها می خوابد و به همه آن ها گرما می دهد.پس از مدتی جوجه ها از تخم بیرون می آیند و جوجه فاخته،درحالی که هنوز چشم هایش را باز نکرده و هیچ پری روی بدنش نیست،به جان جوجه های صاحب لانه می افتد و آن ها را یکی یکی از لانه بیرون می اندازد پرنده صاحب لانه برای غذا دادن به جوجه ها بازمی گردد و فکر می کند از بین جوجه هایش همین یکی برایش مانده است و تمام غذا را به او می دهد.زندگی فاخته،شباهت عجیبی به تاریخ بعضی کشورهای اروپایی دارد که پس از اکتشافات دریایی وارد سرزمین های جدید شدند.آن ها در آغاز مهمان بومی ها بودند،اما پس از آن بومی ها را از بین بردند و سرزمین آن ها را تصاحب کردند.یک تاریخ نویس اروپایی به نام لوئیس مامفورد،به جای آنکه از شباهت زندگی فاخته با تلاش کشورهای اروپایی در آفریقا،آسیا و آمریکا شگفت زده شود،فاخته ها را با سرمایه داران این کشورها مقایسه می کند.او سرمایه داری را شبیه «تخم فاخته» می داند که هنگامی که در جایی قرار گرفت هیچ موجود دیگری را در کنار خود تحمل نمی کند.شرکت های هند شرقی انگلستان،هلند و فرانسه که پشت سر هم تأسیس شدند و کشتی هایشان را روانه آسیا کردند،در روزهای اول با بومی ها معامله می کردند؛هرچند که بسیاری از این معامله ها به کلاهبرداری شبیه بود و قیمت کالاها با ارزش واقعی آنها فاصله شگفت انگیزی داشت.اما شرکت ها به این هم راضی نبودند و پس از مدتی سرزمین ها را فتح و دست بومی ها را از همه منابع سرزمینشان کوتاه می کردند.اما جوجه فاخته فقط باید خودش را در لانه میدید.شرکت ها یکدیگر را هم تحمل نمی کردند و تمام رقابت های آن ها سرانجام به جنگ منجر شد تا آنکه یکی از آنها از لانه بیرون بیفتد.اما این پایان ماجرا نبود.صاحبان سهام همین شرکت پیروز در بورس به جان هم می افتادند.اکنون که شرکت در آن سوی آب ها بر شرکت های رقیب پیروز شده بود،ارزش سهامش بیشتر شده بود و سهام داران بزرگ تلاش می کردند سهام سرمایه گذاران کوچک تر را از چنگشان بیرون بکشند و آن ها را از شرکت کنار بزنند.پس از حذف کشورها و شرکت ها نوبت حذف آدم ها و هموطنان بود.در پایان حتی دو صاحب سرمایه بزرگ نمی توانستند کنار هم بمانند و سرانجام یکی از آن ها کنار می رفت تا یک نفر در قله شرکت باقی بماند.سرمایه داری جوجه فاخته بود که از همان نخستین لحظه های زندگی اش به دنبال حذف رقیبانش بود و تمام زندگی اش در یک جمله تکراری خلاصه می شد: درآغاز، فریب و در پایان، جنگ.سرمایه داران ثروتی را که اروپا از فتح سرزمین های آن سوی دریاها به دست آورده بود در دستان خود جمع میکردند.با این ثروت در سیاست دخالت می کردند، جنگ های تازه ای به راه می انداختند و با بهره بردن از شکست ها و پیروزی ها بر دارایی خود می افزودند.جمع شدن ثروت در دست این افراد،دولت ها را به اتحاد با آن ها وادار میکرد؛اما این ثروتمندان بیشتر رقیبان خود را از دور مسابقه و رقابت خارج کرده بودند، برای همین تنها چند کشور اروپایی از اتحاد با سرمایه دارانی مثل روچیلد بهره می بردند.آنها به کشورهایی بسیار قدرتمند تبدیل می شدند و سعی می کردند با به کار بردن زور بر سراسر جهان حکومت کنند.تلاش این کشورها از سالهای آخر قرن نوزدهم دوره جدیدی را در تاریخ آغاز کرد.

?سرگذشت استعمار پایان جلد 6

شروع جلد هفتم کتاب با عنوان: سفر الماس

قسمت هفتاد و سوم: کوه نور

در ششم آوریل ۱۸۵۰ میلادی،رزمناو انگلیسی«مدیا»برای انجام مأموریتی بسیار محرمانه از بمبئی،بندری درغرب هندوستان،به مقصد انگلستان به راه افتاد.مأموریت مدیا آن قدر سری بود که حتی ناخدا لاکر،فرمانده رزم ناو ، از آن اطلاعی نداشت. تنها سه نفر از مسافران از راز این سفر آگاه بودند،لرد دالهوزی،فرماندار انگلیسی کل هندوستان،همسرش و سروان رمزی، یک افسر انگلیسی که همیشه در کنار فرمانده کل حضور داشت.دو سگ درشت اندام به نام های بارون و باندا همواره به دنبال لرد دالهوزی در حرکت بودند و حتی هنگام خواب درکنار تخت او نگهبانی می دادند.مأموریت دالهوزی انتقال کوه نور،بزرگ ترین الماس جهان،از هند به انگلستان بود الماس در یک کیسه چرمی قرار داشت و کیسه نیز در آستر کمربند لرد دالهوزی پنهان شده بود ؛کمربندی که از دو لایه شال کشمیری و پوست بز دوخته شده بود.لرد دالهوزی این کمربند را برای لحظه ای هم از کمر باز نمیکرد.او پیش از این کوه نور را از لاهور،شهری در شمال شبه قاره هند،به بمبئی آورده بود؛ مأموریتی پر از اضطراب و نگرانی.در بمبئی الماس را در جعبه آهنی کوچکی که قفل فلزی داشت،قرار داده بودند.دور جعبه با تسمه ای بسته شده و مهروموم شده بود. کلید این جعبه به سرهنگ دوم مکسون،یکی از افسران مورد اعتماد فرماندار، سپرده شده بود.جعبه فلزی را در یک کیف دستی قفل دار پنهان کرده و کلید آن را به سروان رمزی داده بودند.کیف دستی نیز تا رسیدن رزم ناو مدیا به بندرگاه،در یکی از گاوصندوق های خزانه بمبنی قرار داده شده بود.با تصرف لاهور،مرکز ایالات پنجاب،انگلستان تقریباً فتح هند را پس از دویست و پنجاه سال کامل کرده بود و اکنون لرد دالهوزی، فرماندار هند ، با افتخار به سوی انگلستان می رفت تا بزرگ ترین الماس جهان را که در فتح پنجاب به دست آورده بود به ملکه ویکتوریا ، فرمانروای انگلستان تقدیم کند.پنهان کاری دالهوزی و دو همراهش برای حفاظت از الماس کافی نبود.کشتی هنوز روی اقیانوس هند در حرکت بود که بیماری وبا در آن شیوع پیدا کرد و دو نفر از ملوانان را از پا درآورد.هنگامی که کشتی به جزیره موریس،یکی از جزایر تحت اشغال انگستان در اقیانوس هند رسید،برای گرفتن آذوقه و سوخت در ساحل لنگر انداخت،اما اهالی جزیره که از شایع شدن بیماری در کشتی آگاه شده بودند،اجازه ندادند کسی از آن پیاده شود و با اصرار از ناخدا لاکر خواستند که کشتی را از جزیره دور کند.لاکر قصد نداشت بدون گرفتن آذوقه و سوخت از آنجا دور شود،برای همین اهالی از فرماندار جزیره خواستند که کشتی را غرق کند.اما فرماندار موریس متوجه شد که لرد دالهوزی،فرماندار کل هندوستان، از مسافران کشتی است، به همین علت تقاضاهای لاکر را برآورده کرد و کشتی به راه خودش ادامه داد.اگر فرماندار جزیره با ترس و اضطراب مردم از بیماری شریک شده بود،بیگمان کوه نور به قعر آبهای اقیانوس هند رفته بود.اما خطرها به پایان نرسیده بود.چند روز بود مدیا با طوفان عظیمی روبه رو شده بود که کشتی را به مدت دوازده ساعت تکان می داد و روی امواج بالا و پایین می برد،دو قایق نجات از بدنه کشتی کنده شدند و به دریا افتادند و دو ملوان به میان امواج اقیانوس پرتاب شدند.سرانجام رزم ناو مدیا در بیست و نهم ژوئن ۱۸۵۰ میلادی به بندر پرتسموث انگلستان رسید.لرد دالهوزی در سوم ژوئیه الماس کوه نور را رسماً به ملکه ویکتوریا تقدیم کرد؛ الماسی به قصر باکینگهام در لندن رفت و در یک دیدار خصوصی به وزن ۱۸۶ قیراط که هیچکس نمی دانست نخستین صاحب آن کیست، چه کسی آن را یافته و کدام هنرمند آن را تراش داده است، الماسی که ردپای آن در تاریخ از حدود سیصد و پنجاه سال پیش پیدا شده بود، بین پادشاهان مختلف و کشورهای هندوستان، ایران و افغانستان دست به دست شده بودو اکنون در چنگ انگلیسی ها بود ...داستان رسیدن الماس به دست انگلیسی ها همانند ماجرای فتح هند بهدست آنها شگفت انگیز و باورنکردنی است

?سرگذشت استعمار ج 7 ص10

قسمت هفتاد و چهار:همه هزینه های جهان در مدت دو روز و نیم

اولین باری که از الماس بزرگ در تاریخ صحبت می شود،زمانی است که ظهیرالدین بابُر، نخستین پادشاه گورکانی،هند شمالی را فتح میکند. بابُر از نوادگان تیمور لنگ بود که به هند هجوم برد و درسال ۱۵۲۶ میلادی دهلی را فتح کرد.پیش از او سلاطین لودی بر شمال هند فرمانروایی میکردند؛ ابراهیم لودی آخرین پادشاه از این سلسله بود که در برابر بابُر تسلیم شد. گنجینه جواهرات لودی در شهر دیگری به نام آگرا پنهان شده بود. بابُر پسرش همایون، را با بخشی از سپاه به طرف اگرا فرستاد.هنگامی که همایون به آگرا نزدیک شد، گروهی از بزرگان شهر از دروازه بیرون آمدند و از او خواهش کردند به شهر حمله نکند. همایون که تلاش می کرد از خونریزی جلوگیری کند. دستور داد سپاهیانش در برابر حصار شهر اردو بزنند و مراقب دروازه ها باشند که کسی جواهرات خزانه را از آنجا خارج نکند. شبی به همایون خبر دادند همسر و فرزندان حاکم شهر که قصد داشته اند از شهر فرار کنند،دستگیر شده اند. خانواده حاکم در انتظار دستور همایون بودند و هنگامی که آرامش او را دیدند،شگفت زده شدند. همایون فرمان داد آن ها را آزاد کنند. همسر حاکم در برابر این بزرگواری همایون، جواهراتی را که همراه داشت به او هدیه کرد. در میان این جواهرات الماس بزرگی به وزن ۱۸۶ قیراط به چشم می خورد. همايون الماس را به پدرش بابُر،تقدیم کرد و جواهرشناسی که در دربار بابُر خدمت می کرد ارزش این الماس بی نظیر را به اندازه تمام پولهایی که در مدت دو روز و نیم در جهان خرج می شود، برآورد کرد!! بابُر الماس را به عنوان پاداش به همایون بازگرداند؛چون اگر او سیاست صلح دوستی و آرامش جویی را پیش نمی گرفت، معلوم نبود الماس چه سرنوشتی پیدا میکرد. چند سال پیش از فتح شمال هند به دست بابُر، پای نخستین گروه از اروپایی ها به جنوب این شبه قاره رسیده بود.در سال ۱۴۹۸ میلادی واسکودوگاما،دریانورد پرتغالی به بندر کالیکوت در جنوب غربی هندوستان رسید.گاما به حاکم کالیکوت گفت برای یافتن گروهی از مسیحیان که قرن هاست در هند زندگی می کنند و همچنین خرید ادویه به آن سرزمین آمده است. از مسیحیان در هند خبری نبود.اما ادویه در آن فراوان بود؛کالایی که از سالهای دور بازرگانان ایرانی و عرب آن را از هند به سواحل دریای مدیترانه می رساندند و در آنجا به تاجران ونیزی می‌فروختند و این تاجران ادویه را در سراسر اروپا پخش می‌کردند. اکنون گاما با یافتن یک مسیر دریایی تازه و دور زدن قاره آفریقا به هند رسیده بود تا ادویه را مستقیماً از هندی ها خریداری کند و دیگر احتیاجی به بازرگانهای ایرانی، عرب و ونیزی نداشته باشد. دو سال پس از واسکودوگاما که اینک به پرتغال بازگشته بود،در سال ۱۵۰۰ میلادی یک دریانورد دیگر پرتغالی به نام کابرال راهی هند شد. کابرال از دشمنی حاکم کالیکوت با حاکم بندر دیگری به نام کوشن استفاده کرد و کوشن را با پرتغال متحد کرد و به کشورش برگشت.در سال ۱۵۰۲ میلادی واسکودوگاما دوباره راهی هند شد ؛ او این بار کاروانی از بیست و یک کشتی جنگی را رهبری میکرد تا ناوگان تجاری ایرانی ها و عرب ها را در اقیانوس هند نابود کند و تجارت ادویه را کاملاً در اختیار کشورش قرار دهد. یکی از کشتی هایی که گاما به آن حمله کرد، ۳۸۰۰ مسافر را که تعداد زیادی زن و کودک در میان آن‌ها بود، برای سفر حج به عربستان می برد. گاما دستور داد کشتی را با همه مسافرانش به آتش بکشند ؛ درحالی که پیش از آن کشتی به را غارت کرده بودند. گاما سپس بندر کالیکوت را گلوله باران کرد و بعد راهی بندر کوشن شد و هر مقدار ادویه که می خواست با قیمتی که خودش تعیین میکرد، از حاکم کوشن خرید ! حاکم کوشن به اتحاد با پرتغالی ها در برابر کالیکوت افتخار میکرد؛ اما هنگامی که فرمانروای کالیکوت کشتی‌هایش را به سوی کوشن روانه کرد؛ گاما تصمیم گرفت با محموله ارزشمند ادویه اش از آنجا دور شود و حاکم کوشن را در برابر دشمن تنها گذاشت. هشت سال بعد،در ۱۵۱۰ میلادی یک دریانورد دیگر پرتغالی به نام «آلبوکرک» راهی هند شد.او بندر«گوا»را در غرب هند تصرف کرد و در آنجا پایگاه مهمی برای نفوذ پرتغال در هند ساخت. آنها پس از مدتی بندر بمبئی و نیز ساحلی را که بعدها شهر مدرس در آنجا بنا شد، تصرف کردند. کشتی های هلندی هم به تدریج به طرف آسیا به راه افتادند؛ هلندی ها مناطقی را در جاوه و سوماترا، جزیره هایی که امروز کشور اندونزی را تشکیل می‌دهند، اشغال کردند. چشم پرتغالی‌ها و هلندی‌ها به ادویه هند بود، نه آن‌ها و نه بقیه کشورهای اروپایی از ثروت بی‌همتای هند،معادن الماس و طلا و جواهرات بی نظیری مانند کوه نور خبر نداشتند.

?سرگذشت استعمار ج7 ص15

قسمت هفتاد و پنج :امپراتور سرگردان

در همان زمان که اروپایی ها، یکی یکی، به جنوب هند وارد می شدند، در شمال هند، جنگ بین فرمانروایان مختلف جریان داشت.بابُر در سال ۱۵۳۰ میلادی از دنیا رفت و همایون جانشین او شد. همایون لذت بردن از زندگی را به کشورگشایی ترجیح میداد. کسانی که به تاج و تخت گورکانیان چشم طمع داشتند، از همین وضعیت سوء استفاده کردند تا همایون را از تخت به زیر بکشند؛برجسته ترین این افراد، شیر شاه سوری، حکمران بیهار بود. شیرشاه در سال های 1539 و 1540میلادی دو بار با همایون جنگید و او را شکست داد. همایون مجبور شد دهلی را ترک کند و همراه خانواده و گروهی از خدمتکارانش به طرف افغانستان و ایران بگریزد؛در حالی که از تمام جواهرات خزانه اش تنها کوه نور و چند قطعه یاقوت را برداشته بود. حاکمان محلی که در مسیر حرکت همایون قرار داشتند. از پناه دادن به او می ترسیدند؛ هراس آنها از شیرشاه سوری باعث می شد از امپراتور سرگردان عذرخواهی کنند و کاروان کوچک او را با دادن آب و آذوقه بدرقه کنند. همسر همایون در سال ۱۵۴۲ میلادی در کنار رود سند پسری را به دنیا آورد که نام او را اکبر گذاشتند. همایون از تولد این پسر بسیار خوشحال بود، اما چیزی نداشت که به همراهانش هدیه کند، تمام دارایی او کوه نور و همان چند قطعه یاقوت بود. همایون دانه مُشکی را از همسرش گرفت و آن را با لبه بشقاب چینی خرد کرد، سپس تکه های مُشک را بین اطرافیانش تقسیم کرد و گفت:

«این تنها چیزی است که می توانم به مناسبت ولادت پسرم به شما بدهم. امیدوارم همان طور که عطر این دانه مشک اطراف ما را پر کرده است، شهرت این پسرهم جهان را پر کند.»

شادی همایون از تولد پسرش خیلی طولانی نشد؛ پیک سلطان سند به اردوگاه آنها رسید و از همایون خواست تا هرچه زودتر قلمرو سلطان را ترک کند. در همان دقایقی که همایون با ناامیدی به آینده تیره و تارش می اندیشید، سواری خسته و خاک آلود به اردوگاه رسید او کسی نبود جز «بایرام بیگ» سردار شجاع همایون که پس از آخرین جنگ با شیرشاه، ناپدید شده بود و خود را به پادشاهش رسانده بود.بایرام بیگ یک جنگجوی ایرانی بود که چند سال پیش از آن به امید ثروتمند شدن راهی هند شده بود و با جنگیدن در سپاه بابُر و همایون تا مقام فرماندهی سپاه بالا رفته بود. بایرام بیگ به امپراتور پیشنهاد کرد به کشور زادگاه او ایران، پناهنده شود؛چون مطمئن است شاه تهماسب، دومین پادشاه صفوی از ملاقات با او بسیار خوشنود خواهد شد.همایون با توصیه بایرام بیگ راهی ایران شد و در قزوین با شاه تهماسب دیدار کرد. شاه تهماسب به همایون پیشنهاد کرد مذهب شیعه را بپذیرد در برابر، او نیز دوازده هزار سرباز در اختیار همایون می گذاشت تا سلطنتش را باز پس گیرد.همایون پذیرفت و پیرو مذهب شیعه شد، شاه نیز فرمان داد دوازده هزار سپاهی برگزیده را برای اعزام به هند آماده کنند.همایون هنگامی که به اقامتگاهش بازگشت، الماس کوه نور و یاقوت هایی را که همراه داشت در جعبه ای که از صدف ساخته شده بود گذاشت و برای پادشاه ایران ببرد. همایون هنگامی که نگاه شگفت زده سردارش را دید گفت:

«نمی‌خواهم مدیون پادشاه باشم. این جواهرات هر کمکی که به من بکند جبران خواهد کرد.»

بایرام بیگ به قصر بازگشت و جعبه صدفی را به شاه تهماسب تقدیم کرد. کوه نور در ایران ماند و همایون راهی هند شد. دوازده هزار سرباز ایرانی به همایون کمک کردند تا شیرشاه را در دهلی به سختی شکست دهد و دوباره برتخت امپراتوری تکیه بزند. اما کوه نور در ایران ماندگار نشد. در مرکز و جنوب هند، علاوه برحکومتهای کوچک و پراکنده، پنج پادشاهی بزرگ تر هم بر مناطقی از شبه قاره فرمان می راندند، دکن، بیدار، احمدنگر، بیجاپور و گلکنده نام این پنج حکومت بودند. فرمانروایان بیجاپور و گلکنده پیرو مذهب تشیع بودند و در سال ۱۵۴۷ میلادی برهان نظام، پادشاه احمدنگر، نیز تصمیم گرفت مذهب تشیع را قبول کند. شاه تهماسب هنگامی که این خبر را شنید به اندازه ای خوشحال شد که دستور داد کوه نور را به عنوان پاداش برای برهان نظام شاه بفرستند. کوه نور دوباره به هند بازگشت اما فردی به نام مهتار جمال از طرف شاه تهماسب مأمور بود این هدیه را به دست پادشاه احمدنگر برساند او در برابر ارزش الماس وسوسه شدو آن را به تاجری فروخته و ناپدید شد. نه مأموران شاه تهماست توانستند مهتار جمال را پیدا کنند و نه سربازان پادشاه احمدنگر.

?سرگذشت استعمار ج 7ص21

قسمت هفتاد و شش: تاجر انگلیسی

هنوز مدتی از به تخت نشستن دوباره همایون نگذشته بود که درباریان از به خدمت گرفتن یک بازرگان فرنگی در قصر شاهی خبر دادند؛ این بازرگان یک نفر انگلیسی به نام لیدز بود که پس از رهایی از زندان هلندی‌ها در جنوب هند و سرگردانی فراوان به دهلی رسیده، شغلی را در دربار پیدا کرده بود.دو تاجر دیگر هم با او به دست هلندی‌ها زندانی شده بودند که هرکدام سرنوشت متفاوتی پیدا کردند. این سه تاجر، نخستین انگلیسی هایی نبودند که به هند رسیدند. پیش از آنها یک جهانگرد انگلیسی به نام سِر توماس استیفنر به هند رسیده بود که توصیف‌های او از ثروت هند بسیاری از انگلیسی‌ها را شیفته هند کرده بود سه سال بعد، در ۱۵۵۳ میلادی سه بازرگان انگلیسی به نام‌های رالف فیتیچ، جیمز نیوبری و لیدز از راه خشکی راهی هند شدند.اما هلندی هایی که در هند مشغول تجارت بودند و به نام دفتر تجاری پایگاهی را در آنجا تأسیس کرده بودند هر سه تاجرانگلیسی را ربودند، ثروتشان را از چنگشان بیرون کشیدند و در زندان خودشان از آن‌ها پذیرایی کردند. سه تاجر انگلیسی هنگامی که از بند هلندی‌ها رهایی پیدا کردند، فقیر و درمانده در شهرهای هند آواره شدند تا راه نجاتی پیدا کنند. رالف فیتیچ پس از مدت‌ها پرسه زدن در هند، از آوارگی خسته شد و به کشورش برگشت.جیمز نیوبری دکانی باز کرد و به کسب و کاری کوچک سرگرم شد و لیدز، در دهلی در قصر امپراتور گورکانی به کار مشغول شد. او نخستین اروپایی بود که ثروت خیره کننده هند را از نزدیک می‌دید، یکی از شگفتی‌های قصرهای سلطنتی در دهلی تالار تختگاه بود. در این تالار تختی، با قطر زیاد از طلا ساخته شده بود که سایه بانی از طلا و نقره داشت و این سایه بان را دوازده ستون ضخیم طلا بالای تخت نگه می‌داشت. همه بالشهای دورتا دورتخت با الماس و سنگ‌های گران بها زینت داده شده بودند.لیدز به نامه نگاری با انگلستان مشغول شد و بازرگانان وطنش را به سفر به هندوستان تشویق کرد؛ اما او به جای سخن گفتن از معادن الماس گلکنده و ذخیره انبوه طلا در هند از سودآوری تجارت فلفل در جنوب هند می‌نوشت. او کینه هلندی‌ها را در دل داشت و دلش می‌خواست هموطنانش با سماجت، با هلندی‌ها رقابت و دست آنها را از هند کوتاه کنند. تجار انگلیسی بییشتری راهی هند شدند تا با خرید فلفل به پخش کننده اصلی آن در اروپا تبدیل شوند. اما هلندی‌ها انحصار تجارت فلفل را در هند به دست گرفته بودند. آنها تمام محصول را از هندی‌ها می‌خریدند و چیزی باقی نمی ماند که به دست انگلیسی‌ها برسد.هنگامی که تاجران انگلیسی به هلندی‌ها پیشنهاد فروش فلفل دادند، هلندی‌ها به سرعت قیمت‌ها را برای هر کیلو از شش شلینگ به دوازده و سپس شانزده شلینگ رساندند. انگلیسی‌ها نمی‌توانستند با آنها رقابت کنند و باید چاره دیگری پیدا میکردند.

?سرگذشت استعمار ج7ص27

قسمت هفتاد و هفت: کاروان دریایی

همایون در سال ۱۵۵۶ میلادی از دنیا رفت و پسرش، اکبر، به جای او نشست. اکبر به صحبت درباره ادیان گوناگون علاقه‌مند بود و روحانیان مختلف در برابر او به بحث با یکدیگر مشغول می‌شدند همین ویژگی باعث شد پای دومین گروه از اروپایی‌ها به دربار دهلی باز شود: کشیشان پرتغالی. این کشیشان امیدوار بودند اکبر را به دین مسیحیت دعوت کنند اکبر با دقت صحبت‌های آن‌ها را شنید اما مسیحی نشد. با این حال کشیشان پرتغالی اجازه پیدا کردند در هند به تبلیغ مسیحیت مشغول شوند. پای کشیشان پرتغالی به سرزمین‌های شمالی شبه قاره هم رسیده بود در حالی که تاجران این کشور در جنوب، روز به روز تجارت خود را، گسترش می‌دادند و به رقابت با هلندی‌ها مشغول بودند، اما یک رقیب دیگر هم به آرامی وارد صحنه می‌شد. انگلیسی‌هایی که از سرسختی هلندی‌ها در نگه داشتن انحصار بازرگانی فلفل به تنگ آمده بودند، در لندن در تالاری که به «فاندرز هال» مشهور بود جمع شدند و با نوشتن نامه ای به ملکه الیزابت از او اجازه خواستند شرکتی را برای تجارت با هند شرقی تأسیس کنند. آنها باید با قدرت بیشتری با رقیبانشان رو در رو می‌شدند. ملکه با اشتیاق به نامه این بازرگانان پاسخ مثبت داد و در سال ۱۶۰۰ میلادی فرمان تشکیل کمپانی هند شرقی انگلستان را صادر کرد. انگلستان در آن سالها، در تسخیر و بهره برداری از سرزمین‌های آن سوی دریاها از بقیه کشورهای اروپایی عقب تربود و کشور فقیری به شمار می‌رفت، پرتغالی‌ها که سال‌ها پیش از انگلستان مناطقی را در جنوب هند تصرف کرده بودند، ملکه الیزابت را «پادشاه ماهیگیران» و رهبر کشوری بی ارزش می‌نامیدند. در آن سال‌ها کف اتاق‌های کاخ ملکه مانند بسیاری از خانه‌های انگلستان با علف پوشیده شده بود و از فرش یا هر پوشش دیگری در آنها خبری نبود تنها تفاوت کاخ ملکه با خانه‌های دیگر آن بود که برخی اوقات کف اتاق‌های او با علف خوشبو و گاهی وقت‌ها با گل تزئین می‌شد. مدت‌ها طول کشید تا انگلستان به ثروتی دست پیدا کند که پادشاه بتواند فرش‌ها و قالیچه‌های ایرانی را در اتاق هایش پهن کند و از علف‌های تر و خشکی که جانورانی در میان آن‌ها می‌لولیدند آسوده شود. نخستین کاروان شرکت هند شرقی انگلستان از پنج کشتی تشکیل شده بود که بزرگ ترین آن ها« اژدهای سرخ » نام داشت. این ناوگان در اول ژانویه ۱۶۰۱ میلادی به سوی اقیانوس هند به راه افتاد. فرماندهی ناوگان به عهده یک دریانورد باتجربه به نام « جیمز لنکستر » بود. کاروان انگلیسی هنگامی که به مقصد رسید ، متوجه شد که نه می‌تواند چیزی بفروشد و نه چیزی بخرد. مردم بومی به در و پنجره‌های فلزی، لباسهای پشمی و بقیه کالاهای انگلیسی نیاز نداشتند و از سویی ادویه خود را به پرتغالی‌ها فروخته بوخته بودند. ناخدا لنکستر برای فرار از این وضعیت فقط یک راه پیش رو داشت:نابودی رقیب به هر قیمتی. انگلیسی‌ها در یکی از گذرگاه‌های دریایی در کمین پرتغالی‌ها نشستند و همین که ناوگان آنها نزدیک شد حمله را آغاز کردند. پرتغالی‌ها که غافلگیر شده بودند تسلیم شدند، کشتی هایشان به دست انگلیسی‌ها غارت شد و تمام انبارهایشان که انباشته از فلفل بود به تاراج رفت. نخستین کاروان تجاری کمپانی هند شرقی با فلفل‌هایی که از پرتغالی‌ها دزدیده بود در هشتم ماه می‌۱۶۰۳ میلادی به لندن رسید. وزن این فلفلها 468182 کیلو بود که در بازار لندن با قیمت خوبی به فروش رسید و جیمز اول پادشاه انگلستان، که جانشین ملکه الیزابت شده بود به ناخدا لنكستر لقب«سِر» اعطا کرد. دریانوردان کمپانی در سفرهای دوم و سوم توانستند به جای سرقت از رقیبان با بومی‌ها معامله کنند. سود حاصل از سفر دوم ناامیدکننده بود و هر سرمایه گذار فقط دو برابر سرمایه اش سود دریافت کرد!!! اما در سفر سوم کشتی‌ها با محموله ای از تخم گشنیز بازگشتند که آن را به قیمت ۲۹۴۸ لیره استرلینگ خریده بودند و در لندن به مبلغ ۳۶۲۸۷ لیره استرلینگ یعنی دوازده برابر قیمت خرید به فروش رساندند.

?سرگذشت استعمار ج7ص30

قسمت هفتاد و هشت: سگ و پلنگ

در روزهایی که پای انگلیسی‌ها هم به هند باز می‌شد، اکبر از دنیا رفت و پسرش جهانگیر جانشین او شد. جهانگیر در ۲۱ اکتبر ۱۶۰۵ میلادی بر تخت نشست و از همان روزهای نخست پادشاهی اعلام کرد که از تمام لذتهای سلطنت به جز«جامی از شراب و رانی از جوجه»به چیز دیگری نیاز ندارد. او خوشگذران ترین پادشاه گورکانی بود و البته بعضی از لذت جویی های دیگرش را از قلم انداخته بود، او عاشق شکار و کشیدن تریاک هم بود. آن روزها، اخبار حمله کشتی های پرتغالی به کشتی های زائران هندی، پی درپی به دربار می‌رسید. اما هیچ نشانه ای از خشم و انتقام جویی امپراتور دیده نمی شد. حتی هنگامی «ویلیام هاوکینز»قصد دیدار با او را دارد دقیقاًنمی دانست انگلیسی‌ها چه ارتباطی با پرتغال دارند قدرت دریایی کدام یک بیشتر است. کشتی هاوکینز در ۱۶۰۸ میلادی به هندوستان رسید. او باید نامه جیمزاول، پادشاه انگلستان ، را به جهانگیر می‌رساند. پرتغالی‌ها تلاش کردند از رسیدن آنها به خشکی جلوگیری کنند و حتی چند نفر از همراهان هاوکینز را زندانی کردند اما ناخدای انگلیسی به هرزحمتی بود از کشتی پیاده شد و هنگامی که تلاش کرد کالاهای انگلیسی را در سورات به فروش برساند، حاکم محلی بیشتر آن‌ها را به عنوان هدیه تصاحب کرد!هاوکینز برای دیدار با جهانگیر به طرف پایتخت به راه افتاد و در ملاقات با امپراتور متوجه شد امضای قرارداد با او کاری بسیار دشوار است، چون جهانگیر عادت نکرده بود خود را به قراردادی پایبند بداند. هاوکینز مجبور شد به انگلستان بازگردد. اما چهار سال بعد، در ۱۶۱۲ میلادی انگلیسی‌ها به چیزی که می‌خواستند دست پیدا کردند. کشتی های کمپانی با ناوگان پرتغال در اقیانوس هند درگیر شدند و به سختی آن‌ها را شکست دادند. جهانگیر از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شده بالاخره کسی پیدا شده بود که وظیفه او را در حمایت از کشتی های زائران مکه انجام دهد. پس از این پیروزی، شرکت هند شرقی نماینده ای را به نام«ویلیام ادواردز»به دربار جهانگیر فرستاد. ادواردز یک سگ بولداگ انگلیسی را با صورت پهن، دم کوتاه و پوست قهوه ای روشن به جهانگیر هدیه کرد امپراتور این سگ را با یک پلنگ به جنگ وادار کرد، سگ انگلیسی زخم های کاری به پلنگ وارد کرد و او را فراری داد. جهانگیر به شدت ذوق زده شد و پیروزی سگ بر پلنگ را نشانه ای از پیروزی انگلستان بر پرتغال دانست و به سرعت فرمانی را برای حاکم سورات ارسال کرد؛کمپانی اجازه تجارت در سورات را پیدا کرده بود، فرمانی که کمپانی سالها در انتظار آن بود. کمپانی می‌خواست از فرصتی که پیش آمده بود بیش از این‌ها بهره برداری کند، برای همین از دولت انگلستان خواست تا سفیر ویژه ای را به دربار جهانگیر اعزام کند، تا آن روز کمپانی فرستادگانی را از طرف خود به دربار روانه نکرده بود. پادشاه انگلستان مردی به نام «سر توماس رو»را به عنوان اولین سفیر کشورش در هند انتخاب کرد. او با غروری عجیب وارد بندر سورات شد و هنگام پیاده شدن از کشتی دستور داد توپ های کشتی به افتخار او چهل و هشت گلوله شلیک کنند سر توماس در دربار جهانگیز نیز با همین رفتار مغرورانه حاضر شد. او مأمور بود که قدرت کشورش را به رخ امپراتور بکشد. هدیه او برای امپراتور یک تابلوی نقاشی بود که ادعا میکرد برجسته ترین هنرمندان انگلستان آن را خلق کرده اند، آن هم در شیوه ای که ویژه نقاشان اروپایی است، چند روز پس از نخستین دیدار، جهانگیر، سِر توماس را احضار کرد و شش تابلوی نقاشی را که شبیه تابلوی اهدایی او بودند در برابرش به نمایش گذاشت و از او خواست تابلوی اصلی را پیدا کند. سر توماس، چندین بار از مقابل ردیف تابلوها گذشت. جزئیات آن‌ها را با هم مقایسه کرد و سرانجام درحالی که هنوز مطمئن نشده بود، تابلوی اصلی را به جهانگیر نشان داد. امپراتور که تردید و دودلی مرد انگلیسی را می‌دید، زیرکانه لبخندی زد و گفت:«پس متوجه شدید که نقاشان ما توانایی و هنر نقاشان اروپایی را ندارند!». سر توماس می‌دانست که جهانگیر بیشتر وقت خود را به شراب خواری، شکار و تماشای کار نقاشان دربارش میگذراند. او بارها از مرد انگلیسی خواسته بود توانایی اش در شراب خواری را هم به نمایش بگذارد. بالاخره سِر توماس توانست فرمان جدیدی را برای کمپانی از جهانگیر بگیرد. این فرمان آزادی های بیشتری را به کارکنان کمپانی می‌داد. آنها می‌توانستند با سلاح وارد خاک هند شوند، ساختمان هایی در هند بسازند و در درگیری و اختلافی با یکدیگر داشتند، دستگاه قضایی هند حق دخالت نداشت. این فرمان، زمینه های خودمختاری کمپانی را در هند فراهم آورد. شیوه برخورد سِرتوماس با هندی‌ها برای نشان دادن قدرت انگلستان، ثمربخش بود. مدتی بعد، در سال ۱۶۲۷ میلادی، جهانگیر از دنیا رفت و پسرش، شاه جهان جانشین او شد.

?سرگذشت استعمار ج7 ص35

قسمت هفتاد و نهم: پسر روغن فروش اصفهانی

در سال 1570 میلادی یک جوان ایرانی وارد حیدرآباد در جنوب هند شد. جوانی که قرار بود سرنوشت او به دربار امپراتور هند و بازی‌های سیاسی این کشور گره بخورد، این جوان، محمد سعید نام داشت. پدر محمد سعید یکی از اهالی اردستان بودکه در اصفهان زندگی می‌کرد. محمد سعید، هم در همین شهر به دنیا آمد. شغل پدر روغن فروشی بود، کاری که چرخ خانواده را به سختی می‌چرخاند. بسیاری انتظار داشتند محمد سعید هم در دکان پدر به کار مشغول شود و روزی جای او را بگیرد؛ اما محمد سعید که شاهد تهیدستی پدر بود و هوش و استعدادی سرشار داشت به شغل دیگری فکر می‌کرد. در شانزده سالگی در مغازه یک جواهرفروش اصفهانی به کار مشغول شد. این جواهرفروش هر سال اسب‌های اصیل ایرانی را به حیدرآباد مرکز گلکنده هند می‌برد و با الماس‌های آن شهر مبادله میکرد. گُلکُنده، صاحب یک پادشاهی مستقل در جنوب هند بود. پادشاهان این منطقه مذهب شیعه داشتند همین وضعیت، بسیاری از ایرانی‌ها را به این شهر می‌کشاند. محمدسعید پس از سال‌ها خدمت در دکان جواهرفروشی در یکی از سفرها با استادش راهی هند شد مرد جواهرفروش در این سفر نیز تعدادی اسب را با الماس معاوضه کرد و به ایران برگشت؛ اما محمدسعید در حیدرآباد ماندگار شد. محمدسعید در این شهر هم به عنوان شاگرد یک جواهرساز به کار مشغول شد، اما به سرعت زیر و بم‌های تجارت الماس را آموخت و صاحب دستگاه و دکان مستقلی شد. هوش و زیرکی عجیبش باعث شد در زمانی کوتاه ثروتش را چند برابر کند و مدتی بعد با اجاره کردن چند معدن الماس به بازرگانی مشهور تبدیل شود. چهار سال پس از ورود به هند تصمیم گرفت خودش را به دربار گلکنده نزدیک کند. پادشاه گُلکُنده عبدالله قطب شاه نام داشت و وزیر دارایی اش فردی ایرانی به نام شیخ محمدبن خاتون بود. محمد سعید با هموطنان ارتباط گرفت و از او خواست شغلی را در دربار برای او دست و پا کند. شیخ محمد که آوازه زرنگی و زیرگکی محمدسعید را شنیده بود. او را به عنوان رئیس بایگانی سلطنتی منصوب کرده شغلی که مهم نبود اما به او اجازه می‌داد از اسرار دربار آگاه شود. دو سال بعد محمد سعید با نمایش لیاقت خود به عبدالله قطب شاه به عنوان حاکم بندر«ماشیلی پنتام»منصوب شد. این شهر بزرگ ترین بندر گُلکُنده بود و به خاطر تجارت پارچه‌های کتان، چیت و چاوار شهرت داشت. حکومت محمدسعید در این شهر هم با رضایت پادشاه همراه بود و در سال ۱۶۳۷ به دربار احضار شد. محمد سعید با هدایایی فراوان که در میان آنها چند فیل سیلانی که به زیبایی آراسته شده بودندبه چشم می‌خورد راهی قصر پادشاه شد. قطب شاه، محمدسعید را در پایتخت نگه داشت و او را به سمت «سرخیلی» منصوب کرد. این سمت چند مسئولیت اداری و نظامی را شامل می‌شد و دارنده آن یکی از بزرگان کشور به شمار می‌رفت. نخستین اقدام محمدسعید در پایتخت، ساختن بنایی چهار طبقه و زیبا برای «حیات بخش بیگم»مادر پادشاه بود که آن را حیات محل نامیدند. پس از مدتی شیخ محمد ابن خاتون، حامی همیشگی محمدسعید به عنوان صدراعظم گُلکُنده منصوب شد و شغل پیشین او، یعنی وزارت دارایی، به محمدسعید تعلق گرفت در همین زمان در جنوب، انگلیسی‌ها توانستند سرزمین وسیعی را در ساحل شرقی شبه قاره هند در اختیار بگیرند. این منطقه در قلمرو فرمانروایی احمدنگر یکی دیگر از پادشاهی‌های مستقل جنوب هند بود که در همسایگی گلکنده قرار داشت. انگلیسی‌ها از پادشاه احمدنگر اجازه گرفتند در این منطقه قلعه ای بسازند و از آن برای تجارت در ساحل شرقی هندوستان استفاده کنند. این قلعه به دژ سن جرج مشهور شد. اطراف این قلعه نیز شهرکی ساختند که پس از مدتی«مَدرَس» نام گرفت. این قطعه زمین بزرگ، نخستین جایی بود که انگلیسی‌ها در هند به تملک درآوردند. حضور انگلیسی‌ها در نزدیکی مرزهای گُلکنده حساسیت عبدالله قطب شاه را برانگیخته نکرد؛ او دراندیشه کشورگشایی و جنگ با حاکم میسور، یکی دیگر از حکومت‌های مستقل جنوب هندبود. قطب شاه به میسور لشکرکشید، به آسانی آنجا را فتح کرد و حکمران مخصوص خودش را در آنجا به کار گماشت. این حکمران کسی نبود به جز محمدسعید اصفهانی. اکنون محمدسعید به قدرت و ثروتی رسیده و بود که حد و اندازه نداشت؛ افزون بر چهار هزار سربازی که قطب شاه در اختیارش گذاشته بود، یک ارتش خصوصی هم تأسیس کرده بودکه پنج هزار نیروی سوار و بیست هزار سرباز پیاده داشت، با توپخانه ای بسیارقوی، سیصد فیل جنگی و چهارصد شتر نیز این ارتش را همراهی میکردند اما هیچ یک از اینها به اندازه معادنی که در قلمرو فرمانروایی محمدسعید قرار داشتند، اهمیت نداشت؛ معادن بزرگ الماس. همه این معادن به پادشاه تعلق داشتند شایع بود که او صاحب 233 کیلوگرم الماس است.

?سرگذشت استعمار ج7 ص41

قسمت هشتاد: رشک شاه

پیشرفت، قدرت و دارایی محمدسعید، شک و حسادت عبدالله قطب شاه را برانگیخته کرد و او را برای مذاکره ای مهم به پایتخت احضار کرد. در پایتخت، حیات بخش بیگم، مادر شاه، به محمدسعید اطلاع داد که پسرش قصد دارد او را مسموم یا نابینا کند. محمدسعید، پیش از این با ساختن بنای زیبای حیات محل، این زن را مدیون خودش کرده بود. محمد سعید به سرعت به میسور بازگشت و برای اتحاد با پادشاه بیجاپور و فرمانروای دکن وارد مذاکره شد. مدتی بود که دکن به دست امپراتوری گورکانی فتح شده بود و حاکم دکن که شاهزاده اورنگ ریب، پسرشاه جهان، امپراتور گورکانی بود. پادشاه بیجاپور به نامه او پاسخی نداد ؛ اما اورنگ زیب هنگامی که نامه محمدسعید را خواند همه توصیف‌های جاسوسانش را درباره او به خاطر آورد:

«او کشوری پرجمعیت را دست دارد ؛ با قلعه‌ها، بندرها و معدن‌های طلا و الماس. هرچند که مقام او با یک وزیر برابر است اما از عظمت یک پادشاه چیزی کم ندارد.»

اورنگ زیب درخواست کمک محمدسعید را همراه توصیف‌هایی که از او شنیده بود به دهلی، دربار شاه جهان فرستاد و به امپراتور تأکید کرد که از وجود این ایرانی می‌توان بهره‌های فراوانی برد. شاه جهان در نامه ای بر پشتیبانی خود از محمد سعید تأکید کرد و در پیامی تهدیدآمیز به عبدالله قطب شاد سلطان گُلکُنده از او خواست بخشی از اموال محمد سعید که مصادره کرده بود به او بازگراند. قطب شاه به تهدید شاه جهان توجهی نکرد و شاهزاده اورنگ زیب در پاسخ به این گستاخی، سپاهش را از دکن به سوی حیدرآباد به حرکت درآورد. از سویی محمدسعید نیز با ارتش نیرومندش از میسور به طرف حیدرآباد به راه افتاد تا هر دولشکر، دراتحاد با یکدیگر حیدرآباد را محاصره کنند. در همین زمان انگلیسی‌ها پیغام را برای محمدسعید ارسال کردند؛ آن‌ها توپخانه نیرومند خود را تحت فرمان محمدسعید می‌گذاشتند، در مقابل او هم باید در خلیج بنگال، زمین‌هایی را به انگلیسی‌ها می‌بخشید. محمدسعید با این معامله موافق بود ؛ انگلیسی‌ها نخستین جای پا را در خلیج بنگال به دست آوردند و ده پایگاه در این منطقه ساختند. حضور آنها در خلیج بنگال زمینه ساز پیروزی‌های بسیار بزرگی در سالهای آینده بود. حیدرآباد در محاصره محمدسعید و اورنگ زیب بود که عبدالله قطب شاه با فرستادن پیکی به دربار شاه جهان از او تقاضا کرد با دریافت گنجینه‌های بزرگی از طلا و الماس از محاصره شهر دست بردارد. سفیر گلکنده در دهلی نیز با پرداخت رشوه به بعضی از درباری‌ها از آنها می‌خواست تا نظر شاه جهان را درباره تسخیر حیدرآباد عوض کنند. سرانجام شاه جهان از جنگ منصرف شد و به اورنگ زیب دستور داد از محاصره شهر دست بردارد. اورنگ زیب و محمدسعید، با بی میلی، سربازان خود را از اطراف حیدرآباد عقب کشیدند. محمدسعید آماده حرکت به سمت میسور بود که فرمان جدیدی از شاه جهان رسید؛او باید به دهلی می‌رفت و به عنوان وزیر اعظم امپراتور انجام وظیفه میکرد. سرنوشت مسیر تازه ای را پیش پای او گشوده بود. شاه جهان به دنبال جدا کردن شهر قندهار از ایران بود؛ شهری که سپاهیان امپراتوری صفوی با قدرت از آن دفاع میکردند. شاه جهان معتقد بود فقط مکر، حیله و زیرکی این ایرانی در برابر قدرت هموطنانش کارسازخواهد بود. محمدسعید به طرف دهلی به راه افتاد ؛ درحالی که هدایای ارزشمندی را برای سپاسگزاری از شاه جهان به همراه داشت. محمد سعید، نخست دویست زنجیر فیل را به شاه جهان تقدیم کرد، سپس هزار سکه طلا را به او پیشکش کرد، هدیه بعدی اش تعداد بی شماری از سنگ‌های قیمتی همچون لاجورد، عقیق یمانی، عقیق سرخ، سنگ زمرد و یاقوت بود. محمدسعید می‌خواست آخرین هدیه را با دست‌های خود به امپراتور تقدیم کند. درحالی که جعبه کوچکی را دست داشت به تخت نزدیک شد و در برابر چشمان امپراتور در جعبه را باز کرد؛ درخشندگی بی همتایی چشمان شاه جهان را خیره کرد؛ الماسی درشت درون جعبه بود؛الماسی به وزن ۱۸۲ قیراط . . . کوه نور دوباره به دربار دهلی بازگشته بود... . از زمانی که مهتار جمال، کوه نور را در احمدنگر فروخته بود، ۱۱۰ سال میگذشت، هیچکس نمی داند در این مدت این الماس چند بار خرید و فروش و دست به دست شده بود تا در گُلکُنده به دست محمدسعید، بزرگ ترین تاجر الماس آن روزهای هند رسیده بود ...

?سرگذشت استعمار ج7 ص46

استعمارتاریخ استعمارمهدی میرکیاییتاریخ
وقتی قبول کنی جهان خانه‌ی در حال سوختنه به حقیقت میرسی. هیچ خوشی نداره و زیبایی درش نیست و سعادتی هم نیست.نابودی و رنج و مرگ است.(خلاصه‌ای از تمثیل بودا از زندگی)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید