نمی توانم کلمه ها را درست کنار هم بچینم. انگار خودم را در میان افکارم گم کرده ام. معمولا هر وقت که احساس خوبی ندارم دست به قلم میشوم . انگار که جوهر مخصوص این قلم (درد) است. انگار که قلم وکیل من میشود وشکایت هایم را بر صورت کاغذ میکوبد.
درست نمی دانم ولی اینبار یک فرقی دارد. حداقل همچین حسی دارم. اینبار شاکی نیستم. اینبار حس بدی ندارم.
(هر چقد جلو تر میرم ، گیج تر میشم . کاش راهمو گم نکنم. نمیخوام برگردم. کاش دوباره گم نشم. من ادم خوبی نیستم ولی اونقدرام بد نیستم. فقط حاضرم هرکاری واسه لذت بیشتر بکنم. چون می خوام حس بهتری داشته باشم . این تنها چیزیه که به زندگیم معنی میده)
کاش اینبار فرق کند...