عین_هبوط
عین_هبوط
خواندن ۶ دقیقه·۵ روز پیش

همخوابگی با یک تن فروش، بخش دوم و پایانی.

با دوتا از دوست هام بودم و حسابی مست کردیم با عرق ــسگی، چون یکی از دوست هام قرار بود بره سربازی و چون چند مدتی قرار نبود ببینمیش، برای همین تصمیم گرفتیم تا حد سیاه مست کردن بریم، البته خودت میدونی خیلی ساله که الکل نخوردم و همیشه تا حدی مست میکردم که کنترلی روی خودم داشته باشم و بد مستی نکنم، اما خب اگر تنها میبودم تا حدی مست میکردم که فرداش وقتی بیدار میشدم، میدیدم وسط ناکجا آبادم و هیچ وقت هم نمی فهمیدم چرا از اونجا سر در می آوردم و واقعیت اینه که اصلا هم برام مهم نبود. اون شب میدونستم قراره مست کنیم،اما از اتفاق دیگری که قرار بود اتفاق رخ بده واقعا خبر نداشتم و به نوعی وسط یه عمل انجام شده قرار گرفتم. رفیق هامو به ب و ن صدا میزنم، چون علاقه ایی ندارم اسم شونو بگم.

اون شب بعد مست شدن زیاد چیزی یادم نمونده اما سورار ماشین «بی» شدیم و توی خیابون ها با ماشین می چرخیدیم، حس عجیبی داشتم، همه چیز به چشمم غریب می اومد، از دوستام تا خیابون ها. باید اعتراف کنم زمان از دستم در رفته بود و نمیدونم دقیقا چند دقیقه سوار ماشین بودیم تا بلاخره یه جا توقف کردیم. وقتی توقف کردیم «نون» گوشیشو در آورد و زنگ زد به یه نفر و گفت من عرشیام و با رفیق هام دم دریم، نمی دونم از اون ور خط چی بهش گفته شد، اما خب میدونم ماشین دوباره روشن شد و پیاده شدیم و دوباره برگشتیم به جایی که ماشین رو اونجا پارک کرده بودیم. چیزی داشت اتفاق می افتاد اما عمیقا نمی دونستم چیه که از رفیق هام پرسیدم و در کمال ناباوری فهمیدم ما دم در خونه ی یه تن فروش هستیم و بی بهم گفت قراره همبستر یه تن فروش بشیم و حتی سهم منو از قبل پرداخت کردند و بی گفت اول، نون میره داخل، بعدش قرار بود خودش بره و سر آخر من.شاید شوکه شده بودم و یا در اون لحظه واقعا دلم می خواست این کار رو انجام بدم.

به هر حال کمتر از نیم ساعت نوبت من شد و رفتم برای کاری که جدا از اخلاقیات من به دور بود رو انجام بدم. بی وقتی خارج شد در رو نبست چون قرار بود من برم. در رو باز کردم و دیدم چندین پله رو به پایین برم و اساسا باید به زیر زمین وارد میشدم. پله ها رو پایین رفتم و دختری جوون و زیبا روی یک تشک آماده از قبل نشسته، کمی ترسیده بودم و چیزی از اعماق وجودم به من میگفت از این گوه دونی خارج شو چون این کار اشتباهه، اما وقتی اون دختر بهم گفت: تا کی قراره صبر کنی اونجا؟! لباس هاتو بکن از تنت و بیا،شاید درست در همین موقع ست که منو قضاوت کنی، که واقعا چرا درخواست اون دختر رو قبول کردم و لباس هامو کندم و به سمت اون دختر زیبا و جوون رفتم و چرا در اون لحظه اونجا رو مثل یک مرد ترک نکردم.

کاری که قرار بود انجام بدم رو انجام دادم، کاری که آغشته به یه خشم و نفرت بود، نه علت خشم و نفرتم رو میدونستم، فقط میدونستم سرتا پای وجودم پر از خشم نفرت شده بود، نفرتی عمیقی که بعد اتمام کار به من میگفتم زودباش لعنتی این گه دونی رو ترک کن و هیچ وقت راجب این اتفاق حتی یک کلمه هم حرف نزن، پس سریع لباس پوشیدم و ناگهان متوجه ی پرده ایی شدم که قسمت توالت و حموم رو با پرده پوشونده بودند تکون خورد و صدرصد فهمیدم پشت اون پرده ی آبی رنگ لعنتی یه آدمه.قلبم در آستانه ی یک انفجار مهیب در درون سینه م بود و نفس هام سریع تر شده بود و ترسم به شدید ترین حد ممکن رسیده بود. با گلوی خشک از اون دختر پرسیدم، کی پشت اون پرده ی لعنتیه؟! اون دختر به تته پته کردن افتاد و کمی مکث کرد و گفت میدونم مست الکلی و اونجا کسی نیست و بر اثر مستی توهم زدی و حس کردی اون پرده تکون خورده. میدونمستم توهم نزدم، چون حتی وقتایی که حسابی سیاه مست میکردم هرگز توهم نزدم و نخواهم زد، اما اون دست برتر رو داشت و من مثل یه خرگوش داخل تله بودم و از شدت ترس به زور می تونستم حرف بزنم، اما نفس عمیقی کشیدم و تهدید کردم که یا میگی کی پشت اون پرده ی لعنتیه یا خودم میرم و میفهمم کی پشت اون پرده س و اون وقت بدون هیچکدوم از ما سه نفر زنده از این گه دونی بیرون نمیره و اینو بدون که بهت قول میدم این اتفاق رخ بده، پس بهتره طفره نری و بگی کی پشت پرده ست.

حالا این من بودم که دست بالا رو داشتم چون اون دختر رنگش کاملا پریده بود و از سر عصبانیت لبخندی زد و گفت خواهش می کنم از این جا برو، ما دیگه کاری باهم نداریم. باید بگم اصلا این جواب سوالم نبود، پس با خشم و نفرت به سمت اون پرده ی لعنتی رفتم و اون دختر که میخواست جلوی من رو بگیره از جاش بلند شد، اما من زودتر رسیدم و پرده رو کنار زدم و دیدم یه پسر جوون تقریبا ۲۳،۲۴ ساله روی ویلچره.

خشکم زده بود، گویی برای لحظه ایی از جهان هستی کنده شده بودم.سکوت مرگباری بین ما شکل گرفت و یکی دو دقیقه در سکوت بودیم و اون دختر گفت، حالا خوب شد؟! حالا دیدی پشت پرده چیه؟! من که ازت خواستم بری، اما حالا خوبت شد؟!

برای چند ثانیه سکوت کردم و پرسیدم ازش که این پسر چیکارته؟! و اون با لحنی ترسیده گفت برادرمه، آره ما دوتا لعنتی جایی همبستر شدیم که چندمتر اون طرف تر برادرم روی ویلچر بود، لعنت بهت... الان خیالت راحت شد؟!

میدونم دلت میخواد اون لحظه چه واکنشی نشون دادم و چی گفتم؟! اما باید بهت بگم فقط و فقط سکوت کردم و کم مونده بود تمام زندگی لعنتیمو بالا بیارم چون واقعا از خودم متنفر شدم و چون سکوتم طولانی شده بود اون دختر برای اینکه کمی به من اطمینان بده گفت: من نه پدر دارم نه مادر و نه کس و کاری و تنها کس و کارم همین برادرمه،شاید فکر کنی من یه شیطانم که جلوی برادرم با هر مردی هم خواب بشم، اما نه لطفا منو قضاوت نکن، من یه دخترم و همه ی کسایی که همخوابم شدن، تهش کلی ترحم نثارم کردند که دختری مثل منه حیفه و بهتره برم یه شغل پیدا کنم جای تن فروشی، اما اون لعنتی ها و توی لعنتی تر از اون ها نمیدونی من چندجا کار میکردم، اما چیزی که در میاوردم که هیچی بود و توی لعنتی نمیدونی داروهای برادرم چقدر گرونن و برای تهیه ش مجبورم غرور لعنتیمو بذارم کنار و صدای شرافتمو خفه کنم و همخواب هر حرو*م زاده ایی بشم. ـ

لبخند تلخی زد و سرشو تکون داد. به چشم هاش خیره شدم و می تونستم مرگ رو توی چشماش ببینم. منم لبخندی تلخ زدم و گفتم حق باتو بود ما کارمون تموم شده و کاری باهم نداریم و بهتره من اینجا رو ترک کنم و بعد به سمت پله ها رفتم و از اون زیر زمین خارج شدم.

تا امروز هرگز در مورد اتفاقی که اون شب برای من رخ داد حتی یک کلمه هم با کسی حرف نزدم، اما الان فکر می کنم با نوشتن باری که روی دوشم بود رو بذارم زیاد و حداقل این چند روزی که زنده م کمی خیالم آسوده تر بشه و در آرامش و تنهایی خودم بمیرم.


پ. ن: قاعدتا این یک نوشته ی سیاه و سنگین بود برام، و حتی چندبار سعی کردم پاک کنم و دست از نوشتن بردارم، اما نوشتمش چون منم انسانم و دارم می بینم زیر پوست شهر چی میگذره و من نمی تونم بی تفاوت باشم و در کل اگر بی تفاوت رد شی باید به هنر خودت شک کنی.



پدر مادر
h_b_na@ 👉🏾آیدی تلگرامم اگر امری داشتید در خدمتم 🚬🥃🤍🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید