Azadeh
Azadeh
خواندن ۲ دقیقه·۱۴ روز پیش

دیوانه باش زن!

.

سبز شدی، سبز شدی، سبز، سبز...
سبز شدی، سبز شدی، سبز، سبز...

.

از گذشته‌ها چیزی خاطرم نیست. طوفان شدیدی درون سینه‌ام شروع به توفیدن کرده. قفس گشوده شده و پرنده‌های اسیر، درحال پروازند. خشم موج می‌زند در نگاهم. لبخند می‌زنم آهسته. موهای پریشانم دور تا دور صورتم را گرفته‌اند... در آینه نگاه می‌کنم! زنی سبز ایستاده روبه‌رویم. اخمو‌. جدی. شدیدا دیوانه! خیلی بلاها از سر گذرانده! اما او نه احساساتی بوده و نه نفهم! او دیوانه بوده... او دیوانه شده...

.

ساکت شو.
ساکت شو.

.

سکوتش آوای بلند‌تری دارد. چشم‌هایش آوای بلند‌تری دارند. شکسته از درون. آنقدر درد کشیده که دیگر درد نکشیدن هم دردناک شده برایش. چشم‌هایش... وای. چشم‌هایش عادت دارند به زُل زدن. به بلعیدن. به غارت کردن.

ناامید نشده از رسیدن. خسته نشده از دیوانگی کردن. کلافه نشده از خودش بودن!

خودش را میان دردها جانگذاشته! روحش مثل آهنربا، تکه‌های مُرده‌ی جسمش را از میان خاطره‌ها بیرون کشیده. سپهر، سایه بر سر و رویش انداخته و آفتاب، این چشم‌های خیره در چشم‌هایم را سوزانده و سیاه کرده. احساس موج می‌زند در چشم‌های من اما چشم‌های این زنِ در آینه؛

او...

.

ماه در چشم من هنوز...
ماه در چشم من هنوز...

.

نشسته به مناجات با خدا. در اتاقی تنگ و تاریک بی‌آنکه خدایی ببیند یا ایمانی داشته باشد. چشم‌هایش را بسته و به چیزهایی فکر می‌کند دور از عقل آدم‌ها. اگر دیوانگی نیست پس نامش چیست این زمزمه؟

مسلم است که او همیشه یک دیوانه بوده!

سکوت نکرده! جنگ کرده! حق طلبیده! به ناشدنی‌های زیادی اندیشیده. نوشته و پاره کرده! ساخته و کوبیده. نگاشته و در آتش انداخته!

خودش را در اضطراب و جنگ غرقه کرده نه لزوما برای اینکه کار درستی بوده! نه.

او فقط دیوانه بوده!

.

زن.
زن.

.

هرچقدر بیشتر نگاهش می‌کنم، بیشتر با او خو می‌گیرم. شانه‌های نحیف و گونه‌های برآمده و اندام موزون. غرور... قدرت...

نمی‌توانم از زن بودنش چشم‌پوشی کنم. از تمامِ قدرتِ نهفته در دست‌های نحیفش. از تمامِ اندوخته‌ی علم و احساس در کالبد اش. از تمام سختی‌هایی که کشیده و می‌کشد.

نمی‌توانم دیگر او را یک انسانِ بدون جنس ببینم‌اش. زنانگی از شیشه‌ی آینه بیرون می‌پاشد. زنی که استوار قدم برمی‌دارد. زنی که با قدرت انسانی‌اش خو می‌گیرد. زنی که مهربان و ترسناک است...

.

شوم یا..
شوم یا..

‌.

شکسته از درون. آینه‌ هم همراه او می‌شکند. تکه‌هایش درست مثل خنجر فرو می‌رود در پاهایم. من می‌مانم و دیوار. دستم را به سمتش دراز می‌کنم.

دیوار دور می‌شود...

او هم مثل من دیوانه می‌شود...

آینه هم دیوانه می‌شود...

.


پ.ن: آن روز در آینه زنی دیدم از جنس خون. ترس برایش بی‌معنا بود. حس نمی‌کرد چیزی را. شادی‌اش الکی بود و خندیدن‌اش آبکی. او خوشحال نبود، چون دیوانه بود! دوست داشت دیوانه بماند...

پ.ن۲: یه لحظه دنیا رو بدون دیوانه‌ها تصور ‌کن. آدمای عاقل چه کار بزرگی تو این دنیا انجام دادن؟ دیوونه باش زن. دیوونه...


.

زنخونآینهعشقجنون
دیوانه شدم..‌.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید