صبح دوشنبه، اولین روز مرداد ماه ۹۷ ، سفرمون در جهت برگشت به خونه بود و مسیر رو از جنوب به شرق آلمان،ادامه دادیم.
ظهر وقت نهار کنار یکی از پارک های جنگلی آلمان توقف کردیم. نهار رو که خوردیم. رفتیم داخل جنگل. جالب بود، تا حالا ورودی به این سبک ندیده بودم. دستگاهی شبیه دستگاه کارت خوان داشت و یک سکه یک یورویی مینداختی و بهت بلیط میداد و میرفتی داخل. مسئولی نبود و البته اگر هم بلیط نمیگرفتی، باز هم در باز میشد و میتونستی بری تو.
ولی نوشته بود در صورت بلیط نگرفتن و کنترل احتمالی، ۵۰ یورو جریمه خواهید شد.
به محض ورود با خانواده ی گراز ها مواجه شدیم که خوشبختانه پشت فنس بودند. واقعا از گراز خوشم نمیاد.
بعدش دیدیم چند تا آهوی خوشگل، خرامان خرامان دارند میان استقبالمون!
آهوان توی فضای جنگل آزاد بودند و قفس و محدودیت نداشتند.
تا حالا آهو رو از این فاصله و اینقدر اهلی ندیده بودیم؛ خودشون می اومدند جلو که بهشون غذا بدیم. ابراهیم هم علف میذاشت توی دستش و میگفت بیا بیا! انگار، علف روی زمین نیست و خودشون نمی تونند بخورن!! یک دستگاه خودکار دیگه اونجا بود، که میتونستی ازش غذای حیوون بخری! و در حالیکه ابراهیم سعی داشت به آهوها علف بده و اونا هم ناامیدانه نگاش میکردند؛
یک یورو انداختم توی دستگاه و یک پاکت بسته بندی شده غذا و تنقلات مخصوص حیوون بهم داد! که ترکیب ذرت و چند تا غذای خشک دیگه بود. بچه ها و ابراهیم از اون غذای مخصوص ریختند توی دستشون و آهوها با کمال میل، می اومدند جلو و می خوردند.
ابراهیم اصرار کرد که بیا تو هم امتحان کن، خیلی خوبه. آخه خودش، به حیوون ها خیلی علاقه داره!
منم حیوون ها رو دوست دارم ولی از دور و با حفظ فاصله! لمس پوست و مو و گوشتشون رو نمی تونم تحمل کنم.
آخرش به اصرار ابراهیم عزمم رو جزم کردم و یکم از غذا ریختم توی دستم و تا دستم رو باز کردم، آهو خانم اومد سمتم، در کسری از ثانیه دیدم من و آهو باهم چشم تو چشمیم !! واقعا تا حالا از این فاصله به چشمای آهو نگاه نکرده بودم! خیلی قشنگ بود اما ترسم به زیباییش غلبه کرد و از ترس چشمامو بستم! همه ی قدرتمو جمع کردم و دستمو جلوتر بردم ولی تا زبون نرم و گرم و پرز و موهای لبشو کف دستم حس کردم دیگه نتونستم تحمل کنم، با خنده ی جیغ مانندی دستمو کشیدم و آهوی بیچاره با تعجب رفت عقب و کلی خندیدیم.
مسیر جنگل رو ادامه دادیم و کل مسیر مخصوص پیاده روی رو دور زدیم. جنگل پر بود از آهو و گوزن و بز کوهی و سنجاب و ... که بین درختها خوابیده بودند یا می اومدند نزدیک و غذا میخوردند ...بیشتر از همه آهو داشت، و آهو ها بیشتر از بقیه، اهلی بودند و نمی ترسیدند و خرامان خرامان می اومدند جلو و با اون چشمای مثال زدنی زل میزدند توی چشمات!
گردش جنگلی جالبی بود.
بعد از یک دور کامل، دوباره به در ورودی رسیدیم و خارج شدیم.
اون شب (دوشنبه اول مرداد)، آخرین شب اقامتمون در چادر بود و در کمپی نزدیک شهر درسدن آلمان، مستقر شدیم. یک کمپ بزرگ و پر شور و حال که سرویس ها و امکاناتش در حد عالی بود، یه جوری که آدم دلش میخواست حداقل چند روز همونجا بمونه!
شهر درسدن هم جذاب و دیدنی بود ولی ما دیگه وقت نداشتیم و سفرمون رو به اتمام بود. سه شنبه توی لهستان باید سوار کشتی میشدیم.
سه شنبه دوم مرداد برای آخرین بار چادر رو جمع کردیم و بعد مسیر رو به سمت لهستان ادامه دادیم،
از آلمان خارج و وارد لهستان و بعد از یک روز رانندگی؛ ساعت نه شب با ماشین وارد کشتی مازوویا شدیم.
شب رو توی کشتی خوابیدیم. ۶ صبح چهارشنبه کشتی مازوویا در خاک سوئد پهلو گرفت و حدودا یک ساعت بعد وارد سوئد شدیم.
باورمون نمیشد! سوئد به طرز عجیبی گرم بود چمن ها و مراتع بیشتر از قبل زرد شده بودند.
می دونستیم که جنگل های سوئد آتش گرفته اند در اثر گرما و سوئد در حال تجربه ی گرمای بی سابقه در ۲۶۹ سال گذشته است.
و از اونجایی که توی سسیتم خونه های سوئد، کولر نیست. مردم به خریدن پنکه رو آورده بودند و پنکه ها هم کمیاب و گرون شده بود.
ظهر چهارشنبه بعد از شانزده روز سفر بالاخره به خونه رسیدیم خداروشکر.
همه چیز سرجاش بود، حتی همسایه سوئدی مون که قبل از رفتن ما توی حیاط خونه اش داشت افتاب میگرفت، هنوز همونجا بود و داشت آفتاب میگرفت! فقط چند درجه برشته تر شده بود!!!
✍ عاطفه