ویرگول
ورودثبت نام
Azadovski
Azadovski
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

ورژنِ جدیدِ ندامت

ندامت!

به گمانم چند روزی میشود که این حس مرا درگیر خود کرده است ، راستش همیشه بوده اما اینبار با جامه ای متفاوت و جدید ظاهر شده است!

ندامت از صمیمیت !

ندامت از اعتماد!

حتما در ذهن خود پرسیده اید : چه اتفاقی افتاده است ؟

و باید بگویم هیچ اتفاق خاصی رخ نداده !

فقط این حس در مغزم قدرت گرفته است و جولان میدهد .(جَوَلان نخونیدا =))))

حس میکنم احساساتم را بیش از حد خرج آدم ها کرده ام نه که فاز شاخ بودن و از این چرت و پرت ها برم داشته باشد ، نه ! فقط حس میکنم بیش از حد صمیمی شده ام ، بیش از حد صحبت کرده ام و بیش از حد شنیده نشده ام .

شاید تمام این ندامت ها اخطاری برای آینده باشد ، آن هم نه آینده ای دور ، بلکه نزدیک !

اما حس میکنم جزئی از فرآیند بزرگ شدنم باشد ، فرآیندی که رهاوردش رهایی از بحران نوجوانی است . نوجوانی من شبیه آتش فشان خاموشی بود که یکهو در دقایق آخر شروع به انفجار کرد !

و گویا تصمیم گرفته تا ثانیه های آخر تمام تلاشش را بکند که آزاده ای آب دیده را به دنیای بزرگسالی تحویل بدهد.

گمان میکنم باید احساستم را در جعبه ی قرمزِ کادو پیچ شده ای بگذارم و دو دستی به قلبم تقدیم کنم ، برای خودم ذوق کنم ، قربون صدقه ی خودم بروم و دوستت دارم های صادقانه ام را در گوش خودم زمزمه کنم، چه کسی میتواند مهم تر از من باشد؟

باید تمام توجه ام را جمع کنم و با آن اکسیر خوش بویی بسازم و خود را غرق آن کنم !

چه کسی جز من میتواند لیاقت این همه توجه را داشته باشد؟

البته باید اعتراف کنم که این توجه ها و احساسات ، پایه های شیرینی از اعتماد را بنا نهاده اند و فرش قرمزی برای رابطه ای زیبا و طولانی پهن کرده اند ، رابطه ای که بوی شیرین رفاقت میدهد ، رابطه ای که امید است به بلندای عمرمان باشد .

اما قسمت تلخ ماجرا همین جاست!

چه کسی گفته داشتن رابطه ای به بلندای طول عمرمان خوب است؟

این یعنی همچنان قرار است با چشمان براق و صدای مملو از شوق سخن بگویم و شنیده نشوم!

مردمی که سخنان ما را نمی شنوند ، چگونه میخواهند سکوت مان را بشنوند؟!

زندگی کردن پیشکش ،چگونه میشود چنین دنیایی را تحمل کرد؟

میدانم قرار نیست همه علایق و طرز فکر من را داشته باشند ، اما مگر زندگی همین شنیدن ها نیست؟

اصلا چگونه میشود در برابر زل زدن به کسی که شوق وجودش را در برگرفته مقاومت کرد؟

من که نمیتوانم!

این وقت ها آدم باید دستش را بزن زیر چانه اش ، لبخندی را روی لبش نقاشی کند و زل بزند به چشمان آن ذوق متحرک !

نمیدانم آدم بزرگ ها ، چگونه در برابر این کار مقاومت میکنند!

و راستش را بخواهی ، کاش این ویژگیِ شان را به ارث نبرم!

به هر حال من امید دارم که بهترین نسخه ی من وارد دنیای پر پیچ و خم بزرگسالی خواهد شد .

~آزاده ی 18 ساله


ندامتبحران نوجوانیاین نیز بگذردچو بگذرد غمی نیستوالله که همین درد کمی نیست
و آزاده‌بودن،غایتِ نهایی ما شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید