کلمه ها را گم کرده ام و انگار نمیتوانم احساسم را بیان کنم.تنفر، خشم،ترس، نه انگار حتی اینها هم کافی نیستند.امروز بعد از مدت ها به تنهایی از خانه بیرون رفتم و قدم زدم تا شاید حال روحیم بهتر شود . اما فراموش کردم که تابستان است و بیرون رفتن تنها تاثیری که میتواند داشته باشد عرق کردن است و بس.
با اعصابی خراب و البته لباس های خیس از عرق به خانه برگشتم و به کولر پناه بردم. از خانه متنفرم. خانه هم از من متنفر است . ازاینکه هر چه بزرگ تر میشوم بیشتر به خانواده ام شبیه می شوم هم متنفرم
کاش همان بیرون می ماندم و عرق میریختم ولی به خانه برنمی گشتم. همیشه بلافاصه بعد از ورودم به خانه تمام احساس های خوب و مثبتم پر میکشند و خشم ، ترس ،تنفر یا هر کوفت دیگری جایش را میگیرند . تنها خوبی اجاره نشین بودن این است که میتوانی هر چند سال یک بار خانه ات را با تمام خاطرات بدش ترک کنی و به خانه جدید پناه ببری!
کاش حداقل خانواده ای شاد و حمایتگر داشتم. سخت است فشار هاو اسیب های روانی خانواده ات را ببینی و کاری از دستت بر نیاید .هر یک از ما روز های سختی را پشت سر می گذاریم ولی چرا برای هم سخت ترش میکنیم؟ نفرت پراکنی بس نیست؟ باور کن من تمام تلاشم را می کنم!
شاید روزی به خانه خودم رفتم و خاطراتم را جوری که خودم دوست داشتم ساختم. شاید خانواده ی خودم را ساختم. خانواده میتواند دوستانی باشند که همیشه حمایتت میکنند .
امیدوارم هیچوقت شبیه خانواده ام نباشم...