زندگی توی شهر شلوغ و بزرگ عجیب دردسرسازه؛ولی ذهن من دوسش داره...
تو ایستگاه اتوبوس رو یکی از صندلی ها نشسته بودم و داشتم یکی از شعرهای فروغ رو برای خودم گوش میدادم...
"ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشارهگر نشستهاید"
بعد با خودم فکر میکنم کاش مثل ستاره ها بودم؛
توی آسمون؛
راحته راحت؛
خوش به حال ستارهها؛هیشکی نمیتونه بهشون زور بگه!
"ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظارهگر نشستهاید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره میکنم
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟"
واقعا چیشد؟
مگه آدم باید چیکار کنه که کنار اونایی که دوسشون داره خوشحال باشه؟
چرا من همش میخندم و کمتر اخم بین ابروهام میاد؟
چرا اونقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟
چرا انقدر خودخَرکنی های این روزام زیاد شده؟
دوباره نزدیکی های خونم،
دوباره رسیدن به آشیونه،
صدای داد و بلند بابا توی راهپلهها...
دادی دیگر:تاحالا کدوم گوری بودی
با ملایمت دیگر:سلام بابا
همین...