نشریهٔ عصر، مکتوبات بسیج دانشجویی دانشگاه علامه طباطبایی
نشریهٔ عصر، مکتوبات بسیج دانشجویی دانشگاه علامه طباطبایی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

به من برمی‌گردی!

به مناسبت ایام اعزام کاروان جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه علامه طباطبایی

#یادداشت_عصر

محمد مهدی حق‌دوست:


خدا روز خلقت انسان، در اولین نمایش خود روی صحنه آفرینش، یک تراژدی مبهم را به اجرا گذاشت. فرشتگانی که به تازگی خبر خلیفه‌شدن انسان در زمین را می‌شنیدند، مات و مبهوت، معترضانه از محضر خدا می‌پرسند که «أَ تَجعَلُ فيها مَن يُفسِدُ فيها و يَسفِكُ الدِّماء»؟!
انگار خبری از روح سرکش انسان به گوششان رسیده که اینگونه بی‌قرارِ زمین و زمانند تا مبادا آفرینش پاک حق‌ تعالی، این خانهِ روشنِ پُر گهرِ زمین، و آن سقفِ بلندِ بی‌ستونِ آسمان، توسط این انسان خودخواه و دیوانه به خاک و خون کشیده شود!
از همان لحظه‌ای که انسان پا در زمین گذاشت سر جنگ با طبیعت داشت. طبیعت بی‌اراده بود اما نمی‌خواست آب رودخانه‌اش در خلاف جریانی که می‌خواهد حرکت کند. انگار دل خوشی از حضور انسانِ بااراده ومختار در دل خود را نداشت. باید به فرشتگان حق داد. آنها آنچه که پروردگارشان می‌دانست را نمی‌دانستند؛ «إِنّی أَعلَمُ ما لاتَعلَمونَ»! طبیعت هم مانند ملائک به ناچار پذیرفت؛ «وَ سَخَّرَ لَکُم ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ جَمِیعاً مِنْهُ».
همه چیز به نفع انسان بود. دُردانه‌خلیفه‌ خدا در زمین، اولین بار که می‌خواست مسخّربودن طبیعت را به رخَش بکشد، دست به کف زمین بُرد و یک چهارگوشه توخالی کَند. هابیل را داخلش انداخت. هابیل را به طبیعت برگرداند، به خاک! و این اولین معماری بشر بود...
معماری، تفاهم و توافقی بین جبر طبیعت و اراده انسان است. انسانی که ذاتا مقیم طبیعت است و طبیعتی که ذاتا در چنگ انسان. معماری، استفاده انسان از سنگ و آجر برای ساختن خانه‌ای از خشت، در دل کوه و جنگل است و به خاطر همین هم این خانه‌های روستایی رنگ کوه دارد و بوی خاکِ باران‌زده!
اما طبیعت هم موجود بی‌خیالی نیست. چشم دارد و دست‌درازی انسان را می‌بیند. با یک تکان کوچک، در حد یکی دو ریشتر، تمام خانه و کاشانه این بشرِ خوش‌خیال را به گور می‌فرستد و یادآوری می‌کند که «هر چه باشد، به من برمی‌گردی!»
نزاع عجیبی است و ویرانه، این اتفاق ناگوار، چقدر سنجیده و درست انسان را به انسان بازمی‌گرداند. متروکه، این پدیده بغض‌آلود، چقدر به‌جا و به موقع انسان را با انسان مواجه می‌کند. «يَا أَيهَا الإِنسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الكَریمِ»!
برگردیم به روستا. به خانه‌های کوچک و دل‌های بزرگ. به کوه، به آدم‌های صاف و خاکی. به رود، به جریان ناب زندگی. به درخت، به محبت‌های ریشه‌دار. به نور، به چشم‌های کودکان. به سنگ، به دست‌های ترک‌خورده از کار. به صدای چوپانی که هر چه می‌خواند، یک بار هم کوه مقابلش خوانده.
مواجهه انسان با جهانِ روستا مواجهه‌ای از این دست است. رویارویی با یک شباهت دیدنی بین «طبیعت و مردم روستا». انسانِ روستایی، اساسا رنگ طبیعت می‌گیرد چنانکه خانه‌اش به رنگ و بوی طبیعت درآمده. ما شهرنشین‌ها چیزی از خاک نمی‌فهمیم چون خاک نمی‌بینیم. خدا نیاورد روزی را که از طبقات یک آپارتمانِ در حال ساخت، کمی خاک و شن و ماسه روی ما بریزد. داد و هوار ما همه خیابان را برمی‌دارد. منطقی است؟ بله برای ما منطقی است! البته از اینکه بخواهیم روستا و دِه را مقدس کنیم و شهر را محل افول انسان، هیچ سودی نمی‌بریم. ترجیح می‌دهم با واقعیت‌ها زندگی کنم. ما دیگر چه بخواهیم چه نخواهیم، شهرنشینان زمانه‌ایم. بگذریم از این حقیقت تلخ که روستانشین‌ها هم به این وضعیت اسف‌بار تن می‌دهند و آرام آرام به شهر می‌پیوندند.
اما این انسان شهری راهی جز این ندارد که وقایع پیش روی خودش را زودتر ملاقات کند. این را هم البته باید از سر وظیفه انجام دهد که «سِيرُوا فِي الأَرضِ فَانظُرُوا كَيفَ بَدَأَ الخَلقَ». اما کدام واقعه؟ چه حادثه‌ای پیش روی اوست؟
اینجا می‌توان برای ما بازیگرهای این صحنه، پرده‌ای دیگر متصور شد. صحنه‌ای که خود خداوند متعال برای همین ملاقات و مواجهه به انسان پیشنهاد داده:«جهاد!»
البته قبول دارم که پیوند میان جهاد و روستا را همیشه در ابتدا پیوندی عاطفی می‌بینم. «برویم به داد محرومان برسیم!» کمی که می‌گذرد می‌شود منطقی. «مسائل فرهنگی و اقتصادی را باید از ریشه مدیریتی آن به نحوی حل و فصل کرد. چه بهتر که دانشجوی علوم انسانی این گره را باز کند» اما به محض حضور در روستا، اولین اتفاقی که می‌افتد، پیوندی بین مکان و روح خود جهادگر است که در اثر رفت و آمد بین صنعت شهری و بافت طبیعی روستا اتفاق می‌افتد.
جهاد روستایی، پیش از آنکه ساختن خانه‌ای باشد، دعوتی است از سوی خدا برای انسان تا به تماشای حقیقت خود بنشیند. تماشای تمام آن نمایش‌هایی که از ابتدا نشان دادیم، انسان را به تفکر درباره «فاصله خودش از طبیعت» وامیدارد. فاصله‌ای که در اثر زندگیِ شهری روز به روز بیشتر می‌شود و یاد مرگ را از سر این انسانِ مغرور، خودخواه و سرکش می‌اندازد.
وقت آن رسیده که به اجرای آخر برویم و آن واقعه عظیم را نشان دهیم. آن حادثه‌ای که پیش روی انسان بود و حالا به
سراغ او آمده. پرده آخر، روی صحنه نابودی. این بار هم با یک تراژدی مواجهیم اما دیگر مبهم نیست. همه چیز عین روز روشن و عین آبْ زلال است برای کسی که در دل روستا، کنار جوی آب، زیر سایه درخت سرو، پس از مشام عطر بهار، با خاک مانوس شده! برای کسی که یک بار قبل از رفتن جسمانی، روح خودش را به آن واقعه رسانده است:
«ملائک جمع شده‌اند. طبیعت آغوش خود را باز کرده. یک چهارگوشه توخالی هم کَنده‌اند تا ما را داخلش بیاندازند. ما می‌رویم بین خاک. می‌رویم تا برای همیشه استراحت کنیم. ما می‌رویم که به خانه برگشته باشیم. «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ»! «به من برمی‌گردی...»

انسانطبیعتجهادیانقلاب اسلامی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید