.
یک گوشه نشستهام. صدای آدمها را میشنوم از دور. این بشر از دور چقدر جالب است! چقدر زیباست...
دلم برای تمامِ سالهایی که رفتند تنگمیشود! برای تمام اشتباهاتی که با اطمینان کامل مرتکب شدم! برای تمام نفهمیدنهایی که فکر کردم در اوج فهمشانم...
میدانی؟ زندگی همیشه همینطور بوده! تا آخرین لحظهاش هیچ نمیفهمی و تا یک ثانیه قبل از تمامشدناش فکر میکنی عقل کلی و دانای دو عالم.. نه. تو هیچوقت نخواهی فهمید و دانستن این موضوع، خودش نهایت فهمیدن است...
دلم میخواهد کولهپشتی زندگیام را باز کنم و از آنچه که درین سفرِ کوتاهِ در ظاهر طولانی به فرداهای نزدیکِ به ظاهر دور میبرم حرف بزنم. دلم میخواهد یکی یکی تجربه های کهنه را بردارم و غبار از سر و روی خستهشان پاک کنم و دوباره و دوباره ببینمشان و بفهممشان تا مبادا فراموشم شود یکی از آنها!
دلم میخواهد دستِ دخترک امروز را بگیرم و به او نوید فرداها را بدهم...
فرداهایی که دیروزها را به امید آمدنشان خاک کردهایم...
نمیترسم دیگر از هیچچیز! چون میدانم دنیا هر حرکتی هم بزند، بالاخره منتظر حرکتی از طرف من میماند.. و مهم نیست که چه میشود، مهم این است که درآن چه میشودها، من؛ این منِ همیشه نادانِ دائما در آرزوی فهم، چه میکنم...
.
.
پ.ن: مرا نو شدنی بیشتر از بهار نیاز است...
.