امروز میخوام خاطرات یکی از درد آور ترین اتفاقات رو براتون زنده کنم که همتون ازش زخم خورده اید?
این همون جمله ایه که من حاضرم هر کاری بکنم ولی اینو نشنوم و انجام ندم:
عزیزم میای دختر منو ببری تو اتاق باهاش بازی کنی؟اینجوری اینجا حوصلش سر میره
بله خب کاملا منظورمو گرفتید.
مهمونی های فامیلی یکی از زجر آور ترین-افتضاح ترین-رو مخ ترین-آزار دهنده ترین و از نوع شکنجه آور ترین اتفاقاتیه که در طول سال چند بار رخ میده.
میخوام کامل توضیح بدم خودتونو تو این موقعیت تصور کنید:
پ.ن: * = کاری که کسی انجام میده
( ) = حرفی که تو دلتون بهش میزنید
*شما الان حاضر شدید و دارید با ذوق و شوق و به امید اینکه بچه ای اونجا نباشه به مهمونی فامیلی میرید که کسایی مثل خاله یا عمه ی مادر/پدرتون اون مهمونی برپاکردن/حضور دارن.
وقتی میرسید میرید بالا بعد سلام و احوال پرسی های دو ساعته میرید میشینید و حدود یک ساعت از اومدنتون میگزره*
پ.ن2:اینجا یکی از مامانا بچه ی کوچیک تر از شما داره
مامان اون بچه کوچیکه:عزیزم میشه بچمو ببری تو اتاق باهاش بازی کنی؟اینجا حوصلش سر میره(خب به درک که حوصلش سر میره مگه من چیکارشم به دردش برسم)
_باشه حتما..بیا بریم???
*با کلی ناز و عشوه میرید تو اتاق و میشینید رو صندلی یا تختی که اونجا هست*
_خب چه بازی کنیم دلت میخواد چیکار کنیم؟
+نمیدونم(ای نمیدونم و زهر حلاحل که نمیدونی منو کشوندی تو اتاق که چی؟نمیدونم و فلان فلان شده یچی بگو خووووووو)
_بازی مورد علاقت چیه همونو انجام بدیم؟
+نمیدونم(حیف که کشتنت جرم محسوب میشه)
*بعد گذشت یک دقیقه*
+تو گوشیت بازی داری؟
_نه من یه ماه پیش همه ی بازی هامو پاک کردم
+چرا؟(به تو چه فضولی؟اصن من میخوام دوروغ بگم به تو چه؟)
_چون حافظم پر بود
+اگه راست میگی نشون بده
_گوشیم خاموش شده وگرنه نشون میدادم
+ببینم
*با کلی حرص میری گوشیتو در میاری و خیلی آروم آروم رو دکمه پایینی گوشیت ضربه میزنی جوری که روشن نشه*
_نگاه کن خاموش شده
*اون بچه هه یدونه محکم میزنه رو دکمه پایینی گوشیت و روشن میشه*
_واییی عجب قدرتی داری گوشیم خاموش بود چجوری تونستنی روشنش کنی؟؟?(میخوای بچه رو خر کنی)
+دیدی؟من ملکه/پادشاهم که تونستم همچین کاری کنم پس برو برام یه لیوان آبو یه شلیل و یه موز و دوتا خیار با نمک دون و از هر شیرینی یکی برام بیار(زهر مار افعی به خوردت بدم بمیری اون زبونت از جاش کنده شه مگه من رعیت تو ام به بردگی گرفتیم که اینجوری دستور میدی؟)
_من که نمیتونم
+چرا؟؟؟
_چون پام درد میکنه
*میاد یه لگد به پات میزنه پات واقعا درد میگیره*(اون لحظه میخوای هر چی فوش بلدی از سرتا پاش بدی آخرشم یه گ*و*ه نخور وحشی نصیرش کنی ولی حیف حیفففففففففففففففف که نمیشههههههه*
_آییییییییی پامممممم پام داغون شد چرا میزنیییی؟؟؟؟؟پامممم من پام شکست الان باید برم اتاق عمل
*هیچ حرفی نمیزنه مثل سیب زمینی میشینه نگات میکنه*
*میره بیرون بعد دو سال بدون هیچی بر میگرده تو اتاق*
_چیکار کردی؟
*یه نگاهی که انگار فقیر بدبختی بهت میکنه و با یه لبخند محو میره میشینه رو تخت*
و تا آخر سر هم همینجوری شکنجت میده تا موقعی که شامو حاضر میکنن که باز هم بعد شام باید بری با اون سیب زمینی بازی کنی.
خب این از بچه کوچیکا که البته خیلی چیزای دیگه هم دارن ولی فعلا بحثشو باز نمیکنیم خیلی زجر آوره??
پ.ن3:اینجا اون طرف ازت دو سه سال بزرگ تره
همون موقعیت رو تصور کن.
مامانت به بچه ای که بزرگ تر از تو عه:عزیزم میشه بری با بچم بازی کنی؟این حوصلش سر رفته تا اخر اینجوری میمونه
*تو در حالی که داری سکه یه پول میشی با خنده ای ملیح نگاهش میکنی و خودتو زندگیو به فوش میکشی*
مامان اون بچه بزرگه نگاه متاسفانه و فقیرانه ای بهت میکنه و به دختر/پسرس:برید تو اتاق بازی کنید
*میرید تو اتاق و زو تخت با فاصله از هم میشینید*
*بعد دو ساعت که به زمین زل زده*
+کلاس چندمی؟(مهمه آیا؟)
_شیشم(برای مثال)
+آها یعنی چند سالته؟
_11-12
+خب اگه بین 11-12 تو چه ماهی به دنیا اومدی؟(میخوای تاریخ تولد شمسی و قمری و میلادیمو در بیارم همراه با ساعت و دقیقه بهت تحویل بدم بشه به جای تکلیف نوروزی؟)
_مرداد چطور؟
+هیچی(تو صد در صد از اونی که نمیفهمه رو مخ تری?)
*بعد چند دقیقه شکنجه رو شروع میکنه اونم از نوع غدایی??✋*
*از اتاق میره بیرون یه بشقام بر میداره میره دوتا شیرینی میزاره توش و با یه چاقو برمیگرده تو اتاق*
(در صورتی که تو میخوای هفت تا مدل شیرینی بر داری ولی چون اون دوتا برداشته نمیتونی و با دوتا خودتو خلاص میکنی چنگالم برمیداری میری تو اتاققق)
[تو اتاق]
*اون شروع میکنه با چاقو قاچ کردن دوتا شیرینی که اندازه مورچن اما تو از قبل یه شیرینی خامه ای درسته رو چپوندی تو حلقت و داری اونجا از خجالت نوشابه اکالیپتوس میشی*
*بعد اینی که کم کم شیرینیش تموم شد میره پای گوشیش که قابش یا عکس بیلی یا جانی دپ یا آرینا یا سلنا یا دختر فانتزی خیالیه*
(حالا اون موقع مامان تو گوشیتو ازت گرفته که تو جمع باشی ولی برعکس تورو به زور ازراعیل میفرسته تو اتاق به امید بازی)
+ام تو گوشی نداری؟
_چرا دارم
+خب بیارش بیا اینجا با هم بازی کنیم
_شارژ نداره
+خب مدل گوشیت چیه؟
_سامسونگ(برای مثال)
+حیف گوشیم اپله وگرنه شارژمو بهم میدادم(میخواد پز بده من اپل دارم?)
_مرسی عزیزم
*همون بزرگه بعد اینکه دو ساعت با گوشیش بازی کرد و زنگ زد و مسیج های واتساپ و اینستاش رو چک کرد و صد تا سوال گرامی پرسبد از اتاق بدون نگاه کردن میره بیرون*
و تو بیچاره و درمانده گوشه ی اتاق کز میکنی(سایمدانگ?)
اما از طرفی هم شادمانی که شکنجه ها تموم شده است???
همگی بگین مثل من هنوز جای زخم هاتون مونده یا نه?
خاطره ای هم در این باره دارین خیلی مشتاقم بشنوم??
بایی♡*