آتنا علی‌پوران
آتنا علی‌پوران
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

دخترک چشم آبی

بیشتر آدم‌هایی که می‌شناسم، به ویژه نوجوان‌ها، گمان می‌کنند آدم‌های پیر، مثل مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایشان، حرف هایی برای شنیدن ندارند. آنها فکر می‌کنند اگر ساعتی در کنارشان بنشینند، از شدت حرف‌های تکراری حوصله‌هایشان سرمی‌رود. چه کسی می‌داند؟ شاید در شرایط و خانواده‌ی آن‌ها، حق داشته‌باشند.

من هم همانند آنان خیلی وقت‌ها ساعت‌ها صحبت با دوست صمیمی‌ام را ارجحیت می‌دهم؛ اما با وجود علاقه‌ای که به تک تکشان دارم، دغدغه‌هایشان را یکسان می‌بینم. برای همین، این امر که از کودکی با بزرگسالان بزرگ شده‌ام نیز بی‌تاثیر نیست، وقت‌هایی هم می‌شود که برایم صحبت با آدم‌های پیر، از هرچیزی لذت‌بخش‌تر است. برایم شنیدن تجربه‌های زیسته‌ی آنها مانند کتاب‌هایی قدیمی و نوشته نشده‌است. کتاب‌هایی که از حال هم واقعی‌تر هستند و هرکسی نمی‌تواند بخواندشان.

در میان خاطراتم، کسی پیدا می‌شود که پس از والدینم، همیشه بوده و هست. از زمانی که یادم می‌آید، با او بازی می‌کردم و دوستش داشتم. خاله‌فروغ، دوست کودکی و بزرگی‌ام است. کوچک‌تر که بودم گوگولیا صدایش می‌زدم، حتما چون واقعا گوگولی است:)). او تنها کسی‌ است که بی‌قید و شرط و بدون هیچ انتظاری به من عشق می‌وزرد و حال خوب و بد من، هر دقیقه‌ی شبانه‌روز برایش اهمیت دارد. از آنجایی که می‌داند به گفته‌هایش گوش می‌سپارم، گاهی از خاطرات دوران کارش در بیمارستان، کودکی، جوانی و.. می‌گوید. من هم همیشه با گوشِ جان، گوش می‌دهم.

همواره می‌گوید -در زمان کار- در بخش کودکان، از بچه‌ها متنفر بوده و تنها بچه‌ی مورد علاقه‌اش بچگیِ من بوده است؛ اما با این حال، روزی برایم از دخترکی یکی-دوساله گفت که در بیمارستان بوده است. می‌گفت آنچنان مهرش در دل او افتاده بوده که برایش همه‌ کار می‌کرده است. من هم که عاشق شنیدن خاطرات آن زمانش هستم، گفتم برایم همه چیزش را بگوید. او هم بی‌چون و چرا و با ذوق، بنا کرد به تعریف.

می‌گفت: « بچه‌ی یک کارگر بود، بیمه شده. وقتی آوردنش بیمارستان و بستریش کردیم، هرچی می‌دادیم که بخورد بالا می‌آورد. دکتر تشخیص داد سرطان دارد و به خاطر اینکه حالش بدتر نشود، موندگار شد. دو-سه ماهی بیمارستان بود. اگر حالش بد می‌شد من بهش سِرُم می‌زدم. اون خوشگل‌ترین بچه‌ای بود که دیده بودم. پوستش سفید بود، موهاش طلایی و چشم‌هاش آبیِ آبی بود؛ دقیقا رنگِ دریا و آسمون. نمی‌دونم دلیلش رو؛ اما مهرش بدجوری تو دلم افتاده بود. بچه زیاد بود توی بیمارستان، هرکدوم از اون طفلیا یه بیماری داشتن؛ اما این یه چیز دیگه بود.»

مکثی کرد. بعدش ادامه داد:«هر روزِ خدا می‌رفتم بهش سر می‌زدم. کارم شده بود این که بعد از تموم شدنِ کارام، بدو بدو برم از اتاق کودکان برش دارم و ببرمش حموم. توی وان می‌شستمش. از رخت‌شور خونه‌ی طبقه‌ی بالا، چند تا لباس نو و ملحفه‌ی تمیز گرفته بودم و براش تو کمدم قایم کرده بودم. وقتی از حموم می‌آوردمش، یه لباس تنش می‌کردم و به بچه‌های بخش کودکان می‌گفتم من بردمش، اوناهم که می‌دونستند چقدر دوستش دارم، می‌گفتند باشه.»

« با آسانسور می‌بردمش پایین و رو یکی از تخت‌ها براش یکی از اون ملحفه‌هارو پهن می‌کردم. می‌ذاشتمش رو اون. بقیه می‌گفتن: باز اینو اوردی آزمایشگاه؟ می‌خندیدم و می‌گفتم: آره. خلاصه می‌شِستم باهاش بازی می‌کردم. گاهی بچه‌های آزمایشگاهم میومدن و باهم آهنگ می‌ذاشتیم. ما دست می‌زدیم اونم برامون می‌رقصید. خیلی ناز بود. حتی آهنگم نمی‌ذاشتیم، اگر می‌گفتیم: نانای کن. برامون می‌رقصید. ماهم می‌خندیدیم و کنارش حرف می‌زدیم. گاهی هم هممون باهاش بازی می‌کردیم. هرموقع گرسنه‌اش می‌شد و موقع شیرش بود، می‌رفتم اتاق شیر براش شیر می‌گرفتم و بهش می‌دادم. اونم قورت و قورت می‌خورد. کوچیک بود، بلد نبود حرف بزنه؛ ولی سیر که می‌شد با چشم‌های آبیِ درشتش بهم نگاه می‌کرد و می‌خندید. انگار داشت تشکر می‌کرد. هفته‌ای یکی-دوبارم والدینش میومدن ملاقاتش؛ چون بستری بود فقط وقتی زمان ملاقات بود، می‌تونستند بیان. اوناهم اینو قبول کرده بودند؛ چون می‌دونستند اگر مرخص بشه حالش بدتر می‌شه. وقتایی که می‌خواستم دیگه برم سرکارم و برش می‌گردوندم، شروع می‌کرد به جیغ و داد و انگاری می‌گفت: منو با خودت ببر. منم دلم طاقت نمیورد، باز می‌بردمش پیش خودم آزمایشگاه.»

ساکت شد. دیگر حرفی نمی‌زد. این بار من به حرف آمدم و پرسیدم:« بعدش چی شد؟»

گفت:« هیچی دیگه. چند‌ماهی همینجوری گذشت و یه روزی که مثل همیشه رفتم ببرمش پیش خودم، دیدم تو اتاقش نیست. تختش خالیه. ازشون پرسیدم: کجاست؟ الکی گفتند: برای عکس برداری و امثالهم بردنش. از ترسشون نمی‌تونستند بهم واقعیت رو بگن. منم که از همه‌چی بی‌خبر بودم، باشه‌ای گفتم و رفتم؛ ولی نگو بچه مُرده بوده. فرداش که باز اومدم پیشِش و باز نبود، فهمیدم یچیزی شده. آخر با کلی کِشمکش بهم گفتند مرده. وقتی‌که گفتند، زدم زیر گریه و زاری. انقدر حالم بد شد که رفتم خونه. یادم میاد تمام روز رو گریه کردم. انقدر گریه کرده بودم که چشمام پُف کرده بود و حتی فرداش هم نتونستم برم بیمارستان. همه می‌دونستند چقدر دوستش داشتم، حتی مدیرمون. برای همین وقتی برگشتم مدیر بخش من رو به بخش بزرگسالان منتقل کرد. درسته سال‌هاست که از اون زمان گذشته؛ اما هنوزم به یادشم و دلم براش تنگ می‌شه:). »

آخرِ داستان دلم گرفت. چرا گاهی انقدر بازیِ زندگی ناعادلانه می‌شود؟ آن بچه‌ی کوچک چه گناهی داشت که انقدر زود پر بکِشد و برود؟ همانگاه در میانِ چراهایم صدای درونم گفت:« حتما روح بزرگ و لطیفش برای این دنیا سنگینی می‌کرده. شاید اونقدر پاک و مظلوم بوده که خدا خواسته بره پیش دخترک‌ها و پسرک‌های دیگه توی بهشت و با اونها بازی کنه. شاید خدا خواسته او دردی نکشه.. »

انگار چهره‌ی او نیز در هم رفته بود. من که این را دیدم، به روی خودم نیاوردم که ناراحت شده‌ام. بازیگوشانه پرسیدم:« منو هم همینقدر دوست داشتی؟»

او که در خاطراتش غرق شده بود، به خود آمد و با خنده گفت:« دوستت داشتم؟ من عاشقت بودم. تورو که بی‌نهایت دوست دارم. بچه که بودی، سرمو می‌گرفتن، تهمو می‌گرفتن، هفته‌ای هفت روز خونه‌ی شما بودم. میومدم پیش تو. دلم برات تنگ می‌شد. توام منو خیلی دوست داشتی، اونقدری که هر بار که می‌خواستم برم سرتو گرم می‌کردن و منم قایمکی می‌رفتم؛ اما بازم تا می‌فهمیدی می‌زدی زیر گریه.»

من هم خندیدم و گفتم:« هنوزم خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد.»

از آن روز ماه‌ها گذشت. فکر می‌کنم خودش هم یادش رفته بود برای من داستانِ دخترک چشم‌ آبی را گفته است؛ اما من گاهی بین افکارم او را تصور می‌کردم و با خود فکر می‌کردم اگر زنده مانده بود، الآن چه کاره شده بود؟ شاید بازیگر می‌شد. آخَر خیلی خوشگل بوده است.

چند وقت پیش بود که خانوادگی عید دیدنی خانه‌ی او رفته بودیم. خیلی‌ها بودند. عصر، بعد ناهار، حرفِ عکس‌های قدیمیِ آلبوم‌های خاله فروغ به میان آمد. او هم رفت و آن‌ها را آورد. ما آنقدر از این موضوع ذوق کردیم که او گفت هر عکسی دوست دارید، بردارید برای خودتان ببرید. به زبان نیاوردم؛ ولی در بین عکس‌های جوانی او و کودکی مادرم و.. دنبال عکس او و دخترک چشم‌آبی هم بودم؛ چراکه به من گفته بود عکسی با او دارد که در یکی از آلبوم‌هایش است.

یک دفعه چشمَم به یک عکس قدیمی خورد. از آن عکس‌هایی که زرد رنگ هستند و پشتشان زمان، مکان و فرد نوشته شده است. او با لباس پرستاریِ بیمارستان بود و دخترکی با چشمانی درشتِ آبی و پیراهن بامزه‌ای دستش بود. آن را از بین کلی عکس برداشتم و از او پرسیدم که همان دخترک است یا نه. او هم چشمانش برق زد و با لبخند گفت که همان است. باور کنید چشمانم از ذوق چنان برقی زد که نمی‌توانم توصیفش کنم.

پس از آن روز، هر زمان که دلم برای دخترک تنگ می‌شود، می‌روم و به عکسشان می‌نگرم.

دخترک چشم آبی در آغوش خاله فروغ:)
دخترک چشم آبی در آغوش خاله فروغ:)




پرستاریدوست
نویسنده‌ی خیالپرداز:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید