توی یک خونه قدیمی زندگی میکردیم که حدودا هشتاد سال قدمت داشت. توی سوئد خونه های قدیمی رو خراب نمیکنند و فقط بازسازی شون می کنند. طوری که خونه هشتاد ساله، ده تا بیست ساله به نظر میاد.
ورودی خونه، فضای پارکینگ بود البته بدون حفاظ یا دیوار، ساختمون به موازات پارکینگ قرار گرفته بود و کنار پارکینگ یک در کوچک چوبی بود که به حیاط چمن فرش باز میشد و دور تا دور حیاط دیوار سبزی از شمشاد های نسبتا بلند!
در اصلی ساختمان، داخل حیاط بود. بعد از ورود به ساختمان، پاگرد با دو سری پله: ۱. پله های مارپیچ به سمت پایین و منتهی به زیر زمین. ۲. پنج تا پله و بعد در ورودی خونه ما.
و باز پله های مارپیچ منتهی به طبقه دوم و پاگرد و بعد پله های مارپیچ منتهی به طبقه ی زیرشیروونی که با وجود سقف شیبدار و کوتاهش مسکونی بود و استفان توش زندگی میکرد. استفان یک مرد جوون سوئدی با موهای بلوند و بلند و لخت که همیشه پشت سرش میبست و دم اسبی اش تا نزدیک کمرش میرسید. درون گرا و تنها به نظر میرسید؛ هیچ وقت ندیده بودیم کسی به خو نه اش رفت و آمد کنه یا دوستی داشته باشه، به نظرم شخصیت خاصی داشت و یه جورایی منو یاد شخصیت های مرموز فیلمهای خارجی ترسناک می انداخت!
طبقه دوم پیتر زندگی میکرد: قدبلند با چهره ای ساده وگرم، چهل و چند ساله ولی از اونجایی که ورزشکار و دوچرخه سوار حرفه ای بود، خیلی جوون تر به نظر میرسید، پیتر ظاهرا گرم تر و اجتماعی تر بود و میگفت دو تا دختر داره که پیش مادرشون زندگی می کنند و یک سربو( särbo ) داشت که اغلب آخر هفته ها با هم میدیدمشون، سربو در فرهنگ سوئدی به زن و مردی گفته میشه که پارتنر هم هستند ولی با هم زندگی نمی کنند. این نوع زندگی و روابط خانوادگی (یا در واقع خانواده های از هم گسسته) توی سوئد خیلی نرمال و کاملا تعریف شده هست. مثلا موقع ثبت نام بچه توی مهد جزو گزینه هایی که باید مشخص کنی این هست که شما و پدر بچه، با هم زندگی می کنید یا نه ؟ و چه نسبتی با هم دارین؟ زن و شوهر ، سربو یا سامبو ( Sambo ) هستید؟ سامبو هم به زوجی اطلاق میشه که با هم زندگی می کنند. اما زن و شوهر نیستند و نسبت به هم مسئولیت و تعهدی ندارند. البته رابرت ( معلم سوئدی مون) میگفت که این واژه ها طی سالهای گذشته، توی فرهنگ سوئد وارد شده و پیشتر، این روابط و اصطلاحاتش نبوده.
بیشتر از یک سال از اقامتمون توی اون خونه میگذشت، که پیتر از اونجا رفت تا با سامبوش زندگی کنه، یا شایدم به قول ابراهیم، عطر هر روزه ی غذای خونگی ما، فراریش داد!
و به جاش یک زوج جوون اومدند با سگشون به اسم: آلفرد!
سگ توی فرهنگ سوئد نقش پررنگی داره، هلن سر کلاس میگفت سه تا V برای سوئدی ها مهمه و سعی می کنند که داشته باشند: ویلا، ولوو و وی وی یعنی سگشون. اغلبشون سگ دارند و به سگشون خیلی اهمیت میدن؛ همه ی فروشگاه ها و سوپر مارکت ها قفسه های مخصوص انواع غذای سگ و وسایل بازی و لباس و امکانات مخصوص سگ ها رو دارند که معمولا گرون هم هستند.
حتی مهد نگهداری روزانه از سگها هست، برای اوقاتی که صاحبشون سرکاره؛ چون از لحاظ قانونی اجازه ندارند، بیشتر از یک حدی سگ رو تنها توی خونه بگذارند!
گاهی پیش میاد، توی خیابون، یک گله ده تایی سگ ببینی با یک گله دار، سگهای یک مهد با مسئولشون اومدند گردش و هواخوری!
و یا هتل سگ هست برای وقتی که میخوان برن مسافرت و نمیشه سگ رو خودشون ببرند.
یه جورایی به اندازه ی یک بچه براش وقت و هزینه صرف می کنند و حتی توجه! در حدی که خیلی اوقات وقتی همدیگه رو می بینند، اول یک دستی به سر و گوش سگ هم می کشند و بعد خودشون با هم احوالپرسی می کنند!
یا اگر بخوان حسن نیت و دوستی شون رو بهت نشون بدن، اجازه میدن با سگشون بازی کنی و بهش تنقلات بدی!
البته اینم بگم که سوئدی ها توی فرهنگ سگ دوستی شون دو تا نکته مثبت هم دارند: یکی اینکه سگ هاشون رو اغلب با قلاده بیرون میارن و سگ ها ول نیستند، دوم اینکه پلاستیک های کوچک مخصوص جمع آوری مدفوع سگ به قلاده می بندند و فضولات سگشون رو جمع می کنند و می اندازند سطل آشغال!
آلفرد رو بیست هزار کرون( حدودا بیست میلیون تومان) خریده بودند و آقای همسایه به ابراهیم گفته بود که چون مهد سگ گرونه، ما هر دومون پاره وقت کار می کنیم تا همیشه یکی مون پیشش باشه و هر روز باید می آوردنش توی حیاط و باهاش بازی میکردند؛ حتی توی سرمای سیاه زمستون!
خوشبختانه آلفرد از اون سگهای بزرگ و زشت نبود، و حتی میشه میگفت بامزه بود، ولی این اصلا باعث نمیشد که نظرم نسبت به سگ تغییر کنه یا ترسم کمتر بشه! سعی میکردم، رفت و آمد هامون هم زمان نشه، یا وقتی توی حیاط هست؛ ما از اونجا رد نشیم، نمی خواستم بگم یا نشون بدم از سگشون میترسم، چون احتمالا برای اونا غیر قابل درک بود و هم اینکه ترسم به بچه ها منتقل میشد.
بچه ها نمی ترسیدند و یکی دوبار که با باباشون توی حیاط بودند، دخترم با هیجان اومد و گفت: مامان، آلفرد دستمو لیس زد!!!
از اونجایی که دوست نداشتم این اتفاق دوباره تکرار بشه، همیشه از پنجره ی آشپزخونه یک نگاهی توی حیاط می انداختم و اگر امن و امان بود، می اومدم بیرون!
اما برای ورود به خونه، کار زیادی از دستم بر نمی اومد!
یک روز با بچه ها که یکی شون چند ماهه بود و توی کالسکه، وارد پارکینگ شدم. وقتی در کوچک چوبی حیاط رو باز کردم که بریم تو، آلفرد رو دیدم که از ته حیاط با نهایت سرعت و پارس کنان داره میاد سمتمون! کالسکه رو کشیدم عقب و با یک دست سریع در رو دوباره بستم و با دست دیگه ام دخترم رو کشیدم عقب.
جیغ زد: مااامااان پام!
پاش گیر کرده بود زیر در
گرفتم کشیدمش عقب، پاش در اومد، اما کفشش جا موند زیر در!
و اینبار با بغض گفت: مامان کفشم!
آلفرد پشت در داشت پارس میکرد و سعی داشت از بالای در بپره بیرون و هر از گاهی گوشهاشو میدیدیم، داشتم فکر میکردم این چرا تنها توی حیاط وله؟
که صدای خانم همسایه اومد: آلللفرد!
صداش قطع شد و از پشت در رفت کنار.
کفش بچه رو پاش کردم و در رو باز کردم و رفتیم تو، سلام کردم و رفتیم به سمت در ورودی ساختمون و دوباره آلفرد با سرعت حرکت کرد به سمتمون و در لحظه ای که من و بچه ها و کالسکه لای در بودیم، آلفرد هم با دستهای روی هوا و مشتاق پریدن، به همون نقطه رسید و دوباره خانم همسایه داد زد: آلللفرد
و آلفرد دوباره برگشت پیش صاحبش!
به سختی کالسکه رو بلند کردم و از پله ها بردم بالا و کلید رو توی قفل چرخوندم؛ سرم رو برگردوندم تا بچه رو از توی کالسکه بردارم؛
در کسری از ثانیه دیدم که با آلفرد چشم تو چشمم و با قدم بعدی میپره روم و میاد توی خونه!
بین پریدن سگ روی من یا بیرون موندن بچه با سگ، باید یکی رو انتخاب میکردم.
نه کاملا اشتباه حدس زدید، فداکاری و مهر مادری رو گذاشتم کنار ! بچه رو با کالسکه گذاشتم بیرون، خودم رفتم توی خونه و در رو بستم!
بعد از چند لحظه دوباره صدای خانم همسایه، شنیده شد: آلللفرددد
و صدای سگ دور شد.
واقعا دلم میخواست بگم آلفرد و ...
اما فقط در رو باز کردم و بچه رو بغل زدم! اومدم تو و در رو بستم! همونجا پشت در نشستم و نفس راحتی کشیدم! بعد از اینکه هیجان و استرسم فروکش کرد، یه دل سیر خندیدم !
✍ عاطفه