بعد از چند سال زندگی توی سوئد هنوز هم ترس و مشکل من با سگها حل نشده.
چند وقت پیش داشتم توی پیاده رو به سمت مهد کودک بچه ها میرفتم. زن مسن سوئدی که قلاده یک جفت سگ سفید پاکوتاه توی دستش بود. داشت بهم نزدیک میشد. همیشه اینجور مواقع سعی می کنم طبیعی رفتار کنم ولی در عین حال یواشکی حواسم به سگها و حرکاتشون باشه! چون گاهی پیش میاد که سگها میان طرفت و ممکنه بخوان سر و صورتشون رو به پا و کفشت بمالند و این دقیقا چیزیه که منو خیلی خیلی میترسونه!
اون روز هم دو تا سگ شاد و شیطون داشتند بالا و پایین میپریدند و زن سوئدی قلاده رو محکم توی دستش گرفته بود ومانعشون میشد که به سمتم بیان. درست توی لحظه ای که داشتیم ازکنار هم رد میشدیم و به خودم گفتم خداروشکر به خیر گذشت! خانم مسن ایستاد و با خوشرویی سلام کرد. جوابش رو دادم.
در ادامه گفت سوئدی بلدی؟ با علامت سوالی که توی صورتم بود گفتم بله.
گفت از سگ میترسی؟
اینو که گفت خنده ام گرفت و با خنده گفتم بله.
گفت من یک توصیه و راهنمایی دارم برات. میخوای بشنوی؟ البته فقط پیشنهاد و اگر خواستی میتونی امتحانش کنی. گفتم بله حتما. بفرمایید.
گفت تو که از سگ میترسی وقتی سگ میبینی اصلا بهش نگاه نکن! رو به رو نگاه کن و مستقیم برو.
با خودم فکر کردم که خوب خودم هم همین کار رو میکنم که!
ادامه داد، اینجوری که تو زیر چشمی به سگ نگاه میکنی و یه مقدار خودت رو کج میکنی! واسه سگ جلب توجه میکنی و سگ متوجه نگاهت میشه و با خودش میگه این میخواد با من بازی کنه و میاد به سمتت!
اون موقع بود که تازه فهمیدم جریان چیه و واقعا خنده ام گرفت. در حالیکه میخندیدم حرفاشو تایید میکردم.
تا حالا فکر میکردم رفتارم طبیعیه و اصلا هیچ کس متوجه نمیشه که از سگ میترسم!
نگو که دقیقا برعکس این بوده.
در حالیکه میخندیدم بقیه حرفهاشو گوش کردم و اونم که انگار از واکنش مثبت من خوشحال شده بود، با لبخند توصیه هاشو ادامه داد.
در نهایت تشکر و خداحافظی کردم و پیچیدم به طرف مهد.
وقتی که بچه ها رو از مهد برداشتم هنوز داشتم خودم رو از نگاه سگها و صاحب هاشون تجسم میکردم و میخندیدم. و ماجرا و حرفهای خانم سوئدی رو برای بچه ها تعریف کردم.
ـ وااای مامان من دوست دارم سگها بیان به طرفم و با هم بازی کنیم. از این به بعد هر سگی ببینم. بهش خیلی نگاه می کنم!
فردای اون روز وقتی که با بچه ها از مهد اومدیم بیرون، دوباره همون خانم سوئدی و سگهاش داشتند بهمون نزدیک میشدند.
و این بار هر چه من سعی من در نگاه نکردن بود، همون قدر سعی بچه ها در نگاه کردن بود! و هر دو قدم، صد و هشتاد درجه می چرخیدند و زل میزدند توی چشم سگها!
نمی دونم خانم در مورد ما چی با خودش فکر کرد. خواستم برم نزدیک و توضیح بدم. دیدم پیچیده میشه. از دور لبخندی تحویل هم دادیم و مسیرمون از هم فاصله گرفت.
از اون روز به بعد، سعی کردم پیشنهاد اون خانم رو عملی کنم و زیرچشمی هم به سگها نگاه نکنم. هرچند برام سخته و حس میکنم یک خطری نزدیکمه که باید ندیده بگیرمش. اما در مجموع توصیه اش مفید بود و راحت ترم.
البته نمی دونم در واقعیت چه قدرش رو موفق هستم و چه قدرش رو فقط فکر می کنم که موفق هستم و در عمل باز هم زیرچشمی نگاه می کنم و ترسم رو نشون میدم!
این ماجرا علاوه بر مواجهه با سگها، یک درس دیگه هم برام داشت و اون این بود که توی خیلی از کارهای دیگه خصوصا روابط انسانی و اجتماعی هم هر کدوم از ما ممکنه تصور یا هدفی از رفتارمون داشته باشیم، اما بدون اینکه خودمون متوجه باشیم رفتاری رو نشون بدیم، که دقیقا نتیجه اش اونی میشه که نمی خوایم. و تا وقتی که متوجه نشیم که رفتاری که بروز میدیم، اونی نیست که می خوایم؛ همیشه متعجب هستیم که چرا نتیجه اینه و احتمالا به دنبال عوامل بیرونی میگردیم.
من همیشه با خودم فکر میکردم ، چرا این همه آدم از کنار سگها رد میشن و سگها کاری بهشون ندارند! اما من که میترسم میان سمتم در حالیکه حتی نگاهشون هم نمی کنم!
اما بعد از گفتن اون خانم متوجه شدم که من فقط فکر می کردم که نگاه نمی کنم؛ و ترس درونیم باعث میشده که حتی سگها هم بفهمند که من زیرچشمی دارم نگاه می کنم!
خیلی از جاهای دیگه هم ممکنه با خودم فکر کنم چرا نتیجه این میشه در حالیکه من دارم درست رفتار می کنم و اونجاست که باید رفتارم رو از دید یک ناظر بیرونی ببینم که آیا واقعا دارم درست رفتار می کنم؟ یا اینکه فقط فکر می کنم درست رفتار می کنم؟
عاطفه