Azadeh
Azadeh
خواندن ۱ دقیقه·۶ روز پیش

رها...

.

یه زمانی ویرگول مکان امن من بود. برای نوشتن. برای پر گشودن. برای رقصوندن هجوم کلمه‌ها، توی ذهن همیشه ناآرومِ من...

چن‌باری این صفحه رو باز کردم برای نوشتن. کلیک کردم "نوشتن پست جدید" و اومدم اینجا. پُر از حرف بودم. پُر از ماجرا. پُر از چیزایی که قبلا خیلی آسون نوشته می‌شدن اما الان این ذهنِ لامصب بود و منی که می‌موندم هاج و واج واسه نوشتن یه بندِ کوتاه!

شعرام خیلی کمتر دلشون میخواست نوشته بشن. غصه‌هام خیلی بیشتر شده بودن. اونقد که تو شعر جا نمی‌شدن! بزرگ نبودنا! مسخره بودن. اونقدر مسخره که حیفم می‌‌اومد قافیه و وزن حرومشون کنم!

خیلیا اینجا تو ویرگول اومدن و رفتن. خیلیا نوشتن و نوشتن و نوشتن تا قلم‌شون خشکِ خشکِ خشک شد! خیلیا دل‌شکسته اومدن و سرشکسته رفتن...

ولی من نه دلم میخواد از ویرگول برم، نه دلم میخواد این قلمِ تند و تیزم به همین زودی و با همین آرومی خشک بشه! نمی‌دونم چیکار باید بکنم اما خوب میدونم این چیزا تو دنیای هنر عادیه ...

پس قلم خشکمو میزنم تو جوهر و شروع می‌کنم به نوشتن:

آنقدر ابر رها بود که بارید و گذشت ...
آنقدر ابر رها بود که بارید و گذشت ...

.


پ.ن: زیادی سختش می‌کنم. شایدم نه. نمی‌دونم...


.

ویرگولنوشتنشعر
دیوانه شدم..‌.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید