خانم جِفري توي خيابان 11 پلاک 1005 روبروي پارک هِلپ زندگي مي کرد.
عاشق خوراکي هاي چرب بود و هميشه مي گفت بايد خوراکي هاي چرب رو با ترشي خورد.
اينطوري بيشتر مي چسبه.
يه دوست کره اي داشت که از کره ي شمالي فرار کرده بود و يه بار به خانم جفري گفته بود: بهتره سرکه ي ترشيت رو خاک کني و بعد از سال ها بري سراغش و اونوقت بريزي توي ترشي.جا افتاده میشه و قشنگ به ترشیت مزه ای که باید بده رو میده.
خانم جفري از اونجايي که حياطشون خيلي کوچيک بود و باغچه نداشت،تصميم گرفت اين سرکه رو تو پارک هلپ چال کنه.
نيمه شب ساعت از 12 گذشته بود که بيل و کلنگ رو برداشت و رفت پارک هلپ.
شروع کرد به کندن زمين.
همينطور در حال کندن زمين بود که صدايي شنيد.
شور شور شور شور شور
اول فکر کرد توهم زده و دوباره شروع به کندن کرد .
و باز دوباره : شور شور شور شور
بي اعتنا دوباره زمين رو کند، تا اينکه صدا وحشتناک تر شد.
شووووور شووووور شووووور.
و چند تا دونه توت از درخت افتاد کنار پاي جفري.
جفري سرش رو بلند کرد و ديد يه پسر جووني اون بالاست.
نگاه تاسف باري کرد و به کندن ادامه داد.
پسر جوون پريد پايين و گفت : ها چته ؟ چرا ادا مياي جفري خانم؟
جفري بي توجه به بيل زدن مشغول شد و گفت : مزاحم نشو پسر جون و گرنه جيغ ميزنما.
-جيغ بزن.منو از جيغاي سوسولکيت نترسون.
جفري که از پسر جوون حرصش گرفته بود يه بيل خاک ريخت رو کفشش و گفت بکش کنار ديگه ميمون درختي.
يکهو جفري ديد که پسر جوون از درخت رد شد و سر از بالاي درختِ کناري در آورد.
اول بي اعتنا همچنان داشت بيل ميزد اما يه کمي تعلل کرد و يکهو بيل رو انداخت زمين و با تعجب رفت سمت پسر جوون و با تته پته گفت : تتتتوووو چچچچييييي ککککار کرررردي؟
پسر جوون توت خوران و با تمسخر گفت : هول نشو فوفول ماماني.
من روحم.
جفري کُپ کرده بود . با ترس گفت :
-ررررووووووح؟
-آره روح. مگه چيه؟ روح نديدي تا حالا ؟
جفري، آروم آروم عقب عقب مي رفت که فرار کنه، يکهو پسر گفت : منم يه روزي اومده بودم اينجا سرکه بکارم.
که اين بلا سرم اومد
جفري که رنگ از رخسارش پريده بود توقف کرد و با تته پته گفت: کدددوم بللللااااا؟
-روح شدم ديگه.
-روووحححح شدي؟
-آره
از درخت پريد پايين و گفت : کي بهت گفت اينجا سرکه بکاري؟
جفري دامنشو گرفت بالا و داشت فرار مي کرد که پسر گفت : نميتوني از پارک خارج شي الکي تلاش نکن.
جفري ترسيده بود
اول باورش نميشد تا اينکه به ته پارک رفت و ديد يه چيزي مثل آهنربا مانع حرکت جفري به جلو شد.
برگشت سمت پسر و شروع به گريه کردن کرد.
-عجب غلطي کردم حالا چيکار کنم.
خواهش مي کنم بهم کمک کن.
عررررررررر
پسر خنديد و گفت : حالا چرا عررر ميزني؟خيلي خب کمکت مي کنم.
به يه شرط.
جفري گفت : چه شرطي ؟
-ببين من هم اومدم اينجا سرکه ي مادرم رو خاک کنم که تبديل به روح سرگردان شدم.
جسم من ناپديد شده.
بايد اول سرکه ي من رو از خاک درآري تا جسم من ظاهر بشه و بتونم سرکه ي تو رو از خاک در آرم.
اونوقت جسم تو هم ظاهر ميشه.
جفری گفت : چرا؟! چرا باید خاک کردن سرکه توی پارک با آدم اینجوری کنه؟!
_توی این پارک یه جنازه ی خاک شده هست که مثل من و تو عاشق ترشی بوده برای همین می خواد یه تیم چغازنبیلان ترشی پرست توی بهشت درست کنه. برای همین...
جفری پرید وسط حرفش و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
پسر با خنده گفت : چیه نکنه تو هم باورت نمیشه؟!
ببین حالا جالبه بهت بگم آخرین نفری که اینطوری به این ماجرا خندید رو اون روح بزرگ به خاک عظما سپرد و روحش الان داره تو جهنم آب ولرم میفروشه.
این رو که گفت جفری جدی شد و گفت : یعنی چی؟!
هیچی، فقط خواستم بگم قبل از خبر دار شدن اون روح تو باید کاری که بهت گفتم رو بکنی و گرنه یا میبرتت تو تیم چغازنبیل و برای همیشه ناپدید خواهی موند و یا میری جهنم آب ولرم فروشی، یا مثل من اگه تمرد کنی ، سرگردان میشی توی پارک.
جفري که رنگ از رخسارش پرسیده بود به سمت ته پارک رفت و سرکه ش رو در آورد .
تا سرکه رو درآورد ،پسر غيب شد.
گفت : کجا رفتي ؟
-هاييييي با تو ام ميمون درختي ؟
کجايي ؟
جفري بغضش ترکيد و گفت : ببين من از اينجا ميترسم. خواهش مي کنم به من کمک کن.
یکهو یه پیرمردی اومد به سمتش.
_ميگما ببین، من جای سرکه تو رو پیدا نمی کنم
بیا دوباره نشونم بده.
_تو چراااا این شکلی شدی.
پيرمرد با تعجب به خودش نگاه کرد و گفت : چه شکلی؟! ظاهر شدم دیگه.
بعد از چند ثانیه برق از چشماش پرید و گفت : آها. یه خورده پیر شدم نه؟!
_یه خوررده که چههه عرررض کنم.
رفتن بالا سر سرکه ی جفري.
پیرمرد در حال بیل زدن بود :
30 سال پیش بود که من اومدم اینجا تا سرکه چال کنم.
من عاشق ترشی بودم، یه دوستی داشتم که سال ها بود کره زندگی می کرد و یکبار زنگ زد و گفت که بهتره سرکه ی ترشی چند سال چال بشه اون موقع خوشمزه میشه.
جفري نگران دست به کمر زده بود و راه می رفت.
_اسمم جوجیاناست
میتونی جوجی صدام کنی.
_ببین جوجی خواهش می کنم سرکه ی منو زودتر در بیار.
لبخند شیرینی زد و با آن سبیل دوست داشتنی سفیدش خندید و گفت : نگران نباش جف.
به کندن زمین ادامه داد، منتهی هر چه می کند به چیزی نمی رسید.
جفری نگران شده بود، شروع به گریه کردن کرد و گفت : پس کجاست به خدا همینجا چالش کرده بودم.
جوجی با اخم و کلافگی گفت مگه میشه؟!
چرا سرکه ی تو نیست؟!
جفري با زجه و فریاد گفت : به خدا نمیدونم، اصن نمیدونم.
جوجی با عصبانیت بلند شد که به سمت انتهای پارک برود.
جفري اشک هایش را مصمم پاک کرد و دوید به سمت جوجی و گفت تو رو خدا منو تنها نزار
به غیر از تو کسی نمیدونه که این بلا سر من اومده.
خواهش می کنم یه کاری برام بکن.
جوجی دست های جفري را با دست های چروک و سالخورده اش گرفت و گفت : نگران نباش یه کاری می خوام بکنم که همه ی روح های اسیری که دست اون عفریته اسیر شدن آزاد بشن.
فردا طلوع خورشید منتظرم باش.
فردا شد.
خورشید طلوع کرد اما چشمان جفري در انتظار جوجی خشک شده بود.
سوز هوای گرگ و میش اشک از چشمانش جاری کرد.
ناگهان جوجی با یک تراکتور آمد
آمده بودند که خاک برداری کنند و پارک را خراب کنند.
جوجی از دور به جفري چشمک زد جفري چشمانش برق زد و دلش به بودن جوجی قرص شد.