آتنا علی‌پوران
آتنا علی‌پوران
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

چراهای بی‌جواب

با صدای جیرِجیرِ کتابخانه‌ای که به آن تکیه داده‌بودم، به خود می‌آیم. بخاطر آهنگِ بی‌کلام هنوز در عالم رویا مانده‌ام و گیجم؛ اما بخاطر عوض کردن آهنگی که تا حالا هزاربار پخش شده‌است و چیزی نمانده ازش متنفر شوم، مجبور می‌شوم کتابم را کنار بگذارم و گوشی‌ام را بردارم. ناخوداگاه چشمم به ساعت می‌خورد. باورم نمی‌شود، دوباره نگاه می‌کنم. دوباره و دوباره. درست می‌دیدم؛ یعنی بخاطر گیجی اشتباه نکرده بودم. ساعت دقیقا سه نیمه‌شب است و من فردا باید ساعت هشت صبح بیدار شوم.

همان لحظه، از پنجره‌ای که بادِ ملایمی را به صورتِ منگ و خواب‌آلودم هدیه می‌داد، صدای گریه و داد و قال بچه‌ی همسایه می‌آید. دختر است، دو-سه سالش بیشتر نیست. می‌دانید؟ من از بچه‌ها خوشم نمی‌آید؛ ولی امشب از صدای گریه‌اش دلم گرفت. یعنی چرا داشت اینگونه می‌گریست؟ از آنطرف صدای مادر می‌آید. همیشه، حداقل پیش از آنموقع، به نظرم آدم خوبی می‌آمد؛ اما الآن با فریادش باعث می‌شود دخترک بیشتر از قبل بِگِریَد. نمی‌دانم چه کنم؟ اصلا مگر می‌توانم کاری انجام دهم؟

آرام و بی صدا در پنجره را می‌بندم. صبح را به خاطر می‌آورم. یادِ آن پسربچه‌ی کوچکی که می‌خواست شیشه ماشینمان را تمیز کند میفتم. دیشب هم چند پسرک داشتند برای مقداری غذا، آشغال‌های جلوی خانه‎‌ی مادربزرگم را پاره می‌کردند. مادربزرگم قبل‌تر گفته بود با چشم‌های خودش دیده که چند وقت پیش، یکی از آن بچه‌های مظلوم -دقیقا با همین لقب- ذره‌ای نوشابه از میان کیسه‌ها پیدا کرده و خورده بود. بعدش هم گفت: «خدا می‌دونه چقدر گریه کردم. از ناراحتی دلم طاقت نیورد بِهش پول دادم خوراکی خرید. اما چه فایده؟ فرداش باز چیزی برای خوردن نداشت و مجبور به سَرک کشیدن توی آشغال‌ها می‌شد. »

یک‌دفعه، آهنگ قطع شد و من باری دیگر به خود آمدم. فهمیدم شارژ گوشی‌ام تمام شده است. بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون تا ساعت را ببینم، نزدیک‌های چهار بود. دیگه واقعا باید می‌خوابیدم، هرچند مطمین بودم به‌هرحال قرار است به زور بیدار شوم. با تمام این‌ها، هرکاری کردم، یک سوال از ذهنم بیرون نرفت و نمی‌رود:

چرا آدم‌ها انقدر خودخواه هستند که وقتی نمی‌توانند والدین خوبی باشند، وقتی قرار است بچه‌هایی که در چشمانشان هنوز برقِ بچگی دیده می‌شود را در کوچه و خیابان رها کنند، وقتی قرار است هرروز و هرشبِ خدا اشکِ آن چشمان بی‌گناه را در بیاورند، اصلن چرا آنهارا به دنیا می‌آورند؟

پلکانم روی هم نرفت؛ تا زمانی که نورِ خورشید پرده‌ی اتاق را روشن کرد. صبح شد. من هنوز هم جوابی پیدا نکرده بودم.

عکسی که صدا داره، صدای غم.
عکسی که صدا داره، صدای غم.


کودکان کارچراهای بی‌جوابآدم‌های خودخواهبچه‌ی همسایه
نویسنده‌ی خیالپرداز:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید