کَه‌رُبا

درخت اقاقی در حیاط ایستاده بود؛ زن دیگر پیدایش نمی‌شد. سرفه‌ی پیرمرد هم خاموش شده بود. حتی صدای چرخش کلید.


آسایشگاه، چونان جسمی محتضر در جولانِ باد، به خویش می‌پیچید. در فواصلِ نفس‌گیرِ سکوت، صدای لغزش چیزی نامعلوم از پس درزهای پوسیده می‌آمد. ساختمانِ سالخورده‌ای که پوست گچی‌اش در نقاطی فرو ریخته بود و پنجره‌هایش، با شیشه‌های تیره و شکسته، به بیرون زل زده بودند.

زنی خندید، با موهای تیره و چشم‌هایی که گاه در خواب، چون کهربا می‌درخشیدند. خنده‌ای که میان آوار صداهای ذهن مرد پیچید. مرد به دفترش فکر می‌کرد. روی میز نبود. پا شُد. دنبال آن گشت. نبود.

مرد هیچ‌کس را به نام نمی‌خواند، حتی خود را. تنها جمله‌ای که بر زبانش جاری می‌شد، همان بود که در دفتر چرمی‌اش، با خطی ناآشنا مکرر می‌نوشت:-تو کی هستی؟- آویختگیِ ذهنیِ مستوحش، که در هزارتویی بی‌انتها، به دنبال معنایی می‌گشت که شاید هرگز وجود نداشت. یک سوال، همانند قطره‌ای جوهر سیاه در لیوان ذهن کدرش، مدام پخش می‌شد.

در آینه خویشتن را نظاره می‌کرد. چهره‌اش، گویی از خاطر جهان محو شده بود، با خطوطی که هر نشانی از حیات را به سخره می‌گرفت. چشم‌هایش، چون دو حفره‌ی نیمه‌خاموش، فقط بازتاب سکوت را پس می‌دادند. وقتی صدای چرخش کلید در قفل آمد، ذهنش دوباره پاشید. این صدا، مثل هر روز، بی‌هیچ وجه تمایزی، آمد؛ اما هر بار، تلنگری تازه بود بر چیزی که در زیرِ پوستش کمین کرده بود. چیزی ساکت و خیزبردار.

از دور صدای سرفه‌ی مردی پیر به گوش می‌رسید، سرفه‌ای خشک، تکرارشونده، آشنا، که انگار با آمدنِ مرد به اینجا آفریده شده بود. نبود. شاید در شبِ گذشته آن را سوزانده بود. نگاه زنی در چهارچوب در، شبیه زن خواب‌هایش، پشت هیکلش، تماشاگر او بود. با چشمانی کهربایی.

خطوط حافظه‌اش ناقص است و ذهنش تلقینی مُبهم می‌سازد برای پوشاندن خلأها. چون بومی سفید که کسی برای نپوسیدنش، رنگ‌های تصادفی بر آن می‌پاشد. راه افتاد. گام‌هایی نرم، اما مصمم، به سمت در برداشت. زن دیگر آنجا نبود. فقط ردّی از عطرِ سردِ حضورش در فضا باقیمانده بود. درِ نیمه‌باز، به آهستگی بر لولای زنگ‌خورده‌اش غیژید. بوی نم، بوی خاکستر قد کشیده از درزهای دیوار، و چیزی شبیه بوی موی خیس‌شده‌ی زنی زیر رگبار باران، در هوا پیچید. دهلیز های تودرتوی آسایشگاه دَم‌پرِ چشمانش رنگ می‌باختند. چراغ های راهرو با صدای تیک ممتدی به نوبت سوسو می‌زدند. برخی هم جان می‌دادند. پایش به چیزی گیر کرد. کاغذی تاخورده، خیس از شب‌نم درونش. خم شد. بازش کرد. نوشته‌ای با همان خطِ غریب و جوهری که گویا از سایه‌ها گرفته شده بود:-تو کی هستی؟-

درِ فلزی اتاقش با نعره‌ای سنگین بسته شد. پنجهٔ قلبش به جداره سینه‌اش چنگ زد. انگار کسی از درون می‌خواست بیرون بجهد یا بالعکس. صدا، نخست مشت کوبید در قفسه‌ی سینه‌اش، بعد رفت در دلِ دیوارها، خزید زیر پوست آسایشگاه، و برگشت. با پژواکی ترک‌خورده، شبیه ناله‌ی ارواحِ سرکش.

نگاهش برگشت. هیچ‌چیز پشت سرش نبود. و سکوتی که حالا دیگر بوی دسیسه می‌داد، رعشه بر اندامش می‌انداخت. نجوای زحیرناک زن از اتاقش آمد:«من می‌مانم، حتی اگر نخواهی. فقط بگو: آن لحظه که رهایم کردی، دوستت داشتم، می‌دانستی؟»

جرأت بازگشت به اتاق را نداشت. گویی شبحی در آن‌جا انتظارش را می‌کشید. قدم‌هایش، ابتدا مردد، سپس شتابان، در راهروی خاموش طنین انداختند؛ می‌خواست از آن صدای زیرِ زنانه برهد. صدایی که از ژرفای کابوسی کهنه برمی‌خاست. خود را زیر سقفِ گچیِ فروریخته و کف‌های چسبناک راهرو تکرار می‌کرد. هرچه دورتر می‌شد، آواز، به‌جای محو شدن، ضخیم‌تر می‌نمود؛ نازکای غم‌آلودش جای خود را به بَمی ناآشنا داد. نوا، دیگر آواز نبود، نوحه‌ای لرزان بود که گویی در گلوی زنی با چشمان کهربایی رسوب کرده. نغمه، ناموزون‌تر می‌نواخت؛ راهرو، با هر قدم، تنگ‌تر، تاریک‌تر، زنده‌تر می‌شد. -من می‌مانم، حتی اگر نخواهی.-

پیرمردِ مسکوت، در انتهای راهرو، پشت درِ بازِ اتاقی تاریک، نشسته بود. چون نگهبانی مومیایی‌شده، چشم دوخته بود به مرد. ناقوس سرفه‌هایش، در حجم ساختمان بازتاب می‌شد. گاه‌گاه، فقط صدای آن سرفه‌ها بود که یادآوری می‌کرد زمان هنوز می‌گذرد. اگر زمانی بود.

راهرو، بی‌انتها جلوه می‌کرد، و او در آن، چون خطایی تکرارشونده در معادله‌ای مجهول می‌دوید. می‌دوید و راهرو بی‌انتها می‌نمود. گویی خودش با هر قدم، امتداد آن را می‌ساخت. هر در، قابی بسته از گذشته‌ای رازآلود بود. هر سایه، شبیه به چهره‌ی خودش که از خاطر برده بود. چنگ زد به درِ چوبیِ نیمه‌سوخته‌ای، پشت آن، سکوتِ تام بود. لمسش کرد. داغ نبود. اما خاطره‌ای از سوختن با خود داشت. در را گشود.

اتاق در خود فرو‌رفته بود، پنجره، گشوده به سیاهی شب، اندکی نورِ سرد و لرزان را به درون می‌کشید. باد، دفترِ چروکِ بر زمین افتاده را بی‌هیچ ملاحظه‌ای ورق می‌زد. چکه‌های قندیلِ یخ‌زده‌ی لبه‌ی پنجره، با نظمی شوم، درون جمجمه‌اش فرود می‌آمدند. نزدیک رفت. دفتر را برداشت. گشود. هذیانش را نوشته بود:-تو کی هستی؟-

و ناگهان، صدای نفس کسی پشت سرش آمد. برگشت.
زن، در آستانه، ایستاده بود. چشمان کهربایی‌اش برق نمی‌زد. مات بود. گفت: -اسمم را به‌خاطر آوردی؟- نور خاکستری، هیکلش را کش می‌داد روی دیوار. مرد مضطر ایستاد، اما ذهنش همچنان نشست کرده بود. زن خندید. خنده‌اش به قهقهه بدل شد. چشم‌هایش خیسِ سرخ بودند. با صدای بمِ پیشین‌ بانگ زد: -من نامت را به یاد دارم، الدنگ-.

شانه های مرد لرزید. کنج اتاق چمباتمه زد. زانوانش را در بغل گرفت. نفس‌هایش کوتاه و گسسته شدند. دستانش را گرد سرش حلقه کرد. می‌خواست ذهنش را در میان فشار انگشتان خفه کند. اما آنچه در سرش می‌غرید، خاموش نمی‌شد. دستانش غرق عرق، قلبش بی‌ضربان، تنش با ضرب‌آهنگی پریشان، عقب-جلو می‌رفت؛ تکراری وسواس‌گونه، همچون آونگی زنگ‌زده. زوزه می‌کشید.

ایستگاه قطار در حافظه‌اش دود می‌شد. واگن‌ها به راه می‌افتادند و زنی با موهایِ تیره، پشت پنجره، لبخند می‌زد. قطار که دور شد، دفتر هم گم شد. با دستانی بی‌صبر شروع کرد به گشتن میان کشوها. نه به امید یافتنش، فقط برای این‌که سکوت را پاره کند. و وقتی پیدایش کرد، جمله همان بود. زن، دیگر آنجا نبود.

بندانگشتانش به سختی خودکار کمرنگ و فرسوده‌ای را نگه داشته بودند. دفتر چرمی، کهنه و لب‌پریده، روی زانوانش باز مانده بود. کلمه‌ها را روی کاغذ می‌کاشت. واژه‌ها، با خطی کج و غریبه جان گرفتند. جوهر، نای رسیدن به انتهای جمله را نداشت؛ کلمه‌ی «ارغوان» سنگین‌تر از بقیه بود، گویی جوهره‌ی تمام عمرش در آن فشرده شده باشد. خودکار خون ریخت و مُرد.

درخت اقاقی در حیاط ایستاده بود؛ زن دیگر پیدایش نمی‌شد. سرفه‌ی پیرمرد هم خاموش شده بود. حتی صدای چرخش کلید. دفتر مَرد روی میزش بود. خواب روحش را دزدید تا صبحِ فردا که دوباره مرگ‌ را زیست کند.

پیوست🎼؛ Adagio by Yo_Yo

پ.ن؛ نوشته‌ی قدیمی است. دوستش نداشتم، هنوز هم دوستش ندارم. :/ اما شاید کسی بپسندد.