دیشب خواب دیدم گل بابونه ای هستم. کمی قبل از درخشش خورشید، هوا تاریک تر از پیش از خود میشد و مرا در خود فرو می برد، یاس سرتاسر من میشدم و من سرتاسر یاس. زهره ای تابناک نمی یافتم تا دلیل و مایه حیات باشد. پایان زمان و مکان را در نقطه ای ملموس حس می کردم و شوق حیات را له شده و ته نشین شده در خودم حس می کردم. یک آن، درست در لحظه ای که در غم فرو رفته بودم، نوری مرا حیات بخشید و نور آهسته از قسمتی بر من نازل شد و بر اشتیاق من، مرا بی کران و منتها فرا گرفت. به تابندگی آن نور من باوری آوردم و ایستادم، برگ هایم محوری گرفت و مرکزم قوتی و من ایستادم. حتی گاهی ساقه ام را استورتر از ریشه ام می یافتم. ریشه ام دامنه ای داشت وسیع. اما من به قوت ساقه و برگ ها، خیال خوشی می گرفتم و بالا می آمدم. طلوع طولانی نبود و شب هم پایدار نبود. در تاریکی شب نور ماه مرا نوید روشنایی قوی تری در صبح میداد. من هر روز به قوت بوسه های خورشید بر گونه ام جان می گرفتم.
نور کران بیکرانی بود برای من. تا اینکه روزی شی ای نیرومند روی من افتاد و من ندانستم از آن لحظه چه شد، کم کم مرگ در برگ هایم آمد و تمام جان من را ربود.
بعد از آن ساقه ام را له شده و تکیده یافتم و بعد از آن مرگ ریشه هایم را میدیدم که چگونه نم از میان آن ها می رفت و فریاد جدایی از نور و آب و حیات سر می داد.
من روح پایدار خود را دیدم ولی حالا دیگر باید به تنهایی نور و وجود را می یافتم و پیدا کردن نور و حیات در جهاتی که خورشید ندارد بسیار سخت است.