دم و بازدم... دم و بازدم ...
چطور نفس کشیدن و فراموش کردم؟ سعی در پنهان لرزش دستام و برخورد دندونام نداشتم، سرمای هوا کارم و راه مینداخت. فقط خودم از اتش درونم خبر داشتم . از درون اتیش میگرفتم و از بیرون انگار که سرده میلرزیدم. هیچ تعادلی ندارم.
تا کی ادامه داشت؟ به قصد بازی شروع کردم ولی الان؟ من بازیکن بودم یا خود بازی؟
اصلا مگه چند روز گذشته بود؟ چطور تونست کامل منو برده ی خودش کنه؟ انگار خودمو نمیشناختم . رنگ پریده و گیج . فقط دنبال یه پیغام. باید طلسم شده باشم . این همه وابستگی ؟ اونم من؟ و تازه در همین مدت کوتاه؟
من فقط یه بازیکن بی تجربه بودم.
ترس ، استرس و خشم ترکیبشون چی میشه؟چون نمیتونم تشخیص بدم که کدومشون وجودمو پر کرده. به معنای واقعی فلج شده بودم و فقط میتونستم روی نفس کشیدن تمرکز کنم.
اروم شدم؟ نه
فقط میتونستم مقصرشو نفرین کنم. توی دروغ گو، خوشحال باش تو داری میبری. کاش یه چیز بیشتر از اینا سرت بیاد . من هیچوقت کسیو لعنت نکردم ولی تو... حتی نمیتونم روی نوشتن تمرکز کنم. ولی یه روز ورق برمیگرده. هیچ حسی دائمی نیست یه روز این حس مزخرف تموم میشه فقط خدا میدونه چه بلایی سرت میارم.
تو دعا کن زود تموم شه و من دعا میکنم که بیشتر از اینا طول بکشه. تا وقتی که ورق برگرده