حباب
حباب
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ روز پیش

اگر بمیرم، برایم اشک می‌ریزی؟

روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. خوش‌شانس بودم که صندلی گیرم آمده بود. کتاب می‌خواندم. وقتی که بیرون بودم، با خودم کتاب می‌بردم و می‌خواندم. اگر منطقی نگاه کنی، کار بیخودی بود. به ندرت چشم‌هایم کلمات را دنبال می‌کردند. ولی خب دلیل این که بیرون از خانه کتاب می‌خواندم چیز دیگری بود. چطور بگویم، یک جور وسیله ارتباط گرفتن بود.‌ تلاشی برای شکستن چرخه.

قبلا هندزفری می‌زدم. اگر کسی صدایم می‌زد، تظاهر می‌کردم که نشنیده‌ام.

آدم‌های تصادفی می‌آمدند و کتاب را دستم می‌دیدند، می‌پرسیدند چه می‌خوانم. اگر خوش‌شانس بودم و آن کتاب را می‌شناختند، یک هم‌صحبت پیدا می‌کردم. هم‌صحبتی‌ای به طول یک سفر با اتوبوس.

شاید هم بیشتر. احتمالا باز هم می‌دیدمشان.

این شهر، شهر کوچکی بود. اکثر چهره‌هایی که می‌دیدم چهره‌هایی آشنا بودند. اما نامشان را نمی‌دانستم. یکسری انسان تکراری و بی‌روح در اطراف شهر می‌چرخیدند. مثل شخصیت‌های غیرقابل بازی گیم.

همه چیز این شهر تکراری بود. همه جایش را می‌شناختم. هر چند هر بار که بیرون می‌آمدم دوباره مسیرها را گم می‌کردم، ولی خب نمی‌توانم اینش را انکار کنم که تکراری بود. همه جای شهر یک شکل بود. اتفاقاتش از آن دست اتفاقاتی بود که هر روز می‌افتند. مثل الآن، که ساعت شش و نیم، اتوبوس آمد.

این بار هم کسی چیزی نپرسید.

برای سه نفر دیگر که کارت اتوبوسشان موجودی نداشت کارت کشیدم. یکیشان در ازایش بهم پول نقد داد. تعجب کردم که در این دوره هنوز کسی اسکناس هزارتومانی دارد.

مادرم زنگ زد و پرسید که کی می‌رسم خانه. گفتم پنج دقیقه دیگر. قطع کرد. پنجره را باز کردم. موهایم مثل شلاق به صورتم می‌خورد. آزاردهنده بود. ولی باز هم ترجیح می‌دادم دنیا را از پشت شیشه‌ی پنجره نبینم.

دنیا؟

به افکار خودم خنده‌ام گرفت.

گاهی اوقات فکر می‌کردم مرگ دنبالم می‌کند. ممکن است روی همین صندلی پشت سرم نشسته باشد. یا ممکن است همین زنی باشد که بچه‌اش دست از جیغ کشیدن برنمی‌دارد. هر بار سوار اتوبوس می‌شوم او را می‌بینم. هر بار روی یک صندلی مشخص می‌نشیند.

هر وقت به خانه برمی‌گشتم، مرگ یک طوری پیدایم می‌کرد و دنبالم می‌افتاد. در دانشگاه اینطور نبود. چهره‌ی مرگ بین چهره‌ی صدها آشنا و غریبه گم‌ می‌شد. از تنها شدن واهمه داشتم.

«ماموریتت در این دنیا تمام شده‌ است

این چیزی بود که از مرگ می‌شنیدم.

یک بار یکی از دوستانم به شوخی گفت می‌خواهد من را بکشد. بیشتر کیف می‌دهد که من را دقیقا قبل از رفتن به دانشگاه بکشد تا من هیچ وقت تجربه نکنم. چیزی که برایش خودم را به آب و آتش زدم. ولی من گفتم که خوشحال می‌شوم که در همینجا بمیرم. او‌ تعجب کرد. درک نمی‌کرد چون راه زندگی او تازه آغاز شده بود.

معناها از بین رفته‌اند. تنها رنج باقی مانده.

دلم می‌خواست عاشق بشوم. حوصله‌ام سررفته بود.

دور و بر را نگاه کردم. اکثرا زن و مرد بازنشسته بودند و بچه‌مدرسه‌ای. دوباره از پنجره به بیرون خیره شدم.

می‌دانید، وقتی عاشق می‌شوی دنیا رنگی‌تر می‌شود. چهره‌ات جرقه پیدا می‌کند. چطور بگویم. آن چیزی در وجودت پیدا می‌شود که یک اثر هنری را به شاهکار تبدیل می‌کند. چیزی که نگاه نقاد و حسابگر نمی‌تواند توصیفش کند. فوت کوزه‌گری یا یک چیز اینطوری.

چند هفته بود به خودم قول داده بودم دوباره وابسته‌ی کسی نشوم. ولی حس می‌کردم جوهره‌ی انسانیتم را از دست داده‌ام. حالا دنیا سیاه و سفید شده بود. باز هم من، داخل این اتوبوس با پنجره‌های شیشه‌ای بزرگ، مثل یک آکواریوم در حال حرکت.

باز هم نمی‌توانستم هیچ چیز را لمس کنم. فقط می‌دیدم. می‌دیدم و می‌گذشتم.

چند وقت پیش تمام مدادرنگی‌هایم را دادم به یکی از بچه‌های فامیل. مدادرنگی‌های گرانی که خریدم، ولی هیچ وقت نتوانستم باهاشان نقاشی خوبی بکشم. بی‌استعداد بودم. ناامید شدم و گذاشتم کنار.امیدوارم حالا آن بچه بتواند ازش خوب استفاده کند. نقاشی‌هایی بکشد که همه از زیبایی‌ آن نقاشی‌ها دهانشان باز بماند. و او بگوید که آن مدادرنگی‌ها را از من گرفته‌ است.

دیگر نمی‌توانم «خوشبخت» باشم.

شاید هدف زندگی‌ام را پیدا کرده‌ام. می‌خواهم دنیای بهتری برای آیندگان به ارث بگذارم. می‌خواهم مهربان باشم. می‌خواهم بی‌منت در دسترس باشم. می‌خواهم معلم خوبی باشم. می‌خواهم مادر خوبی باشم. همیشه لبخند بزنم. یاد نیک به جا بگذارم.

آن‌ها هم روزی به من احترام خواهند گذاشت. من را به خاطر خواهند داشت. مگر نه؟

امیدوارم که اینطور باشد.

صادقانه بگو، من را به خاطر خواهی داشت؟ اگر بمیرم، برایم اشک می‌ریزی؟

Helena - My Chemical Romance
Helena - My Chemical Romance

صادقانه بگو. من را به خاطر خواهی داشت؟.

دیوانگی هم عالمی دارد ... -علاقه‌مند به نویسندگی، اوتاکو، دانشجوی ادبیات، معلم آینده...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید