اگر زمانی این رنج جانکاه امان دهد
فرصت را غنیمت خواهم شمرد
شاید اندکی نفس کشم
با گنجشک همنشین شوم
دامن به تن کنم
و با موسیقی طبیعت رقص خواهم کرد.
اگر این رنج
پایش را از روی سینه بردار،
غل و زنجیرش را از گردن بگشاید!
هرچند زمستان است و شکوفه ها در دورست
و از جیب تشنگان آب نمی روید
خشکی ها هرروز می شکفند
تا آبروی صبر بی پشتوانه بماند.
و در این کویر زمین رویا ها دارد؛
رویا های یتیم
آرزو های بر باد رفته
و تسبیحی که هرگز از شادی پر نشد
کسی نپرسید چرا
ولی نخ تسبیح صبر را نمی دانست،
با زمستان او هم پوسید
مانند رویا های دیرینه
و لبخندی که محو شده بود...
عطیه اسکندری
25 خرداد
"1401"