در خلا ذهن من،
همه چیز وارونه است:
خورشید در نیمه شب طلوع میکند.
ستارگان روز ها خوشه های گندم می شوند،
و گندم ها را بهار برداشت میکنند.
و گندم زار ها سبز است.
و سبز ها تیره است.
و تیرگی ها زاده ی نورند...
در حوالی من،
زندگی خود را باور ندارد؛
صندلی از سقف آویزان می شود،
تا رهگذرِ خسته پا روی آن بایستد!
عقربه ی ثانیه گرد رد پای خود را دنبال میکند و از همانجا که آمده است،
مسیر را باز می گردد.
در این معکوسِ زندگی
فروپاشی تنها تصویر است.
عطیه اسکندری
9 اردیبهشت
"1402"