Azadeh
Azadeh
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

زندگی اینجا نیست...

.

اندیشه می‌کنم من...


امشب که ماه می‌درخشد و امید درون سینه‌ام می‌تازد
اندیشه می‌کنم از تو که مرا به حال خود وا گذاشته‌ای
اندیشه می‌کنم به من که تماما مثل پروانه گرد تو می‌گردم
رویای کودکی‌ام اینجاست
با من به رخت‌خواب آمده
بوسه می‌زند بر پیشانی خسته‌ام
که ببین
می‌شود
همه‌چیزی می‌شود که بشود...
نگاهش می‌کنم آهسته
لبانش خونین‌رنگ‌اند
چشمانش مشکین و سیاه
گونه‌هایش رنگِ خاک
جو گندم بودی از اول
بوی گندم می‌دهی و میانِ مزرعه‌ای از جو
سر از خاک برآورده‌ای
مگر نه آنکه گندم از گندم می‌روید؟
تو چطور گندمی بودی که از جو زادی؟
رنگ به رخسار زدی؟
دروغ به عالم گفتی؟
آبِ سرد از چشمه‌ی گرم نوشیدی؟
بگو زندگی را تو چرا گُم‌نکردی کودک؟
فارسیِ هر سال را ورق زدی قبل مدرسه
بوییدی کتاب جدیدت را
سال آخر هم همین بودی زن!
زن هم شدی اما بزرگ؟
نمی‌دانم...
زندگی را لابلای بوسه‌ی باران جاگذاشتی؟
یا میانِ کتابِ فارسیِ نو؟
یا در خیالاتِ شبانه‌ی ناباورانه‌ات؟
برخیز
دامِ ناگسستنی‌ات را گسستی
دیوارِ ناشکستنی‌ات را شکستی
غصه‌ی بی‌انتهایت را پایان دادی...
حزن ولی همیشه مهمان توست
به جان پذیرایش باش
هنر ات را
مهربانی‌ات را
مادرِ خفته در درونت را
به جان پذیرا باش خودت را!
خودِ خیال‌بافِ قصه‌گویت را
خودِ سخنگوی طوطی‌زبانت را
خودِ مغرور و خودِ پریشانت را...
زندگی را با گربه‌ات راهیِ ناشناخته‌ها کردی؟
زندگی را در گرمیِ آفتابش جا گذاشتی؟
زندگی را در فریادِ سنگین‌اش رها کردی؟
برخیز
زندگی اینجا نیست...
هیچوقت نبوده.
باید بروی...
باید برویم...

.

پرگشا...
پرگشا...

.


پ.ن: نمی‌دانم چرا اما دلم همیشه رفتن می‌خواهد...


.

زندگیآب سرددردمیخواستم بروم اما تو چهنمی‌دانم
پاششِ فکر، عبورِ احساس، مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید