عسل طاهری طلوع (رَزینا)
عسل طاهری طلوع (رَزینا)
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

غروب یک روز پاییزی

بند کیف کرمی رنگ را روی شانه‌اش جا به جا کرد و با قدم‌هایی آرام و متزلزل به راه افتاد.
هنوز هم منگ و ناآرام بود.
حتی اگر حافظه‌اش سفید و تهی میشد هم گمان نمی‌کرد که آن نگاه تلخ و آکنده از احساسات مرده و آن غروب دلگیر پاییزی را فراموش کند؛
یا آن زبانی که آغشته به زهر سخنان ناامید و بی‌روح بود.
باز هم چهره از یادآوری طعم گس حرف‌هایش درهم کشید و دستش را از سر ناباوری برپیشانی‌اش سایید.
باز هم پژواک دردآور صدایش در ذهنش طنین انداخت:
«- من از این دنیا متنفرم!
از آدم‌هاش و خودخواهی‌ها
و قضاوت‌هاشون بی‌زارم!
اون‌ها کمترین درکی از احساسات من ندارن و فکر می‌کنن من یه احمقم که خوشی زده زیر دلش!
حتی دستم به جایی بند نیست.
فقط می‌تونم سرِ تو که بی‌گناه‌ترینی داد و هوار کنم و فیس تارزان بگیرم.
همه‌ی این آدم‌ها فقط می‌خوان درک بشن. می‌خوان بگی که آره، تو گناهی نداری.
تو خوبی! ولی وقتی به هم دردیشون نیاز داری
جا می‌زنن و ناپدید میشن؛
جوری که انگار هیچ‌وقت نبودن.
بازم میگی فراموش کنم و ادامه بدم؟
حتی از تو هم که داری من رو با همه‌ی بدخلقی‌هام تحمل می‌کنی، متنفر میشم.
آدم‌ها خیلی بی‌معرفتن؛
آدم‌ها آخره نامروتی‌ان.
من حق دارم ازشون بی‌زار باشم.
من حق دارم...به ولله که حق دارم.»
اشکی که ناخواسته از رنج عزیزترینش،
بر چشمانش سایه انداخته بود،
پاک کرد و درمانده و بغض‌آلود به دیوار آجریِ کوچه‌ی تنگ تکیه زد.
با چه دلیل و مدرکی او را قانع می‌کرد
و اطمینان می‌داد به خوبی آدم‌ها؟
او حق داشت.
واقعا هم حق داشت
و این را با تمام وجود تصدیق می‌کرد.
تکیه از دیوار برداشت
و قدم‌های نامتوازنش او را به سمت قهوه‌خانه‌ی نوستالژیک و قدیمی بابایاسر که هنوز هم مشتری‌هایش تا میدان تره‌بار صف می‌بستند
تا فقط جرعه‌ای چایی،
کنار بابایاسر بنوشند کشید.
می‌خواست دمی کنار بابایاسر بنشیند و گوش به حرف‌های او که حال و هوای آرامش می‌داد، گوش بدهد.
باید تجدید قوا می‌کرد
و آرامش از دست رفته‌اش را بازمی‌یافت.
آخر او هنوز هم باید خواهر مهربان و آرامش‌بخشی باشد
که برادر حق‌گویش را آرامش ببخشد.
به قول بابایاسر:« آدم‌ها تلخی می‌کنن چون فکر می‌کنن با این کار از زندگی انتقام گرفتن.
ولی نمی‌دونن که برای زندگی هیچ اهمیتی ندارد که اون‌ها تلخ یا شادن
و فقط خودشون زیر بار این تلخی‌ها و عذاب دادن
دل‌گرفته‌تر و غصه‌دارتر میشن.»

#دستنویس
#غروب‌دلگیر‌پاییزی
#رزینانوشت

مینویسم از حال دل‌هایی که آلوده به هوای بارانی هستند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید