Azadeh
Azadeh
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

دلنوشته‌ی یه شاعر دیوونه!

.

اینجا و امروز دست‌هایم سرد است و دلم ناامید و دردمند. گوشه‌‌ی یکی از اتاق‌های یک‌شکلِ خوابگاهِ ۱۰ تکیه دادم به یکی از چهار تخت‌خوابِ یک شکل در اتاق. در کنار آدم‌هایی تقریبا یک‌شکل! آدم‌هایی فراری از اندیشه‌های ژرف...

صدای پای باد، که روی پنجره پا می‌کوبد، گوشم را سوراخ کرده. این زن‌ِ تنها در گوشه‌ی تنهاییِ خودش خواهد پوسید. کو آنکه مرا خواهد فهمید؟!



نفس‌هایم چند روزی است سنگین شده‌اند. آلوده بودنِ این اتمسفرِ ناپاک و آلوده هم بی‌تاثیر نیست ؛ لیک غصه است تماما. آنچه آوار شده برین سینه‌ی سخت سوخته و خاکستر شده!

دنبال ابرها می‌دوم. با آفتاب عشق‌بازی می‌کنم و در میانِ سبزه‌‌های پلاستیکی به خواب می‌روم. آدمیانِ پُرجنب و جوش، عصبانی و اندوهگینم می‌کنند. با دیوانِ پروین فرار می‌کنم میانِ درختانِ بلندِ حیاط خوابگاه.
"در هوس افزون و در عقل اندکیم
سالها داریم اما کودکیم..."

رو آورده‌ام البته به مولانا! شمس را می‌جویم و با خودم به این فکر می‌کنم که من کجا عابدِ دانای محبوب خواهم بود؟ نکند من خود شمسِ دیوانه‌ی مطرود باشم...
"مُرده بُدم، زنده شدم، گریه بُدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم..."

به رهایی فکر می‌کنم. به یک جمعِ زیبا. به فروغ، به پروین، به شهریار... به اینکه آتشِ زنانگی‌ام را با فروغ بیفروزم و درایت و متانت پروین را بیاموزم و سر بر شانه‌ی شهریار بگذارم و تا خودِ صبح زار بزنم و زار بزنم و زار بزنم...
آنقدر بگریم که احساس در تنم بواسطه‌ی آن اشک‌های روان، جاری شود از پوست و گوشت و استخوانم!
آنقدر مویه کنم که دیگر توانِ فغان نداشته باشم.

مدتی است با یک روانشناس صحبت می‌کنم و حالا فهمیده‌ام که به راستی و از دید علم روانشناسی، آنچه که حقیقتا درون من جریان دارد، دیوانگی و جنون محض است. اما چه کنم که این دیوانگی را دیوانه‌وار دوست دارمش! 
"گر که هر عاقل چو من دیوانه بود
در جهان بس عاقل و فرزانه بود"

سینه‌ام تابِ داغ ندارد و می‌دانم که این دنیا پُر از داغ و دردِ نرسیدن و نبودن است.
ولی باید دیوانه‌ای بخشنده بود، مگر نه؟!
باید بخشنده بود تا رها شد...
"و زمانی که به دنبال رهایی بودی
یادت آور زنِ سبز
آنقدر ابر رها بود
که بارید و گذشت
آنقدر سیل رها بود 
که شهری از خون
به رگِ خشکِ کویری بی‌جان
ریخت و در تب‌ و تابی آرام
کُشت و رقصید و گذشت
یا همان سرو سپید
با تمامِ هوس و عشقِ نمایان در دل
سخت کوبید و گذشت...

آنقدر مهر رها بود که شب
آبِ آیینه‌ای رودِ پُر از عشوه درآن دامنه را
در میانِ شب و خاشاک رها کرد و گذشت
آنقدر ماه رها بود که افتاد به حوضی کوچک
بی کنایت که منم ماهِ تمامِ شبِ تار...

آنقدر سبزه رها بود که در سفره‌ی بی‌رنگِ زنی خسته و زار
بی‌حسادت رویید...
یا هوس کرد غذای شب چوپان بشود،
گاو کاهیده‌ی پیر!

نگرانِ دل شوریده‌ی بی‌تاب نباش
عشق را جاری کن
نعره زن، بوسه بزن، مستی کن
زندگی اینجا نیست!"

.

دست‌خط زیبای دوستم:)
دست‌خط زیبای دوستم:)

.

اینم نقاشی جدیدم. بی‌ربط بپذیرین!!!
اینم نقاشی جدیدم. بی‌ربط بپذیرین!!!


.

اینم واسه اینکه بزارم کاور پست و واسه اینکه عاشق گربه‌هام!
اینم واسه اینکه بزارم کاور پست و واسه اینکه عاشق گربه‌هام!

.

پ.ن: هرچقدر بیشتر با آدما سر و کله میزنم بیشتر می‌فهمم که نمی‌تونم اجتماعی باشم. گاهی آرزو می‌کنم شب بخوابم و صبح علایق و دغدغه‌هام با ۸۰ درصد آدما یکی بشه! گاهی ام نه! دوس دارم دیوونه باشم. هرچند دیوونگی به این آسونیا نیست!

.

عشقجنونشعرشعر نو
و شکسته شد جوانی در من...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید