ویرگول
ورودثبت نام
Atefe
Atefe
خواندن ۶ دقیقه·۶ سال پیش

ماجرای گم شدن ما توی جنگل ایتالیا

ایتالیا
ایتالیا

توی کل سفر زمینی مون به جنوب اروپا، برای انتخاب کمپ و محل اقامتمون، به امتیاز و نظرات مردم نگاه می کردیم و به کمپ های بهتر که امتیاز بالاتری داشتند، می رفتیم. ( توی صفحه اینترنتی کمپ ها نظرات و امتیازات نوشته شده)

اون شب توی ایتالیا هم بعد از خروج از ونیز و مستره به سمت منطقه ای ساحلی مشرف به دریای مدیترانه، رفتیم که چند کمپ در نزدیکی هم داشت. و اول به کمپی که بالاترین امتیاز رو داشت رفتیم. ساعت از نه گذشته بود که به ورودی کمپ، رسیدیم. ظاهر و ورودی خیلی خوبی داشت اما درش بسته و پذیرشش تعطیل بود. فقط یک نگهبان میانسال جلوی در ایستاده بود، که یک کلمه هم انگلیسی بلد نبود. هر چی انگلیسی میپرسیدیم، دوباره ایتالیایی جواب میداد و ما هم یک کلمه هم نمی فهمیدیم. خلاصه بلاخره به زبون اشاره! و از ظواهر امر فهمیدیم دیروقت شده و مسئول پذیرش رفته و دیگه پذیرش نمی کنند.

به طرف گزینه ی بعدی مون حرکت کردیم و ساعت نه و نیم شده بود که به اونجا رسیدیم و اونجا هم تقریبا همون داستان قبلی تکرار شد با این تفاوت که نگهبانش جوون تر بود و کمی انگلیسی بلد بود، یک مقدار هم سعی کرد که مسئول پذیرش رو پیدا کنه، اما نشد!

در نهایت به سمت آخرین گزینه مون که کمپی با امتیاز نه چندان خوب بود حرکت کردیم در حالیکه خیلی دیروقت بود و واقعا خسته بودیم و دعا میکردیم، که این بار ناامید نشیم و بتونیم چادر بزنیم.

حدودا ساعت ده شب بود که به اونجا رسیدیم. خوشبختانه پذیرشش باز بود؛ ما توی ماشین نشستیم و ابراهیم رفت تو و بعد از دادن مشخصات، همراه مسئول پذیرش، سوار ماشین کوچکی ( شبیه ماشین های کوچکی که توی حرم های زیارتی هست و افراد مسن رو جا به جا می کنند) شد و اشاره کرد که من میرم محل چادر رو بهم نشون بده. چند دقیقه بعد، ابراهیم و مسئول کمپ برگشتند و این بار با ماشین خودمون رفتیم توی کمپ.

یک جنگل بزرگ تاریک مشرف به ساحل، که زمینش خاک و شن و ماسه بود. روی هر درخت یک شماره، پلاک شده بود و طبق شماره ای که داشتیم باید چادر میزدیم. مسیر پیچ در پیچی توی جنگل تاریک رفتیم در حالیکه دنبال درخت شماره ۳۵۰ میگشتیم.

ابراهیم که تازه مسیر رو اومده بود، تقریبا راحت پیداش کرد. نور ماشین رو که روی درخت انداخت، مطمئن شدیم درسته و اومدیم پایین، اما این پایان راه نبود و شب پر ماجرایی در انتظارمون بود!!!

روز پرفعالیتی رو پشت سر گذاشته بودیم، بچه ها هر دو خوابشون برده بود و خودمون هم می خواستیم با ته مونده ی انرژی مون، سریع چادر رو بزنیم و بچه ها رو مستقیم بذاریم توی رختخوابشون، و زود بخوابیم. درست همون لحظه، نازگل با گریه بیدار شد و گفت مامان دستشویی دارم! وقتی یه بچه چهار ساله از خواب بیدار میشه و اینو میگه، یعنی حداکثر ۵ دقیقه وقت داری که به دستشویی برسونیش! یه نگاه به جنگل تاریک کردم، یه نگاه به نازگل، یه نگاه هم به ابراهیم (‌ مثلا خواستم با نگاهم بهش بگم، شما ببرش،‌ اما هوا تاریک بود و تیرم به سنگ خورد و اصلا نگاهمو ندید!)‌ گفتم: دستشویی کجاست؟ چه جوری ببرمش توی این تاریکی؟

ابراهیم هم گفت اون چراغ آبی ها رو میبینی؟ همونجاست، نزدیکه، زود برین و بیاین.

دست نازگل رو گرفتم و رفتیم به سمت نور، فاصله خیلی زیادی نبود. سرویس های بهداشتی بالای یک تپه بود و یک مسیر موزاییک مانند روی تپه بود که ازش رفتیم بالا و ساختمان رو دور زدیم و رفتیم دستشویی. سرویس ها تقریبا بی کیفیت و مثل بقیه سرویس های ایتالیا در حداقل امکانات بود. سریع برگشتیم و از تپه اومدیم پایین و رفتیم توی جنگل به سمت محل استقرارمون...

اما هر چی رفتیم، به ماشین و ابراهیم نرسیدیم؛ جنگل هم تاریک و بزرگ، نور کمی از بعضی چادر ها می اومد. ولی اغلب مسافرها خواب بودند! و کمپ سوت و کور بود. دوباره برگشتیم سمت تپه و سعی کردم دقیقا همون مسیر قبلی رو بیام : تپه و مسیر موزاییکی و جنگل...خیلی عجیب بود، همون مسیر رو می اومدیم ولی اونجایی نبود که قبلا اومده بودیم، حتی نشونه هایی که توی ذهنم مونده بود، رو نمی دیدم. انگار واقعا گم شده بودیم و هر چی میگشتیم بیشتر گم میشدیم. انقدر باعجله اومده بودم که نه چراغ قوه و نه موبایل، هیچی همراهمون نبود. سعی کردم از روی شماره ای که روی درخت ها بود. شماره خودمون رو پیدا کنم. ولی اونم فایده ای نداشت. جنگل تاریک و پر از درخت و شماره ها هم ترتیب و نظم منطقی نداشت. دیر وقت شده بود، از صبح هم توی ونیز، خیلی راه رفته بودیم و آنقدر خسته بودیم که تا دستشویی رفتن هم برامون سخت بود، فکرشم نمی کردیم که قراره توی جنگل گم بشیم و آنقدر راه بریم! طفلکی نازگل، از خواب بیدار شده بود بره دستشویی و بره بخوابه! الان داشت توی جنگل راه میرفت. کم کم داشت گریه اش میگرفت و میگفت مامان ما گم شدیم؟! حالا چه جوری بابا و سبحان رو پیدا کنیم؟!

نمی تونستم قبول کنم که گم شدیم! می خواستم هر طور شده، جامونو پیدا کنم. تصور میکردم که ابراهیم تا مدتها این داستان رو تعریف میکنه و بهم میخنده!

توی ذهنم از خودم طرفداری میکردم و میگفتم معلومه که آدم توی یک همچین جایی گم میشه! نصف شب رفتیم وسط جنگل پیاده شدیم و یهو رفتیم دستشویی!

نزدیک چهل دقیقه یا بیشتر، توی تاریکی جنگل و بین چادرها گشتیم، در حالیکه انواع فکر از سرم میگذشت ! و با همه ی اینها در نهایت دیدم که بهتره اعتراف کنم گم شدیم!!! و نمیشه اینجوری ادامه بدیم.

با نشونه که توی ذهنم بود و پرسیدن از یکی دو تا موجود زنده ای که هنوز بیدار بودند و دم چادرهاشون نشسته بودند، هر جور بود پذیرش کمپ رو پیدا کردم؛ خداروشکر دو تا مرد، هنوز اونجا بودند. گرچه خنده دار بود و از قدم خجالت می کشیدم! اما چاره ای نبود!! رفتم داخل و صاف توی چشمای متعجبشون نگاه کردم و رک و پوست کنده گفتم: آقا ما تازه رسیده بودیم و رفتیم دستشویی و گم شدیم، ما رو ببرین خونه مون!

این بار نوبت من و نازگل بود که سوار ماشین کوچک بشیم!

چند دقیقه بعد به درخت ۳۵۰ رسیدیم، ابراهیم چادر رو زده بود و وسایل رو چیده بود اما خودش نبود، مجبور شده بود، سبحان رو تنها بذاره توی ماشین و بیاد دنبال ما بگرده! ماشین پذیرش رو که از دور دیده بود و حدس زده بود که ماییم، و چند دقیقه بعد رسید!

آخر شب که رفتیم حمام و دوباره مسیر رو چک کردم، علت گم شدن عجیبمون رو فهمیدم: مشابه اون مسیر روی تپه، در طرف دیگه ساختمان هم بود و در مسیر برگشت، فراموش کرده بودم که ساختمان رو دور بزنم و از یک مسیر موازاییکی دیگه،( که دقیقا مشابه اون یکی بود) پایین اومده بودیم و در نتیجه به طرف دیگه ای از جنگل هدایت شده بودیم که هیچ ارتباطی به مکان ما نداشت!

نتیجه گیری: اول اینکه وقتی تازه رسیدیم توی جنگل اونم آخر شب یهو بدون نام و نشون و چراغ و موبایل، نریم دستشویی وگرنه ممکنه گم بشیم!

دوم اینکه وقتی توی تاریکی به سمت نور میریم تا مسیر رو پیدا کنیم، توجه داشته باشیم که در برگشت قراره از نور به سمت تاریکی بیایم، در نتیجه به احتمال زیاد، مسیر رو پیدا نمی کنیم!

پ ن: فقط اسامی اشخاص که در خاطراتم استفاده میکنم، ممکن است، واقعی نباشند.

https://t.me/rozy_rozegary_Sweden

✍عاطفه



سفر به اروپاگم شدن توی جنگلسفر به ایتالیااقامت در ایتالیاخاطرات سفر
خاطرات و مشاهدات زندگی ام در سوئد را اینجا می نویسم، برای خودم و همه ی کسانی که از خواندن و نوشتن و دانستن، لذت می برند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید