Azadeh
Azadeh
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

قوی باش!

‌.

بعضی وقتا نوشتن آدم نمیاد. اینو کسایی که خیلی می‌نویسن خوب درکش می‌کنن. یهو می‌بینی تویی و یه عالمه فکرایی که صاف صاف از مغزت رد میشن ولی نمی‌تونی بنویسی‌شون.

خوابیدم روی تخت و طبق معمول همیشه ازین بدن ضعیف و جسم در حال تحلیلم مراقبت میکنم. چرا؟ چون من آدم قوی‌‌ای نیستم. قوی نه البته در تضاد اون ضعف جسمانی! قوی به این معنی که خودم عهده‌دار خودم نیستم.

اگه بودم که اصلا منی نبود...
تو گمان می‌کنی فردایی هست؟
تو گمان می‌کنی فردایی هست؟

.

غصه‌‌ها صف می‌کشن تو قلبم. همه‌ی آدما تنهان. یه زمانی مُد شده بود هی ازون نهنگ تنهای تو اقیانوس حرف میزدن... اسمشو یادم رفت! یکی نبود بگه ما هم دقیقا شبیه همون نهنگ تنهاییم... چند میلیارد آدمِ تنها، کنارِ هم! نه ورودیای مغزمون یکیه، نه خروجیاشون! کلمه‌هام که چن‌تا دونه بیشتر نیستن. آدمِ احمقِ بی‌نهایت... تو کجای این کلمه‌های تکراری جا میشی که زور میزنی واسه نوشتن؟ یه‌چیزی ته دلت فهمیده هاااا ببین دو ساعته میخوای بنویسی و نمی‌تونی! بنویس باشه. بنویس...

.

تو آدم شجاعی نیستی.
باغچه‌ رو بدون اون گُلا نمی‌تونستی تحمل کنی. البته منم مثل توام. نمی‌تونم نگاه کنم و ببینم علفای هرز بهم ریشخند میزنن. نمی‌تونم ببینم مورچه‌ها هنوز تو اون خاکِ نمناک لونه دارن...
من روی خاک اون باغچه رو سیمان می‌کشم!
من روش میز و صندلی میزارم. من انقد بهش می‌چسبم که نبینمش، که تو چشمم نباشه. من آدم شجاعی نیستم.
من دیوونه‌م.
تو همون باغچه چاه می‌کنم و روش یه سنگ توالت میزارم.
من نمی‌تونم باغچه رو بدون گُل تحمل کنم... من نمی‌تونم...

.

امیدو بزار پشت درِ اتاقت. بیا با همون ذهن ناامیدِ خسته‌ت بخواب. چن وقتیه می‌ترسم از نوشتن. چن‌ساله هرچی نوشتم از خیال و شهود و نادیده، شده حقیقت و واقعیت و دیده... می‌ترسم این روزای خوبم خراب کنم با حرفای همیشه بدم. می‌ترسم وسط آزادی از قفس حرف بزنم، می‌ترسم وسط عشق از تنهایی بگم، می‌ترسم بگم شاید نه.. شاید نشد... خرافاتی‌ام؟ از من خرافات ستیزتر ندیدی تو عمرت اما خب، ترسو که هستم! ترس طبیعیه وقتی یه چیزیو خیلی عزیز می‌کنی برای خودت...



خسته‌م از حلزون بودن! حالا بال درآوردم واسه پریدن. اما خونه‌ی سنگینم نمیزاره بپرم! دلم دردسر شده واسم. سرم درد می‌گیره از دست فکر و خیالاش... میگم اگه این قلبو جدا کنم از سینه‌م دیگه احساسش نمی‌کنم نه؟ دیگه انگار مال من نیست‌؟ رگمو بزنم چی؟ اصلا واسه چی اینهمه راه برم؟ واسه چی بال بال بزنم؟ مگه چی منتظر منه؟ مگه اصلا چیزی هست؟

.

آروم‌تر نگام کن...
آروم‌تر نگام کن...


تیزی نگاهت فرو میره تو چشمام. یواش نگاه کن. هیچی دیگه معنی نداره واسم انگار. هیچی واسم نمونده از همچی ِهمچی... تو خوبی! یعنی نمیدونم. شاید خوبیِ توام توهم منه. ولی یه چیزی مُرده تو سینه‌م... منم یه چیزی مُرده تو سینه‌م...

.

یادته همیشه می‌گفتم حتی نمی‌دونم نفرت چیه. حالا میدونم. سر خاکش که وایساده بودم فهمیدم. ناراحت بودم از مُردن یه آدم که یهو یه گوشه از دلم خندید. بلند. قهقهه زد. پاهامو فشار دادم به خاک و سینه‌مو جلو آوردم. ابروهام بیشتر تو هم رفتن و با نگاهم خاک ریختم رو تنش. همه‌ش همینه... همه‌ی دردامو، همه‌ی آدمایی که باعث شدن اینطوری بشم، باعث شدن از خوبی فراری باشم، همه‌شونو خاک می‌کنم.

بعدم پامو فشار میدم رو خاکش. درحالی‌که گریه می‌کنم اما یه گوشه‌ی دلم می‌خنده...

آره.

نفرت درونم‌ موج میزنه...

.


.

قرار بود دنیا جای قشنگی باشه. قرار بود بزرگ شم و مثل همه‌ی آدم‌بزرگا حرفای بزرگانه بزنم. فکرای بزرگانه کنم! اما نمیدونم چرا هرچی بزرگ شدم بیشتر فهمیدم این بزرگ‌ترها چقدر بچه‌ و خام و نفهم! ان...

نمیدونم از کجا شروع شد. حسی که درونم فریاد می‌زد باید قدرتمند باشم... بچه بودم! اما قرار بود وقتی بزرگ شدم، همه‌چی سر جای خودش باشه.

میدونی؛ وقتی هنوز زمین زیر پام اونقدری وسیع نبود که لرزهای وحشتناک دنیا رو حس کنم، دنیا تو ذهنم قشنگ‌تر بود. شبیه سرزمینی که همیشه روشنه، با پنجره‌هایی که رو به دشت باز میشن! با آفتابی که غروب نمی‌کنه و شعری که هرگز سرودن‌اش متوقف نمی‌شه...

سرزمینی که آدما از قاطع بودن خسته نمیشن، صادقانه نگاهت میکنن، و هیچ‌چیزی اونجا نیمه‌کاره نیست. فکر می‌کردم بزرگ‌شدن، یعنی فهمیدن،‌ یعنی آرامش، یعنی به مقصد رسیدن، به بار نشستن. فکر می‌کردم وقتی بیست سالم شد دیگه زیر پتو برای خودم قصه‌ی دخترکِ دشت‌ها رو نمیگم. فکر می‌کردم روزی بزرگ می‌شم و همه‌چیز محو می‌شه! فکر می‌کردم می‌شم یکی شبیه همه‌ی آدم‌بزرگ‌هایی که می‌شناختم. با دغدغه‌های جدیِ حیات و معاش. دور از خیال‌پردازیِ کودکانه. دور از تنهاییِ فاطمه‌ی تنها. جوجه اردک زشت...

.

نو شدنِ طبیعت، منو نو نکرد. منو تو نو کردی! تو بهارِ من شدی. خیلی وقته که دیگه فصلی جز بهار نبود تو سالِ چهارفصلِ من...

من فقط شعر نمی‌گم. تو نمی‌فهمی ولی وقتی می‌نویسم، یعنی میخوام داد بزنم. یعنی دلم میخواد همه‌ی ندونسته‌هامو بکوبم تو صورت همه‌ی اونایی که فک می‌کنن خیلی می‌دونن!
چیزی نمی‌شناسم که به اندازه راستی و یک‌رویی ارزشمند باشه. اونقدر که اگه یه چیزی دلیل تحمل این دنیا باشه واسه‌ی من، اون راستیه! حتی اگه این راستی برام دردسر داشته‌باشه، که شک نکن داره! چون آدما دروغِ قشنگو ترجیح میدن. خودمم همینطوری‌ام.
تصور نکن من خیلی طرفدارِ حقیقت‌ام. نه. من هیچ علاقه‌ای به حقیقت ندارم! با اینکه براش احترام قائلم و تلاش می‌کنم خودم آدم روراستی باشم اما ممکنه به خودم دروغ‌های شیرین بگم! ممکنه یه عمر نتونم اون چیزی که میدونم حقیقت تلخ منه رو بپذیرم...
هرچند با اینکه اصلا حقیقتی وجود داره یا نه هم مشکل دارم!
که البته اونم چندان مهم نیست!
هر کدوم از ما با وجود اینهمه ادا و اصول درآوردن واسه هفتاد سال زندگی سگی؛ میتونیم با دقت محاسبه‌ی بسیار بالایی حتی هیچ هم در نظر گرفته بشیم!
هیچِ ملایم...

...

چه افتاد؟
چه افتاد؟

.


پ.ن: بهت دلخوشم اما بزار تو تاریکی بمونم. تاریکی منو وادار میکنه از درون خودم نور بگیرم!


پ.ن۲: همیشه واسه زندگی کردن زوده و واسه مُردن دیر. خیلی خیلی دیر...


.

دنیاشجاعتقوی باش
و شکسته شد جوانی در من...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید