Azadeh
Azadeh
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

تو هم به هیچ فکر می‌کنی؟!

.

از شیشه‌ی کثیف‌ِ پنجره‌ی تاکسی به بیرون زُل زده بود. ولی چشم‌هایش انگار چیزی نمی‌دید! درست درآن حالت نیمه‌تارِ متمرکز قرار داشت. چیزی برای دیدن وجود نداشت...
دستش را به دستگیره‌ی در چسبانده بود و فشارِ انگشتانش را کنترل می‌کرد. نمی‌خواست درِ ماشینِ مردم را بشکند. یک لحظه به تمامِ چیزهای شکستنی جهان فکر کرد...
و به او...
باران به شیشه می‌کوبید و او به قطراتی که بی‌هدف سُر می‌خوردند خیره شده بود.
قطره‌ی آبی را درین جهان پیدا کن که بیهوده تلف شده باشد!
نه.
حتی یک قطره‌ی آب هم بیهوده از بین نمی‌رود!
انسان‌ها هم بیهوده از بین نمی‌روند! وقتی می‌میرند و تجزیه می‌شوند و به طبیعت باز می‌گردند، حتما... حتما جایی به درد کسی خواهند خورد.
ولی انسان عقل هم دارد...
لعنتی.
این عقلِ شوم همیشه تباه خواهد شد.
این عقل شوم بشر را تباه خواهد کرد...

بشر گمان می‌کند عقل او را درین دنیای بی‌رحم نجات می‌دهد، ولی نه! این عقل است ما را نابود کرده. یک لحظه حواسش پرتِ چشم‌های راننده در آیینه‌ی غبار گرفته‌ی تاکسی شد! چشم‌های راننده خشمگین و متعجب بود...

نگاهش را دزدید! و با خودش زمزمه کرد:

نه. این مرد نباید او نباشد! این مرد نباید مرا بشناسد. عجب کودنی‌ام! چرا بدونِ اینکه فکر کنم سوارِ این ارابه‌ی مرگ شدم؟

جوابش را می‌دانست! ذهنش خسته بود. شاید هم باید طور دیگری ماجرا را می‌دید! شاید همین ارابه‌ی مرگ او را به آرامشی ابدی می‌رساند... به همان روزی که هیچ فکری نکند!

دستگیره‌ی در را محکم گرفته‌بود. نفسش را در سینه حبس می‌کرد: ۱ ۲ ۳...

هوای این شهر سنگین است! این آدمیان آنقدر آلوده‌اند که باران نمی‌تواند آنها را بشوید!

به بیرون پنجره نگاه می‌کرد! ولی چشم‌هایش انگار چیزی نمی‌دید! درست درآن حالت نیمه‌تارِ متمرکز قرار داشت. چیزی برای دیدن وجود نداشت...

او باز هم فکر می‌کرد! به اینکه چقدر باید به هیچ فکر کند؟!

.

مرا بُکش. رهایم می‌کنی...
مرا بُکش. رهایم می‌کنی...

.



پ.ن۱: تازگیا از نوشتن داستان‌های کوتاهِ بی‌انتها لذت بسیار می‌برم... به نظرتون مردِ روان‌پریش توی داستانم اینا رو فقط تو خواب می‌بینه؟


پ.ن۲: کنکور تموم شد و خیالمون از بابت امتحانای الکی راحت! حس فارغ شدن از اون حال و هوا برام غیرقابل وصفه حالا میتونم از نو دفتر نقاشیمو باز کنم و روزی چن‌تا طرح بکشم... میتونم نامه بنویسم برای آدم‌ها... میتونم شعر بخونم و نگران اتلاف وقت نباشم،چون زندگی همینه دیگه مگه نه؟


.

بارانمرگ در رگبرگ‌های این گل جریان داردصدای درونت را گوش کنبه هیچ فکر کنتو آمده‌ای برای اندیشیدن به چراهای بی پایان
پاششِ فکر، عبورِ احساس، مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید