با بهت به خودم نگاه میکنم . این منم؟
به ایینه نگاه میکنم و چیزی فراتر از ظاهرم میبینم.تمام اون شب ها ، تمام اون بی خوابی ها ، تمام دردام . من قوی نیستم ، حداقل ظاهر شکسته و خسته ام اینو بهم نمیگه.
چرا همه ی اون شبا دوباره صبح میشدن؟با اینکه چشمامو با امید اینکه دیگه باز نشن میبستم؟ راستش از روزا بیشتر متنفر بودم. چون بهم نشون میدادن حتی لیاقت تموم شدنم ندارم! مامان باور کن منم میخواستم خودمو وهمه تونو راحت کنم ولی نشد. ببخشید که مجبوری تحملم کنی
فقط امیدوارم حس بهتری داشته باشم. خوب هنوزم زنده ام مثل اینکه . سعی میکنم بهتر شم و باقی روزای سالو بگذرونم. شاید یه شبه معجزه نشه ولی معجزه رو کم کم با دستای خودم میسازمش. خودم؟ من کیم؟کسی که نمرده.
(پی نوشت:قول میدم دیگه از افکار سمیم چیزی ننویسم)