حباب
حباب
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

یادم نمی‌آید چه چیزی را فراموش کرده‌ام.

خودم می‌دانستم که قرار است طولانی‌ترین و بی‌خود ترین تابستان زندگی‌ام رو تجربه کنم. بعد از یک مدت طولانی، هیچ هدفی نداشتم. هیچ عملی. هیچ کاری. بی‌خود و بی‌جهت فکر می‌کردم و سناریو می‌ساختم. ساختن سناریو‌های خیالی‌ای که در آن من خوشبخت و خوشحال بودم، در موقعیتی که احتمال پیش آمدنش یک در هزار بود، بخشی از زندگی روزمره‌ام شده بود. هجده سال زندگی کرده بودم. قطعا سال‌های پیش رویم را بیشتر از سال‌های پشت سرم می‌دیدم ولی حالا انگار این هجده سال چهل سال طول کشیده بود. نمی‌دانستم چرا. وقتی می‌خواستم این هجده سال‌ را روایت کنم متوجه می‌شدم که خاطرات زیادی هم نداشتم. فقط یادم مانده بود که هیچ وقت نتوانستم «اطمینان» پیدا کنم. در تمام لحظه‌های خنده و گریه و غم و شادی، همیشه چیزی بود که انگار به همه چیز طعنه می‌زد. یک تکه از هر چیزی گم شده بود.

می‌خواستم کتاب بخوانم. یک قفسه هم پر از کتاب‌های به اصطلاح فاخر داشتم. اما خودم هرگز معنای کلمات دهن‌پرکنی که مجلات نقد برای ستایش نویسنده‌های این کتاب‌ها به کار می‌بردند را نمی‌فهمیدم. فقط کتاب‌ها را می‌خواندم و می‌فهمیدم که در چه سبکی باید طبقه‌بندیشان کنم. از کودکی درکی از زیبایی نداشتم. سال‌ها طول کشید تا این را بفهمم که مردم به کسی می‌گویند فوق‌العاده که همیشه فقط یک قدم از خودشان جلوتر باشد. خنده‌دار است، نه؟ اگر یک قدم جلوتر باشی، می‌شوی نابغه و فوق‌العاده و اگر ده قدم جلوتر باشی می‌شوی دیوانه و روان‌پریش. آدمی که ده قدم جلوتر باشد، صدای افراد پشت سرش را نمی‌شنود. به گمانم باید فرق بین یک انسان دیوانه و یک انسان سالم هم همین باشد. آدمی که خیلی می‌فهمد، زیاد دوام نمی‌آورد. تنهایی دست دور گلویش می‌اندازد و خفه‌اش می‌کند.

آن روز‌ها خبر‌های التهاب‌آوری در مورد اقتصاد و سیاست بین مردم پخش می‌شد. انگار یک ویروس اضطراب به وجود آمده بود و دانه دانه مردم را مبتلا می‌کرد. ولی من؟ نه. روی من اثر نداشت. تنها کسی که در آن میان خونسردی‌اش را از دست نداده بود من بودم. این خونسردی احمقانه از چیزی که اسمش شجاعت یا چیز مشابهی باشد نشات نمی‌گرفت. بلکه فکر این ترس مشترک به طور رقت‌انگیزی به من امید می‌داد. از آن روز به بعد، دیگر آدم لوس به حساب نمی‌آمدم. دیگر دلیل غصه‌هایم من‌درآوردی نبود. یک عامل بیرونی داشتم و حالا همه می‌توانستند درکش کنند. انگار بالاخره یک نخ کوچک در بین مردم پدیدار شده بود تا تنهایی آدم‌ها را به هم متصل کند. این تنهایی احمقانه نکبتی که سال‌های زیادی تلاش می‌کردم پرش کنم. درِ افکارم را به روی همه باز می‌کردم تا بتوانم کسی را در تنهایی‌ام شریک کنم. اما این کار هیچ وقت جواب نمی‌داد. انگار جوهره‌ای نیاز داشت که یا من نداشتم یا بقیه. مردم افکار و احساسات من را ناشی از تخیلات می‌دانستند. برای همین هم هر بار که وارد رودخانه احساسات و افکار من می‌شدند، با چهره‌ای که مشمئز شده بود پاچه‌هایشان را بالا می‌گرفتند تا آلوده نشوند.

بعد مدت‌ها پذیرفته بودم که صرفا می‌توانم با نسخه ذهنی خودم از آدم‌ها ارتباط برقرار کنم، و نه خود واقعی‌شان. کم کم ارتباطم را با واقعیت از دست می‌دادم و هر نوع لمس فیزیکی یا نزدیک شدنی را هشدار برای خودم تلقی می‌کردم.

تنهای تنها بودم. و هیچ وقت نمی‌دانستم باید چه کار کنم. تردید حس احمقانه‌ای‌ست. ولی همه دچارش می‌شوند. تردید اولین احساسی‌ست که انسان‌ها وقتی می‌خواهند از کسی اسطوره قابل پرستش بسازند از او سلب می‌کنند. ما دنبال انسانی خداگونه می‌گردیم. انگار فکر می‌کنیم همه برای پیروی به دنیا آمده‌ایم. مهم‌ترین دلیلی که انسان‌های بی‌خدا بیشتر از انسان‌های معتقد به افسردگی دچار می‌شوند احتمالا همین است. نبود اطمینان. انسان‌های احمق راحت‌تر اطمینانشان را پیدا می‌کنند. در گوشه‌ای از یک سنگ عقیق یا صفحه‌ای از یک کتاب‌ فال. شاید هم در جملات یک صوفی یا یک سخنران انگیزشی. ولی باقی افراد، در تردید غرق می‌شوند. حتی در لحظه مرگ هم تردید رهایشان نمی‌کند. هیچ کس در آرامش نمی‌میرد.

بچه‌تر که بودم فکر می‌کردم که وقتی بزرگ بشوم تردید‌هایم از بین می‌رود. ولی خب فقط موضوع‌هایش بزرگ‌تر شد. انگار جزوی‌ جدانشدنی از من بود. یا هر انسان دیگری. بچه‌تر که بودم از پدرم متنفر بودم و نزدیکش نمی‌رفتم. او هیچ وقت جمله‌ای محبت‌آمیز به زبان نمی‌آورد. ولی هر چیزی که او به زبان می‌آورد وحی مُنزَل تلقی می‌شد. هاله‌ای داشت از «اطمینان» که بقیه را به اطاعت وادار می‌کرد. هر طور که می‌اندیشید عمل می‌کرد. این باعث می‌شد از او بترسم. این حس اطمینان او را از مشورت و درددل بی‌نیاز می‌کرد و شخصیتش را از هر گونه انسانیت تهی می‌ساخت. ولی وقتی بزرگ‌تر شدم بیشتر به او علاقه‌مند شدم. می‌خواستم اراده و شخصیتم را به او بسپارم تا او برایم تصمیم بگیرد و اگر اشتباهی اتفاق افتاد، مسئولیت از شانه خودم بردارم. خودخواسته خودم را در قفس انداخته بودم. هر جا که می‌خواستم می‌رفتم. اما در واقع این قفس من بود که حرکت می‌کرد و من از پشت میله‌ها تماشاگر همه چیز بودم. در پشت میله‌ها. دور از تمام خطرات. من خودم را از شجاعت محروم کردم و حالا‌‌ می‌دانم در نهایت زندگی من در قفس خاتمه پیدا می‌کند. شده بودم پرنده‌ای که قابلیت پرواز ندارد. گلی که نور را تاب نمی‌آورد. من فقط تماشاگر همه چیز شدم و می‌دانم اگر بیرون از قفس باشم، زمان زیادی زنده نخواهم ماند.


هیچ کدوم از جمله‌های بالا برگرفته از واقعیت نیست.
جهت خالی نبودن عریضه
جهت خالی نبودن عریضه



دیوانگی هم عالمی دارد ... -علاقه‌مند به نویسندگی، کتاب، موسیقی و انیمه. دانشجوی ادبیات. معلم آینده...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید