بر فراز زندگی مغموم وار خودم آزاده ای بودم که دست در دست فلک دادم تا بسوزم و بسازم .....
برای چه فردی به سان من باید در موسم پویه کردن ، بافتن و ساختن پیشه کند درحالی که می توان دست در دست گردون گذاشت و آزادانه در دشت آرزو ها جهید و از کمند بدبختی ها رهیدن پیشه کرد .
می توان دولت خویش را سعادت بخشید ، می توان رستگاری را در لابهلای پیچیدگی روزگار دریافت ، می توان گام برداشت تا شاید در این کویر تنهایی، همدمی نیک سخن یافت .
و آنگاه که تار و پود اندیشه به سیمای نگار زندگی پودر می شود و تو بی خود می شوی !
مفتون و فریفته و شیدا در پس این پهنهء سبز می زیستم تا شاید طالع شورین بخت من باز شود و این کلبهء احزان گلستان گردد
اما تا وقتی که مسخر کنندهٔ کیوان و زمین بر من بیناست ، هر زخمی را مرهمی ست
هان ، مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب / باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم / سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار / تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
دور گردون گر دوروزی بر مراد ما نرفت / دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
و ما چه می دانیم که در این بوم و برزن چه گذشت ......