طبیعت سوئد، خیلی شبیه به شمالایران هست؛ و حتی وسط شهر، خیلی سریع و راحت به جنگل دسترسی داری. و توی یک آخر هفته ی تابستونی گرم، که کاری برای انجام دادن و فامیلی برای مهمونی رفتن نداری، اولین ایده ای که به ذهنت میرسه اینه که نهارت رو برداری و بری جنگل!
رسیدیم و ماشین رو پارک کردیم؛ بعد از پارکینگ، توی حاشیه ی جنگل، یک زمین چمن فوتبال بود. و تعداد زیادی دختر و پسر جوون، حسابی مشغول بازی و تمرین، بودند. کمی اون طرف تر و قبل از مسیر ورودی جنگل، چند تا میز و نیمکت و اجاق مخصوص کباب کردن بود و ما همونجا مستقر شدیم.
با دوستامون تماس گرفتیم و گفتند که به این زودی نمی تونند بیان و ما نهار بخوریم.
ما هم برای نهار، سوسیس کباب کردیم؛ البته بماند که توی اون هوای گرم، به خاطر چهار تا سوسیس، خودمون هم همراه سوسیس ها کباب شدیم!
هنوز مشغول جمع کردن بساط نهار بودیم که یه خانم سومالیایی اومد و پرسید شما کارتون تموم شده؟ ما می تونیم بیایم اینجا و گریل کنیم؟
گفتم: بله و سریعتر وسایل رو جمع کردیم و وقتی ما اومدیم اینطرف تر، یک جمع ده، بیست نفره از خانمهای سومالیایی به اون نفر اول، ملحق شدند و بعد همگی با سر و صدای زیاد، بساط کباب و نهارشون رو برپا کردند.
سوئد، مهاجر سومالیایی زیاد داره، و اغلب مسلمون هستند و همشون، فرهنگ و مخصوصا حجابشون رو دقیقا با همون سبک سنتی خودشون، توی سوئد هم دارند.
مقنعه های خیلی بلند رنگی(تقریبا تا نزدیک زانو) و دامن بلند!
طبق فرهنگ خودشون، بچه زیاد دارند و پر جمعیت هستند. خیلی هاشون بی سواد هستند ولی توی سوئد، خواندن و نوشتن و صحبت کردن به سوئدی رو خوب و سریع یاد میگیرند، شاید چون مجبورند و راه ارتباطی دیگه ای ندارند. در کنار اینها، صبر یا بهتره بگم پذیرش و مدارای اجتماعی سوئدی ها هم در برابر خارجی ها، خیلی برام جالبه!
اصلا مهم نیست که سومالی ها (یا بقیه مهاجرین) خارجی اند و ظاهرشون، حجابشون، نحوه زندگی و حتی سر و صدا و رفتارشون، کاملا متفاوت هست!
اونا هم حق مساوی برای زندگی در جامعه سوئد رو دارند و راحت هستند.
خلاصه ما دیدیم، خبری از دوستامون نیست! و چای و تخمه و زیر انداز رو برداشتیم و زدیم به دل جنگل.
هوای جنگل، بر خلاف بیرون، خنک و مطبوع بود و طبق معمول، آدم های زیادی مشغول دویدن توی مسیرهای مخصوص پیادهروی بودند.
اما ما، اون روز، توی حال و هوای پیاده روی نبودیم و بعد از چند متر پیاده روی، دنبال جایی برای نشستن می گشتیم، از لا به لای درختها داخل جنگل رو نگاه میکردیم تا جایی پیدا کنیم، چشمم افتاد به چیزی شبیه پایه فلزی که یک فضای خالی و تعدادی زنجیر اطرافش داشت!
از اینها قبلا هم توی جنگل دیده بودم! ولی دقیقا نمی دونستم مربوط به چه کاریه؟ فقط طبق تصویری که توی ذهنم داشتم، گفتم: آهان اینجا، احتمالا خوبه! هر جا از اینها هست، فضای بازه و درخت نداره و جای نشستن هست!
از بین درختها رد شدیم. بله حدسم درست بود: به به چه جای خوبی، همونی که میخواستیم! یک جای باز و خلوت و قشنگ!
زیرانداز رو پهن کردیم و نشستیم. تخمه ها رو گذاشتیم وسط، ما مشغول تخمه و بچه ها هم بازی!
منم در حین تخمه شکستن، داشتم به خودم افتخار میکردم که آنقدر حواسم جمعه و یه همچین جای خوبی پیدا کردم!
که از لا به لای درختها صدای خش خش و بعد صدای صحبت، شنیدیم.
به طرف صدا برگشتیم، چهار تا پسر جوون بودند و انگار سعی داشتند، چیزی به ما بگن. سی، چهل متری ازشون فاصله داشتیم.
متوجه نشدیم، چی میگن؟ و گفتیم : هااا؟ چی میگین؟ !!!
کمی نزدیک تر اومدند و فهمیدیم که میگن: توی مسیر بازی نشستین، ممکنه حلقه ها بخوره بهتون!!!
در کمال تعجب، وسایل رو جمع کردیم و کاملا اومدیم عقب و بین درختها نشستیم. و دیدیم که یک سری حلقه دستشون هست و پرتاب می کنند و از قضا هدف اون حلقه ها، همون پایه فلزیه!
بله اونا داشتند، نوعی فریزبی (frisebee ) بازی می کردند! که ظاهرا به صورت یک مسیر پیاده روی توی جنگل بود و حین پرتاب حلقه ها مسیر رو طی و بازی می کردند! ده دقیقه ای همون کنار نشستیم، گروه ها و آدم های مختلفی در حال بازی از اونجا رد شدند و ما بیش از پیش به عجیب و خنده دار بودن کارمون پی بردیم:
درست مثل اینکه شما بری زمین والیبال کنار پارک ملت مشهد و بخوای والیبال بازی کنی و ببینی چهار نفر آدم که انگار از یک سیاره دیگه اومدند و اصلا نمی دونند، والیبال چیه و اینجا زمین والیبال و تور والیباله!
نشستند وسط زمین و تخمه می شکنند و وقتی بهشون میگی برین کنار، توپ میخوره توی سرتون!
با تعجب بگن: هاااا؟!!چی میگی؟!
✍عاطفه