یادم است چمدانم را سخت بستم. چمدان با آن همه وسیله که کم از جهیزیه نداشتند، حسی شبیه مهاجرت را درونم زنده میکرد. تمام اقلام و ابزار زندگی، از لوازم آشپزخانه و مواد غذایی گرفته تا انبوه لباسهای راحتی و بیرونی به سبک تابستانه و زمستانه، از لوازم خواب تا داروها و حتی وسایلی مثل سشوار و اتو را جمع کردم تا وارد سبک جدیدی از زندگی شوم که تا به حال شبیهاش را تجربه نکرده بودم.
در رویای آلیس قصهها بودم که راهی سرزمین عجایبش میشود. خود را به آینده نامعلوم و تصوری مبهم سپردم که در کنار ترس و دلهره،آن را روشن و امیدوار میدیدم. در بدو ورود به شهر چشمانم روی تفاوتها بیشتر قفل کرد، از تعدد و مدل ماشینها و شیوههای رانندگی بگیر تا ارتفاع ساختمانها و پوشش مردم و نوع صحبت ها و نگاههایشان. طی مسیر، خیابانها را به دقت نگاه کردم تا شاید در ذهنم ثبت کنم و برای رفت و آمد راحتتر باشم. هرچند بعدها مسیریاب بیشتر به دردم خورد. از لحظهای که وارد شهر مقصد میشوی تا لحظه آخر خروجت، حقیقتی که هر ثانیه برایت زنده است؛ حقیقتی که به هر سو مینگری او را میبینی و در پس هر اتفاقی مدام تداعی میشود؛ این است که:«آهای فلانی! تو دراینجا هیچکس را جز تنهایی نداری و خودت مسئول تمامی اتفاقات و پیچ و خمهای زندگیت هستی ولا غیر. و این شروع داستان سخت دیگریست».
اینجا برای افرادی مثل من که این حجم از زندگی اجتماعی با افراد مختلف را تجربه نکردهاند، جای سختی است چرا که مسائل تازهای گریبان گیرشان خواهد شد. آلیس درونم در رویاهایش نقشه یک اتاق با هم سن و سالهایش و غرق در شیطنت و تفریحات دسته جمعی را میکشید اما ماجرا آنقدر هیجان انگیز نبود و حال آلیسِ واقعبین میگوید:«با آدمهایی از گوشه گوشه کشور که هر کدام فرهنگ خود را به نمایش میگذارند؛ زندگی، پرچالش خواهد بود و در کنار تجربه مستقل بودن اجباری، حس سازگاری و همکاری و مسئولیت پذیری و قانون مداری تو را به میدان فرا میخوانند». توصیهای قدیمی است که:«اگر میخواهی کسی را بشناسی با او هم سفره و همسفر شو» و چه شناختی بالاتر از اینکه داخل خوابگاه در یک زندگی سهیم هستید و همسفره و همدرد و گاهی همشکل هستید. درواقع رفاقتهای عمیق و شیرینی در این فضا شکل میگیرد و در کنار فضا و امکانات، زمینه خوبی برای رشد فراهم میکند. با وجود همه اینها دلتنگی برای آرامش خانه، دلبستگیهایی که در شهرهایمان جا گذاشتیم و یا تنهایی و غم و شاید نگرانی که ناخودآگاه به سراغمان میآید؛ گاهی اوقات ما را در لاک خود فرو میبرد و نیازمند به گوشه خلوتی یا تکیهگاه وهمدردی داریم که کمی از دردمان بکاهد. استقلال شخصی طعمی ترکیب شده از شیرینی و تلخی دارد. این قسمت از زندگی، شما قلم سرنوشت خود را به دست گرفتهاید و تصمیمات مهمی را میگیرید و نتایجش را پیش چشم مشاهده خواهید کرد. یا شما را در مسیر درست قرار میدهد یا زخمی بر روحتان باقی میگذارد که ترمیم آن مدتها زمان میبرد.
چند پیشنهاد دوستانه:
«از زمان حضورت در اینجا حتما استفاده کن. زمان خوبی برای خواندن کتاب و کلاس و یادگیری مهارت است. تکرار این فرصت در زندگیت چیزی شبیه به سفر در تونل زمان خواهد بود»
«صرف درس خواندن در این زمان کسی را موفق نمیکند؛ مهارت بیاموز. مهارتهای رایانهای، تولید محتوا، تقویت زبانهای خارجی و فن بیان و مذاکره»
«درابتدای ورود به اتاق برای آن قوانین تعیین کنید که همه موافق و به آن وفادار باشند. برای مثال ساعت خواب، شیوه برخورد با مهمان یا قوانین تمیزی اتاق»
«قطعا زندگی خوابگاه با زندگی شخصی در خانه متفاوت است. نمیتوانی هر آن چیز که در گذشته داشتی را بازهم داشته باشی. مداراکردن و رعایت قوانین فضا را ارامتر میسازد»
«با تفاوتها و حساسیتهای یکدیگر کنار بیایید. مهمترین درسی که ازاینجا میآموزید یادگیری مهارتهای زندگی جمعی است»
«دایره دوستی و آشنایی وسیعی داشته باشید و البته گنجینه رازی برای خود در سینه نگهدارید زیرا آینده غیر قابل پیشبینی و نامعلوم است»
«وقت برای یافتن دوست در خوابگاه و ازدواج و مشتقاتش بسیار است. لطفاً در ترمهای اول زیاد عجله نکنید...»
در قدمهای اول دوران آزمونهای زندگی، پرتجربگی را برایتان آرزومندم.