.
پنجره باز بود. قطرههای باران گاهی راهشان را کجمیکردند تا اتاقش را ببینند! یک محلِ تاریک و سرد... نَم دار... بَد بو...
او روی تختِ چوبیِ نیمهجانِ گوشهی اتاق، افتاده بود و چشمهای سیاهش را بیمعنا به دیوارِ سفید و طلاییِ روبهرویش دوخته بود. موهایش ژولیده بود و بوی عرق میداد. لحافِ کهنهای را محکم دورِ خودش پیچیده بود!
باران میآمد...
دیوار هر لحظه به او نزدیک و نزدیکتر میشد! و خانه هر لحظه تنگ و تنگتر... بویِ مرگ میآمد و دخترک را میترساند! قابِ عکسِ او را بغل میکرد.. میبوسید.. چشمهایش را میبست و خود را رها میکرد!
من آمادهام...
دستم را به سمتش دراز میکنم! انگشتهایم آهسته روی صورتش پیچ و تاب میخورند! "من اینجام" معلوم نبود او کجاست... سرم را روی سینهاش گذاشتم! بیصدا، بیحرکت، بدونِ ضربان! داشت محو میشد..
رنگِ چهرهاش سفیدِ سفید بود...
دستش را میگیرم! چشمهای نیمهجانش را باز میکند! برقِ نگاهش، درست مثلِ همیشه است! گویا، نافذ، عجیب... دلم میخواهد شیرجه بزنم در قابِ چشمانش؛ و در میانِ انبوهِ اشکهایش شنا کنم..نه!
غرق شوم...
دیگر پلک نمیزند! سرم را سمتِ سینهاش میبرم. قلبش دوباره میکوبد! بوی مرگ میآید... میترسم! دستانم را سمتِ او دراز میکنم! لبخند میزند... لبهایم توان باز شدن ندارند! نالهای ضعیف از اعماقِ سینهام بالا میآید... پشتِ لبها زندانی میشود! مینالَم...
لبخند میزند!
.
.