ویرگول
ورودثبت نام
عاطفه عزیزی
عاطفه عزیزی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

مولا پسرم، درد و بلات تو سرم

عکس کمتر دیده شده از مولا پسرم
عکس کمتر دیده شده از مولا پسرم

مولا پسرم بود، من و شوهرم اوس صادق تو خیابون فتاحی زندگی می کردیم، شبای عید خیابون فتاحی شلوغ پلوغ میشد.

سال 92 یه شب از شبای آخر اسفند داشتیم برنامه ی احسان علیخانی رو می‌دیدیم که یهو اوس صادق گفت چمن گفتم جون چمن

گفت برم یه مشت تخمه بخرم بزنیم

گفتم برو دو مشت بخر

رفت

اما وقتی برگشت با تخمه برنگشت

با یه طفل صغیر برگشت که شبیه پسر پدر شجاع می موند

تپلی و گنده بود و با صورت تیره و موهای فرفری.

_این چی چیه آوردی با خودت اوس صادی.

_دم در ولش کرده بودن چمن.

_خب؟

_خب جون چمن ما که تصمیم داریم بچه دار شیم

اسم همینو میزاریم مولا

_ذلیل نمیری صادی یعنی چی همینو نگه میداریم

مگه شوخیه.

_چمن سخت نگیر.

آره خلاصه منم سخت نگرفتم و مولا رو آوردیم تو خونه مون یال و کوپال دادیم بهش و شد 7 سالش.

یه روز یه زنی زنگو زد و چپید تو خونه

بهش گفتم تو کی ای

گفت من ننه ی مولا ام.

گفتم اگه تو ننه ی مولایی

پس من کی ام. گفت تو نامادری شی.

نشست و گفتیم و شنفتیم تا اینکه گفت اوس صادی ناپدری ش نیست

یعنی بابای واقعیشه

بعدم جواب تی ان تیه دی ان دی دی ان ایه نمیدونم چه کوفتی رو نشون داد

اونجا دریابیدیم که اوس صادی ام بله

وقتی میگفت چمنم

تاج سرم

سبزی جوونه ی توی دلم.

یه چشمش دو دو میزد واسه یکی دیگه و بعله...

اما زنیکه اومد و اوس صادی ام گفت که می خواد باهاش بره.

لامروتا گفتن با بچه هر کاری می خوای بکنی بکن، خواستی بزار بهزیستی.

خواستی نگه ش دار.

انگار جوونور خونگیه.

من اما مولا رو دوست داشتم.

چون منو مامان صدا می کرد

تو بی کسیمم همه کسم بود.

این عکسی ام که گذاشتم

عکس دیشبشه.

دیشبی می گفت مامان من دلم می خواد ستاره ها رو بگیرم تو دستم ببینم چه شکلین... رفتم رو نردبوم و چراغا رو تو دستم گرفتم و گفتم این شکلی

پوکر فیس نگام کرد و من همونجا دوربینو درآوردم و عکسو انداختم


دانشجوی ادبیات نمایشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید