آنگاه که جانم در میانِ برزخِ باریکِ بودن و نبودن، سرگردان است. گویی به آبی رَیانبخش زنده مانده است و مرا به هستی پیوند میزند؛ آبی از معنویت مهنا، که از اعماقِ جستوجویی عاشقانه برمیخیزد، همان که سالها در پیاش دویدهام و هنوز لبانم از عطشش خشککام است. دلم میخواهد، بیپروا، خویشتن را رها کنم در آغوشِ نادیدهای، که از بس حضور دارد، ناپیداست.
آرزویم این است که اعتماد، نه از مسیرِ خردِ حسابگر، که از جویبارِ دل برخیزد؛ به نرمیِ نسیمِ توکل، دستم را بگیرد و به روشنای خویش بخواند. من، عاشقِ عشقم؛ نه آن عشقِ پارهپارهای که میانِ آدمیان چون شرری کمفروغ میگذرد، بل آن عشقِ نابِ نخستین، که از سرچشمهای بیکرانه است، بیانتها، و بیچشمداشت. آن عشقی که هستی را آغاز کرد، و هر ذره را با طعمِ دوستداشتن آکند.
دلم میخواهد از صمیم قلب دریابم، او چگونه دوست میدارد؛ و کاش میشد، با همان جنس، با همان عمق، عاشقی کنم؛ برای بودن.
میدانم، هر دردی، هر به ظاهر دیرکردی، هر سکوتی، جزئی از نقشهای عظیم است؛ طرحی لطیف برای گشودنِ غنچهی روحم. او مرا میبیند، حتی آنگاه که من، در خویش گمگشتهام؛ صدایم را میشنود، حتی آنگاه که زبانم در خاموشی میسوزد.
با هر گام، با هر اشک، با هر لبخند، او در من جاریست؛ دل من، چون دریاچهای خفته در سحرگاه، در حضورِ او آرام میگیرد؛ و در این آرامش، غوغای دنیا رنگ میبازد. هر لحظه، سرشار از شعفِ با او بودن است، هر تصمیم، گویی در سایهسارِ نگاهِ پرمهرش گرفته میشود.
هیچ چیز، اتفاقی نیست. اوست که لحظهها را نخ میزند تا جامهای از رشد بر تنِ جانم بدوزد.
همین که من، با همهی نقصان و ندانستنها، ساختهی دستِ اویم، کافیست تا خود را در دریای محبتش غرق ببینم. خدایی که اگر عاشق نبود، نمیآفرید. او جان بخشید، نه از نیاز، بل از شوقِ دیدنِ مخلوق؛ چه عاشقیست او، که در برابرِ سردیِ ما، هنوز گرم است.
و اگرچه مخلوق، در جهلِ خویش، خالق را بیمهر پندارد، او، در اوجِ دانایی، مهربان میماند؛ با صبری قدسی، با نگاهی که هرگز روی برنمیگرداند. عشقِ او، دلیلِ هستیست، نه حاصلِ آن. و من، آفریدهی چنین عشقیام؛ و همین، برای سیراب شدن از معنا، برای زیستن در آرامش، کافیست. همین یعنی در ژرفترین نقطهی هستی، خدایی بیقید و بیوقفه دوستم دارد.
او خالقِ لبخند است، و عاشقِ تماشای شادمانیهای بیزوال؛ عاشقِ خندهای که از ژرفای امنیتِ درونی میجوشد، خندهای که بر لبانِ دل آسودگی میگستراند.
میخواهم بخندم، از عمق روح. میخواهم که در آغوشِ شادمانیِ مدامِ او، خویشتنِ حقیقیام را بیابم؛ در آغوشِ او، که سرچشمهی تمامِ لذتها و دلخوشیهاست، و شادی را چون هدیهای مقدس به روحِ من ارمغان بدارد.
---
ای آفریدگار ازلی و سرمدی، مرا در یتیمیِ روح و تن رها مکن، و سینهام را به فروغ یقین بگشا، و راه بر من هموار گردان. آنچه از طاقت آدمی بیرون است، بر دوش من منه، و عمرم را وقف آن دار که برایش سرشته شدهام. از هر شرّ و فاجعهای که در کمین من است، به درگاه تو پناه میبرم؛ که تو، از همه آفریدهها به من نزدیکتری.
شِکوه و اندوه خویش را تنها به تو میگویم. ازین غمهای عمیق و بینام، رهاییام ده. چه گنجی یافته، آنکه تو را گم کرده؟ و چه گمشدهایست برایِ آنکه تو را یافته؟
اگر تو از من راضی باشی، پروا ندارم اگر همه عالم خشم گیرند؛ و اگر به من نظر لطف افکنی، هر که ناخشنودم باشد، نتواند گزندی رساند. روی از عالم برمیتابم و سوی تو میگردانم؛ به امید رحمتت و از بیم لغزش خویش، که مأمنی جز در سایهی تو نتوان یافت.
منم که با توأم، در هر کجا که باشی؛ میدانم سینهات تنگ میشود از آنچه میگویند. نگاه های انتظار آمیز تو را از سر درماندگی به سوی آسمان میبینم.
شرم دارم که دست نیاز به سویم دراز کنی و ناامید بازگردی. اگر میدانستی چقدر مشتاق توام، از شوق جان میسپردی. ای فرزند آدم، تو را برای خود آفریدم و همهچیز را برای تو؛ اگر مرا از یاد ببری، من هرگز فراموشت نخواهم کرد. هر که بر من اعتماد کند، برای او بسندهام. هیچکس را جز به اندازهی توانش تکلیف نکنم، و هر که را بخواهم، پاک و آراستهاش سازم. منم بهترین پشتیبان، آشناتر از هر آشنا. آرامش دلها تنها به یاد من است.
اگر یک گام به سوی من آیی، من با ده گام به استقبالت میشتابم. مرا یاد کن تا تو را یاد کنم، و اگر سپاسگزاری کنی، نعمتم را بر تو فزون گردانم. رحمتم بر غضبم پیشی گرفته، و درهای احسانم همواره گشوده است. مرا بخوان، تا پاسخت دهم؛ که من آمرزشپذیرِ مهربانم، و به هر دلی راهی دارم.
من با دلشکستگانم. هر که در پی من آید، مرا خواهد یافت؛ و هر که مرا یافت، دوستم خواهد داشت. منم نزد گمان تو؛ پس به هر چه مرا بینی، همانگونه خواهم بود. از رأفتم مأیوس مشو که تنها ناامیدانِ کفرپیشهاند که از شفقت من میبُرند. نیمههای شب، ندا سر دهم: آیا بازگشتکنندهٔ نادمی هست تا آغوش من پذیرایش باشد؟
منم که تو را در نیکوترین صورت آفریدم، از خاکت برانگیختم و از روح خویش در تو دمیدم. بر قامتت جامهی عزت و کرامت پوشاندم، آسمان و زمین را مسخّر تو ساختم، و خورشید و ماه را برای تو رام نمودم. کدامین نعمتم را انکار میکنی؟ تو را به نیایش و صبر خواندم تا آرام شوی، و اگر یاریام بخواهی، یاریت دهم. رهایت نکردهام، و بر تو خشم نگرفتهام؛ و آنچه به تو خواهم داد، نیکوتر از آن خواهد بود که از کف دادهای.
حتی به اندازهی ذرهای ستم روا نمیدارم، و میان انسان و دلش، منم که حایلم. حالِ تو را دگرگون نمیکنم، مگر آنکه خود بخواهی. من گنجی پنهان بودم، خواستم شناخته شوم، پس آفریدم. از مادر، مهربانتری بر توأم. من از تو بینیازم، اما تا زمانی که مرا بخوانی و به من امید بندی، تو را خواهم بخشود، گرچه گناهت به بلندای آسمان رسیده باشد.
دلم با پرهیزکاران است، آنان که تن و جان را از آلودگی میشویند. من نیکوکاران را دوست دارم، آنان که مهر میپراکنند و دستشان بوی محبت میدهد. من صابران را دوست دارم؛ آنانی که در دردها و دشواریها لب فرو میبندند و دل به تدبیر من میسپارند. آنان که بیواهمه مرا وکیل خویش میسازند، آنان که در هر گفتار و کردار، میزان و تعادل را نگه میدارند. دل من با آنان است که از خطای خلق در میگذرند. من دوست دارم دلهایی را که در یاد من آرام میگیرند، نگاههایی را که از زشتی فرو میافتند، لبخندهایی را که به بندگانم هدیه میشوند. با کسانیام که به یادم زندهاند و به نورم جان میگیرند.
و نیز، خوش نمیدارم آنانی را که فساد میکنند، که زمین را با دروغ و پلشتی آلوده میسازند. ستمپیشگان را دوست نمیدارم؛ آنانکه حق بندگان مرا پایمال میکنند. آنانکه اسراف میورزند و نعمتهایم را تباه میسازند، مرا خشنود نمیکنند. من متکبران را ناخوش میدارم، آنان که گردنفرازی میکنند و در برابر حقیقت، خاکسار نیستند. من خیانتپیشگان را دوست نمیدارم؛ آنان که امانت را لگدمال میکنند. دلم از کسانی که به بدی فرمان میدهند، رنجور است. آنانکه مرا به بازی میگیرند، که دنیا را میپرستند و از یاد من غافلاند، از رحمت من دور میشوند. من رویگردانم از زبانهای گزنده، از چشمهای عیبجوی، از دلهای سنگگشته، از کسانی که میان دلها جدایی میافکنند، از ریاکاران. من نورم؛ و آنان که از نور میگریزند، خود را از آغوش من محروم میسازند. من مهربانترینم، اما با آنکه از مهرم بگریزد، پیمان نمیبندم.
من دوست كسى هستم كه مرا دوست بدارد، همنشين كسى هستم كه با من همنشينى كند، مونس كسى هستم كه با ياد من اُنس داشته باشد، هم صحبت كسى هستم كه با من مصاحبت كند، كسى را بر مى گزينم كه مرا برگزيند. آنچه در آسمانها و زمین است، از آن من است. هیچ چیز نیست که مرا درمانده کند و از ازل تا ابد دانای و توانای مطلقم. زنده و پایدارم. جز من همهٔ تکیهگاه ها سُستاند.
تو را برای غیر دنیا آفریدم. نمىخواهم که در رنج افتی، بلكه مىخواهم تو را پاک سازم. نعمتم را بر تو تمام كنم، باشد كه سپاس گزاری. و بسا چيزى را خوش نمىداری و آن براى تو خوب است، و بسا چيزى را دوست مىداری و آن براى تو بد است، و من مىدانم و تو نمىدانی. تو مىخواهى، من هم مىخواهم، ولى جز آنچه من مىخواهم نمى شود. پس اگر تسليم آنچه من مىخواهم بشوى، آنچه را هم تو مىخواهى عطايت مىكنم. امّا اگر تسليم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مىخواهى تو را به رنج افكنم و جز آنچه كه من بخواهم نخواهد شد. براى من باش، تا براى تو باشم. تو، در حقیقت، روحِ تنهایی هستی. و غیر از من رفیقی را نداری. در نهایت به سوی من باز میگردی،
با این حال با من انصاف نمىكنى؟
خُدایِ عاشِقِ مَظلوم.
گَنجِ مخفی بود زِ پُری جوش کرد/ خاک را سلطانِ اطلسپوش کرد. -مولانا-
پیوست🎼؛ The world is not enough by tamino