از وقتی یادم میآید، درس میخواندم. از خیلی قدیمها. از زمانی که هنوز حتی بلد نبودم دکمههای مانتوی مدرسهام را درست ببندم. همان زمانی که هنوز مادرم برایم آنها را میبست. من عاشق درسخواندن بودم. عاشق تشویقهای بی اتمامِ معلمهایم وقتی نمرههای خوب میگرفتم. آنقدری که برایم هیچ چیز مهمتر از اینها نبود. حقیقتا دوستی هم نداشتم. اشتباه نکنید. شاید با توصیفهایم باعث شده باشم فکر کنید خودشیرین یا پاچهخوار هم بودم. نه، نبودم. هنوز هم دلیل اینکه دوستم نداشتند را نمیدانم؛ ولی همین باعث شده بود بیشتر زمانم را درس بخوانم، چراکه کار دیگری نداشتم. البته اگر بخواهم خیلی صادق باشم، آسیبهای زیادی نیز زدند. مثلا از آن موقع در خودم دنبال عیب گشتم. شاید همین است که هنوز هم با اینکه دوستانِ خوبی دارم، هر روز و هر دقیقه دنبال عیبهای درونی و ظاهریام میگردم.
خلاصه، سرتان را درد نیاورم. با درسخواندن، روزهای زیادی را گذراندم. بزرگ و بزرگتر شدم. زندگی را بهتر فهمیدم. آدمهارا عمیقتر شناختم. احساسات را با قلبم تجربه کردم و از همه مهم تر، خودم را شناختم.
خیلی چیزها را دیر متوجه شدم و خیلیهای دیگر را، زودتر از چیزی که باید.
اما.. هنوز هم جواب سوالِ "دقیقا رسالتم در این زندگی چیست؟" را پیدا نکردهام. در این دنیا با میلیاردها انسانهایی از نژادِ من، برای چه آفریده شدهام؟ نمیدانم قرار است چه زندگیای برای خود بسازم؟ حتی نمیدانم اگر جواب اینهارا بدانم، آن زندگی قرار است چقدر برایم مناسب باشد؟ از اینکه وقت دانستن رسیدهاست یا نه هم آگاهی ندارم؛ اما این سوال در امنترین و عمیقترین لایههای ذهنم نفوذ کردهاست.
حال، در میانِ تمام فهمیدنها و عکسآن، نفهمیدنهایم و همچنین چیزهایی که میدانم و نمیدانم، تنها یک چیزی را بهتر از هرچیزی متوجه شدهام؛ اینکه آدمها درسخواندن را در پزشکی میبینند. تلاش را جای استعداد میگذارند. علاقه را زیر پاهای بزرگ پول له میکنند.
خیلی خوب فهمیدهام آنها فقط دکترهای باهوش میبینند. دکترهای درسخوان میبینند. آنها موفقیت را در پزشکی میبینند. من نیز این بین، مطمئنا مثل خیلیهای دیگر، زیر فشارِ این حرفها بیش از پیش گیج شدهام. زیر جملههایی مثل"حیفه با این همه استعدادت دکتر نشی."
البته، یک چیز دیگر هم هست؛ یعنی منظورم این است که چیز دیگری را نیز خوب فهمیدهام. متوجه شدهام حتی اگر به هر دلیل چند وقت دیگر نام من را همراه با دکتر بشنوید، قرار است به آنها، همانهایی که در برابر نفهمیدن این موضوع هر روز بیشتر از دیروز سر خود را زیر برف فرو میکنند، بفهمانم ما نقاشهای موفق، مهندسهای مشهور، نویسندههای پولدار و همچنین در آن طرف داستان پزشکهای افسرده، بیکار و فقیر هم داریم. اینکه موفق خواهم بود یا نه معلوم نیست؛ اما مهم این است گامی برای دیدن حقایق قدیمی با نگاههای جدید بردارم.