.
یک فروردینِ سالِ چهار
همیشه از دورِ هم بودن و دورِ هم زیستن متنفر بودم! از عید دیدنی و دیدنِ آدمهای تکراری... یا بدتر! دیدن آنهایی که فقط سالی یکبار میبینیشان و مجبوری دست بدهی با آنها! بغلشان کنی! و اعتراضی نکنی وقتی میبوسندات...
بوسه... بوسه... همانقدر که باشکوه و زیبا میتواند باشد، همانقدر هم چندشآور و مزخرف است! درست مثلِ یک آدمِ مُرده میماند! وقتی هیچ احساسی پشتش نباشد! بوی گند میدهد این رفتارهای عامیانهی بیدلیل...
دو فروردین سالِ چهار
موقع رفتن مصمم بودم! چشمهایم را بستم و دهانم را باز کردم. مدتها بود احساس خفگی میکردم! من پرندهی قفس نبودم! اگر میخواستند مرا رام کنند باید طور دیگری رفتار میکردند. گاهی آرزو میکنم کاش والدین دیگری داشتم! انسانهایی آگاهتر. شاید اگر اینطور بود، من امروز تنها نبودم...
سه فروردين سالِ چهار
اینجا حوصلهام سر نمیرود. یعنی نمیگذارم که سر برود. راه میافتم در خیابانها و مینشینم در پارکها... کنارِ گربهها و کلاغها... نزدیکِ آن چترِ تنهای رها شده روی زمین! کنارِ آن گُلِ همیشهبهارِ پژمرده...
به آدمها نگاه میکنم و فکر میکنم که شاید بشود قصههایشان را حدس بزنم! شاید بشود از چشمهایشان خودِ واقعیشان را ببینم! وای... این آدمها چقدر نقاب میزنند! این آدمها چقدر اسیرند...
چهارِ فروردين سالِ چهار
نقاشی کردن از پیرمردها را دوست دارم! مخصوصا آنهایی که لباسهای کهنهشان را هر صبح اتو میزنند و موهای سفیدشان را شانه میکنند! عطر میزنند و لبخند! لبخندشان بویِ زندگی میدهد. بوی واقعیِ یک زندگیِ حقیقی... یک زندگیِ خستهکننده از جنسِ تکامل! اصلا کسی میداند ما برای چه زندگی میکنیم؟ مگر نه برای آنکه برسیم؟ مگر نه برای آنکه بمیریم؟
پنج فروردين سالِ چهار
دلم برای ماهیقرمزهایی که پارسال در تُنگها مُردند میسوزد! من هم درست مثلِ آنها بودم... تنها و در بند؛ میانِ ضیافتی که هیچ ربطی به من نداشت! صبر همیشه هم چارهساز نیست! گاهی باید دل را به دریا زد... یا میمیری و یا زندگی میکنی! مگر تا کی میشود کرم بود و کرم ماند و پروانه نشد؟
چه سرنوشت غم انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود...
شش فروردين سالِ چهار
سرم امروز درد میکند! دلم هم... دلتنگی سخت است. ولی دلتنگ چه هستم؟ دلتنگی مگر معنا دارد؟ تا آفتاب هنوز هست و هنوز غروب میکند؛
غروب میکند برای آنکه طلوع کند...
.
هفت فروردين سالِ چهار
پایهی میزم لق است! وقتی آن تکه چوب را نمیگذارم زیر پایهاش میلغزد و گند میزند به زندگیام. همین یکماه پیش کل مرکبِ خطاطیام را پخشِ زمین کرد! هنوز هم لکه هایی از جوهر، روی فرشِ قدیمیِ زیر میز مانده! راستش را بخواهی حتی فکرِ شستناش را هم نکردم! دلم نمیخواست جزئی از خودش را از خودش بگیرم. مثلِ آدمها! که مرا میانِ خودشان تکه تکه کردند و بردند... حالا منی مانده که هیچ شباهتی به من ندارد! یا شاید هم خودِ واقعی من است! نمیدانم! من نمیفهمم... من هیچ نمیفهمم...
هشت فروردين سالِ چهار
اینجا شبیه تبریز نیست! اینجا بهار زودتر میآید. باران زود زود میبارد... هوا گرم است و گرم میماند! هیچ جا خانهی خودِ آدم نمیشود. ولی خانه آنجایی نیست که بدنیا آمدهای، خانه آنجایی است که آنجا آرام باشی! خانواده آنهایی نیستند که با آنها بزرگ شدهای، خانواده آنهایی هستند که کنارشان احساس امنیت میکنی، که کنارشان رشد میکنی...
نُه فروردين سالِ چهار
آدم برفی همیشه زیباست! سرش هر کلاهی که بگذاری گلایه نمیکند! برایش هر سرودی که بخوانی گوش میدهد... هر شالی که دور گردناش بپیچانی دوست میدارد و هرچه با او بکنی هیچ نمیگوید!
راستش عروس و عروسک نداریم! هر عروسی عروسک هم هست... و هر عروسکی یک آدمِ برفی..!
.
ده فروردين سالِ چهار
فریادِ بلندِ شاخههای آن درخت را میشنیدم... وقتی که میخواست به من بیاموزد معنای رهایی را! سالها و سالهاست که من در پی رهاییام! سالها و سالهاست که ذره ذره پیش میروم و ذره ذره میجنگم و ذره ذره میگیرم حقِ خودم را! حالا تماما آزادم. یک جسمِ آزاد که روحی اسیر درونِ خود دارد. گوش بده. آن پروانه هم معنای آزادی را میداند! ولی تو هیچوقت نمیدانستی... تو هیچوقت معنای زندگی را نمیدانستی...
یازده فروردين سالِ چهار
من واقعا ازین آزادی پشیمانم. دلم میخواست یک زنِ خانه باشم! نه یک هنرمندِ دورهگرد... دلم برای پول تو جیبی گرفتن هم تنگ شده!
نمیشود دروغ سیزده را دو روز زودتر بگویم؟
.
دوازده فروردين سالِ چهار
نسیم خنک از میانِ موهایش میگذرد و عبور میکند! حس زندگی دارد تماشای رقصِ گیسوانش... با او میشود امروز را زندگی کرد! با او میشود تا ابد زندگی کرد! نمیدانم چرا ولی مدام در ذهنم میخواند کسی : " پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من... نمیدانستم!
ای دردت به جانِ بیقرارِ پُر گریهام،
پس اینهمه سال ماهِ ساکتِ من کجا بودهای؟! "
سیزده فروردين سالِ چهار
جنگلِ سبز را میبینم! طبیعت نو شده! من هم نو شدهام... بوی خانه میدهد اینجا... بوی خانه میدهد او... همهچیز نو شده! حتی دفترِ شعرهایم... نامِ ناشر را میخوانم. نامِ شاعرش را هم! دلم میخواهد پرواز کنم! او به من لبخند میزند! من هم لبخند میزنم... بعدِ مدتها میتوانم زندگی کنم...
.
پ.ن: بامدادیاست پی هر شب تاری، آری...
پ.ن۲: و تو آنچه را که من اراده کنم میخوانی!
.