طبق معمول دیر شده بود و نگران بودیم که پذیرش نشیم توی کمپ. البته ما تقریبا هر شب این داستانو داشتیم یعنی مشغول گشت و گرد میشدیم، دیر می اومدیم به سمت کمپ و استرس داشتیم که نکنه جا گیرمون نیاد! و هر شب میگفتیم خدایا امشب به خیر بگذره
فردا شب حتما، همون طرفای عصر میریم کمپ!
هر شب هم خدا رحم میکرد و لحظه آخر میرسیدیم و دوباره فرداش باز ما دیر میکردیم و همون حرفا رو میزدیم.
اون شب ( شنبه ۳۰ تیر، دوازدهمین روز سفر) هم کمپی که در نظر گرفته بودیم. در بازل سوئیس بود. کنار رودخانه ای که مرز آلمان و سوئیس هست.
حدودا ساعت نه شب به کمپ رسیدیم. یک پارکینگ بود و بعد یک مسیر نسبتا باریک که به ورودی و باغ کمپ میرسید و ظاهرا نمیشد با ماشین داخل کمپ بشیم و در بسته بود. اما حسابی سر و صدای موسیقی و هیاهو و ...از داخل می اومد. ابراهیم پیاده رفت داخل و بعد از چند دقیقه برگشت و با خنده گفت: امشب رو دیگه بی جا موندیم عاطفه خانم! پذیرش بسته است و کسی هم نیست سوال کنم.
داشتیم فکر میکردیم چه کار کنیم که
همون موقع دو تا مرد که لباس فرم تنشون بود و روش نوشته بود security، از کنارمون رد شدند.
سلام و بعد پرس و جویی راجع به کمپ و پذیرشش کردیم. خداروشکر هم انگلیسی شون خوب بود و هم شدیدا عزمشون راسخ که هر جور شده کار ما رو راه بندازند.
کلی تلفن زدند و رفتند و اومدند!!! دیگه وسط هاش می خواستیم بگیم آقا خیلی ممنون راضی به زحمت نیستیم ما میریم یه جایی پیدا می کنیم؛ که بلاخره مسئول پذیرش رو پیدا کردند!
ابراهیم رفت داخل و بعد از چند دقیقه گاری به دست اومد. (بازم خدا بهمون رحم کرد! )
گفت مسئولش اومده و جا گرفتم. ولی باید ماشین رو همین بیرون پارک کنیم و وسایل رو با گاری ببریم تو!
کلی وسیله و اسباب سفر داشتیم؛ هر جا چادر میزدیم؛ ماشین کنارمون بود، و مشکلی نبود اما اینجا سیستمش فرق میکرد.
شروع کردیم به انتخاب و چیدن وسایل توی گاری.
گاز و چادر و کتری و ساک خوراکی ها و کیف لباس و از همه بدتر رختخواب هامون بود! از اونجایی که اولین بار بود، سفر کمپی می اومدیم. تجهیزات و رختخواب مخصوص سفر نداشتیم و بالشت و پتو ها رو پیچیده بودم توی دو تا ملافه و دورشون روبان و پاپیون زده بودم، یه قرمز یه آبی!! ابراهیم که میگفت خیلی ضایع است این بقچه ها! و اینجا کسی رختخواب این شکلی ندیده و همه تشک و پتوی سفری دارند!
منم به خودمون روحیه میدادم و میگفتم نه بابا کسی نگاه نمیکنه و سعی کردم شیک تر هاش (مثلا کیف اجاق و کتری مون شیک هاش بود!) بچینیم رو و بقیه رو هم استتار کنم، ولی بازم روبان قرمز، آبی ها دیده میشد و نما رو خیلی رمانتیک یا بهتره بگم روبانتیک کرده بود! در حالیکه سعی داشتیم جدی باشیم و خنده مون نگیره گاری کشون، راه افتادیم به سمت ورودی کمپ. اینکه ابراهیم خنده اش گرفته بود ولی قیافه شو مثلا جدی و سرشو بالا گرفته بود و از طرفی بچه ها با ذوق و هیجان، هر کدوم یه گوشه ی گاری رو گرفته بودند و می کشیدند، صحنه رو خنده دارتر کرده بود.
درست جلوی در ورودی، یک کافه بود که صندلی هاشو بیرون چیده بود و اتفاقا همون شب، اونجا جشن داشتند. اغلب حلقه های گل به سر و گردنشون آویزون کرده بودند، بعضی ها پشت میز نشسته بودند و مشغول نوشیدن بودند و بعضی هم ایستاده بودند گپ میزدند یا میرقصیدند. ما هم با ظاهری کاملا متفاوت و گاری بار و بچه ها، وارد شدیم!! متاسفانه یا شایدم خوشبختانه همزمان با ورود ما، موسیقی و رقصشون قطع و برای دقایقی حضار، ورود ما رو تماشا کردند. ما هم با سرعت از فضای کافه دور و وارد محوطه ی کمپ شدیم.
حدودا ده شب بود و هوا هنوز روشن ولی داشت تاریک میشد. کمی که از کافه دور شدیم و مسیر اصلی کمپ رو که طرفینش چادر زده بودند پشت سر گذاشتیم به فضای سبزی رسیدیم که یک طرفش دریاچه و طرف دیگه اش استخر روباز شنا بود. دوتا قوی سفید خوشگل کنار دریاچه به دور از هیاهوی کافه، توی سکوت روی چمن واسه خودشون لم داده بودند که ما رسیدیم و پسرک در حالیکه یه سنگ بزرگ دستش گرفته بود که بندازه توی آب، با هیجان دوید به سمتشون! اونا هم جیغ جیغ کنان فرار کردند و رفتند توی آب و تا صبح برنگشتند
صبح زود بیدار شدیم و لباسها رو ریختیم توی ماشین لباسشویی و چادر و وسایل رو جمع کردیم. قرار شد تا ابراهیم تسویه حساب میکنه، گاری وسایل رو میبره توی ماشین و برنامه ماشین لباسشویی تموم میشه؛
بچه ها توی استخر، بازی کنند.
ابراهیم رفت به سمت پذیرش و پارکینگ؛
منم کنار استخر مواظب بچه ها بودم؛ چشمم افتاد به عده ای که کنار ما چادر زده بودند: ۷ نفر دوچرخه سوار جوون زن و مرد! که همه ی اسباب سفرشون از چادر گرفته تا وسایل پخت و پز و لباس پشت دوچرخه هاشون بود...و خیلی سریع و راحت، وسایلشون رو جمع کردند و دوباره راهی جاده شدند. جالب سفر میکردند: مختصر و مفید و قطعا هیجان انگیز!
فکر میکردم ابراهیم الان میاد و ما هم زود میریم. اما نیم ساعت، چهل دقیقه... واقعا داشتم نگران میشدم و موبایلم آنتن نمی داد که زنگ بزنم، بلاخره بعد از یک ساعت، اومد:
"رفتم واسه تسویه و خانم مسئولش گفت: میشه ۳۶ فرانک
گفتم: یورو قبول میکنید؟ فرانک ندارم.
گفت: بله
و منم حساب کردم، ۳۶ فرانک میشه ۳۰ یورو. ۳۰ یورو بهش دادم.
گفت نه ما همون ۳۶ یورو میگیریم، نمی خوای برو فرانک بیار!
گفتم: باشه میرم فرانک بیارم.
گفت: واقعا میخوای بری؟
گفتم: بله
گفت: پس وسایلت بذار همینجا و برو( شبیه گرو!) که این حرکتش خیلی زشت بود!
منم کیف مدارک و دوربین رو فقط برداشتم و رفتم بیرون از کمپ و با ماشین کلی گشتم و عابر بانک پیدا کردم و پول گرفتم و برگشتم بهش دادم!
خانم هم حسابی اوقاتش تلخ و منم بهش گفتم که روش و برخورد خوبی نداشتین!
( ابراهیم هم بعدا یک نوشته مفصل و انتقاد آمیز در مورد رفتارشون، براشون توی صفحه ی کمپشون نوشت)"
من که یک ساعت کنار استخر توی آفتاب پخته شده بودم! ابراهیم هم از سر و کله زدن و وقت تلف کنی خانم سوئیسی و بعد گشتن دنبال عابر بانک و ... خسته بود!
ولی بچه ها حسابی بهشون خوش گذشت توی اون زمان و خیلی خوشحال بودند.بلاخره ساعت یازده ظهر یکشنبه از کمپ بازال سوئیس، به طرف آلمان خارج شدیم.
✍ عاطفه